هدايت تخته سنگي را كه گوشه اي بود كنار زد ، خاك ها را با دست پس زد و جعبه اي را به كمك سمير از زير خاك در آورد . آن را باز كرد ، كيسه نايلوني مشكي را پاره كرد و دو قبضه اسلحه يوزي را بيرون كشيد .
نيم ساعت بعد باد از نفس افتاد و گرد و غبار فرو نشست . هدايت به شكل عملي باز و بسته كردن و كار با اسلحه را آموزش داد ، بعد همگي تمرين كردند ، بعد از كمي استراحت از باغ بيرون رفتند و تمرين تيراندازي شروع شد .
بازجو از متهم فاصله گرفت و به سمت گوشه اتاق رفت و مشتي آب به صورتش پاشيد . از جايي كه متهم نشسته بود ، صداي شليك گلوله به گوش مي رسيد . آفتاب تا خط افق پايين آمده بود ، سمير عينك ته استكاني اش را با دست جابجا كرد ، هدف گرفت ، لبش را به دندان گزيد و آخرين تير را شليك كرد . تير به هدف نخورد ، هدايت اعتراض كرد و سمير تاركي هوا را بهانه گرفت ، هوا رو به تاريكي بود .
شب هنگام به فسا رسيدند .
_ بازي تمومه ، حواست كجاس ؟
اسد به خود آمد ، نگاهي به بازجو انداخت و پرسيد : چي ؟
بازجو تكرار كرد : گفتم بازي تمومه .
بازجو نفسي عميق كشيد ، به اسد نگاه كرد و پرسيد : نمي خواي دست كم بار گناهت را سبك كني ؟
اسد زير لب زمزمه كرد : من مبارزه كردم .
بازجو با صدايي بلند گفت : و مرتكب جنايت شدي .
اسد سر تكان داد و با همان لحن آرام ادامه داد : مبارزه هزار و يك راه داره .
بازجو خودش را جلو كشيد ، مستقيم در چشمان اسد نگاه كرد و پرسيد : قتل ؟ ترور ؟ خيانت به دين و كشور ؟ به مردم ، حتي به خودت ؟ اينا چند تا راه داره .
اسد رو برگرداند به ديوار با آن رنگ چرك مرده اش نگاه كرد و گفت : تو نمي توني از من يه تواب بسازي !
بازجو خودش را عقب كشيد ، روي صندلي نشست و گفت : لازم نيس ! كسي تو رو به چيزي مجبور نمي كنه .
اسد با حالتي عصبي سر تكان داد و گفت : من تحقيق كردم ، ساعت ها تحليل و بحث داشتم تا به اين انتخاب رسيدم .
بازجو به تمسخر لبخندي زد و پرسيد : جدي ؟ خيلي دلم مي خواد بدونم چطور اون درس و تحقيق تو رو به اينجا رسونده .
اسد سرش را پايين انداخت ، چند لحظه اي مكث كرد ، آنگاه سر برداشت و با لحني جدي گفت : شماها نمي فهمين ، همه شما رو شستشوي مغزي دادن .
بازجو با لحني آرام گفت : بيا در موردش حرف بزنيم !
اسد با دلخوري گفت : من با شماها حرفي ندارم ، شماها متعصبين و از منطق فرار مي كنين نمي شه با شما بحث كرد .
اسد نفس عميقي كشيد و ادامه داد : نه ! نه ! من بحثي با تو ندارم .
بازجو مستقيم در چشمان اسد نگاه كرد . لب پايين اش را به دندان گزيد و گفت : منم وقتي براي شنيدن ندارم .
به ساعتش نگاه كرد و ادامه داد : بقيه اش باشه براي يه فرصت ديگه .
از جا برخاست و كتش را پوشيد ، پرونده را زير بغل زد و از اتاق خارج شد .
باسمه تعالي
از : ندامتگاه فسا
به : مديريت ندامتگاه عادل آباد
موضوع : انتقال زنداني
سلام عليكم :
احتراماً عطف به نامه شماره 23/133 الف . ك در مورد زنداني اسد زاهداني فرزند حاجي به اطلاع مي رساند :
مراتب بررسي شده و نامبرده حسب الامر و تحت الحفظ به آن ندامتگاه منتقل مي گردد . جزئيات بيشتر طي نامه محرمانه به كد 112 _ 132 _ پ . 3 ارسال شده است .
ضمناً سروان احمد عباسي جهت هماهنگي هاي لازم به حضور معرفي مي شوند.
سروان نامه را تا كرد ، اتومبيل حمل زنداني جاده كم عرض را پشت سر مي گذاشت ، سروان نگاهي به زنداني انداخت ، انگار كه به نقطه اي خيره شده بود .
سروان پرسيد : واسه چي گرفتنت ؟
اسد بي آن كه سرش را بلند كند پرسيد : پرونده ام رو نخوندي ؟
سروان به آرامي گفت : نه !
اسد هنوز سرش پايين بود ، مكثي كرد و گفت : درگير شدم با چند تا سرباز ، داشتم نشريه مجاهد مي فروختم .
سروان دوباره سؤال كرد : كجا دستگير شدي ؟
اسد دستي به گردن عرق كرده اش كشيد و گفت : نزديك فسا بعد از ميمون جنگل ، سوار ميني بوس بودم ، توس پست ايست و بازرسي منو گرفتن . داشتم روزنامه مي فروختم ، توي اين مملكت خراب شده روزنامه فروختن جرمه ! نفس كشيدن جرمه ! زندكي كردن جرمه ! اصلن زنده بودن هم جرمه !
سروان پرسيد : شنيدم يه بارم مي خواستي فرار كني ؟
اسد سرش را بلند كرد ، هر دو به هم خيره شدند ، اسد سري تكان داد و گفت : خواستم ولي نشد .
سروان پرسيد : چرا مي برنت شيراز ؟
اسد به دستنبد خيره شد و پرسيد : تو نمي دوني ؟
سروان جواب داد : نه !
اسد لبخندي زد و گفت : اميدوار بودم بدوني .
دوباره سرش را زير انداخت و در خود فرو رفت .
_ اسد ؟ حواست هس ؟
سر برداشت و به هدايت نگاه كرد ، همه به او نگاه مي كردند . سنگيني نگاه شان را احساس مي كرد ، هدايت ادامه داد : خب براي آخرين مرتبه برنامه فردا رو مرور مي كنيم ، سمير ؟
سمير كه گوشه اي روي مبلي كهنه نشسته بود ، بي اختيار تكان خورد . هدايت با لحني آمرانه پرسيد : وظيفه تو چيه ؟
سمير خودش را جمع و جور كرد و گفت : كنترل وضعيت ايي موتور سيكلت .
هدايت رو به اسد كرد و پرسيد : اسد ... تو چي ؟ مشكلي نداري ؟
_ نه ...
هدايت سكوت كرد ، همه را يك بار از نظر گذارند و گفت : خب ! من بين مردم مي مونم تا عكس العمل شون رو ارزيابي كنم ، شما بلافاصله محل رو ترك مي كنين . سريع از هم جدا مي شين ، هر كدام تون با يه موتورسيكلت كه توي باغه به پايگاه برمي گردين .
نتيجه عمليات رو من به تشكيلات اعلام مي كنم ، ولي اگه تا عصر پيام سلامتي تون به تشكيلات اعلام نشه ، ما شما رو دستگير شده تلقي مي كنيم ، در ضمن كنترل كردن وضعيت كوچه و علامت دادن به تيم اجرايي هم با منه ، كسي سؤالي نداره ؟
اسد و سمير به هم نگاه كردند ، كسي چيزي نگفت ، هدايت ادامه داد : استراحت مي كنيم ... ساعت پنج صبح راه مي افتيم .
اتومبيل حامل زنداني به سختي تكان خورد ، صداي كشيده شدن لاستيك ها را همه شنيدند ، اتومبيل ايستاد . سروان دريچه فلزي را باز كرد ، راننده برگشت و در قاب كوچك دريچه فلزي به سروان گفت : به خير گذشت ، چيزي نشد .
گوسفندان از عرض جاده مي گذشتند ، پيرمرد چوپان چوب دستي اش را در هوا تكان داد و بد و بي راه مي گفت . اسد به سروان نگاه كرد ، اما چيزي نگفت ، اتومبيل دوباره حركت كرد .
_ صحبت ديگه اي بين شما رد و بدل نشد ؟
سروان كمي روي صندلي جابجا شد و جواب داد : نه !
بازجو پرسيد : و تقلي شما از شخصيتش ؟ به نظرتون چه جور آدميه ؟
سروان كمي مكث كرد ، به ديوارهاي براق نگاهي انداخت و گفت : خب ... تو داره ، يك دنده اس و احتمالن كمي عصبي .
بازجو صندلي اش را عقب كشيد و از جا برخاست و گفت : ممنون سروان ، موفق باشين و خدا نگهدار .
با هم دست دادند ، سروان لبخند زد و گفت : در پناه خدا .
سروان از اتاق خارج نشده بود كه در آستانه در با اسد روبرو شد ، چند سرباز وظيفه مشغول رنك زدن ديوار راهرو بودند ، سروان و اسد لحظه اي به هم نگاه كردند و از كنار هم گذشتند .
اسد با اشاره بازجو روي همان صندلي نشست ، اتاق بوي رنگ پلاستيك مي داد .
سربازي لاغر اندام و كوتاه قامت وارد اتاق شد ، گوشه اتاق ميز و صندلي كوچكي بود كه روي ميز چوبي دستگاه تايپ قرار داشت .
سرباز پشت ميز نشست و به بازجو نگاه كرد . بازجو سر تكان داد و سرباز شروع كرد به تايپ كردن ، بازجو پرسيد : مي دوني چرا اينجايي ؟
اسد كه هنوز متوجه اطراف بود و در و ديوار تازه رنگ شده را تماشا مي كرد با خونسردي و بي اعتنايي گفت : نه !
بازجو با لحني قاطع پرسيد : هفدهم مرداد ، استهبان ، چيزي يادت مي آد ؟
اسد به خود آمد ، نگاهش روي صورت بازجو ثابت ماند ، كمي مكث كرد و جواب داد : نه ! نه هيچي .
بازجو پريد : با ترديد جواب دادي ، مي دوني چي فكر مي كنم ؟ به نظرم شما مسئول مستقيم ترور شيخ احمد هستين .
اسد كمي جابجا شد ، به كف اتاق نگاه كرد و گفت : نمي شناسم ، گفتي كي ؟ شيخ چي چي ؟
_ شيخ احمد فقيهي .
اسد خودش را كمي عقب كشيد ، بي آن كه به بازجو نگاه كند ، گفت : اين كه شما گفتي كي هست ؟
بازجو بي آن كه پلك بزند اسد را نگاه كرد و ادامه داد : كل تشكيلات لو رفته ، از هدايت و آذر بگير تا سعيد .
اسد با كنجكاوي پرسيد : كدوم سعيد ؟
بازجو جواب داد : سعيد افضل !
به تدريج انگار سر و صدايي را مي شنيد ، سعيد لنگ مي زد و مي دويد ، افتان و خيزان مي دويد ، صداي تعقيب كنندگان بيشتر و واضح تر مي شد .
_ مرگ بر منافق ! مرگ بر منافق !
سعيد افتان و خيزان به خيابان فرعي پيچيد ، هراسان بود و زخمي .
بازجو جوش كوچك و سرخ صورتش را چلاند و گفت : سعيد افضل ، مسئول تشكيلات فسا .
كسي داد زد : اوناهاش ، اونجاس !
سعيد نفس نفس مي زد ، لكه سرخ و تيره پارگي شلوارش بزرگ تر شده بود ، از ميان جمعيت تعقيب كننده ، يكي ديگر فرياد كشيد : بگيرين ، اون نامرده !
سعيد ايستاد ، برگشت ، جمعيت در جا ايستاد ، سعيد تيري شليك كرد ، كسي به زمين افتاد ، جمعيت شكافت ، سعيد شروع كرد به دويدن ، راهش را به سمت گورستان كج كرد .
_ تو قبرستونه .
_ گير افتاد .
بازجو ادامه داد : مي دوني بلوف نمي زنيم .
_ راه فرار نداره ، نه ؟
زمين مي چرخيد و آسمان هم ، زمين از زير پايش مي گريخت ، تلو تلو خوران پيش مي رفت ، ايستاد و نشانه گرفت ، همه جا بودند ، بي هدف شليك كرد و فرياد زد : برين گم شين ! گم شين !
حالا تار و مبهم مي ديد ، آنها را كه پيش مي آمدند ، قبرها جاي بين زمين و آسمان معلق بودند ، ميان فرياد و گريه و التماس داد زد : برين ديگه ... چي مي خواين ؟... ها ؟ گم شين !
اسلحه را بي هدف اين سو آن سو نشانه مي گرفت ، كسي از پشت سر به زمينش زد . اسلحه از دستش افتاد ، او را زير مشت و لگد گرفتند ، طعم خاك و خون در دهانش و درد كه در وجودش مي چرخيد و مي چرخيد . سوزش و درد را را هر ضربه اي احساس مي كرد ، كسي به سينه اش لگد زد ، نفسش بند آمد .
_ بكشينش ، مثه سگه ، ايي كافره .
اسد حالا خودش را در شيشه عينك بازجو مي ديد ، بازجو لبخندي زد و گفت : بقيه هم اينجان ! مهمون خودمون ، سعيد توي بيمارستانه ، جون سالم به در نمي بره ، ولي اعتراف كرده .
سعيد ناله مي كرد ، چند نفر او را از زير دست و پا بيرون كشيدند . به زحمت چشم باز كرد ، چيزي نمي ديد ، جز قطعه اي از آسمان و سنگ قبري كه حروفي لاتين بر سنگ مرمرين آن نقش بسته بود ، سربازي انگليسي : هربرت . جي . اندرسون .
_ ... ست هس ؟
اسد به خود آمد و پرسيد : چي ؟
بازجو تكرار كرد : حواست هست ؟
اسد سر تكان داد و گفت : آره !
بازجو دست هايش را روي ميز گذاشت و گفت : خب ! شروع مي كنيم ، از اين به بعد هر چي بگي ثبت مي شه .
با اشاره بازجو سرباز كوچك اندام مشغول تايپ كردن شد : تق ... تق ... تق ... فرم بازجويي به تدريج سياه مي شد .
موضوع : صورت جلسه بازجويي از ضارب شهيد فقيهي
تاريخ : 21/3/1361
مشخصات مدعي عليه :
نام : اسد
نام خانوادگي : زاهداني
نام پدر : حاجي
س : شما متهم به شركت در ترور شيخ احمد فقيهي هستيد ، چه دفاعي داريد ؟
ج : هيچگونه اطلاعي در اين مورد ندارم .
متهم دستي به سر و گردن عرق كرده اش كشيد ، سرباز دست از تايپ كردن برداشت و به او زل زد .
س : درباره چگونگي طرح و برنامه ريزي ترور شهيد فقيهي توضيح دهيد ؟
ج : در حدود يك سال پيش و بعد از آن كه از زندان آزاد شدم ارتباطم با سازمان قطع بود تا اين كه ....
_ تا اين كه چي ؟ ادامه بده !...
هفت و سیزده دقیقه(۲)
هفت و سیزده دقیقه(۱)