قسمت بيست و نهم خاطرات احمد احمد
حکم اعدام 21 نفر از گروه مارکسیستی احمدزاده مشخص شد . من نقشه فراری را در ذهن دنبال می کردم و برای تکمیل آن نیاز به اطلاعات و شناسایی داشتم ، از این رو هنگام رفت و آمد برای بازپرسی ، شناسایی های اولیه را انجام دادم .
دریافتم که زندان دارای خیابانی با جهت شمالی _ جنوبی است که در سمت شرق آن ساختمانی قرار داشت که تعدادی از پنجره های آن مشرف به خیابان و تعدادی هم مشرف به حیاط بود ، حیاط به یک دیوار سه متری با نرده حفاظ آهنی ختم می شد و در آن طرف دیوار رودخانه ای قرار داشت که فاصله آن تا بالای دیوار حدود شش متر بود ، یعنی رودخانه از کف حیاط سه متر هم پایین تر بود . در این محدوده یک دکل نگهبانی که یکی دو متر بالاتر از دیوار بود برای مراقبت و حفاظت وجود داشت .
پس از کسب اطلاعات لازم و شناسایی های دقیق ، با بچه های احمدزاده شروع به سست کردن دو تا از میله های فلزی سلول کردیم تا هنگام فرار از لای نرده های فلزی بگذریم ، زیلویی را در کف سلول بود شکافتیم و از بندهای به دست آمده طناب محکمی به طول 6 تا 7 متر بافتیم .
برنامه برای فرار تنظیم و کامل شد ، قرار شد که ابتداد دو نفر روی این دکل مرتفع پریده و با فشاری که بر آن می آورند موجب سقوط آن شو ند ، البته این احتمال وجود داشت که دو نفر جان خود را از دست بدهند ، پس از سقوط دکل بالافاصله باید افراد با استفاده از طناب از دیوار پایین بروند و از طریق رودحانه از محدوده زندان خارج شوند.
تمام برنامه ها را با عباس مفتاحی و احمدزاده تهیه و کامل کردیم ، جلسه ای برای نهایی کردن برنامه تشکیل دادیم ، متأسفانه در این جلسه بعضی ها جا زدند ، آنها با بهانه های مختلف از جمله، مسلح بودن نگهبانان به اسلحله های خودکار " یوزی " و ....از پذیرفتن و اجرای طرح شانه خالی کردند .
این حماقت آنها بود ، چرا که بیشتر آنها حکم اعدام داشتند و فرقی نمی کرد که در فرار یا چوبه دار کشته شوند ، حسن کشته شدن هنگام فرار این بود که یک قهرمان محسوب می شدند ، ولی آنها با مخالفت خود این فرصت را از دست دادند .
ضمناً اگر نقشه موفق از آب در می آمد ، علاوه بر فرار و زنده ماندن چند نفر شاید می شد به واسطه تبلیغاتی که آنها در بیرون از زندان راه می انداختند ، از اعدام بقیه جلوگیری کرد . من هر چه بر اجرای آن اصرار و پا قشاری کردم بی فایده بود و موفق به تغییر نظر آنها نشدم .
این در حالی بود که می بایست منی که حداکثر به چند سال زندان محکوم می شدم این محاسبات را می کردم و از پیگیری برنامه فرار سر باز می زدم ، چرا که ماندن در زندان برای من در هر حال مساوی بود با زنده ماندن ، ولی در فرار احتمال کشته شدن وجود داشت.
به هر حال با مخالفت چند نفر بقیه نیز از اجرای نقشه فرار منصرف شدند و دیگر عملی شدن این طرح به تنهایی امکان پذیر نبود .
دادگاهی دیگر
بیش از یک ماه بود که با بچه های فداییان خلق همبند بودم و هر روز برای بازجویی و پرونده خوانی به دادسرای ارتش می رفتم که خبر دادند در تاریخ 14/3/ 51 اولین جلسه دادگاه بدوی برای محاکمه من تشکیل می شود .
حسن صفا کیش رئیس دادگاه بود ، او در سال 44 هنگام محاکمه اعضای حزب ملل اسلامی دادستان بود ، هنگام ورود من به دادگاه همدیگر را شناختیم ، در این ددگاه سروان محسن مهدوی و سرگرد رضا رادان دادرسان و سروان جوهری دادستان و سرهنگ باز نشسته کلهری وکیل تسخیری من بود . ( اسناد 8 و 7 )
من هیچ امید و اتکایی به دفاعیات وکیل تسخیری نداشتم ، چرا که فردی که روزگاری خود عامل محاکمه و اعدام بسیاری از افراد بوده انتخابش به عنوان وکیل نمی تواند کاری از پیش ببرد ، زیرا که او بینش صحیحی از وضعیت زندانی و متهم و اعتقاد و ایمانی برای رهایی و نجات او نخواهد داشت .
از همین رو وقتی کلهری شروع به دفاع کرد ، دفاع او جو منفی را دامن زد و به صلاحیت دادگاه مشروعیت بخشید ، مشاهده دفاع ضعیف و منفی او مرا واداشت که از ادامه قرائت لایحه دفاعیه او جلو گیری کنم ، گفتم که دفاع او را قبول ندارم و شروع به بیان دفاعیه مکتوب خود کردم .
در این دفاعیه خود را وطن دوست معرفی کردم و دلیل آن را انتخاب شدن به عنوان سپاهی ممتاز دانستم ، ارتباط با برخی زندانیان آزاد شده را تنها یک رابطه دوستی و نه سیاسی خواندم و در خصوص داشتن نام مستعار ادعا کردم آن یک پیشنهاد ساده از طرف سعید محمدی فاتح بود که مدتی با او در کارخانه قوطی سازی محمدی دوست بودم ، هرگونه فعالیت سیاسی با او را نیز رد کردم . ( سند شماره 9 )
دادرسان پس از شنیدن متن دفاعیه من ، شور کردند و هر یک جداگانه نظر خود را اعلام کردند ، آنها اتهام مرا منطبق با ماده 5 قانون مجازات مقدمین علیه کشور دانستند ، که مستحق تحفیف نبود .
پس از آن رئیس دادگاه مرا به 6 سال حبس تأدیبی محکوم کرد ، من در زیر حکم نوشتم : " چون از هر جهت خود را بیگناه می دانم و وارد هیچگونه جرم سیاسی نشده ام ، تقاضای رسیدگی مجدد و اعتراض دارم . " ( سند شماره 10)
ده روز پس از صدور رأی دادگاه عادی ، دوباره مرا به دادسرای نظامی واقع در چهارراه قصر فرا خواندند تا برای دادگاه تجدید نظر درخواست وکیل مدافع کنم ، تعیین وکیل برای این روند قضایی بدون تأثیر بود ، در نتیجه برایم فرقی نمی کرد که چه کسی وکیل من باشد ، با این حال به توصیه برادرم قرار شد که همان کلهری را به وکالت بپذیرم .
از این رو برادرم به او مراجعه کرد و با او قراردادی امضا کرد و مبلغ 000/10 ریال به عنوان حق الزحمه به او پرداخت تا شاید به این ترتیب وی را به دفاع مناسب ترغیب کند .
در تاریخ 6/4/51 دادگاه تجدید نظر به ریاست سرهنگ حمید آذرنوش و چهار دادرس دیگر (1. سرهنگ عبدالمحمد براندیش 2. سرهنگ احمد محبت 3. سرهنگ فتح الله سهرابیان 4. سرهنگ محمد رضا صبا) و دادستانی سرهنگ افراخته تشکیل شد .
پس از قرائت اتهام ، سرهنگ کلهری به اصطلاح شروع به دفاع کرد ، مطالب او کاملاً کلی بود و من دیدم اگر به امید او باشم قافیه را باخته ام ، به همین علت مثل دادگاه قبل خود شروع به دفاع کردم ، در آخر دادگاه حکم دادگاه او را تخفیف داد و آن را از 6 سال به 2 سال حبس تأدیبی کاهش داد . (اسناد شماره 11 و 12 و 13)
بازگشت به زندان قزل قلعه
پس از پایان دادگاه تجدید نظر مرا به زندان قزل قلعه برگرداندند،در آنجا یکی از مارکسیست ها آمد و گفت : در سلول بند یک ، زندانی ای هست و می گوید اسمش جواد منصوری است و شما را می شناسد .
با شنیدن این جمله جا خوردم ، پس از مکث و تأملی گفتم که من او را نمی شناسم ، باورم نمی شد که جواد آنجا باشد ، این پیام را نوعی دام برای خود می دیدم ، این خبر مرا در فکر فرو برد و خاطرم را متشتت کرد . نگران بودم از این که حزب الله لو رفته باشد و مقاومت ها و ایستادگی های ما در برابر آن همه شکنجه و شلاق بی فایده بوده باشد .
ولی این نگرانی بی مورد بود ، با این که جواد ، من و سعید در زندان بودیم ولی حزب با مقاومت قهرمانانه جواد منصوری و ناآگاهی سعید از وجود آن از خطر لو رفتن دور ماند و ساواک کوچکترین اطلاعی از حزب الله به دست نیاورده بود .
جواد دوباره پیغام فرستاد که می خواهد مرا ببیند ، دوباره خود را به ناآشنایی زدم ، ولی بعد خود را در یک وقت مناسب به پشت سلول او رساندم و از سوراخی که روی دیوار بود ، صدا کردم : " جواد ! " ، گفت : " احمد تویی ؟! " جواب مثبت داده و پرسیدم : " کسی در سلولت نیست ؟ امن است ؟ " جواب داد که بله ! من تنها هستم .
از او درباره زمان دستگیریش سؤال کردم ، گفت که اوایل خرداد ماه همان سال (1351) دستگیر شده است و هنگامی که اسم مرا از بلندگو می خوانده اند متوجه حضور من در قزل قلعه شده است ، من نیز به او خبر دادم که دادگاه عادی و تجدید نظر را سپری کرده و به دو سال زندان محکوم شده ام .
اشاره کردم که با آمدن تو (منصوری) ممکن است وضعیتم تغییر کرده و بدتر شود ، جواد گفت: " یادت باشد من هیچ ارتباطی با تو نداشته ام " ، گفتم : " من هم همین طور ، هیچ چیز درباره تو و دیگران نگفته ام و یک کلام هم درباره حزب الله حرف نزده ام " .
دیدار جواد منصوری این یار دیرین و مرد با تقوا و ایمان و سرسخت و مقاوم برایم بسیار مغتنم بود ، به او گفتم که : " جواد ! این دفعه زندان در مقایسه با دقعه قبل شکنجه و کتک بیشتری دارد ، آن قدر تو را می زنند تا اقرار و اعتراف کنی ". جواد گفت : " که الحمدالله تا الان که چیزی نگفته ام ".
گفتم : " اگر فکر می کنی که نمی توانی شکنجه را تحمل کنی قرص و کپسول خودکشی برایت تهیه کنم ؟ " جواب او برایم عجیب و سخت عبرت آموز بود ، گفت : " نه احمد ! تا الان که حرف نزده ام ، به لطف خدا هم مقاومت می کنم ، تو هم نگران نباش و به خدا توکل کن ." (1)
او به من خبر داد که عزت شاهی هنوز زنده است و خبر منتشره در خصوص اسامی کشته شدگان اتومبیل حامل وی در خیابان فردوسی اشتباه است .
باز هم زندان قصر
به دستور اداره دادرسی ارتش در تاریخ 28/4/1351 مرا به زندان شهربانی انتقال دادند ، چون زندان در وضعیت قرنطینه بود من و سایرین را به صف کردند تا همه را بازرسی بدنی کنند ، آنها تمام لباس های زیر و رو و دهان زندانیان را به ترتیب جستجو و بازرسی می کردند .
نوبت به من که رسید ، افسر مربوط گفت : " دهانت را باز کن ! " ، گفتم : نمی کنم ، نزدیک بود درگیر شویم که مأموری دخالت کرد و گفت : " جناب سروان ! این زندانی سیاسی است و معتاد نیست ." گفت : " پس چرا اینجاست جای او را عوض کنید ."
مرا به اتاق دیگری بردند ، ساعت حدود 2 بعدازظهر بود که به سراغم آمدند و گفتند که باید زندانت عوض شود ، مرا با خود برده و سوار اتوبوس کردند ، در اتوبوس دست راستم به دست چپ یک معتاد با دستبندی بسته شد ، دقایقی که گذشت معتاد گفت که حاجی من حوصله ندارم ، این طوری دستم بسته باشد ، بعد با سرعت و با یک سنجاق دستبند را باز کرد ، او نحوه باز کردن دستبند را به من هم یاد داد .
اتوبوس همچنان خیابان های شهر را می پیمود ، از مسیر حرکت فهمیدم که به طرف زندان قصر می رویم ، زندانی که در سال های 46 و 1345 پذیرای ! من و بچه های حزب ملل اسلامی بود .
وقتی به در زندان رسیدیم ، فرد معتاد دستبند را دوباره قفل کرد ، وارد قصر شدیم ، پس از طی مراحل اداری مرا به زندان شماره 4 (2) بردند ، از برخوردهای اول مسئولین زندان دریافتم که در زندان تغییرات زیادی پیش آمده و زندانی ها و مسئولین آن مرا نمی شناسند ، گویا عوض شده بودند .
ابتدا مرا به زیر هشت بردند ، در آنجا ستوانی نشسته بود که با دیدن من شروع به پند و اندرز کرد و گفت که اگر رفتارت در اینجا خوب ، معقول و منطقی باشد عفو خواهی گرفت ، من نیز خود را در قبال وعده و وعیدها و تهدید و ارعاب های او ساده و هالو نشان دادم و خود را به موش مردگی زدم ، مقداری هم درباره نظم ، سکوت و آرامش و برنامه های زندان صحبت کرد و سپس مأموری را صدا کرد و گفت : " ببریدش داخل بند زندان شماره 4 .
طبق گفته ستوان ، آن ساعت ، ساعت استراحت و سکوت زندان بود و باید بدون سر و صدا وارد زندان می شدیم ، به طوری که حتی صدای گام برداشتن نیز شنیده نشود ، در زندان به آرامی باز شد ، وارد کریدور شدم ، سکوت و آرامش خاصی حاکم بود ، چند قدم پیش رفتم ، ناگهان صدای غش غش خنده ای تمام فضای سالن را گرفت .
تعجب کردم ، کسی که می خندید فریاد زد : " بچه ها ! بچه ها ! احمد کچل آمد .... " همین طور می خندید و داد می زد ، بچه ها هم از اتاق ها ریختند بیرون و دورم حلقه زدند ، فهمیدم کسی که داد می زد و به بقیه خبر ورود مرا می داد حاج ابوالفضل حیدری (3) است . به این ترتیب سکوت و آرامش زندان در هم شکست ، بچه ها مرا روی دوش خود گرفته و فریاد می زدند : " احمد آمد ، احمد آمد ..."
مأموری که همراه من بود گزارش این صحنه را به ستوان مسئول داد ، او چون بی توجهی مرا به توصیه ها و پندهایش دید دیگر با من حرف نزد و به پیش خود نخواند ، زیرا فهمید من تازه کار نیستم ....!
از بچه های حزب ملل اسلامی ، محمد میر محمد صادقی ، ابوالقاسم سرحدی زاده ، کاظم بجنوردی و از یاران مؤتلفه آیت الله محی الدین انواری ، حبیب الله عسکر اولادی ، شهید حاج مهدی عراقی ، ابوالفضل حیدری ، هاشم امانی و احمدشاه بداغلو در زندان قصر بودند . با این که آنها را خودی می دانستم ولی از روی وسواس و احتیاط درباره حزب الله با آنها هیچ صحبتی نکردم و گفتم علت دستگیری و زندانم ، مسائل مربوط به سعید محمدی فاتح است .
چند روز اول به تبادل اخبار و اطلاعات گذشت و در روزهای بعد با مشاهده برخوردها و رفتار زندانیان دریافتم که مرزبندی شدیدی بین مسلمان ها و مارکسیست ها وجود دارد ، مسلمان ها کاملاً از مواجهه ، تماس و رابطه با مارکسیست ها احتراز می کردند .
برنامه های عادی من در زندان از سر گرفته شد ، کتاب مطالعه می کردم ، پای کلاس های آیت الله انواری و آقای حبیب الله عسکر اولادی و آقای عزت الله سحابی می رفتم ، در مجموع برنامه جامع و منظمی برای خود تهیه و اجرا می کردم .
برنامه غذا هنوز مثل گذشته بود و حاج مهدی عراقی مواد غذایی را تحویل گرفته و خودش با کمک دوستان می پخت ، در برنامه ورزش بیشتر به دنبال پینگ پنگ و والیبال بودم و در مسابقات ورزشی که گاهی صحنه رویارویی دو جریان و دو ایدئولوژی ( اسلامی و مارکسیستی) بود شرکت می کردم .
برتری ما مسلمان ها در این دو رشته ورزشی با وجود آقای سرحدی زاده مسلم بود ، نماز جماعت نیز در اوقات خود برقرار بود ، شب های با صفایی را در آنجا پشت سر گذاشتیم ، در محوطه زندان با یکدیگر قدم می زدیم و دوستان گاهی سیگار می کشیدند ، در این میان مراسم های عبادی – اسلامی نیز در سر جای خود برگزار می شد .
روزهای قصر با آن یاران قدیمی روزهای خاطره انگیزی بود که اثری زیر بنایی در ساخت فکری و اندیشه های ما داشت و با این حال و هوا روزها از پی هم می گذشت .
__________________________
1- جواد منصوری با مقاومت قهرمانانه خود در زیر شکنجه های سخت ، سهمگین و سبعانه دژخیمان ساواک ، حماسه ای در خور تحسین آفرید ، به نحوی که در اثر فشار و صدمات وارده شنوایی یک گوشش را از دست داد .
2- زندان شماره 4 قصر حیاط بزرگی داشت ، یک حوض در وسط و چند درخت توت در اطراف حوض بود ، از در بند که وارد می شدی یک کریدور تنگ داشت که جمعاً هفت اتاق در این کریدور بود ، سه تا اتاق نسبتاً بزرگ و چهار اتاق کوچک . هر اتاق پنجره های بزرگی داشت که رو به حیاط باز می شد ، یک ایوان هم پشت اتاق ها بود ، یک آلاچیق هم در قسمت پایین حوض درست کرده بودند که شاخه های چند درخت انگور آن را می پوشاند .
3- ابوالفضل حیدری فرزند محمود ، در سال 1319 متولد شد ، او زمانی که در بازار تهران به کار فروش حبوبات اشتغال داشت با هیئت های مؤتلفه اسلامی آشنا شد و به آن پیوست و فعالیت های مبارزاتی خود را آغاز کرد .
او به همراه تنی چند از اعضای هیئت در تاریخ 20/11/1343 پس از ترور حسنعلی منصور به اتهام اقدام علیه امنیت کشور و حمل اسلحه غیر مجاز دستگیر و به حبس ابد محکوم شد .