علی میرزا جعفر علاف (پرویز) از اولین برگه های سوخته دفتر شوم سازمان بود ، او نه تنها مقام ، موقعیت ، مال و منال خود را در راه سازمان از دست داد ، بلکه در تداوم وساوس شیطانی سازمان از همسری که به آن عشق می ورزید جدا شد .
من نیز خود چنین قربانی شدم و شاید بدتر ، چرا که سازمان توانست با لطایف الحیل و با ایجاد شخصیت کاذب تحت عناوین واهی و مسئولیت های تهی و میان خالی برای همسرم او را برای همیشه از من بگیرد
مسئله سرنوشت غم انگیز پرویز و همسرم دائم فکر و ذهن مرا اشغال می کرد و لحظه ای رهایم نمی کرد ، روزی که در همین افکار غوطه می خوردم ، به یاد جمله ای از ایرج افتادم : تو آدم دگمی هستی ، ما مثل تو چند تایی داریم ، یکی از این دگم ها حتی هشت سالزندان بوده و زن دارد ، او هم زنش روشنفکر و دارای عقاید مترقی است و در مرحله جذب به سازمان است .
این جمله چون پتکی چند بار بر ذهنم کوفته شد ، ناگهان به یادم افتاد که بین افراد حزب ملل اسلامی چند نفر به هشت سال زندان محکوم شده بودند از جمله محمد حسن ابن الرضا و ناصر نراقی ، احتمال دادم که فرد مورد صحبت ایرج ، مرحوم نراقی باشد .
تصمیم گرفتم نزد او رفته و حقایقی را که می دانم بازگو کنم ، چند بار به منزل شان مراجعه کردم از آنجا که همسرش مرا نمی شناخت و من هم خود را معرفی نمی کردم ، شاید حدس می زد که مأمور ساواک باشم ، می گفت : ناصر نیست .
سرانجام در یکی از این دفعه ها خود را معرفی کرده و گفتم که از دوستان آقا ناصر می باشم ، او رفت که اطلاع دهد ، دقایقی بعد دیدم که مرحوم ناصر با عجله و پابرهنه دم در آمد ، از دیدن یکدیگر خوشحال شده و همدیگر را به آغوش کشیدیم و دیده بوسی کردیم .
ناصر با اصرار مرا به داخل منزل برد ، گفتم : ناصر ! من از سازمان بریده ام و الان اگر گیر بیفتم مرا می کشند و نمی دانم که الان وضعیت تو چیست ؟ آیا به سازمان جذب شده ای یا نه و اگر شده ای آیا مرا لو خواهی داد یا نه ؟ حرفی در دلم سنگینی می کرد که آمده ام به تو بگویم ، برای همین پیه همه خطرها را به تن مالیده ام ، زیرا به این امیدم که تو با سازمان نباشی ، تو یک بچه مسلمانی و دو بار که من به زندان آمدم با تو همبند بودم و .....
پس از این مقدمات ، سرگذشت خود ، فاطمه و فرزندانم را برای او شرح دادم ، او بسیار متأثر شد ، وقتی تأثر کلامم را در او دیدم ، گفتم : ناصر ! گویا تو هم به سرنوشت من مبتلا شده ای ؟ پرسید : چطور ؟! گفتم : ایرج درباره فردی که 8 سال سابقه زندان دارد ، صحبت کرد کته خودش دگم و متعصب ولی زنش مترقی ! و روشنفکر ! است ، من حدس می زنم که مقصود ایرج تو باشی .
ناصر چهره اش در هم شد و رنگ از رویش پرید و ناراحت شد ، پس از کمی سکوت گفت : بله ، من هستم ، بر پدرشان لعنت ، احمد ! مرا هم دارند به سرنوشت تو مبتلا می کنند ، نمی دانم که چه باید بکنم ؟
گفتم : من به تو می گویم که چکار کنی تا از این دام رها شوی ، سریع از آنها دست بکش ! قاطعانه نگذار که زنت برود . بنشین با او صحبت کن و ماجرای مرا هم برای او تعریف کن . آن روز من خیلی با ناصر حرف زدم و به او دلداری و امید دادم .
چند بار دیگر به منزل مرحوم نراقی رفتم و با او همسرش مفصل صحبت کردم ، فجایع و جنایت های سازمان را برای آنها تشریح کردم ، به این ترتیب همسر ناصر با این جلسات و صحبت ها خود داوطلبانه از سازمان دوری جست ، رابطه این زوج با سازمان قطع شد و زندگی شان از خطر سقوط نجات یافت . (1)
ما در خانه مان اعلامیه های سازمان را تایپ می کردیم ، به سر قرارها می رفتیم و علامت سلامت می زدیم ، برای مدتی هم در خانه مان اسلحه و مهمات سازمان را جاسازی و نگهداری می کردیم ، تا این که یک روز در نیمه دوم سال 54 آقای احمد احمد زنگ منزل ما را زد ، من او را نمی شناختم ، او خودش را با نام مستعار احمد اکبری معرفی کرد و سراغ آقای نراقی را گرفت .
من که ریخت و قیافه ایشان را دیدم ترسیدم فکر کردم از ساواک کسی آمده ، گفتم که ناصر اینجا نیست ، وقتی که مرحوم ناصر از سر کار آمد گفتم امروز یکی آمده بود و می گفت احمد اکبری است ، همان شب ما کتاب ها و اسناد و مدارک را داخل ماشین ریختیم و به طرف خانه مادر شوهرم در احمدآباد کرج حرکت کردیم .
در بین راه فکر می کردیم او در تعقیب ماست ، به همین خاطر آنها را به درون رودخانته ریختیم و دو سه روز هم در احمدآباد ماندیم ، وقتی برگشتیم او دوباره آمد و گفت که احمد احمد هستم ، آقای احمدت در آن سال ها زندگی مخفی را انتخاب کرده بود و در خانه های تیمی بود ، ما از طریق احمد آقا آگاه شدیم که اینها مارکسیست شده اند ، ما هم پرهیز کرده و دیگر ادامه فعالیت ندادیم ....
کشف یک جنایت
پس از جدایی از سازمان و ارتباط با شهید اندرزگو ، روزی به پول احتیاج پیدا کردم ، تصمیم گرفتم که به آخرین خانه تیمی که در خیابان گرگان اجاره کرده بودیم مراجعه و ودیعه ای که نزد صاحبخانه داشتم بگیرم .
از این رو سر ظهر به قهوه خانه ای که متعلق به مالک و در خیابان مازندران بود رفتم ، مالک تا مرا دید ، سلام و احوال پرسی گرمی کرد و گفت : کجایی آقای اکبری ! گفتم : من خانواده ام را بردم شهرستان ، و بدون این که از من بپرسد ناهار خورده ام یا نه ، به شاگردش دستور داد که یک دیزی برایم بیاورد .
بعد به من گفت : ناهارت را بخور می آیم پیشت . من مشغول خوردن آبگوشت شدم و او به مشتری های خود می رسید ، بعد از صرف غذا کمی منتظر شدم ، دیدم خبری نیست ، از گفتن منظور و بیان مقصودم از رفتن به آنجا صرف نظر کردم ، بلند شدم و طرف پیشخوان رفتم ، خواستم که پول دیزی را حساب کنم که نپذیرفت و گفت : آقای اکبری این برادر خانمت ایرج چند مرتبه آمد و می خواست پول پیش را بگیرد ، ولی من به او ندادم .
برایم خباثت و نامردی آنها جالب بود ، این که تا آخرین دم و لحظه برای سودجویی فرصتی را از دست نمی دادند ، به خاطر این که او به قضیه مشکوک نشود گفتم : خب می دادی ، طوری نمی شد ، غریبه که نبود .... گفت : نه من پول را از خودت گرفتم به خودت هم می دهم ، الان هم آماده است ، برو از خانم بگیر ، یکی دو تیکه زیلو و موکت هم هست آنها را هم بردار . از لطف او تشکر کردم و خداحافظی کردم .
در خیابان گرگان کمی اطراف را بررسی کردم و بعد در خانه مورد نظر را زدم ، زن صاحبخانه در را باز کرد ، سلام و علیک کرده و گفتم که آمده ام الباقی وسایلم را ببرم ، او رفت و 6 هزار تومان پول آورده و به من داد ، کلید را انداخته و در را باز کردم و وارد اتاق شدم ، موکت را جمع کردم ، چند کاغذ خطاطی شده توسط پرویز و یک پاسپورت زیر موکت بود .
پاسپورت را باز کردم از آنچه که می دیدم به خود لرزیدم ، جا خوردم ، حرارت بدنم بالا رفت ، روی پاسپورت عکس پرویز بود ، همان پاسپورتی که ما برای پرویز به دستور سازمان جعل کردیم ، شک و شبهه ام تبدیل به یقین شد ، فهمیدم سناریوی خروج پرویز از کشور و تشکر سازمان از من به خاطر جعل خوب پاسپورت ! همه ساختگی و برای فریب ما بوده است و دریافتم معنی از " مرز گذشت " چیست .
اطمینان یافتم که پرویز را به قتل رسانده اند ، پند چرک نویس نامه به دستخط ایرج پیدا کردم که در آن گزارش هایی درباره تعصبات ، مخالفت ها ، ارتجاعی بودن من خطاب به سازمان نوشته شده بود ، کاغذها را جمع کرده و بعد به شهید اسلامی دادم تا برایم نگه دارد . (2)
با اطلاع از کشته شدن پرویز (3) نفرت من از سازمان و روش های ماکیاولی و انحرافی شان دو چندان شد ، فهمیدم که خودم هم در معرض تهدید هستم و باید بیشتر مراقب خود و اطرافم باشم .
__________________________
1. خانم مریم مصلحت جو ، همسر مرحوم ناصر نراقی ، در خاطرات خود می گوید : .... ایشان (ناصر نراقی) از سال 44 که من چهارده ساله بودم در خانه ما زندگی می کرد ، یعنی مستأجر بود ، در همان سال هم دستگیر شد و پدر من چند دفعه به ملاقات او در زندان رفت ، در سال 52 که از زندان آزاد شد ما با هم ازدواج کردیم ، برای زندگی به نارمک (تهران) رفتیم ، در آنجا ما از طریق محسن طریقت با سازمان مجاهدین خلق ارتباط یافتیم ، در آن روزها من روزی 14 ساعت کتاب می خواندم ، کتاب هایی چون : زردهای سرخ ، پاپیون ، شناخت و کتاب های دکتر شریعتی .
2. آقای احمد در ادامه خاطره خود گفت : من پس از پیروزی انقلاب اسلامی سراغ کاغذ پاره هایم را از شهید اسلامی گرفتم ، او گفت که من آنها را آوردم و به بچه ها نشان دادم ، بعد به خاطر این که دست ساواک نیفتد ، بردم داخل ناودان پنهان کردم ، دیگر فراموش کردم که آنها را کجا گذاشتم ، تا این که یک روز بارندگی شدیدی شد و آب در بام خانه ما جمع شد و از سقف چکه کرد ، با چوب و سیم گرفتگی راه ناودان را باز کردم ، آمدم داخل حیاط دیدم که تکه تکه های کاغذ از ناودان خارج می شود ، یادم افتاد که کاغذها را در ناودان مخفی کرده بودم .
3. علی اصغر میرزا جعفر علاف (خسرو) در مصاحبه ای مطبوعاتی درباره سرنوشت برادرش علی (پرویز) چنین گفت : او (علی) را بردند در خارج از کشور و زیر زجر و شکنجه کشتند ، چون فقط یک چرا گفته بود و این یکی از صدها به اصطلاح خدمات آنها است !!!
برادر من چون زبان می دانست انتخاب شد که برای ارتباط با گروه های خارجی برود ، در آنجا با رهبران گروه که به خارج رفته اند تماس گرفت ، او در آنجا خیلی زود متوجه شد که اینها نه تنها مسلمان نیستند ، بلکه کافر و مارکسیست هستند و در آنجا به این طرز فکر اعتراض کرد و از آنها توضیح خواست که چرا مارکسیست شده اند ؟ آنها از این اعتراض ناراحت شدند و چون او از عقاید خود دست بردار نبود ، او را شکنجه کردند و بعد هم زیر فشار شکنجه از میان رفت .( روزنامه کیهان ، 7/2/57)