پس از پیروزی بزرگ انقلاب اسلامی ایران، غرب که در چیدمان استراتژیهای انحصارطلبانه خود با شکست مواجه شده بود، سعی زیادی در فروپاشی انقلاب نوپای ملت ایران کرد.
پس از خلع بنیصدر و ضربهای که به جریان لیبرالیسم وارد شد، ماهیت گروهکهای ضدانقلاب نظیر منافقین آشکار شد و استراتژی جدید غرب، ترور شخصیتهای موثر در انقلاب توسط گروهکهای تربیتکردهاش بود.
حسن محمدبیگی یکی از قربانیان این ترورهاست که در ادامه به شرحی از زندگینامهاش میپردازیم.
شهید حسن محمدبیگی در تاریخ 29اسفند1324 در یکی از روستاهای استان قزوین چشم به جهان گشود و فرزند سوم خانواده بود. او در خانوادهای متدین و انقلابی پرورش یافت و در 7سالگی وارد مقطع دبستان شد. پدرش ومادرش کشاورز بودند و حسن محمدبیگی در کنار درسخواندن به والدینش در کارها کمک میکرد. وی مقطع پنجم دبستان را در روستا گذراند، سپس برای کار و ادامه تحصیل به تهران عزیمت کرد.
با ترک روستا و رفتن به تهران، زندگی او نیز عوض شد و علاقه زیادی به انقلاب و امام پیدا کرد، او فعالیتهای انقلابی خویش را آغاز کرد و وارد سپاه پاسداران شد.
او همچنین در اوایل جوانی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج 1فرزند دختر به نام مریم و 1فرزند پسر به نام محمد محمدبیگی است.
حسن محمدبیگی سرانجام در تاریخ 24شهریور1360 در تهران توسط عناصر گروهک تروریستی منافقین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با برادر شهید حسن محمدبیگی:
«فعالیتهای زیاد و موثری برای انقلاب داشت. در سپاه پاسداران در مقام استوار دوم کار میکرد. منافقین به شدت به دنبال ضربه زدن و حذف کردن او بودند. مدتها به دنبال او بودند و ترور برادرم از مدتها پیش برنامهریزی شده بود تا در نهایت توانستند او را شناسایی کنند. سه نفر از اعضای گروهک تروریستی منافقین تعقیبش میکردند. در اتوبوس او را ترور و بلافاصله فرار کردند.
من خیلی کوچک بودم که خبر شهادت برادرم را شنیدم. برادرم در تهران زندگی میکرد و کمتر او را دیدم و شناختم؛ اما پدر و مادرم مدام از خوبیهای او میگویند. خاطرات مادرم از مهربانیهای حسن گویی تمامی ندارد.
تصویر مبهمی از برادرم دارم؛ زیرا در تهران زندگی میکرد و کارها و فعالیتهایش بسیار زیاد بود. با اینکه او را زیاد نمیدیدم؛ اما به خاطر دارم همیشه از حسنات نماز اول وقت در زندگی و روح انسان میگفت. حالت معنوی خاصی داشت. قرآن زیاد میخواند. ایمان و درستکاری او موجب شده است که اعضای خانواده از او به عنوان معلم خانواده یاد کنند. یکی از خاطراتی که از برادرم در ذهنم است، توصیهاش به ما بود که میگفت: «همیشه وابسته به این انقلاب باشید.»
خیلی زود به تهران مهاجرت کرد و عاشق امام و انقلاب بود. خانواده ما نیز همگی متدین و انقلابی بودند؛ به همین خاطر زمانی که خبر شهادت حسن را به پدرم دادند به او افتخار کرد و میگفت: «خدا را شکر در راه خدا و انقلاب جان داد.»
ابتدا به پدرم اطلاع دادند که حسن مجروح شده و پایش شکسته است. پدر و مادرم نیز بلافاصله راهی تهران شدند و هنگامی که به تهران رسیدند، متوجه شدند که حسن به شهادت رسیده است.
برکات شهادت حسن به وضوح در خانه و خانواده ما لمس میشود و روز به روز اعتقادات ما محکمتر میشود.»