شما با اسم مستعار مجبور بودید به صورت پنهان مبارزه داشته باشید؛ این برای شما مشکلزا نبود؟
خیر! اسم مستعار برایم مشکلآفرین نبود، چرا که آنهایی که مرا میشناختند از این اسم مستعار بااطلاع بودند و آنهایی هم که برای نخستینبار با من برخورد میکردند تصور میکردند اسم اصلی خودم است. حسین جعفری و حسین خوانساری و رحمان از اسامیای بود که من خودم را معرفی میکردم، اما در سال 1360 که از زندان آزاد شدم به دلیل توجه و لطف بیش از حد مردم به من برای اینکه از سابقه مبارزاتم سوءاستفاده نکرده باشم، نام خانوادگیام را از شاهی به مطهری تغییر دادم. از آن پس هم عدهای مرا با نامی که ساواک میشناخت یعنی عزتشاهی و عدهای هم با نام عزتالله مطهری میشناسند.
یکی از سوالاتی که برای بسیاری پیش آمده، این است که در حالیکه شما یک مبارز مسلمان بودید، چطور 4 بار و به اشکال گوناگون دست به خودکشی زدید؟
در تاریخ هم داستانهایی نقل شده که مثلاً زمانی که ائمه میخواستند پیغام مهمی را توسط شخصی به شهر دیگر بفرستند، اگر در راه آن شخص مورد محاصره دشمن قرار میگرفت یا خودکشی میکرد یا نامه را قورت میداد برای همین میتوان از این قضایا نیز استنباطی داشت. اگر قرار باشد کسی تاب و تحمل شکنجه را نداشته باشد و اطلاعات را لو دهد، اگر خودکشی هم نکند در آن صورت تمام یک تشکیلات ظرف چند روز از بین میرفت. درباره من هم روزی بازجویی آمد و گفت فلانی! بالاخره امشب کارت تمام است. بازجوها تصمیم گرفتهاند که دیگر امشب کارت را بسازند و نگذارند که زنده بمانی. گفتهاند یا حرف میزنی، یا میمیری، از این 2 حال خارج نیست. من این حرف را باور کردم و پنداشتم که میخواهند مانند آن شب(19 ماه رمضان) دوباره برایم میهمانی بگیرند. برای همین تصمیم گرفتم قبل از دعوت به این میهمانی، خودم کاری کرده باشم و نگذارم که دیگر دستشان به من برسد. باید خود را از بین میبردم، برای همین منظور کلی تفکر کردم و به گونههای مختلف کلید برق، سیانور و... خودکشی کردم. من حاضر بودم به جای دیگران کتک بخورم؛ کتک خوردن خودم را تحمل میکردم، اما کتک خوردن دیگران را نه. وقتی آنها نعره میزدند و فریاد میکشیدند، اعصابم به هم میریخت، بازجوها متوجه این نقطه ضعف من شده بودند، برای همین گاهی وقتها بعضیها را که میخواستند اذیت کنند، میآوردند بالای سر من میزدند. این قضیه مرا ناراحت میکرد. من از آن دست آدمهایی بودم که یک کلام حرف میزدم، اگر میگفتم حال نوشتن ندارم، به هیچ صورتی نمینوشتم، حتی بارها مرا در چندین بازجویی و با بدترین حالات شکنجه میدادند اما باز من سکوت میکردم و تمام اعترافاتم را یا از مردهها شروع میکردم یا به مردهها ختم میکردم تا آنها دستشان به جایی نرسد. من چون قبل از ورود به زندان همه مسائل را برای خودم حل کرده بودم، فکر میکردم زنده نمیمانم و از ترس اینکه در زیر شکنجه تحمل نکنم و مسائل را فاش کنم، تصمیم به خودکشی میگرفتم و فقط و فقط به دلیل هدف خودم که حفظ اسلام و پیروی از خط ائمه بود دست به این کار میزدم.
آن شكنجهگر معروف به نام«آرش» را که در دادگاه گفته بود امیدوارم عزتشاهی مرا حلال کند، حلال کردید؟
بازجوی اصلی من محمدی بود که به همراه منوچهری، رسولی و آرش کار میکرد. در اوایل کار بازجوییام فقط به دست یکی بود اما بعدها که دستگیرشدگان هریک در برابر بازجویی اعترافاتی درباره من کرده بودند، برای همین همه آنها با هم با من کار میکردند، از چنگ یکی درمیآمدم به چنگ دیگری میافتادم. وقتی میدیدند که نتیجهای ندارد، مرا در وسط اتاق مینشاندند و دوره میکردند، هر یک چیزی میپرسید و منتظر جواب میشدند، اما من یکدستیهای آنها و بلوفهایشان را میشناختم و به سرعت میگفتم نمیدانم. اما به همین حرف من قانع نبودند. من تا مدتی شکنجهگر معروف را ندیده بودم، فقط آوازهاش را شنیده بودم، فکر نمیکردم اینقدر وحشتناک باشد. دیدن قیافه حسینی خود یک شکنجه بود؛ ریختش، هیکلش، دندانهایش، چشمهایش، وحشتناک بود. من نخستینبار از دیدن او جا خوردم. رسولی از جمله بازجویان سیاسی و دغلی بود که کارش را با سیاست پیش میبرد. برخی از آنها مانند نیکطبع (شهربانی)، محمدی، منوچهری و آرش به حدی از قساوت رسیده بودند که اتصاف کلمه سفاک هم برای آنها کم است. آنها از زدن و شکنجه کردن نهتنها ناراحت نمیشدند بلکه لذت هم میبردند. تمام بازجویان دچار فشارهای روحی و تنشهای عصبی بودند و غالباً برای رهایی از این فشارها و تنشها به مشروبات الکلی و مواد مخدر پناه میبردند و همهشان سیگاری بودند. تعدادی از اینها خود سیاسی بودند، بعد از اینکه دستگیر شدند بازجو شدند همانند عضدی، عضو سازمان جوانان حزب توده بود. رسولی عضو معلمان مسجدسلیمان بود. کسانی که سابقه سیاسی داشتند بهتر میتوانستند بازجویی کنند اما همه اینها میآمدند شکنجه میکردند ولی بعضی از اینها هم میدادند حسینی شکنجه میکرد. من از همه آنها کتک خوردهام اما حالتهای آنان متفاوت بود، آرش نوچه رسولی بود و بشدت میزد و فحش میداد، آرش بشدت مرا اذیت کرد و همین باعث شد در جلسه دادگاه از من بخواهد حلالش کنم و واقعا هم من از اعماق قلبم تکتک آنها را حلال کردم.
هر چند تلخ، اما چند خاطره از شبهای بازجویي برایمان بگویید؟
من به کرات مورد شکنجه تمام بازجویان قرار گرفته بودم اما در هیچکدام هیچ اعترافی نکرده بودم، در صورتی که ما موظف بودیم فقط به مدت 12 ساعت تحمل کنیم و پس از آن دیگران باید خانه تیمی را تخلیه میکردند و ما هم دیگر میتوانستیم اعتراف کنیم، اما من اینگونه نبودم. اگر بخواهم از شکنجه بگویم دفعات مختلفی است که بازگویی آنها در اینجا امکانپذیر نیست اما یکی از شبهای بازجویی بود که بازجویان بعد از کلنجار زیاد با من دوباره بازگشتند و گفتند، نمیتوان به همین صورت وضع را ادامه داد، باید همین امشب کلکش را کند، امشب باید شب شهادتش باشد! مرا بردند و بعد از کتکی مفصل از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند روی چهارپایهای بایستم. دستهایم را از طرفین به میخ طویلهای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پایم کشیدند و مصلوبم کردند؛ تمام وزنم را کتف و مچ دستهایم تحمل میکرد، دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرومیرفت، خون به دستم نمیرسید، پنجههایم بیحس شده بودند، به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم...
ساعتی به این نحو اذیت و شکنجه شدم و بعد دوباره مرا به اتاق حسینی بردند. وقتی چیزی گیرشان نیامد و حسابی از نفس افتادند، بازم کردند و به پشت بند بردند و در حدود 24 ساعت آنجا افتاده بودم. در شب 19 ماه رمضان آمدند و مرا دوباره بردند و 3-2 بازجوی غریبه هم در اتاق بازجو بودند. مجددا بهگونههای مختلف مرتبط با دین از من پرسیدند، میخواستند مرا اذیت روانی کنند اما وقتی دیدند من جوابشان را میدهم عصبانی شدند شمعی را روی بدن عریانم روشن کردند، پارافین ذوب شده چکه - چکه روی بدنم میریخت و میسوزاند و پوست را سوراخ میکرد. با فندک روشن هم موهای بدن و ریشم را میسوزاندند. از سوزش درد به خود میپیچیدم، اما احساس خوشی به من میگفت آرام باش. دریایی از نور در برابر چشمانم بود و... با ناخنگیر یکییکی موها را میکندند و هی تکرار میکردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژیک تمام به اجرا گذاشته بودند. کاری از دستم برنمیآمد جز داد زدن، این درد توام با راحتی روح و جان بود. من در این وضع غریب بودم، درد تاب و توانم را بریده بود، اما دلم غرق در شادی و شعف بود، احساس وصل یار داشتم. از بس مقاومت کرده بودم آنها اسم مرا «حیوان وحشی» گذاشته بودند اما آنها کوتاه نیامدند و این بار هوشنگ تهامی، بازجویی که وقتی سال قبلش مرا از زندان کمیته به زندان قصر میبردند گفته بود به خاطر مقاومتت از تو خوشم میآید، این بار هم خود را درگیر پروندهام کرد. ساعت 2 نصف شب 19 رمضان وقتی دیدند که به هیچوجه از من جواب نمیگیرند مرا به زیر آپولو بردند. آپولو، صندلی دستهداری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی میماند. دستها را از مچ با مچبند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچها را سفت میکردند قالبها بر مچ و ساق پاهایم فرومیرفت و به اعصابم فشار میآورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر میکردم خون از محل ناخنهای دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس میشد و تمام اعصابم از نوک پا تا فرق سرم تیر میکشید. به دست راستم فشار میآوردند، زیرا بعد از پرس، دست باد میکرد و دیگر نمیشد با آن اعتراف نوشت. بعد از مهار شدن دستها و پاها، کلاه کاسکت مخروطیشکل را که از بالا آویزان بود، بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو میآمد، آنگاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد میکشیدم، صدا در کلاه کاسکت میپیچید و گوشم را کر میکرد؛ نه میشد فریاد کشید و نعره زد و نه میشد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن میشد. گاهی شلاق را به کلاه میزدند، دنگ و دنگ صدا میکرد و سرم دَوَران مییافت و دچار گیجی و سردرد میشدم. عذاب آپولو، واقعی و خردکننده بود. پیچها را دائم شل و سفت میکردند. با هزاران هزار شیوه مختلف دیگر به مدت 6 ماه به صورت مداوم و حتی در یک روز شاید به 5 یا 6 بار هم بازجویی کشیده میشد اما حتی یک کلمه هم از من نتوانستند اعتراف بگیرند. با وجود اینکه ماهها در سلول انفرادی بودم اما لب به سخن نگشودم چرا که من برای ایمان و اعتقادم مبارزه کرده بودم نه مسائل دیگر.
مبارزات امکان بسیاری از آرامشها را از شما سلب کرده بود، شما سختی مبارزه را در مقابل کسب چه مواردی تحمل کردید؟
اینها به محیط خانواده هم برمیگردد؛ من در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بودم، در فقر زندگی میکردیم، پدر و مادرم هر دو مریضاحوال بودند و شرایط بد اقتصادی امکان درمان و معالجه موثر به آنها نمیداد. من که شاهد تمام این مشکلات بودم، خود را در کوچکترین کارهایی که از عهدهام برمیآمد دخالت میدادم؛ کارهایی شبیه نظافت منزل تا نظافت طویله. برادر بزرگم در دکان نانوایی محل، خمیرگیر بود و شبها تا دیر وقت (ساعت 30/10و11) کار میکرد اما وقتی به خانه میآمد با خودش چند قرص نان میآورد، برادر دیگر و پدرم سر شب شام میخوردند و میخوابیدند اما من و مادرم بیدار میماندیم و مادرم از کتابهای«خزائن الاشعار»،«امام حسین»،«حضرت عباس» میخواند و گریه میکرد. مادرم فقط سواد خواندن داشت ولی نمیتوانست بنویسد چرا که در آن زمان به دخترها و خانمها فقط سواد خواندن یاد میدادند. با دیدن قطرات اشک که از چشمان مادرم جاری میشد، میپرسیدم: چرا گریه میکنی؟ این کتابها چیست؟ و در آنها چه نوشته که میخوانی و گریه میکنی؟ او نیز سعی میکرد با توجه به فهم کودکانهام پاسخ دهد و میگفت: اینها راجع به امام حسین و علیاصغر و علیاکبر است، آنها را مظلومانه کشتند! من باز سوال میکردم اینها چطور آدمهایی بودند و چه قیافهای داشتند؟ مادرم مجددا میگفت شبیه روحانیون و پیشنمازهای مساجد بودند و آدمهای خوبی بودند، مردم را به کارهای خوب تشویق میکردند و از کارهای بد آنها جلوگیری میکردند. به خاطر همین مخالفانشان آنها را کشتند. مخالفان آنها چه کسانی بودند؟ شمر، یزید، معاویه و عبیدالله بن زیاد دشمنان آنها بودند و آنها را کشتند. من دوباره میپرسیدم این آدمهای بد چه شکلی بودند؟ مادر در جوابم میگفت، شبیه شاه بودند مثل ژاندارمها و سربازهای شاه بودند.
در شهرستان ما شهربانی نبود. تامین نظم و حفظ و نگهداری شهر و رفع و رجوع دعواهای محلی به عهده ژاندارمری بود. بارها پدرم از من سوال میکرد دوست داری در آینده چه کاره بشوی؟ من در جواب میگفتم ژاندارم، چون تا آن زمان چیز دیگری ندیده بودم. میگفت میخواهی ژاندارم شوی که چکار کنی، من هم چون در عکسها دیده بودم که ژاندارمها در حالت پیشفنگ هستند و شاه از مقابل آنها رد میشود، میگفتم هر وقت شاه از مقابل من عبور کرد تفنگ را نشانه بگیرم و او را بکشم و منظورم از تمام اینها این است که از بچگی با مسائل اینچنینی یعنی مبارزه آشنا بودم اما بعد از اینکه بزرگتر شدم، به تهران آمدم و به محیط بازار وارد شدم، آن محیط برای من خیلی مغتنم بود و هر روز بیش از پیش بر سطح آگاهیهای من نسبت به جامعه و حکومت و دنیای پیرامونم افزوده میشد. با سر و کار داشتن با آدمهای گوناگون از طبقات اجتماعی متفاوت، مردم را بهتر و بیشتر شناختم. نمیشد که در بازار باشی و نسبت به آنچه در پیرامونت میگذرد بیتفاوت بمانی و از کنار رنجها و محنتهای مردم آسودهخاطر بگذری و نسبت به آنچه در اطرافت میگذرد بیتفاوت باشی. محیط بازار برای من چنین محیطی بود و حساسیت مرا نسبت به مسائل سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مردم و مملکت افزایش میداد. نخستین بروز و ظهور ملموس این حساسیت در من مربوط به سال 1341 است که امام خمینی به خاطر مخالفتهایش با«لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی» پیشرو و پرچمدار مبارزه با رژیم شاه شدند. البته پیش از آن در سال 40 و پس از فوت آیتاللهالعظمي بروجردی، در بسیاری از محافل مذهبی از حاجآقا روحالله بهعنوان مرجع نام برده میشد. با عمیق شدن در فعالیتهای سیاسی، آتش مبارزه بیشتر و بیشتر در من زبانه میکشید؛ به دنبال جایی میگشتم که روح سرکش و ناآرام مرا سیراب کند. یکی از مراکز مهم فعالیت هیاتهای موتلفه اسلامی بازار بود. من از طریق تعدادی از دوستانم؛ میرهاشمی و لشکری به این تشکیلات راه یافتم. بالاخره اگر بخواهم به طور کلی بگویم من برای مبارزه به نسبت دیگر دوستانم آزادی عمل بیشتری داشتم چرا که آنها متاهل بودند و خانواده داشتند اما من به تنهایی زندگی میکردم و مسؤولیتی بر دوش نداشتم. حتی از نظر مادی هم شرایط بهتری داشتم. و اگر 10 روز هم به خانه نمیرفتم برایم مسالهاي پیش نمیآمد. از مسیری که رفتم پشیمان نیستم و احساس رضایت هم میکنم چون من برای اعتقاداتم جنگیدم و با پیروی از مسیر رهبرانم همچون حضرت علی و امام حسین مقاومت را دوست داشتم، آنها هم اگر از خواستههای خود کوتاه آمده بودند به بهترینهای دنیا دست یافته بودند اما کوتاه نیامدند و هر روز محکمتر از روز قبل برای اثبات دین پافشاری کردند و الگوی کسانی همانند من آنها بودند، پس به امید اینکه مبارزه کنم تا اگر انقلابی به ثمر نشست پاداشم را با گرفتن پست و سمتی در دنیا به دست آورم، نبودم بلکه پاداش را در آن دنیا جستوجو میکردم و فقط برای خواستههای خود مبارزه کردم.
شما روزهای سختی را پشتسر گذاشتهاید، به نظر شما بهترین راهکار برای فضایی که پس از انتخابات در کشور پدید آمده است، چیست؟
معتقد هستم مسؤولان تراز اول کشور به نوعی حلال مشکلات هستند که باید دقت بیشتری کنند. پساز انتخابات برخی افراد با بیتدبیری مسائلی را پیش آوردند که اگر بیندیشند، خواهند دید که نتایج این عملکرد نادرست آنها به نفع چه کسانی تمام شد. اگر واقعا متوجه باشند بهرهمندی از این شرایط از آن دشمن بود پس چرا این کار را میکنند و اگر نمیدانند دقیقتر و آگاهانهتر نگاه کنند، الگوی خود را امامی قرار دهند که طبق صداقت و ایمان دنیا را تکان داد، بعد از آن هم مقام معظم رهبری و ولایت را تنها نگذارند و سخنان ایشان را پیشه راه خود کنند چرا که در شرایط موجود مقام معظم رهبری خیرالموجودین است و از ایشان بهتر برایمان وجود ندارد. شرط رهبری مملکت را در دست داشتن، فقط به خواندن نماز شب نیست. رهبری کشوری را برعهده داشتن، نیازمند شعور، درک، بصیرت، دیانت، سیاست و سواد است که به لطف خدا تمام این خصوصیات در مقام معظم رهبری نمایان است، پس برخی خواص باید دقت کنند و با خودخواهی و منیت با سرنوشت و اوضاع مملکت بازی نکنند و نکته مهم اینکه سودجویان بدانند مردم با شعور بالا براحتی میتوانند حق و باطل را تشخیص دهند و مردم با رجوع به عقل، در انتخابات شرکت کردند، پس در نتیجه بحثهای موجود در کشور که با بهانه تقلب در آرا شروع شد، چیزی جز فتنهانگیزی دشمن در دامن پاک نظام جمهوری اسلامی نبود و این حرکتهای ناشایست زیر سر عدهای افراد فاسد بود که قصد براندازی نظام و ولایت را داشتند اما چون تا به حال بهانهای نیافته بودند فضای انتخابات را برای رسیدن به هدف دیرینه خود مناسب دیدند و با سردادن شایعه دروغ و تقلب وارد شدند و امید داشتند میتوانند به خواسته خود برسند که خدا را شاکریم به لطف او و با همت و دقت مقام معظم رهبری، انقلاب به یادگار مانده از امام و شهدا به سلامت جان سالم به در برد. البته دچار ضربههایی شدیم که نتیجه عملکردهای نادرست بود اما جلوی ضرر هر وقت گرفته شود منفعت است و از این به بعد مردم باید دقت داشته باشند که خواسته یا ناخواسته وارد بازی شوم این دشمنان اسلام و انقلاب نشوند و با الگو قرار دادن آرمانهای امام و شهدا در مسیر خود از خون شهدا پاسداری کنند. متاسفانه بعضی از این خواص که انتظار چنین برخوردی از آنها نبود، با بیتدبیری راه را برای انجام فعالیتهای دشمن باز کردند و دشمن هم توانست با وارد شدن در دل تعدادی از جوانان تفرقههایی را در کشور ایجاد کند و خود نیز سود آن را ببرد، حال نیز از این به بعد باید بکوشند که آرامش را به ممکلت برگردانیم. انقلاب برای کسانی همانند من، مثل فرزند میماند، فرض کنید که فرزند شما در مقابل چشمانتان در دیگ آبجوشی جوشانده شده است و گوشت بدن او را با موچین ریشریش میکنند و این در صورتی است که دستان شما بسته است و نمیتوانید از او دفاع کنید، در این حالت شما از نظر روحانی میمیرید. این حالت در این حوادث برای من که انقلاب را همچون فرزند خود میدانم رخ داد؛ زمانی که میدیدم با سهلانگاری عدهای ضربه به انقلابم وارد میشود همانند همان حالتی است که گوشت بدن فرزندم جدا میشود و من قدرت کمک ندارم و به یقین ضربه روحی بدی به من وارد شد، یعنی بشدت افسوس خوردم چرا که ما برای این انقلاب، با عشق، جوانان زیادی را فدا کردیم پس باید در نگهداری آن کوشا باشیم. من امروز جزئی از خاطراتم را برای شما بازگو کردم تا جوانان بدانند این انقلاب براحتی به دست نیامد که براحتی بخواهد از دست برود و برای آن خوندلها خورده شده و خونهای زیادی ریخته شده و در این میان من قطره کوچکی بودم از اقیانوس مجاهدتها و مبارزات مردمی. من تاکنون سعی کردهام اگر نصیحتی به کسی میکنم، خودم عامل باشم و معتقدم خداوند در این راه کمکم کرده است. این خداوند بوده که جلوی انحرافات اصلی مرا گرفته است. البته اگر توفیقاتی هر چند ناچیز داشتهام از جانب خدا بوده است و بس.
از خداوند میخواهم با لطف و کرمش در بقیه عمرم نیز به من کمک کند و در مسیر رضایت خودش باشم. به یاد دارم که در شب عروسی بعد از به جا آوردن 2 رکعت نماز و دعا کردن، به همسرم گفتم: دعا کن اگر خدا به ما فرزندی داد از ما بدتر نباشد! او آن روز مطلب و حرف مرا نگرفت، اما بعد از گذشت چندین سال دریافت که من آن شب چه گفتم، چرا که دید و میبیند که فرزندان برخی آقایان چه آبرویی از پدر و مادران به حراج گذاشتند. خدایا! عاقبت ما و همه شیعیان آل محمد(ص) را ختم به خیر کن.
==============================================
مطالب مرتبط دیگر :
منافقين برای طرد نشدن تظاهر به مذهب میکردند(1)