خاطراتی کوتاه از سردار شهید مهدی زین‌الدین

Zeinoddin Mehdii

خواب حاج‌قاسم سلیمانی

یک شب خواب شهید مهدی زین‌الدین را دیدم. در خواب هیجان‌زده پرسیدم: «آقامهدی! مگر شما همین چند وقت پیش شهید نشدی؟» هنوز می‌خواستم ادامه بدهم که حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. مکثی کرد و بعد با خنده گفت: «من در جمع شما خواهم بود و در جلسه‌ها شرکت می‌کنم. مثل اینکه هنوز باور نکرده‌ای شهدا زنده هستند!»

عجله داشت و می‌خواست برود. یک بار دیگر چهره‌ درخشانش را کاویدم و کلامی با بُغض و شاید گریه از گلویم بیرون پرید: «پس حالا که می‌خواهی بروی، لااقل یک پیغامی بده تا به بچه‌ها برسانم.»

گفت: «قاسم من خیلی کار دارم، باید بروم. هر چه می‌گویم زود بنویس.»

سریع دنبال یک کاغذ گشتم و برگه کوچکی پیدا کردم. خودکارم را هم از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر؛ بگو تا بنویسم.»

گفت: «بنویس سلام، ‌من در جمع شما هستم.»

همین چند کلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی که چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ بی‌‌زحمت زیر نوشته را هم امضا کن.»

برگه را گرفت و امضا کرد. کنارش نوشت، سیدمهدی زین‌الدین.

نگاهی بهت ‌زده به امضا و نوشته‌ زیرش انداختم و پرسیدم: «چی نوشتی آقا مهدی؟ تو که سید نبودی.»

 گفت: «اینجا مقام سیادت هم به من داده‌اند.»

از خواب پریدم. موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم است:

«سلام، من در جمع شما هستم.»

به روایت سردار حاج قاسم سلیمانی؛‌ فرمانده وقت لشکر 41 ثارالله(ع) در دوران دفاع مقدس

عادت‌های زیبا

روی کاغذ آیه یا حدیثی می‌نوشت و به دیوار می‌‌زد تا جلوی چشم باشد. هر چند روز یک‌ بار هم آن را عوض می‌کرد، می‌گفت: «این‌ها را به این نیت می‌‌نویسم که با دیدنشان به یاد هم باشیم.»

بعد سفارش می‌کرد که آیه‌ها یا روایت‌ها را بخوانم و معنی‌اش را یاد بگیرم؛ البته پایین این کاغذها هم سفید بود و مدتی که می‌گذشت، به محلی برای نوشتن یادداشت‌های کوتاهمان تبدیل می‌شد.

از راه که می‌رسید، حتی اگر خسته بود و توان نشستن نداشت یا حتی خواب، پشت پلک‌هایش جا خوش کرده بود، باز هم خنده‌رو کنارم می‌نشست و از روزهایی می‌پرسید که نبوده است. دوست داشت اتفاقات را برایش تعریف کنم. من نیز همه‌ آنچه را که در نبودنش اتفاق افتاده بود، مو به ‌مو شرح می‌دادم و او هم خوب ِخوب گوش می‌‌داد. هر چقدر که خسته بود، باز خودش را نگه می‌داشت تا حرف‌هایم تمام شود.

به نقل از همسر شهید زین‌الدین

 

بیشتر بخوانید:

روایت زندگی و شهادت پیشمرگ پرافتخار مسلمان کرد، حاج‌لطیف راستی

منافقین همه خانواده‌ام را در یک لحظه به رگبار گلوله بستند

 

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31