مجاهدین و قاچاق انسان – شاهد 51

اسم من حمید رضا چمنی است.

 

 

Chamani

 

در اواخر سال 78 به دلیل مشکلات مالی و اینکه شنیده بودم در ترکیه کار پیدا می شود، به این کشور رفتم. همان روز اول و دوم که در ترکیه بودم یک نفر اهل اصفهان به نام بیژن خودش را به من معرفی کرد و به دروغ گفت که من دوازده سال است در نفاق هستم (خودشان می گفتند مجاهدین، ولی الحق که همان منافقین بیشتر لایقشان است) که با وعده های پولهای هنگفت، مثلاً ماهی سه هزار دلار برای افراد متأهل در نظر گرفتن و ماهی دو هزار دلار برای افراد مجرد. ما هم از آنجا که وضع مالی مان خوب نبود، فکر کردیم که خداوند برایمان معجزه ای کرده است. با اصرار و بعد از مدت یک ماه و اندی، از راه قاچاق وارد خاک عراق شدیم. اوایل حدود ده یازده روز گیر نیروهای بعث و استخبارات عراق افتادیم. یازده روز زندان عراق بودم که واقعاً شرایط بدی بود و قابل وصف نیست. بعد از آن دو سه نفر از نفاق (سازمان مجاهدین) آمدند دنبال من و من را به مهمانسرای خودشان واقع در بغداد بردند. دو سه هفته آنجا سؤال و جواب بود و یک سری مدارک را امضاء کردم. بعد از آن بازرسی بدنی و وسایلمان را چک کردند و به قول خودشان ریل ضد اطلاعاتی می رفتند که یک موقع نفوذی دولت جمهوری اسلامی ایران نباشیم. بعد که خیالشان راحت شد، بعد از یکی دو هفته ما را منتقل کردند به قرارگاه اشرف، البته با یک ماشین تویوتا لندکروز که پرده کشی بود تا ما مسیر را یاد نگیریم. رسیدیم آنجا و یکی دو روز آنجا بودیم و من با یکی از رفیق هایم بودم. آنجا اتاقهای ما را جدا کردند و ما نباید هیچ تماسی با یکدیگر می داشتیم. دلیلش را پرسیدیم و گفتند که به نفع خودتان است. بعدها فهمیدیم به خاطر اینکه یک موقع حرفی رد و بدل نشود یا یک نفر می آید و وارد مناسباتشان می شود و حرف این و آن به وزارت اطلاعات ایران برنگردد که آن رفیق من هم برگشت. بعد از آن وارد پذیرش شدیم. آنجا گفته بودند که ماهی سه هزار دلار حقوق می دهیم و بعد از سه ماه آموزش در عراق وارد تهران می کنند و خانه تیمی مجلل است و ماشین آخرین سیستم است. بعد از یکی دو ماه من تناقض ذهنی ام بود به فرمانده پذیرش که فرشته شجاع بود و ارشد او هم لعیا خیابانی، خواهر موسی خیابانی، یک گزارش نوشتم که من همسرم مشکل دارد و دو تا بچه دارم. به من گفته بودند که ما به تو پول می دهیم و می خواستم بدانم شما به چه طریق پول برای آنها واریز می کنید. برگشتند گفتند چه پولی؟ گفتم مگر شما نگفتید ماهی اینقدر حقوق در نظر می گیریم. گفتند ما اینجا خودمان با کارهای مالی اجتماعی توسط بچه های خارج از کشور ارتش را می گردانیم. گفتم این مشکل شماست من در قبال خانواده ام مسئول هستم و باید یک طوری شکم اینها را سیر کنم. آنها هم مشکل دارند. بچه هایم مدرسه می روند. خندید و گفت که نه تنها از پول خبری نیست، حتی باید آنها را هم طلاق بدهی! به اصطلاح خودشان انقلاب آن مریم حرامزاده. من دیدم نه راه پس دارم و نه راه پیش. گفتم اگر این طور است من نمی توانم بمانم، چون من در قبال خانواده خودم مسئول هستم. گفتند که نه! تو که اینجا آمدی، راه مبارزه یک اتوبان یک طرفه است. فقط یک خاکی دارد که آن هم زندان ابوغریب است به مدت هشت سال. درست کلماتی که به کار برد. یعنی حرفی که از دهنش در آمد همین بود، بدون کم و زیاد. گفتم به چه جرمی من باید 8 سال به زندان ابوغریب بروم؟ گفت غیرقانونی وارد عراق شدی و قانون اساسی عراق هم این است که هر کسی غیر قانونی وارد عراق شود، باید هشت سال برود زندان ابوغریب. گفتم شما من را آوردید، من خودم که نیامدم. گفت بالاخره این دیگر الان مشکل شماست، یک طوری حلش کنید. از آنجایی هم که من ده یازده روز زندان عراق را دیده بودم، در یک جای سه در چهار، ده یازده نفر را می ریختند و واقعاً نمی شود وصفش کرد. چه به لحاظ بهداشتی و چه به لحاظ آسایش به هیچ صورت نمی شود حتی یک نقطه مثبت راجع بهشان گفت. ما هم از ترسمان گفتیم باشد، می مانیم. ده یازده ماه داخل پذیرش بودیم که ما را فرستادند بصره، قرارگاه هفت، به نام حبیب. آنجا کمی به مرز نزدیک تر بودیم. من با دو سه تا از رفیق هایم بودم که یکی شان در همان مرز بصره کشته شد به نام حسین ندایی که در مناسبات اسم مستعارش حمید بود. حمید می گفت اگر تا سی خرداد 80، من نروم ایران، همینجا با کلت خودکشی می کنم. من و علی براتلو که الان اینجاست، تصمیم گرفتیم لباس عادی زیر لباس فرم بپوشیم و به وسیله یک ماشین از مرز فرار کنیم.یک نفر داخل ما بود که این طرح را لو می دهد که بعد علی براتلو را از قرارگاه هفت به قرارگاه یازده بردند. من همانجا تک ماندم. من را دیگر مرز هم نمی بردند. تا این که یک نشستهایی شروع شد که چهار پنج ماه طول کشید که خود مسعود و مریم این نشستها را اداره می کردند. دیدند بچه ها بهانه می آورند، اینها نشستند یک جمع بندی برای خودشان کردند در بحثهایی که می کرد 73 ماده را آورد که فقط جلوی بهانه ها را بگیرد. یعنی جواب هر بهانه را در تابلو نوشت که افراد مسئول بالای سرما در جریان باشند که مثلاً اگر کسی گفت من حوصله ندارم، ببیند چه مرگش است! اگر گفت می خواهم بروم، چه مشکلی دارد! اگر توی خودش بود چه مشکلی دارد! همه اینها را به صورت یک تابلو کشید و همه هم باید یادداشت می کردند و در کیفشان می گذاشتند.

ما افتادیم سر ناسازگاری. بارها شد به طعنه بهشان می گفتم شما می گویید سر در ورودی سازمان تابلوی فدا و صداقت است. می گفت تو مقابل سازمان می ایستی؟ گفتم من مقابل سازمان نمی ایستم. من حرفهایی که خودتان به من زدید را دارم ازتان سؤال می کنم. سر مسابقات فوتبال بود یک سری تنظیمات می کردند. باور کنید برای گول زدن جوانها مثلاً دو هفته باید شبانه روز کار میکردیم که ماکت و کشتی و یک اسباب بازی ای، عروسکی چیزی می ساختیم که اینها برای یک ساعت یا دو ساعت فیلمبرداری کنند به جوانهای ایران نشان بدهند که بگویند در مناسبات مجاهدین اینقدر سرزندگی و سرحالی و شادی و جشن و مهمانی هست. در صورتی که ای کاش می آمدید می دیدید. مثلاً فاکتهایی بود می گفتند امشب مهمان خواهر فلانی هستید. ما باید از صبح بلند می شدیم برنج پاک می کردیم، سبزی خرد می کردیم، گوشت خرد می کردیم، جارو بزن، بشور، بساب... شب خسته و کوفته این زنکه بلند می شد می آمد ده دقیقه می نشست شامش را کوفت می کرد، بعد می گفت بچه ها از پذیرایی راضی هستید؟!! همه با تناقض جوابش را می دادند. آخر یکی از بچه ها بلند شد گفت آخر همه کارها را که خودمان می کنیم... شما الان مهمان ما بودید، فقط به نام شما بود. البته جلوی همان خواهر بهش هیچی نمی گفتند. یک نشست هایی بود به نام عملیات جاری طرف نه برای عملکردهایش بلکه برای ذهنیت هایش باید فحش می خورد. بدترین فحشهای ناموسی، توهین ها و تحقیرها. مثلاً به طرف گفته بودند برو فلان چاله را بکن با بیل و کلنگ. حالا طرف کمر درد داشت، سردرد داشت، مشکل جسمی داشت ولی مثلاً لحظه داشت که نرود این کار را بکند، ولی از روی جبر و زور می رفت این کار را انجام می داد. شب در عملیات جاری فاکتش را که می خواند، می گفت: وقتی برادر فلانی فرمانده ام گفت برو فلان کار را بکن، لحظه داشتم که نروم. فقط لحظه داشت، ولی رفته بود انجام داده بود. آقا ناگهان صد نفر می ریختند سر این که پوفیوز، عوضی، بی ناموس، مفت خوری می کنی؟ تو خون می مکی توی مناسبات... و از این جور مارکها. طرف دیگر جرئت نداشت دفعه دیگر حتی لحظه داشته باشد. همینطور در یک محیط بسته دور تا دور سیاج و سیم خاردار، هر چه آنها می گفتند یک طرفه باید انجام می دادیم. جرئت داشتی اشکال را منتقل کنی به آنها؟ زود می چسباندند به مسعود که با مسعود در می افتی؟ روی حرف برادر حرف داری؟ جلوی سازمان ایستادی؟

ای کاش آن فرمانده حرامزاده ام عزیز ابراهیمی و مهرداد سلطانی که جنایتهای زیادی در سازمان انجام دادند، عملیاتهای تروریستی زیادی در سازمان انجام دادند . من بهشان گفتم من می روم ایران ولی یک روزی انتقامم را از شما می گیرم. گفت مقابل سازمان ایستادی؟ گفتم حالا یا سازمان یا تو... گفت می دانی اگر بروی باید تیر خلاص بزنی؟ گفتم آرزویم است از داخل دوربین قناسه شما را نگاه کنم! سر همین مسائل بود که دیگر دو روز هم نگذاشتند من آنجا بمانم. گفتند این کارش به جاهای باریک کشیده شده و بهتر است او را اخراج کنیم. چون می دانستند اگر اخراج نکنند، ما تمام برنامه ریزی ها را کرده بودیم که 15 آبان سال 82 از دو تا قرارگاه با دو تا آیفا بودیم و یک جیپ فرار کنیم و نقطه الحاق داشتیم که همه مان برگردیم ایران. که این بعداً لو رفت و خود به خود خودشان ما را به خروجی آوردند. الان هم که اینجا هستم واقعاً باور نمی کنم. با وجودی که 18 ماه در کمپ آمریکایی ها بودم ،هجده ماه آرزو داشتم یک تخم مرغ یا یک نیمرو بخورم یا یک خرده برنج ایرانی بخورم. غذاهایشان مار بود، خرچنگ بود، میگو بود غذاهای مختلفی بود که بعضاً بوهای ناجوری داشت و آدم نمی توانست هضمشان کند. ولی با وجود این می گفتیم سگ اینجا شرف دارد به مجاهدین. الان هم که اینجا هستم باورم نمی شود. الان قریب به 20 ماه می گذرد که از گروهک منافقین آمدم بیرون. چون به هیچ کلکی نمی توانستیم بیاییم بیرون. الان رفیقهای من هستند که با گروه بعدی دارند بر می گردند ایران، این بدبختها 17- 18 سال سابقه دارند. یکی شان به نام یونس سلیمانی است. اگر شما کاراکتر این پیرمرد را ببینید، یک آدم زحمت کش، خانواده دار. همین فهیمه اروانی که برای بچه ها خوش رقصی می کند که با ناز و عشوه بچه ها را بکشد در راه خودشان، همین آدم یکی از شکنجه گرهای یونس سلیمانی بود. حمید یوسفی بود که قرارگاه 5 بود الان شنیدم که می گویند رفته به قرارگاه هفت. اینها افراد خودشان و کسانی که برای خودشان زحمت می کشیدند، را شکنجه می کردند.

از این که الان اینجا هستم، شاید نتوانم احساس واقعی ام را بگویم ولی واقعاً شرمنده کشورم هستم. شرمنده مقام رهبر هستم. اصلاً وزارت اطلاعات در ذهن ما یک لولوخورخوره بود. می گفتند دست اطلاعات بهت برسد، تکه تکه ات می کنند. ولی این پذیرایی، این احترام، این تنظیم رابطه ای که ما از بچه های اطلاعات دیدیم، بسیار بسیار شرمنده شدیم ،هم نسبت به بچه های وزارت اطلاعات و هم نسبت به کشورمان. امیدوارم روزی قسمت بشود و توانش را داشته باشیم بتوانیم کمی از آن را جبران کنیم و امیدوارم آن جبران جلوی منافقین باشد و با آموزشهایی که از خودشان گرفتیم علیه خودشان استفاده کنیم.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31