مجاهدین و قاچاق انسان - شاهد32

Esmaeil Talebi

به نام خدا اسماعیل طالبی هستم از شهرستان بناب

در برج 6/81 از طریق ترکیه به سازمان منافقین رفتم. توسط هواداری که آنجا بود جذب شدم که به خاطر پول و خارج و اینها من را کشاندند آنجا. گفتند آمدی برای چی؟ گفتم آمدم برای کار. گفت که اگر می خواهی بروی کار کنی و وضعت خوب باشد، دو و نیم سال باید بروی در عراق بمانی، بعد آنجا یک آموزشهای تشکیلاتی سیاسی به تو یاد می دهیم و بعد می فرستیمت خارج از کشور به اروپا. آنجا فقط هواداری ما را بکن و در تظاهرات ما شرکت کن ما هم در عوض خانه، ماشین، زندگی، زن به تو می دهیم. با دختر هوادارها ازدواج می کنی و برای خودت زندگی خوبی تشکیل می دهی. ما هم پا شدیم رفتیم آنجا، بعد از ترکیه رفتیم توی عراق. بعد از تقریباً 10 روز یا 12 روز بیرون ماندن رفتیم پذیرش. اوایل پذیرش دو سه هفته ای به من شک امنیتی کردند که در این مورد عکسی جلویم گذاشتند و گفتند این عکس تویی. از بچه های وزارت اطلاعاتی. گفتم من او را نمی شناسم، خودتان توی ترکیه آن هوادار می دانید که با چه زور و زحمتی من را آورد اینجا، او آمد سراغ من، من نرفتم سراغ او. کلی حرف زدیم و 21 روز من توی زندانهای ورودی بودم، زندانهای منافقین که آخرش حسن نظام نفر دوم ضد اطلاعات منافقین کلتش را گذاشت روی شقیقه من و گفت که تو باید اعتراف کنی که این عکس تو هستی. یک عکسی نشان من می داد که تقریباً هم شکل من بود قیافتاً شکل من بود، ولی من بالاخره گفتم آقاجان تا وقتی که می خواهید من در همین اتاق می مانم و بیرون نمی آیم، هر همکاری هم بخواهید می کنم. شما بروید و در مورد من کامل تحقیق کنید که من از طرف وزارت نیامدم. من را خود شماها آوردید اینجا.

داد و دعوا کردیم و بعد از 21 روز من را دوباره فرستادند پذیرش و بعد گفتند که ما همچنان تو را تحت نظر داریم. هر موقع ضد اطلاعات تو را خواست باید بیایی و جواب بدهی. گفتم باشد که تا یک سال در پذیرش بودم. درست یک سال بود که رضا مرادی فرمانده پذیرش بود آمد و گفت برویم پارک. سوار ماشین کرد و رفتیم پارک. بعد از کلی معذرت خواهی و کار توضیحی گفت که ما در مورد تو اشتباه می کردیم. تو این کاره نبودی. گفتم اگر اشتباه کرده بودید چرا سلاح گذاشتید روی شقیقه ام؟ چرا من را تهدید کردید؟ به چه علت؟ جرم من چی بود؟

کلی معذرت خواهی کردند و گفتند که به حسن نظام انتقاد می کنیم و او نباید این کار را می کرد. حرف را آخر پیچاند و ما همینطور ماندیم آنجا و بعد رفتیم لب مرز پراکندگی که آمریکا حمله کرده بود به عراق. رفتیم لب مرز و بعد از تقریباً 25 روز تا یک ماه برگشتیم داخل اشرف که از همان جا من گفتم که دیگر من نمی توانم بمانم. من را بفرستید دنبال خانواده ام می خواهم بروم پیش خانواده ام که کلی جنگ و بحث و فلان و ... داشتیم و قبول نکردند. شخصی به نام احد که همشهری من بود، از طریق او یک رابطه عاطفی با من برقرار کردند که نمی گذاشت و یک طوری با من برخورد می کرد که نمی توانستم به آنها فشار بیاورم، ولی در مناسباتشان اکثر بچه ها من را می شناختند نه به غسل هفتگی می رفتم نه سر نشستهایشان، برای خودم می چرخیدم. یک ماشین هم داده بودند داشتم با همان می چرخیدم. تا این آخرها تقریباً دو ماه پیش بود که دیگر رسماً نوشتم که آقا من می خواهم برگردم ایران. با هیچ کسی هم صحبت نمی کنم، بعد از کلی بحث و صحبت و ... دیگر آخر مجبور شدند. چون توی سالن علناً سیگار می کشیدم، با بچه ها محفل می زدم که می رفتند تند و تند گزارش می کردند. ژیلا دیهیم صدایم کرد که مسئول اف مان بود، صدا کرد و به من گفت که دیگر الان می توانی بروی. بعد از دو ماه اینور و آنور دویدن گفت الان می فرستیمت بروی، ولی رفتی توی کمپ بمان و برو خارج. ایران نرو. گفتم من زندگی ام به خودم مربوط است. گفت من از تو خواهش می کنم به ایران نرو، توی کمپ بمان که بروی خارج. خارج خواستی بروی ما خودمان هم جدای از آمریکایی ها کمکت می کنیم. توی کمپ هم که هستی، من هر هفته هر ده روز بیست روز می آیم ملاقاتت هر چیزی احتیاج داشتی برایت می خرم و فلان و... که خدا خواست که ما 22 روز ماندیم توی کمپ و برگشتیم به ایران.


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29