مجاهدین و قاچاق انسان - شاهد16

Almasi Zadeh

من رضا الماسی زاده، اهل اصفهان هستم.

در تاریخ 30 دی 79 از اصفهان خارج شدم و بوسیله تماسی که با من گرفته شد، وعده کار به من توی کشور آلمان داده شد، من هم فریب خوردم و رفتم آنجا. وقتی به عراق رسیدم پولهای من را از من گرفتند و دیگر راه برگشتی نداشتم تا اینکه پیش خودم فکر کردم که اگر بمانم شش ماه یا یک سال آنجا امکان خارج رفتن دارم. اما متأسفانه اینطور نشد تا سال 81 اولین درخواست من برای برگشت از درون سازمان منافقین بود که جوابی که آنجا به من داده شد، هفت نفر توی اتاق من را مورد ضرب و جرح قرار دادند و بوسیله دست و صندلی توی سرم زدند و من را تهدید به مرگ کردند و گفتند اگر بخواهم سر تصمیمم بمانم، من را دست عراقی ها می دهند که هفت سال زندان ابوغریب دارد و عواقب بعدی اش. من انصراف دادم از تصمیمم و تا سال 82 بعد از جنگ عراق و آمریکا که یک مقداری اوضاع سیاسی بر ضد منافقین چرخیده بود، تصمیم گرفتم مجدداً درخواستم را بدهم، درخواستم را دادم ولی به دلایلی چون یکی از افراد فامیلم آنجا بود، آقای محمد تقی حکمتی، او را خبر کردند و فرستادند پیش من و مسائل خانوادگی را پیش کشیدند و من را منصرف کردند. مجدداً من سه چهار بار دیگر چنین درخواستی را دادم، منتهی به هر دلیلی وعده و وعید برای بچه ها که اسباب بازی می خرند، برای من هم اسباب بازی خریدند و کارگاه نجاری برایم راه انداختند تا سر من را گرم کردند.

من را به خاطر اختلافاتی که با ایشان داشتم و اذیتشان می کردم، فرستادند به یک قرارگاه دیگر که بچه های جدید الورود را می آوردند آنجا که یک مقداری راحت تر باشم. من را فرستادند آنجا. آنجا مجدداً درخواست خروج از سازمان نفاق را دادم و تهدیدشان کردم که فرار می کنم. مدارکم را برداشتم گذاشتم توی جیبم و تهدیدشان کردم که شبانه فرار می کنم که من را فرستادند به یک قرارگاه دیگر. توی آن قرارگاه یک ماه بودم، بعد دوباره تصمیم خودم را اعلام کردم، بعد از آن من دچار سردردهای مستمر می شدم به خاطر جنگ اعصاب و جنگ روانی که داشتم، آنجا به من آمپول تزریق کردند که بعد از سه چهار روز اولین علائم بیماری ام شروع شد که توی ستون فقرات پشتم و گردنم احساس می کردم که دارم قطع نخاع می شوم، بعد از آن انگشتهای پاهایم بی حس شد و عضلات پاهایم بی حس شد و در این آخر هم کلاً پایم فلج شده و از دور خارج شدم. بعد از دو ماه که از آن جریان گذشت، من مجدداً درخواست کردم که این دفعه با درخواست من موافقت شد و من را روز 22 بهمن سال 1383 به خروجی ارتش فرستادند و حکم اخراجم را امضاء کردند و فردای آن شب من را فرستادند به کمپ آمریکایی ها. حدود 20 روز توی کمپ آمریکایی بودم، درخواست داده بودم با سری اول که صد نفر بودند به خاطر مشکلات جسمی و بیماری که داشتم برگردم به وطنم ایران بیایم، با درخواست من موافقت نشد. خود ارتش آمریکا هم هیچ اقدامی برای معالجه من نکرد تا اینکه با سری دوم که صد و سی و خرده ای نفر بودند، من هم همراه بقیه نفرات به خاک وطنم برگشتم.

صحبت من با وزارت خارجه آمریکا این است که باج ندهند به سازمان منافقین، چون افرادی که در این سازمان هستند، بالاخره یا فریب خوردند رفتند آنجا به هر دلیلی، یا این که سفت و سخت روی مواضع خودشان ایستاده اند. باج ندهند به آنها، دمخور نشوند با آنها، چون واقعاً وطن فروش هستند. در زمان صدام وطن را فروختند به صدام، بعد از صدام، کلیه پروژه های اتمی که دولت جمهوری اسلامی ایران به خاطر حفظ نظام خودش و به خاطر قدرت خودش و برای این که در منطقه ثبات داشته باشد، تمام اینها را اعلام کردند به مسئولین آمریکایی که مسئولان آمریکایی هم دارند از این سوء استفاده می کنند. صحبتم با وزارت خارجه همین است که گول سازمان منافقین را نخورند، هیچ و پوچ است، به قول معروف می گویند آواز دهل شنیدن از دور خوش است، من خودم چهار سال آنجا بودم، این بلا را آخر به سر من آوردند با یک جفت پای فلج من را فرستادند به ایران. هیچ موقع گولشان را نخورند، مسعود رجوی یک دروغگوی به تمام معناست، اول جنگ که شد، می گفت من حسین وار چراغها را خاموش می کنم هر کسی که خواست، برود. اولین کسی که در رفت خودش بود و زنش مریم رجوی، هیچ موقع به حرف اینها گوش نکنند. این از تجربه چهار ساله من.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31