فرمانده دستمال سرخ ها و جدایی از منافقین

Vesaliمریم کاظم زاده از معدود خبرنگاران و احتمالا تنها زنی است که در حین درگیری های پاوه به آنجا سفر کرد و شروع به تهیه گزارش از وضعیت مردم نمود. او در این سفر با دکتر چمران و گروه دستمال سرخ‌ها همراه می‌شد و در بدترین شرایط به ثبت وقایع آن روزها مشغول بود. شاید همین جسارت و شجاعت او بود که فرمانده گروه دستمال سرخ‌ها دل در گرویش گذاشت و با او ازدواج کرد. اگر چه روزگار با این زوج یار نبود و تنها مدتی کوتاه توانستند در کنار هم باشند آن هم در شرایط جنگی اما مریم کاظم زاده هنوز با عشق خاصی از اصغر وصالی و خاطرات آن روزها صحبت می‌کند. وی در کتاب خبرنگار جنگی در کنار ماجرای ازدواجش با فرمانده دستمال سرخ‌ها، از پیوستن او به جریان مبارزات انقلابی، پیوستن به مجاهدین خلق و بعد علت جدایی اش از سازمان را اینگونه شرح می دهد:

«شخصیت پیچیده و گاه غیرمعمول اصغر در گذشته او و نقشه‌هایی که برای آینده داشت، نهفته بود. مردی قاطع، مصمم و شجاع که به دور از همهمه سیاسی و بلوف‌های انقلابی، کمر همت بسته و به ستیز با ضدانقلاب برخاسته بود. از یک سو پا گذاشتن روی برگی که از درخت افتاده بود، در نظرش بسیار سنگین می‌آمد و از سوی دیگر به خود اجازه می‌داد تا رفتار سرد و به ظاهر بی‌احساس نسبت به خانواده خود داشته باشد. می‌دانستم که در میان این دو رفتار رازی هست که می‌بایست آن را به وقت خود دریابم. محرم شدن ما نسبت به هم، نقطه آغاز گفتن ناگفته‌ها و دردهای پنهان اصغر شد. او کمتر از سی سال داشت. با این وجود عمده سال‌های خود را در مبارزه، حبس و تعقیب و گریز از طرف نیروهای امنیتی شاه گذرانده بود. جریانات درگیری و برخورد عوامل رژیم شاه را در حادثه پانزده خرداد به خوبی به یاد داشت.

اصغر می‌گفت: «دوازده - سیزده سال بیشتر نداشتم. توی میدون بهارستان بودم. همه‌چی رو با چشم خودم دیدم. از همون موقع افتادم تو خط دشمنی با رژیم.»

دو سه سال بعد با بچه‌های سازمان مجاهدین خلق مثل حنیف‌نژاد و بقیه قاطی شدم و رفتم تو کار مبارزه علنی. چند وقتی تو افغانستان و لبنان دوره چریکی دیدم و برگشتم ایران. بعدش حسابی سرم شلوغ شد. خونه‌مون مدام تحت نظر ساواک بود. منم دائم این طرف و اون‌طرف بودم. تو خونه تیمی زندگی می‌کردیم. گاهی وقتام آخر شب یواشکی می‌رفتیم سری به خانواده می‌زدیم تا اینکه یه شب واسه سرکشی رفته بودم خونمون. شب بود. هیشکی خبر نداشت. جلوتر از من ساواکی‌ها اومده بودن تو خونه و گوشه کنار حیاط و روی پشت بام کمین کرده بودن. مادرم با خواهرا و برادرم تحت نظر بودن. کلید انداختم و رفتم تو خونه. پام به حیاط نرسیده بود که دیدم تو محاصره افتادم. من لو رفته بودم. از طرف کی، خبر نداشتم.

تو زندان حسابی کتکم زدن. هیچوقت کم نمی‌آوردم. با وجودیکه تعداد ساواکی‌ها زیاد بود جلو اونا وایمیستادم. درگیر می‌شدم. اونا همه با هم می‌ریختن رو سرم. با این وجود تا نفس داشتم بهشون بد و بیراه می‌گفتم. یکی دو روز بعد از اینکه دستگیرم کردن با سر و صورت خونی انداختنم تو انفرادی. سر تا پا خونی شده بودم، چشمام بزور باز می‌شد. ساواکی‌ها یکی از بچه‌های سازمان رو آوردن تا منو شناسائی کند. قضیه برام روشن شد. با طرف تو یه خونه بودیم. با هم که روبه‌رو شدیم از بس کتک خورده بودم هرچی نگاه کرد منو نشناخت. ساواکی‌ها گفتن یکی دو تا چرخ بزنم. طرف دقیق شد. یه نگاه به کفشم انداخت و یه نگاه به بلوزی که تو تنم بود. اونوقت با خیال راحت گفت: خودشه، اصغر وصالی. ساواکی‌ها ازش پرسیدن از کجا فهمیدی؟!

اون نامرد جواب داد: «از رو کفش کتانی و بلوز ورزشی که پوشیده.»

چند وقت بعد دادگاه تشکیل شد و رژیم واسه من حکم اعدام صادر کرد. تو این فاصله خیلی شکنجه شدم. گشنگی، تشنگی. سلول‌های نمدار. شکنجه‌های روحی و جسمی و وارد کردن شوک الکتریکی باعث شد تا ضعف و مریضی بیاد سراغم. ساواک خیال می‌کرد همینجوری جون سالم بدر نمی‌برم. گزارش کردن که وضع من وخیمه. یه دادگاه دیگه تشکیل شد. از حکم اعدام گذشتن. یه درجه تخفیف دادن و گفتن حبس ابد. از اونجا به بعد من راه خودمو از سازمان جدا کردم. قضیه انحراف بچه‌ها بود. خیلی‌هاشون زده بودن به بی‌بندوباری و تسویه‌حساب‌های شخصی. معلوم بود یه عده‌شون با رژیم شاه کنار اومده بودن. سازمان از هر کی خوشش نمیومد خرابش می‌کرد. بهش تهمت میزد که مثلا از شکنجه ترسیدی. بریدی و یا چیزای دیگه. اما این وصله‌ها به من نمی‌چسبید. خودشون خبر داشتن اگر روزی ده دفعه هم شکنجه می‌شدم باز صدام قطع نمی‌شد. مامورای زندان از دست من عاجز بودن. واسه خاطر همین بریدن یکی مثل من از سازمان، واسه خودشون افت داشت و تنها کاری که می‌تونستن بکنن ترور و سر به نیست کردنم بود. مثل لبافی‌نژاد یا شریف واقفی. »

شهید علی اصغر وصالی طهرانی فرد در سال 1329 در منطقه دولاب تهران به دنیا آمد. او در سال‌های جوانی که شور مبارزه با رژیم فاسد سلطنتی در میان جوانان موج می‌زد، توانست با مشقت فراوان از ایران خارج شده و دوره‌های چریکی را در میان مبارزان فلسطینی طی کند. سپس به ایران آمد و زندگی مخفی خود را شروع کرد تا این که توسط عوامل رژیم طاغوت بازداشت شد. علی‌اصغر در دادگاه به دوازده سال زندان محکوم و در اواخر سال 56 پس از طی پنج سال و نیم حبس، از زندان آزاد شد. با پیروزی انقلاب، انتظامات زندان قصر را تشکیل داد و در سال 59 وارد تشکیلات نوپای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از بنیان‌گذاران اصلی بخش اطلاعات سپاه گردید و مدتی نیز فرماندهی بخش اطلاعات خارجی سپاه را بر عهده گرفت. از آن‌جایی که روحیه او به هیچ وجه با امور اداری و ستادی سازگار نبود، مسئولیت خود را در ستاد کل سپاه رها کرده و به جبهه غرب شتافت تا به نبرد رویارو با ضدانقلاب و متجاوزان بعثی بپردازد. او و گردان تحت امرش در سخت‌ترین جبهه‌های غرب کشور خوش درخشیدند و جمع قابل توجهی از آنان به شهادت رسیدند. نیروهای تحت امر علی‌اصغر وصالی به دلیل بستن دستمال سرخ بر گردن‌هایشان به «گروه دستمال سرخ‌ها» شهرت داشتند. علت این نام‌گذاری شهادت یکی از اعضای جوان این گروه بود که هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت و هم‌رزمانش به عنوان یادبود وی، تکه‌هایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند. جبهه‌های سومار و بازی‌دراز و گیلانغرب جولانگاه دستمال سرخ‌ها بود به‌طوری که عرصه را بر ضدانقلاب تنگ کردند هرچند در این میان مبارزه سختی نیز با ضدانقلاب داخلی داشتند که آن روزها در دولت موقت فعالیت می‌کردند. روز عاشورای سال 1359 اصغر وصالی برای شناسایی منطقه و طراحی عملیات به طرف ارتفاعات بالای تپه در گیلانغرب رفت اما در میان راه و در تنگه حاجیان بود که بر اثر اصابت گلوله به پیشانی‌اش از بالای تپه به زمین افتاد. یکی از همرزمانش به نام آقا شمس‌الله سریع خود را به نزدیک او رساند. اصغر اسلحه‌اش را به او داد و گفت: »اسلحه‌ام را بگیر تا به دست دشمن نیفتد. جنازه‌ام را هم با خود ببرید. «


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31