علمای مسلمان متعهد و آگاه همیشه نقش بارز و فعالی در زنده نگهداشتن، احیا و تولید فکر و اندیشه متعالی و متجدد اسلامی داشته اند.
این علمای صالح با درک صحیح از وضعیت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و حتی اقتصادی امت اسلامی، همیشه سعی داشته اند تا یاریگر انسان ها در راه رسیدن به حیات طیبه، نه تنها به سرای آخرت، بلکه بهبود این جهانی آن نیز باشند. از این رو هدایتگر مردم در شراط طاقت فرسای مبارزه با ظلم و طاغوت و استبداد و استعمار بودند و سدی در مقابل اهداف آشکار و مخفی این قدرت ها به شمار می رفتهاند. به همین جهت علمای بزرگ که همچون خاری در چشمان فرصت طلبان و اصحاب قدرت بودند مورد نفرت و غضب آنان قرار میگرفتند و درصدد حذف آن ها بر میآمدند.
گروهک منافقین یکی از دست آویزان این قدرت ها بود که پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به خواسته های شومش دست نیافت و تصمیم به ترور افراد اثرگذار در نظام گرفت. شهید آیت الله صدوقی پنجمین شهید محراب است که توسط منافقین به شهادت رسید.
شهید آیتالله صدوقی در هشتم صفر1327 در شهر یزد متولد شد. وی درهفت سالگی پدر و در نه سالگی مادرش را از دست داد و از آن پس تحت سرپرستی پسرعمویش، میرزا محمد کرمانشاهی قرار گرفت. آیتالله صدوقی دروس ابتدایی را در مکتبخانه به پایان رسانده و در سیزده سالگی وارد مدرسه عبدالرحیمخان شد. پس از اتمام جامعالمقدمات و قوانین راهی مدرسه چهارباغ اصفهان شد و یک سال بعد به یزد بازگشت. او در 22 سالگی(1349) به قم هجرت کرد و به دلیل داشتن فضایل اخلاقی و امانتداری به سرعت مورد توجه قرار گرفت. آیتالله صدوقی تحصیل و تدریس را در اولویت قرار داد و به یکی از اساتید برجسته حوزه علمیه قم تبدیل شد.
او مبارزه با ظلم را از دوران رضاخان پهلوی آغاز کرد، در عصری که شاه عزم خود را برای نابودی حوزه علمیه قم جزم کرده بود، با ورود امام خمینی(ره) به صحنه، مبارزات شهید صدوقی نیز شدت بیشتری گرفت. او از فداییان اسلام، مسلمانان لبنان و امام موسی صدر حمایت میکرد.
در بهمنماه سال 1330، همزمان با رحلت آقا شیخ غلامرضا فقیه خراسانی، با درخواست مردم و توصیه امام(ره) به یزد رفت و دامنه مبارزاتش را گسترش داد. این امر باعث شد تا مردم یزد و شهرهای مجاور به صحنه مبارزه علیه حکومت پهلوی کشانده شوند.
پس از پیروزی انقلاب، به فرمان امام خمینی(ره) به امامت جمعه یزد منصوب شد. وی به اقدامات فرهنگی و عمرانی فراوانی دست زد که میتوان به تعمیر 18 مسجد، تاسیس و تعمیر 19 مدرسه علوم دینی، تاسیس سازمانهای خیریه و بنیان صندوق قم و... اشاره کرد.
آیتالله محمد صدوقی به دلیل تاثیرگذاری فراون در جریان انقلاب، به شدت خشم دشمنان انقلاب را برمیانگیخت و چندین بار مورد سوء قصد آنان قرار گرفت.
سرانجام در رمضان سال 1360، بعد از نماز پر شکوه جمعه، مورد حمله منافقین قرار گرفته و در 75سالگی به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر لحظات شهادت آیتالله صدوقی از زبان محافظ ایشان:
صبح روز جمعه، روز دهم ماه مبارک رمضان بود. ساعت 2 بود که حاج آقا برای صرف سحری بلند شد. او همیشه یک ساعت زودتر از اذان بیدار میشد و عبادت میکرد. ما هم بعد از خوردن سحری نماز صبح مان را با اقامه به ایشان می خواندیم؛ اما آن روز حال و هوایش خیلی متفاوت بود.
حدود ساعت 7صبح بود که مشغول مطالعه دیدمش. کتاب جهاد شهید مطهری را میخواند. بعد یکی از مسئولین استان یزد به دیدنش آمد و صحبت هایی درباره گوشت کردند. شهید صدوقی خیلی سفارش کرد که به مردم بایستی رسیدگی کرد و هرطور که هست مسئله هزینه بالای گوشت را حل کنند. شهید صدوقی همواره به فکر مردم بود. امکان نداشت کسی برای طلب کمک به منزل ایشان مراجعه کند و دست خالی برگردد.
بعد از اتمام ملاقاتش با آن مسئول چند نفر از روحانیون زارج به دیدنش آمدند و ساعتی با هم صحبت کردند. سپس حاج آقا کمی استراحت کرد و مشغول کارهای قبل از نمازجمعه شد.
حاج آقا آن روز حال عجیبی داشت. ابهتش برایم خیلی خاص و متفاوت بود. آن روز مات نورانیت ایشان بودم.
برای رفتن به نماز جمعه آماده شدیم و همراهشان رفتیم. در مسجد من بالای سکویی که برای ایراد خطبه است کنارش ایستاده بودم و یکی دیگر از برادران پاسدار سمت راست ایشان قرار داشت. حاج آقا آن روز خیلی عجله داشت. انگار انتظار میکشید. من متوجه حالاتش بودم و به دقت حرکاتش را زیر نظر داشتم. خطبه کمی طولانی شده بود. من که خسته شده بودم چند بار نشستم و مجدد ایستادم؛ اما ایشان حتی پایش را هم تکان نداد. صورتش غرق عرق شده بود. دستمالی از جیبم درآوردم و به ایشان دادم تا عرق های صورت و پیشانیاش را پاک کند؛ اما ایشان با جدیت گفت: «مگر نمی بینی مردم در این گرما چطور عرق میریزند؟ من چطور عرق هایم را خشک کنم؟»
بعد از اتمام خطبه ها شهید صدوقی در محل جایگاه نماز قرار گرفت و نماز خواند. بعد نماز از محراب به طرف محلی که اتومبیل قرار داشت حرکت کرد. من سمت راست ایشان بودم. حاج آقا خیلی عجله داشت. احساس می کنم آن روز متوجه بود جریان از چه قرار است. ایشان کفشهایش را پوشید و من تا برگشتم کفشهایم را بردارم ناگهان صدای انفجار شنیدم و حاج آقا را غرق خون روی زمین دیدم.