صداهای سلول شماره 21

قسمت بيست و هفتم خاطرات احمد احمد

 

Ahmad E Ahmad

شهریور یا مهر سال 50 بود که نیمه های شب ناگهان در سلولم باز شد ، من هراسان از خواب برخاستم ، جوان رشید ، هیکلی و قد بلندی را داخل انداخته و در را بستند و رفتند ، او بدون کمترین توجه به من زانوهایش را بغل گرفته و می گریست .

من نیز دقایقی به او نگریستم ، سپس از سکو پایین آمده و از او دلجویی کردم ، گفتم : بلند شو روی سکو بنشین ، اظهار عجز و ناتوانی کرد ، زیر بغلش را گرفته و کمکش کردم تا روی سکو بنشیند ، معلوم بود که به سختی شکنجه شده و کتک خورده است ، دست و پایش می لرزید ، پایش را با دست گرفتم و جابجا کردم ، ناله او بلند شد ، پتو را رویش کشیدم ، پس از کلی ناله و زاری از فرط خستگی خوابش برد .

صبح که بلند شد دیدم که حالش کمی بهتر شده است و دیگر گریه و زاری نمی کند ، پرسیدم که چه کار کرده ای که این جوری شکنجه ات کرده اند ؟ گفت : هیچی ! فقط مقره (1) می شکستم ، یعنی با چند نفر از دوستانم در خیابان می رفتیم و با سنگ مقره تیرهای برق را می شکستیم که دنبال مان کردند و دستگیرمان کردند .

از گفته او تعجب کردم و باورم نشد که به خاطر شکستن چند مقره کسی را این طور کتک زده و شکنجه دهند و بعد او را به زندان سیاسی بیاورند ، کمی بیشتر با او صحبت کردم و فهمیدم که او از اعضای چریک های فدایی خلق است که در خرابکاری یک نیروگاه برق مشارکت داشته است .

بعد از خوردن صبحانه ، از نگهبان یک لگن آب گرم گرفتم و داخل آن نمک ریختم ، سپس پاهای جوان را داخل آن گذاشتم و ماساژ دادم ، با این کار آرامش در صورت او پیدا شد ، او که جوان بیست ساله ای بود کم کم به من اطمینان و اعتماد کرد و با احساس قرابتی که داشت درد دلش گشوده شد .

دریافتم که او بسیار بی تجربه است ، به او توصیه کردم حواست جمع باشد ، در اینجا به هیچ کس نمی توانی اعتماد کنی و بدان با هر کس که مواجه می شوی احتمال این که او مأمور باشد خیلی زیاد است ، از او خواستم که سفره دلش را پیش هر کس باز نکند .

در اثر ماساژ و انبساط ماهیچه هایش کاملاً احساس راحتی و آرامش می کرد ، توانست روی پاهایش بایستد ، چند روز بعد که حال او خوب شده بود ، چند مأمور آمدند و دم در سلول از او سؤالاتی کردند ، او نیز سرپا ایستاد و جواب گفت .

مأمورین با مشاهده این صحنه و اطلاع از صحت و بهبود او چند ساعت بعد او را فرا خواندند ، جوان نگران و هراسان شد و مدام می پرسید : حالا چه کار کنم ؟ دارند مرا می برند .... چه کار کنم ؟

من سعی کردم که او را آرام کرده و دلداری دهم ، به او سفارش کردم در صورت شکنجه تا می توانی داد بزن ، آن قدر فریاد بزن که گوششان کر شود ، بعد اگر توانستی گریه کن حسابی شلوغ کن ، حتی اگر بگویی من مامانم را می خواهم ! خیلی خوب است .

او دلیل این افعال را پرسید ، گفتم که در این شرایط فکر می کنند تو خیلی بچه ای و به مادرت وابسته ای و با داد و فریاد هم دردهایت کاهش می یابد و هم حواس و تمرکز و اعصاب آنها به هم می ریزد .

جالب است به محض این که او را از سلول بیرون بردند ، او شروع به گریه و زاری کرد : من مامانم را می خواهم ! ... مامان جان ! مامان ! ... برای من رفتار بچگانه او خیلی جالب بود ، البته او بسیار جوان حرف گوش کنی بود و تمام توصیه های مرا (آن طور که خود تعریف می کرد) مو به مو اجرا می کرد ، او را چند مرتبه دیگر بردند و آوردند ، و با این شیوه توانسته بود بازجوها و شکنجه گرها را عاصی کند ، آنها می گفتند که بابا این بچه ننه است و نتوانستند از او به مطلب قابل توجهی دست پیدا کنند .

وقتی برای بار چندم به بازجویی و شکنجه می رفت ، به او گفتم که این بار موقع کتک و شلاق از دستشان فرار کن و بگذار این طرف و آن طرف دنبالت بدوند ، بگذار فکر کنند واقعاً تو بچه ای ! و نمی فهمی . بازجوها از دست فریادهای مامان ! ... مامان ! ... او خسته شده بودند و می گفتند : مردکه خجالت بکش ، یعنی چه ، من مامانم را می خواهم ! ... تو را به جرم سیاسی گرفته اند ...

حدود 15 روز بعد او را از سلول من بردند ، هنوز می ترسید و نگران بود ، به او گفتم که این بار آزادت می کنند و او رفت و رفت و دیگر به سلول 21 باز نگشت ، به هر حال حضور این جوان با آن قد و قامت رشید در سلول ، برای من تجربه ای دیگر بود و موجب شد که از یکنواختی بیرون بیایم .

مدتی بعد جوان دیگری را به سلول من آوردند ، او بر خلاف جوان قبلی نه مویه می کرد نه زاری ، گرچه اظهار می کرد که شکنجه شده است ولی آثاری از درد و تألم در او پیدا نبود ، در همان ابتدا وضع او برایم مشکوک بود ، حدس زدم حداقل کار او انتقال دیده ها و شنیده هایش از من است ، از این رو مصمم شدم در برخورد با او بسیار محتاط باشم .

او ادعا می کرد که از دانشجویان خارج از کشور و بهایی است و در میدان شوش هنگامی که گود زنبورک خانه عکسبرداری می کرده دستگیر شده است ، جالب این که او معترض بود که چرا یک ساعت او را به حالت دو دست و یک پا بالا نگه داشته اند ، می گفت : بی انصاف ها آدم کشند ! علاوه بر این کار صندلی هم به دستم دادند و نمی گذاشتند پاهای چپ و راستم را جابجا کنم .

دیدم که او بسیار نازک نارنجی است ، از این موضوع که او بهایی بود و نجس و حال در کنار من قرار گرفته بود ، خیلی ناراحت بودم ، کاری هم از دستم بر نمی آمد و باید صبر می کردم ، پس از چند روز او را هم از سلول من بردند ، در حالی که نتوانسته بود مطلب مهمی از من به دست آورد .

شبی ساعت 2 بعد از نیمه شب از راهرو صدای " یا علی ، یا علی " به گوش می رسید ، لحظه به لحظه این صدا همراه نفس های تند نزدیک و نزدیکتر می شد ، تا این که در سلول باز شد و یک نفر را محکم به داخل هل دادند .

فرد مزبور پیرمردی با چهره ای خسته و رنجور بود ، او به شدت کتک خورده و پاهایش متورم و کبود شده بود ، در چهره او دقیق شدم ، به ذهنم آشنا آمد ، کمی فکر کردم و به یاد آوردم که او مدیر دبیرستان بامداد واقع در خیابان شاه آباد (جمهوری اسلامی) است که در سلک دراویش بود .

اسمش را به زبان آوردم ، با تعجب مرا نگاه کرد و پرسید : تو مرا می شناسی ؟! گفتم : بله ! من مدت کوتاهی در مدرسه بامداد درس خواندم و شما مدیر آنجا بودید . بعد نشان و آدرس هایی از دیگر افراد دبیرستان دادم ، او فهمید که با چه کسی طرف صحبت است و خیالش راحت شد .

از او پرسیدم : چرا دستگیر شده ای ؟ گفت : مرا جزو باند جعل دیپلم گرفته اند ، در حالی که من بی گناهم ، و خبر از هیچ چیز نداشتم ، من دلم سوخت و کاری کردم ، دو سه نفر را آوردند به من گفتند که اینها بدبخت و بیچاره هستند ، من هم اسم آنها را جزو قبول شدگان دیپلم رد کردم تا بروند دنبال زندگی شان ، من این کار را برای کمک به آنها کردم و هیچ پولی هم نگرفتم .

واقعه جعل دیپلم در آن زمان به قدری جار و جنجال کرده بود که دستگاه وقت مجبور شده بود برای اعتراف و تنبیه عوامل آن دست به دامان ساواک شود و ساواک عوامل آن را به شدت مورد شکنجه قرار داده بود .

پیرمرد پس از این که اعتمادش به من جلب شد ، از عملیات جعل دیپلم چیزهایی گفت ، او در مدتی که در سلول 21 بود از خاطرات قدیمی خود ، فساد رژیم و رضاشاه و پسرش و نیز مفاسد دربار بسیار سخن گفت ، این فرصت مغتنمی برای من بود تا هم کلام و هم سخنی داشته باشم و از تنهایی بیرون بیایم .

روزهای بعد استوار مسنی به نام انوشه با پیرمرد درویش هم کلام و هم صحبت شد ، به مرور آنها رفیق هم شدند ، تکیه کلام درویش " یا حق " و " یا علی " بود ، روزی انوشه از وضع بد اقتصادی و مالی یک زندانی صحبت کرد ، ناگهان پیرمرد رو به من کرد و گفت از پولی که در زیر زیلو داری به او بده .

دریافتم که او از همه کارهای من مطلع است ، من هم بی گفتگو بیست تومان در اختیار انوشه قرار دادم ، پس از آن انوشه به مسئولین زندان گزارش داد که احمد احمد به زندانیان کمک مالی می کند ، به خاطر همین مرا خواسته و بازخواستم کردند ، بعد از گذشته دو هفته این پیرمرد درویش را هم از آن سلول بردند .

صلابت و مقاومت

ماه رمضان از راه رسید ، ماه خدا ، ماه پاکی و رحمت ، برای چندمین بار در زندان های ستم شاهی به ضیافت الهی دعوت می شدیم ، روزه ، دعا و راز و نیاز با خدا در آن سلول انفرادی حال و هوای دیگر داشت ، من از این که بعد از آن همه اذیت و آزار و شکنجه و تحمل سختیها و شداید به دریای شفا بخش رمضان رسیدم سرمست بودم و می توانستم زخم ها و آلامم را التیام بخشم .

حظی را که من در اوقات سحر و افطار در عزلت و تنهایی بردم قابل وصف نیست ، تنهایی که همیشه برایم خسته کننده و رنج آور بود ، اکنون برایم شیرین و گوارا شده بود ، زیرا که در این تنهایی راحت و صریح و سریع با خدایم نجوا می کردم .

در این ماه بود که متوجه شدم آقای هاشمی رفسنجانی در سلول شماره 17 مقابل سلول من زندانی است ، من از قبل به واسطه حضور برادرم در هیئت های مؤتلفه او را می شناختم و با افکار وی آشنا بودم و گاهی هم در جلسات سخنرانی وی شرکت می کردم .

او که یک مبارز خستگی ناپذیر بود حصار زندان را مانع و رافع رسالت و مسئولیتش نمی دید ، از یک رو یک سلسله مباحث و سخنرانی هایی را در همان سلول انفرادی شروع کرد ، عجیب است سخنرانی در سلول انفرادی ! ولی این امر عینیت داشت .

به این شکل که سلول شماره 17 در قسمت بالای چارچوب درش کتیبه ای داشت که شیشه اش شکسته بود ، در فرصتی که دو زندانبان به نام انوشه و اطهری برای افطار می رفتند آقای هاشمی از کتیبه بالای در که مشرف به راهرو و دیگر سلول ها بود شروع به سخنرانی می کرد ، چند شب این برنامه تکرار شد .

در یکی از شب های قدر و احیا سخنرانی وی طول کشید ، او به قدری گرم صحبت بود که از اوضاع پیرامون خود غافل شد ، من ناگهان حس کردم چند نفر وارد راهرو شدند ، هر چه سرفه کردم و علامت دادم حاج آقا متوجه خطر نشد ، تا این که چهار یا پنج نفر در مقابل سلول وی ظاهر شدند .

حاج آقا با دیدن آنها به کف سلول افتاد ، مأمورین به هم نگاه کرده و گفتند : به به ! دستمان درد نکند ! برای خودمان زندان درست کرده ایم ! آقا سخنرانی هم می کند ! به به ! ... آنها پس از ادای جملاتی توهین آمیز و تهدید و تحقیر باز گشته و رفتند .

ما متوجه شدیم که انوشه این چند شب متوجه قضیه بوده و گزارشش را هم ارائه کرده است ، ما منتظر واکنش بعدی آنها بودیم ، صبح روز بعد مأمورین دوباره آمدند و مستقیم به سراغ سلول شماره 17 رفتند ، در را باز کردند و وارد شدند ، بعد صدای تالاپ تولوپ بود که شنیده می شد ، آنها با مشت و لگد و به سختی حاج آقا را کتک می زدند .

سپس او را به زمین خواباندند ، دست و پایش را محکم گرفتند تا تکان نخورد و بعد سعی کردند به زور آب به حلق او بریزند ، اما حاج آقا مقاومت می کرد و دهانش را باز نمی کرد ، او با حرکت های تند سر و بدنش از باز شدن دهانش جلوگیری می کرد ، آنها موفق نشدند که قطره ای آب به دهان او بریزند .

ولی در یک لحظه گویا فکری به مغز خراب مأموران می رسد ، یک مأمور با دستش محکم بینی حاج آقا را گرفت و راه تنفس او را بند آورد ، حاج آقا چند لحظه مقاومت کرد ولی دیگر در حال خفه شدن بود ، در یک لحظه که دهانش را برای تنفس باز کرد ، آنها آب را به حلق او ریختند و بعد رهایش کردند .

آنها مغرورانه و با احساس پیروزی بلند شده و رفتند ، چند روز بعد حاج آقا را از آنجا به نقطه نامعلومی بردند ، در حالی که من تا مدتی از رمز و راز مقاومت او برای نخوردن آب بی اطلاع بودم .

حدود 6 ماه از حبس من در این سلول می گذشت ، یک روز وقتی که از دریچه سلول بته محوطه نگاه می کردم ، دیدم کسی در کنار دیوار زیر نور آفتاب ایستاده است ، با دیدن او شوکه شدم ، فکر کردم خیالاتی شده ام ، چهره او به آقای عظیمی می ماند .

بلند گفتم : ان الله مع الصابرین ، با این آیه توجه او هم به من جلب شد و مستقیم به طرفم آمد ، به نزدیک حفره عقبی سلول که رسید گفت : احمد تویی ؟ گفتم : بله ! گفت : هیچ معلوم است که کجایی ؟ ما الان چند ماه است که از تو خبر نداریم . گفتم که مگر نمی دانستید که من در زندانم ، تو اینجا چه کار می کنی ؟

برای او هم جالب بود که من در قزل قلعه بودم ، گفت که مرا به خاطر همراه داشتن اعلامیه دستگیر کرده اند ، در این بین مأموری به طرف ما آمد ، در نتیجه گفتگویمان نیمه تمام ماند ، عظیمی شروع کرد به گفتن ذکر ، مأمور به او رسید و با عتاب پرسید : چه می گفتی ؟ جواب داد : ذکر ، سپس او را با خود برد .

عظیمی هنگام رفتن یکی دو مرتبه سرش را به عقب برگرداند و مرا نگاه کرد ، در ساعت بعد پی بردم که او در سلول شماره 23 زندانی است ، پس از آگاهی از این موضوع سرباز نگهبان را صدا زده و گفتم که می خواهم به دستشویی بروم ، او در را به رویم باز کرد ، سرباز به من به عنوان یک زندانی قدیمی نگاه می کرد ، در نتیجه دنبال من نیامد .

از فرصت به دست آمده استفاده کردم و به کنار سلول 23 رفتم ، تخته روی دریچه را کنار زده و صدا کردم : عظیمی جان ، عظیمی ! چطوری ؟ در چه حالی ؟ او به کنار در آمد و شرح ما وقع او را پرسیدم ، او توضیح داد که در کنار خیابان حدود نیم ساعت منتظر موتور سواری بوده تا گونی اعلامیه ها را به او تحویل دهد که مورد سوءظن مأمورین قرار گرفته و دستگیر شده بود .

از مطالب او دریافتم که مدتی تحت تعقیب بوده و در زمانی که سنگین ترین جرم مترتبش می شده دستگیرش کرده اند ، از او پرسیدم که کسی را هم لو داده است که گفت : نه ! هیچ کس را ، هر چه کتکم زدند فقط گفتم این گونی مال من نیست .

او کتک زیادی خورده بود تا بگوید که گونی برای کیست ولی لب به سخن نگشوده بود ، به او گفتم : خب یک اسم جعلی می گفتی : گفت که نمی گویم . نتوانستم بیشتر از این گفتگو معطل کنم و سریع به سلولم بازگشتم .

بعدازظهر متوجه شدم مأمورین او را با خود می برند ، حدس زدم که بازجویی ، شکنجه و اتاق عمل در انتظار اوست ، بعد از اذان مغرب بود که صدای " یا علی ، یا مهدی " شنیدم ، بلند شده و دریچه را کنار زدم ، دیدم عظیمی را خونین و مالین به سلولش باز می گردانند ، دقایقی بعد دوباره دستشویی را بهانه کرده و به کنار سلول او رفتم .

دیدم وضع بسیار بدی دارد ، آن طور که تعریف می کرد در اثر ضربات و جراحات حین شکنجه چندین بار بی هوش شده است که با پاشیدن آب او را به حالت عادی باز گردانده اند ، گفتم : عظیمی جان ! تازه اول کار آنهاست ، آن قدر می زنندت تا بگویی که اعلامیه ها را از کجا آورده ای و برای کیست .

ساعت 8 شب بود که دوباره او را برای شکنجه بردند و آوردند ، او گفت : بالاخره گفتم اعلامیه ها برای خودم است ، گفتم : حالا آن قدر کتک می زنند تا بگویی از کجا آورده ای ، گفت : که این یکی را نمی گویم ، حتی اگر بمیرم .

پرسیدم : چرا ؟ گفت : آخر آنها را از سید مهدی طباطبایی گرفته ام ، او یک روحانی و سید ضعیفی است ، اگر او را بگیرند حتماً در زیر شکنجه از بین می رود ، کاری نمی توانستم برای او بکنم به سلول بازگشته و برایش دعا کردم .

فردای آن شب ، عظیمی را چند نوبت برای شکنجه بردند و در هر بار بیشتر از پیش او را می زدند ، جسم او کاملاً مجروح ، کوفته و داغان شده بود ، به او سفارش کردم که جاهای کبود و متورم بدنش را با آب نمک ولرم ماساژ دهد ، از سرباز نگهبان هم خواهش کردم که آب گرم و نمک را در اختیارش قرار دهد .

روز بعد آنچنان او را مورد ضرب و جرح قرار داده بودند که دیگر قادر به راه رفتن نبود ، لنگان لنگان و " یا علی ، یا مهدی " گویان در حالی که دستش را به دیوار گرفته بود می آمد ، شکنجه ای که بر این مرد خدا وارد می کردند بی حد بود .

هر روز که می گذشت جسم او در اثر این همه فشار و شکنجه ناتوان ، بی رمق و رنجورتر می شد ، ولی به هیچ وجه حاضر و راضی نمی شد که کوچکترین نشانه ، آدرس و نامی از سید مهدی طباطبایی در اختیار ساواک قرار دهد .

روزی دیدم که شکنجه و آزار او به حدی رسیده بود که دو سرباز زیر بغل او را گرفته و کشان کشان به نزدیک سلولش آورده و روی زمین رهایش کردند ، بر اثر این کار صدای دردناک و دلخراشش به آسمان برخاست ، آنها دهان او را گرفتند و لگدی به او زدند و گفتند که صدایت در نیاید .

این روزها از بدترین روزهای عمر من بود ، چرا که جلو چشمانم دوستم را قطعه قطعه می کردند ، می دیدم که جسم نحیف او ذره ذره آب می شود ، از فکر او شب ها خواب به چشمانم نمی آمد ، خیلی عذاب می کشیدم ، دستم بسته بود ، نمی دانستم که چه کار باید بکنم ؟ آن روزها خون دل زیادی خوردم و شب های زیادی به مظلومیت عظیمی گریستم ، حاضر بودم که مرا به جای او شکنجه کنند .

هیچ از یاد نمی برم صحنه ای را که به او گفتم : عظیمی جان ، چند روزی است که از دستگیری تو گذشته و حتماً آن سید روحانی متوجه غیبت تو شده و خودش را جمع و جور کرده است ، اسمش را بگو ، نمی توانند او را بگیرند ، اگر هم دستگیر شود حرجی برای تو نیست ، چرا که تو به اندازه کافی زجر کشیده و مقاومت کرده ای . او پاسخ داد که نه احمد ! فردای قیامت چطور جواب مادر او حضرت زهرا (س) را بدهم .

او برای رهایی از این وضعیت راهنمایی برای خودکشی خواست ، به او گفتم که این چاره کار نیست و نهایتاً استفاده از پریز برق را پیشنهاد کردم ، ساعتی از این پیشنهاد نگذشته بود که یک دفعه برق رفت ، حدس زدم که عظیمی خودکشی کرده است .

مأموری داد زد : از دستشویی است ! بعد چند مأمور آنجا رفته و او را بیرون آوردند ، ولی هنوز زنده بود ، تعجب کردم ، بعد فهمیدم که ولتاژ برق آنجا فقط قدرت روشن کردن لامپ مهتابی را دارد و برای از کار انداختن سیستم دفاعی بدن ضعیف است ، در نتیجه با اقدام عظیمی تنها فیوز پریده و آسیبی به او نرسیده بود .

همان شب او را برای شکنجه بردند و این بار چیزی از او باقی نگذاشتند ، جسم او را پاره پاره کردند به طوری که او را به حالت اغما و در درون پتو به سلولش باز گرداندند ، به بهانه ای خود را به کنار سلول او رساندم ، هیچ صدایی را نمی شنید و قادر به کوچکترین حرکتی نبود ، دیگر امیدی به زنده ماندن او نبود ، به هر کسی که از کنار سلولم می گذشت می گفتم برای عظیمی دعا کنید او امشب می میرد .

صبح که شد ، چند سرباز آمده و او را داخل پتو به زندان عمومی بردند ، از طریق یکی از بچه ها به بند عمومی خبر دادم که عظیمی از خودمان است ، نگذارید که بمیرد ، در آنجا چند پزشک مسلمان زندانی برای درمان وی اقدام کردند ، پس از یک تلاش مستمر و مراقبت شبانه روزی با لطف و عنایت خدا عظیمی از مرگ نجات یافت .

بعدها شنیدم که انتقال عظیمی به بند عمومی به خاطر اقدامات و پیگیری هایی بوده که همسرش صورت داده بود ، او پس از مدتی هم توانست با وساطت یکی از نظامی های رده بالا از زندان آزاد شود ، البته من این فرج و نجات را ناشی از دعای بچه های در بند سلول های انفرادی می دانم .

________________________

1 . مقره : آلتی چینی یا شیشه ای که سیم تلفن یا برق را به آن متصل می سازند . فرهنگ فارسی دکتر محمد معین


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان