قسمت بيست و هفتم خاطرات احمد احمد
شهریور یا مهر سال 50 بود که نیمه های شب ناگهان در سلولم باز شد ، من هراسان از خواب برخاستم ، جوان رشید ، هیکلی و قد بلندی را داخل انداخته و در را بستند و رفتند ، او بدون کمترین توجه به من زانوهایش را بغل گرفته و می گریست .
من نیز دقایقی به او نگریستم ، سپس از سکو پایین آمده و از او دلجویی کردم ، گفتم : بلند شو روی سکو بنشین ، اظهار عجز و ناتوانی کرد ، زیر بغلش را گرفته و کمکش کردم تا روی سکو بنشیند ، معلوم بود که به سختی شکنجه شده و کتک خورده است ، دست و پایش می لرزید ، پایش را با دست گرفتم و جابجا کردم ، ناله او بلند شد ، پتو را رویش کشیدم ، پس از کلی ناله و زاری از فرط خستگی خوابش برد .
صبح که بلند شد دیدم که حالش کمی بهتر شده است و دیگر گریه و زاری نمی کند ، پرسیدم که چه کار کرده ای که این جوری شکنجه ات کرده اند ؟ گفت : هیچی ! فقط مقره (1) می شکستم ، یعنی با چند نفر از دوستانم در خیابان می رفتیم و با سنگ مقره تیرهای برق را می شکستیم که دنبال مان کردند و دستگیرمان کردند .
از گفته او تعجب کردم و باورم نشد که به خاطر شکستن چند مقره کسی را این طور کتک زده و شکنجه دهند و بعد او را به زندان سیاسی بیاورند ، کمی بیشتر با او صحبت کردم و فهمیدم که او از اعضای چریک های فدایی خلق است که در خرابکاری یک نیروگاه برق مشارکت داشته است .
بعد از خوردن صبحانه ، از نگهبان یک لگن آب گرم گرفتم و داخل آن نمک ریختم ، سپس پاهای جوان را داخل آن گذاشتم و ماساژ دادم ، با این کار آرامش در صورت او پیدا شد ، او که جوان بیست ساله ای بود کم کم به من اطمینان و اعتماد کرد و با احساس قرابتی که داشت درد دلش گشوده شد .
دریافتم که او بسیار بی تجربه است ، به او توصیه کردم حواست جمع باشد ، در اینجا به هیچ کس نمی توانی اعتماد کنی و بدان با هر کس که مواجه می شوی احتمال این که او مأمور باشد خیلی زیاد است ، از او خواستم که سفره دلش را پیش هر کس باز نکند .
در اثر ماساژ و انبساط ماهیچه هایش کاملاً احساس راحتی و آرامش می کرد ، توانست روی پاهایش بایستد ، چند روز بعد که حال او خوب شده بود ، چند مأمور آمدند و دم در سلول از او سؤالاتی کردند ، او نیز سرپا ایستاد و جواب گفت .
مأمورین با مشاهده این صحنه و اطلاع از صحت و بهبود او چند ساعت بعد او را فرا خواندند ، جوان نگران و هراسان شد و مدام می پرسید : حالا چه کار کنم ؟ دارند مرا می برند .... چه کار کنم ؟
من سعی کردم که او را آرام کرده و دلداری دهم ، به او سفارش کردم در صورت شکنجه تا می توانی داد بزن ، آن قدر فریاد بزن که گوششان کر شود ، بعد اگر توانستی گریه کن حسابی شلوغ کن ، حتی اگر بگویی من مامانم را می خواهم ! خیلی خوب است .
او دلیل این افعال را پرسید ، گفتم که در این شرایط فکر می کنند تو خیلی بچه ای و به مادرت وابسته ای و با داد و فریاد هم دردهایت کاهش می یابد و هم حواس و تمرکز و اعصاب آنها به هم می ریزد .
جالب است به محض این که او را از سلول بیرون بردند ، او شروع به گریه و زاری کرد : من مامانم را می خواهم ! ... مامان جان ! مامان ! ... برای من رفتار بچگانه او خیلی جالب بود ، البته او بسیار جوان حرف گوش کنی بود و تمام توصیه های مرا (آن طور که خود تعریف می کرد) مو به مو اجرا می کرد ، او را چند مرتبه دیگر بردند و آوردند ، و با این شیوه توانسته بود بازجوها و شکنجه گرها را عاصی کند ، آنها می گفتند که بابا این بچه ننه است و نتوانستند از او به مطلب قابل توجهی دست پیدا کنند .
وقتی برای بار چندم به بازجویی و شکنجه می رفت ، به او گفتم که این بار موقع کتک و شلاق از دستشان فرار کن و بگذار این طرف و آن طرف دنبالت بدوند ، بگذار فکر کنند واقعاً تو بچه ای ! و نمی فهمی . بازجوها از دست فریادهای مامان ! ... مامان ! ... او خسته شده بودند و می گفتند : مردکه خجالت بکش ، یعنی چه ، من مامانم را می خواهم ! ... تو را به جرم سیاسی گرفته اند ...
حدود 15 روز بعد او را از سلول من بردند ، هنوز می ترسید و نگران بود ، به او گفتم که این بار آزادت می کنند و او رفت و رفت و دیگر به سلول 21 باز نگشت ، به هر حال حضور این جوان با آن قد و قامت رشید در سلول ، برای من تجربه ای دیگر بود و موجب شد که از یکنواختی بیرون بیایم .
مدتی بعد جوان دیگری را به سلول من آوردند ، او بر خلاف جوان قبلی نه مویه می کرد نه زاری ، گرچه اظهار می کرد که شکنجه شده است ولی آثاری از درد و تألم در او پیدا نبود ، در همان ابتدا وضع او برایم مشکوک بود ، حدس زدم حداقل کار او انتقال دیده ها و شنیده هایش از من است ، از این رو مصمم شدم در برخورد با او بسیار محتاط باشم .
او ادعا می کرد که از دانشجویان خارج از کشور و بهایی است و در میدان شوش هنگامی که گود زنبورک خانه عکسبرداری می کرده دستگیر شده است ، جالب این که او معترض بود که چرا یک ساعت او را به حالت دو دست و یک پا بالا نگه داشته اند ، می گفت : بی انصاف ها آدم کشند ! علاوه بر این کار صندلی هم به دستم دادند و نمی گذاشتند پاهای چپ و راستم را جابجا کنم .
دیدم که او بسیار نازک نارنجی است ، از این موضوع که او بهایی بود و نجس و حال در کنار من قرار گرفته بود ، خیلی ناراحت بودم ، کاری هم از دستم بر نمی آمد و باید صبر می کردم ، پس از چند روز او را هم از سلول من بردند ، در حالی که نتوانسته بود مطلب مهمی از من به دست آورد .
شبی ساعت 2 بعد از نیمه شب از راهرو صدای " یا علی ، یا علی " به گوش می رسید ، لحظه به لحظه این صدا همراه نفس های تند نزدیک و نزدیکتر می شد ، تا این که در سلول باز شد و یک نفر را محکم به داخل هل دادند .
فرد مزبور پیرمردی با چهره ای خسته و رنجور بود ، او به شدت کتک خورده و پاهایش متورم و کبود شده بود ، در چهره او دقیق شدم ، به ذهنم آشنا آمد ، کمی فکر کردم و به یاد آوردم که او مدیر دبیرستان بامداد واقع در خیابان شاه آباد (جمهوری اسلامی) است که در سلک دراویش بود .
اسمش را به زبان آوردم ، با تعجب مرا نگاه کرد و پرسید : تو مرا می شناسی ؟! گفتم : بله ! من مدت کوتاهی در مدرسه بامداد درس خواندم و شما مدیر آنجا بودید . بعد نشان و آدرس هایی از دیگر افراد دبیرستان دادم ، او فهمید که با چه کسی طرف صحبت است و خیالش راحت شد .
از او پرسیدم : چرا دستگیر شده ای ؟ گفت : مرا جزو باند جعل دیپلم گرفته اند ، در حالی که من بی گناهم ، و خبر از هیچ چیز نداشتم ، من دلم سوخت و کاری کردم ، دو سه نفر را آوردند به من گفتند که اینها بدبخت و بیچاره هستند ، من هم اسم آنها را جزو قبول شدگان دیپلم رد کردم تا بروند دنبال زندگی شان ، من این کار را برای کمک به آنها کردم و هیچ پولی هم نگرفتم .
واقعه جعل دیپلم در آن زمان به قدری جار و جنجال کرده بود که دستگاه وقت مجبور شده بود برای اعتراف و تنبیه عوامل آن دست به دامان ساواک شود و ساواک عوامل آن را به شدت مورد شکنجه قرار داده بود .
پیرمرد پس از این که اعتمادش به من جلب شد ، از عملیات جعل دیپلم چیزهایی گفت ، او در مدتی که در سلول 21 بود از خاطرات قدیمی خود ، فساد رژیم و رضاشاه و پسرش و نیز مفاسد دربار بسیار سخن گفت ، این فرصت مغتنمی برای من بود تا هم کلام و هم سخنی داشته باشم و از تنهایی بیرون بیایم .
روزهای بعد استوار مسنی به نام انوشه با پیرمرد درویش هم کلام و هم صحبت شد ، به مرور آنها رفیق هم شدند ، تکیه کلام درویش " یا حق " و " یا علی " بود ، روزی انوشه از وضع بد اقتصادی و مالی یک زندانی صحبت کرد ، ناگهان پیرمرد رو به من کرد و گفت از پولی که در زیر زیلو داری به او بده .
دریافتم که او از همه کارهای من مطلع است ، من هم بی گفتگو بیست تومان در اختیار انوشه قرار دادم ، پس از آن انوشه به مسئولین زندان گزارش داد که احمد احمد به زندانیان کمک مالی می کند ، به خاطر همین مرا خواسته و بازخواستم کردند ، بعد از گذشته دو هفته این پیرمرد درویش را هم از آن سلول بردند .
صلابت و مقاومت
ماه رمضان از راه رسید ، ماه خدا ، ماه پاکی و رحمت ، برای چندمین بار در زندان های ستم شاهی به ضیافت الهی دعوت می شدیم ، روزه ، دعا و راز و نیاز با خدا در آن سلول انفرادی حال و هوای دیگر داشت ، من از این که بعد از آن همه اذیت و آزار و شکنجه و تحمل سختیها و شداید به دریای شفا بخش رمضان رسیدم سرمست بودم و می توانستم زخم ها و آلامم را التیام بخشم .
حظی را که من در اوقات سحر و افطار در عزلت و تنهایی بردم قابل وصف نیست ، تنهایی که همیشه برایم خسته کننده و رنج آور بود ، اکنون برایم شیرین و گوارا شده بود ، زیرا که در این تنهایی راحت و صریح و سریع با خدایم نجوا می کردم .
در این ماه بود که متوجه شدم آقای هاشمی رفسنجانی در سلول شماره 17 مقابل سلول من زندانی است ، من از قبل به واسطه حضور برادرم در هیئت های مؤتلفه او را می شناختم و با افکار وی آشنا بودم و گاهی هم در جلسات سخنرانی وی شرکت می کردم .
او که یک مبارز خستگی ناپذیر بود حصار زندان را مانع و رافع رسالت و مسئولیتش نمی دید ، از یک رو یک سلسله مباحث و سخنرانی هایی را در همان سلول انفرادی شروع کرد ، عجیب است سخنرانی در سلول انفرادی ! ولی این امر عینیت داشت .
به این شکل که سلول شماره 17 در قسمت بالای چارچوب درش کتیبه ای داشت که شیشه اش شکسته بود ، در فرصتی که دو زندانبان به نام انوشه و اطهری برای افطار می رفتند آقای هاشمی از کتیبه بالای در که مشرف به راهرو و دیگر سلول ها بود شروع به سخنرانی می کرد ، چند شب این برنامه تکرار شد .
در یکی از شب های قدر و احیا سخنرانی وی طول کشید ، او به قدری گرم صحبت بود که از اوضاع پیرامون خود غافل شد ، من ناگهان حس کردم چند نفر وارد راهرو شدند ، هر چه سرفه کردم و علامت دادم حاج آقا متوجه خطر نشد ، تا این که چهار یا پنج نفر در مقابل سلول وی ظاهر شدند .
حاج آقا با دیدن آنها به کف سلول افتاد ، مأمورین به هم نگاه کرده و گفتند : به به ! دستمان درد نکند ! برای خودمان زندان درست کرده ایم ! آقا سخنرانی هم می کند ! به به ! ... آنها پس از ادای جملاتی توهین آمیز و تهدید و تحقیر باز گشته و رفتند .
ما متوجه شدیم که انوشه این چند شب متوجه قضیه بوده و گزارشش را هم ارائه کرده است ، ما منتظر واکنش بعدی آنها بودیم ، صبح روز بعد مأمورین دوباره آمدند و مستقیم به سراغ سلول شماره 17 رفتند ، در را باز کردند و وارد شدند ، بعد صدای تالاپ تولوپ بود که شنیده می شد ، آنها با مشت و لگد و به سختی حاج آقا را کتک می زدند .
سپس او را به زمین خواباندند ، دست و پایش را محکم گرفتند تا تکان نخورد و بعد سعی کردند به زور آب به حلق او بریزند ، اما حاج آقا مقاومت می کرد و دهانش را باز نمی کرد ، او با حرکت های تند سر و بدنش از باز شدن دهانش جلوگیری می کرد ، آنها موفق نشدند که قطره ای آب به دهان او بریزند .
ولی در یک لحظه گویا فکری به مغز خراب مأموران می رسد ، یک مأمور با دستش محکم بینی حاج آقا را گرفت و راه تنفس او را بند آورد ، حاج آقا چند لحظه مقاومت کرد ولی دیگر در حال خفه شدن بود ، در یک لحظه که دهانش را برای تنفس باز کرد ، آنها آب را به حلق او ریختند و بعد رهایش کردند .
آنها مغرورانه و با احساس پیروزی بلند شده و رفتند ، چند روز بعد حاج آقا را از آنجا به نقطه نامعلومی بردند ، در حالی که من تا مدتی از رمز و راز مقاومت او برای نخوردن آب بی اطلاع بودم .
حدود 6 ماه از حبس من در این سلول می گذشت ، یک روز وقتی که از دریچه سلول بته محوطه نگاه می کردم ، دیدم کسی در کنار دیوار زیر نور آفتاب ایستاده است ، با دیدن او شوکه شدم ، فکر کردم خیالاتی شده ام ، چهره او به آقای عظیمی می ماند .
بلند گفتم : ان الله مع الصابرین ، با این آیه توجه او هم به من جلب شد و مستقیم به طرفم آمد ، به نزدیک حفره عقبی سلول که رسید گفت : احمد تویی ؟ گفتم : بله ! گفت : هیچ معلوم است که کجایی ؟ ما الان چند ماه است که از تو خبر نداریم . گفتم که مگر نمی دانستید که من در زندانم ، تو اینجا چه کار می کنی ؟
برای او هم جالب بود که من در قزل قلعه بودم ، گفت که مرا به خاطر همراه داشتن اعلامیه دستگیر کرده اند ، در این بین مأموری به طرف ما آمد ، در نتیجه گفتگویمان نیمه تمام ماند ، عظیمی شروع کرد به گفتن ذکر ، مأمور به او رسید و با عتاب پرسید : چه می گفتی ؟ جواب داد : ذکر ، سپس او را با خود برد .
عظیمی هنگام رفتن یکی دو مرتبه سرش را به عقب برگرداند و مرا نگاه کرد ، در ساعت بعد پی بردم که او در سلول شماره 23 زندانی است ، پس از آگاهی از این موضوع سرباز نگهبان را صدا زده و گفتم که می خواهم به دستشویی بروم ، او در را به رویم باز کرد ، سرباز به من به عنوان یک زندانی قدیمی نگاه می کرد ، در نتیجه دنبال من نیامد .
از فرصت به دست آمده استفاده کردم و به کنار سلول 23 رفتم ، تخته روی دریچه را کنار زده و صدا کردم : عظیمی جان ، عظیمی ! چطوری ؟ در چه حالی ؟ او به کنار در آمد و شرح ما وقع او را پرسیدم ، او توضیح داد که در کنار خیابان حدود نیم ساعت منتظر موتور سواری بوده تا گونی اعلامیه ها را به او تحویل دهد که مورد سوءظن مأمورین قرار گرفته و دستگیر شده بود .
از مطالب او دریافتم که مدتی تحت تعقیب بوده و در زمانی که سنگین ترین جرم مترتبش می شده دستگیرش کرده اند ، از او پرسیدم که کسی را هم لو داده است که گفت : نه ! هیچ کس را ، هر چه کتکم زدند فقط گفتم این گونی مال من نیست .
او کتک زیادی خورده بود تا بگوید که گونی برای کیست ولی لب به سخن نگشوده بود ، به او گفتم : خب یک اسم جعلی می گفتی : گفت که نمی گویم . نتوانستم بیشتر از این گفتگو معطل کنم و سریع به سلولم بازگشتم .
بعدازظهر متوجه شدم مأمورین او را با خود می برند ، حدس زدم که بازجویی ، شکنجه و اتاق عمل در انتظار اوست ، بعد از اذان مغرب بود که صدای " یا علی ، یا مهدی " شنیدم ، بلند شده و دریچه را کنار زدم ، دیدم عظیمی را خونین و مالین به سلولش باز می گردانند ، دقایقی بعد دوباره دستشویی را بهانه کرده و به کنار سلول او رفتم .
دیدم وضع بسیار بدی دارد ، آن طور که تعریف می کرد در اثر ضربات و جراحات حین شکنجه چندین بار بی هوش شده است که با پاشیدن آب او را به حالت عادی باز گردانده اند ، گفتم : عظیمی جان ! تازه اول کار آنهاست ، آن قدر می زنندت تا بگویی که اعلامیه ها را از کجا آورده ای و برای کیست .
ساعت 8 شب بود که دوباره او را برای شکنجه بردند و آوردند ، او گفت : بالاخره گفتم اعلامیه ها برای خودم است ، گفتم : حالا آن قدر کتک می زنند تا بگویی از کجا آورده ای ، گفت : که این یکی را نمی گویم ، حتی اگر بمیرم .
پرسیدم : چرا ؟ گفت : آخر آنها را از سید مهدی طباطبایی گرفته ام ، او یک روحانی و سید ضعیفی است ، اگر او را بگیرند حتماً در زیر شکنجه از بین می رود ، کاری نمی توانستم برای او بکنم به سلول بازگشته و برایش دعا کردم .
فردای آن شب ، عظیمی را چند نوبت برای شکنجه بردند و در هر بار بیشتر از پیش او را می زدند ، جسم او کاملاً مجروح ، کوفته و داغان شده بود ، به او سفارش کردم که جاهای کبود و متورم بدنش را با آب نمک ولرم ماساژ دهد ، از سرباز نگهبان هم خواهش کردم که آب گرم و نمک را در اختیارش قرار دهد .
روز بعد آنچنان او را مورد ضرب و جرح قرار داده بودند که دیگر قادر به راه رفتن نبود ، لنگان لنگان و " یا علی ، یا مهدی " گویان در حالی که دستش را به دیوار گرفته بود می آمد ، شکنجه ای که بر این مرد خدا وارد می کردند بی حد بود .
هر روز که می گذشت جسم او در اثر این همه فشار و شکنجه ناتوان ، بی رمق و رنجورتر می شد ، ولی به هیچ وجه حاضر و راضی نمی شد که کوچکترین نشانه ، آدرس و نامی از سید مهدی طباطبایی در اختیار ساواک قرار دهد .
روزی دیدم که شکنجه و آزار او به حدی رسیده بود که دو سرباز زیر بغل او را گرفته و کشان کشان به نزدیک سلولش آورده و روی زمین رهایش کردند ، بر اثر این کار صدای دردناک و دلخراشش به آسمان برخاست ، آنها دهان او را گرفتند و لگدی به او زدند و گفتند که صدایت در نیاید .
این روزها از بدترین روزهای عمر من بود ، چرا که جلو چشمانم دوستم را قطعه قطعه می کردند ، می دیدم که جسم نحیف او ذره ذره آب می شود ، از فکر او شب ها خواب به چشمانم نمی آمد ، خیلی عذاب می کشیدم ، دستم بسته بود ، نمی دانستم که چه کار باید بکنم ؟ آن روزها خون دل زیادی خوردم و شب های زیادی به مظلومیت عظیمی گریستم ، حاضر بودم که مرا به جای او شکنجه کنند .
هیچ از یاد نمی برم صحنه ای را که به او گفتم : عظیمی جان ، چند روزی است که از دستگیری تو گذشته و حتماً آن سید روحانی متوجه غیبت تو شده و خودش را جمع و جور کرده است ، اسمش را بگو ، نمی توانند او را بگیرند ، اگر هم دستگیر شود حرجی برای تو نیست ، چرا که تو به اندازه کافی زجر کشیده و مقاومت کرده ای . او پاسخ داد که نه احمد ! فردای قیامت چطور جواب مادر او حضرت زهرا (س) را بدهم .
او برای رهایی از این وضعیت راهنمایی برای خودکشی خواست ، به او گفتم که این چاره کار نیست و نهایتاً استفاده از پریز برق را پیشنهاد کردم ، ساعتی از این پیشنهاد نگذشته بود که یک دفعه برق رفت ، حدس زدم که عظیمی خودکشی کرده است .
مأموری داد زد : از دستشویی است ! بعد چند مأمور آنجا رفته و او را بیرون آوردند ، ولی هنوز زنده بود ، تعجب کردم ، بعد فهمیدم که ولتاژ برق آنجا فقط قدرت روشن کردن لامپ مهتابی را دارد و برای از کار انداختن سیستم دفاعی بدن ضعیف است ، در نتیجه با اقدام عظیمی تنها فیوز پریده و آسیبی به او نرسیده بود .
همان شب او را برای شکنجه بردند و این بار چیزی از او باقی نگذاشتند ، جسم او را پاره پاره کردند به طوری که او را به حالت اغما و در درون پتو به سلولش باز گرداندند ، به بهانه ای خود را به کنار سلول او رساندم ، هیچ صدایی را نمی شنید و قادر به کوچکترین حرکتی نبود ، دیگر امیدی به زنده ماندن او نبود ، به هر کسی که از کنار سلولم می گذشت می گفتم برای عظیمی دعا کنید او امشب می میرد .
صبح که شد ، چند سرباز آمده و او را داخل پتو به زندان عمومی بردند ، از طریق یکی از بچه ها به بند عمومی خبر دادم که عظیمی از خودمان است ، نگذارید که بمیرد ، در آنجا چند پزشک مسلمان زندانی برای درمان وی اقدام کردند ، پس از یک تلاش مستمر و مراقبت شبانه روزی با لطف و عنایت خدا عظیمی از مرگ نجات یافت .
بعدها شنیدم که انتقال عظیمی به بند عمومی به خاطر اقدامات و پیگیری هایی بوده که همسرش صورت داده بود ، او پس از مدتی هم توانست با وساطت یکی از نظامی های رده بالا از زندان آزاد شود ، البته من این فرج و نجات را ناشی از دعای بچه های در بند سلول های انفرادی می دانم .
________________________
1 . مقره : آلتی چینی یا شیشه ای که سیم تلفن یا برق را به آن متصل می سازند . فرهنگ فارسی دکتر محمد معین