آشناییشان به سالهای جنگ حدود سال ۶۱ برمیگردد و حسین از همان زمان تا اکنون که حدود ۳۷ سال از آن زمان میگذرد، خود را از بچههای «حاج قاسم» میداند. سردار حسین معروفی، فرمانده سپاه نینوای استان گلستان است. او در سالهای دفاع مقدس یکی از فرمانده گردانهای لشکر ثارالله بود که سردار حاج قاسم سلیمانی فرماندهی آن را برعهده داشت. آشناییشان طولانی است، به خوبی اخلاص و تقوایش را میشناسد، نامههای عاطفیاش و آن ابراز ارادتها به حاج قاسم یا همان «حبیب» دوران دفاع مقدس، هنوز پابرجاست. چند سال قبل که ماجرای جنگ و اسارتش را نوشت نام کتاب را گذاشت «بچههای حاج قاسم». حالا او فرمانده جدید سپاه استان کرمان است و هر کسی که بخواهد حاج قاسم را بشناسد کافیست نگاهی به رفتار و سیره عملی سردار معروفی بیندازد. حاج قاسم بچههایش را هم مانند خود تربیت کرده است.
سردار حسین معروفی، جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس و یکی از رفقای نزدیک حاج قاسم است. وابستگیشان به هم آنقدر زیاد بود که میگوید وقتی خبر شهادت «حبیب» را شنید اگر از سنگینی این داغ سکته میکرد هم سبب تعجب نبود.
وی خاطراتی از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی مطرح کرد که شاید خیلیها برای اولین بار آنها را میخوانند و میشنوند. خاطراتی که هم چشمان ما را خیس میکرد و هم سردار را در بغض فرو میبُرد.
جرقه کتاب بچههای حاج قاسم از شب خاطرهگویی زده شد
حاج قاسم هر سال فرماندهان دفاع مقدس را در شبهای ماه مبارک رمضان به کرمان دعوت میکرد، برخیها خاطره میگفتند و خودش هم صحبت میکرد و افطار میکردند. سال 91 یکی از دوستان ما آقای شهریاری به حاج قاسم گفت به فلانی (معروفی) زنگ بزن بیاید و خاطره بگوید. از من دعوت کردند. تهران بودم و پرواز هم تأخیر داشت. بین خاطره نفر دوم رسیدم. همه بچههای جنگ هم بودند. به حاجی گفتم اجازه میدهی من از اسارت بگویم، گفتند بگو. من 18 دقیقه از اسارت گفتم و همه گریه کردند. حاجی بالا رفت گفت از حرفهایی که معروفی زد مو به تنم سیخ میشد. وقتی پایین آمد گفت چرا اینها را نمینویسی و به مردم نمیگویی. وقت گذاشتم خاطرات اسارت را نوشتم، حدود 200 صفحه شده بود و به دست حاجی رساندم که او در مسیر دمشق این کتاب را خواند. اسم آن کتاب شلمچه تا تکریت بود (یعنی از محل اسارت تا اردوگاهی که نگهداری میشدیم). حاج قاسم نامهای برایم نوشت که من آن نامه را منتشر نکردم چون خیلی خصوصی نوشته بود و نمیخواستم منتشر کنم.
درست نبود در زمان حیات حاج قاسم این کار را انجام دهم اما در چاپ بعدی کتاب، حتما آن را منتشر خواهم کرد. نوشته بود کتاب تکان دهنده است، ریز بنویس و وقت بگذار. کتاب فعلی 9 بار بازبینی شد از یک خانم شاعر که همشهری ما بود هم کمک گرفتیم. 70 ، 80 درصد کتاب را خودم نوشتم و این خانم بر روی آن کار کرد. بار دهم کتاب را به دکتر حسینی از نویسندگان دفاع مقدس دادیم که ایشان هم به ما کمک کرد. برای نامگذاری کتاب چند نام مدنظر بود، با چند نفر از دوستان مشورت کردم و گفتم میخواهم نامش را بگذارم بچههای حاج قاسم! بچههای رزمنده همه استقبال کردند. اما چرا بچههای حاج قاسم؟ چون ما بچههای او بودیم. من درباره نام کتاب چیزی به حاجی نگفتم؛ اگر میگفتم مخالفت میکرد. این را در کتابم هم نوشتم. با آقای شیرازی نمایندگی حضرت آقا در سپاه قدس هماهنگ کردم گفتم این نام را بگذارم گفت به حاجی نگو چون مخالفت میکند. از 6، 7 نامهای که از حاجی داشتم سه نامه را در کتاب گذاشتم. یک نامه مربوط به زمان عملیات نصر4 است که در پاتک دشمن بودم، یک نامه در زمان اسارت که خانوادهام در اهواز بودند و یک نامه دیگر در سال 86 در جواب نامه من نوشت.
معروفی معتقد است هرکسی می خواهد حاج قاسم را بشناسد باید از این سه نامه بشناسد. وقتی از اسارت برگشتم خانوادهام آب در دلشان تکان نخورده بود چون زمانی که اخوی ما همه فامیل را جمع کرد و نامه حاج قاسم را قرائت کرده بود همه مطیع و مراقب خانواده ما شده بودند.
قدردانی رهبر انقلاب از نوشتن کتاب بچههای حاج قاسم
برای گزارش کنگره ملی شهدای سیستانوبلوچستان محضر حضرت آقا رفته بودیم، این کتاب را قبلا سرلشکر ایزدی به آقا داده بودند، من هم کتاب را خودم تقدیم آقا کردم. ایشان پرسیدن چرا بچههای حاج قاسم؟ توضیح دادم من فرمانده گردان حاج قاسم بودم. آقا سوال کردند چند سالت بود در جنگ اسیر شدی و من هم جواب دادم. آقا تبسمی کرد و کتاب را گرفت و به دوستان داد تا داخل اتاق بگذارند. دو دستی حضرت آقا دست هایم را گرفت و 5، 6 بار محکم با تبسم دستانم را فشرد و تکان داد.
حاج قاسم در جایی جز یادواره شهدا سخن نمیگفت
یکی از فرمانده گردانهای حاج قاسم شیمیایی بود و در سیستان شهید شد، حاجی حلب بود، من پیگیری کردم او از آنجا به سیستان آمد، حاجی پنج شنبه صبح به تشییع رسید و هر کاری کردیم صحبت نکرد. در فرودگاه این محمدعلی ما طلبه است، کتاب همراهش بود و دادیم به حاج قاسم. حاجی گفت کتاب را به من رسانده بودید نصفش را خوانده بودم اما کتاب را بردند، خوب شد دوباره کتاب را به من دادید. موقع سوار شدن هواپیما به حاجی گفتم من نام این کتاب را بدون اینکه از شما اجازه بگیرم گذاشتم اما با مشورت بچهها این اسم را انتخاب کردم. حاج قاسم به من گفت حسین تو کار بزرگی کردی و دعا کن من هم از عهدهاش بربیاییم. آنجا بود فهمیدم این ارتباط دو طرفه است. از پلکان که بالا میرفتیم دستم در دستان حاجی بود گفتم برایم دعا کن، گفت تا الان دعا میکردم اما از این به بعد بیشتر دعا میکنم.
حاج قاسم از این راضی بود که فرهنگ جهاد و شهادت انتشار پیدا میکند و باور داشت این فرهنگ سبب مصونیت جامعه ماست. از سردار سلیمانی سخنرانی غیر از یادواره شهید سراغ ندارید. در همان یادواره شهید به ترامپ میگوید قمارباز، در یادواره شهید میگوید نیروهای مسلح ما نه! منِ قاسم سلیمانی برای شما کفایت میکند. در یادواره شهید قسم میخورد که بزرگترین راه سعادت ارتباط قلبی با حجت خدا و ولی فقیه است. یعنی او در جاهایی حرف میزد که انسانها به خاطر خدا جان داده بودند. در محل دل، در ارتباط دل با خدا، در جایی که انسانها به خاطر خدا ذبح شدند، این سخنان را میگفت.
چشمت به خانه خدا افتاد دعا کن در راهش تکه تکه شوم!
این خاطره را چندجا گفتم اینجا هم میگویم که ثبت شود نه به خاطر اینکه خودمان را بچههای حاج قاسم و سرباز او میدانیم. من زیرتمام نامههایم مینوشتم سرباز کوچک شما و ایشان در جواب مینوشت برادر کوچک شما. یکبار هم حاج قاسم را سرلشکر صدا نمیزدیم. با حاج قاسم گفتن لذت میبردیم. در بچههای جنگ به او میگفتیم «حبیب». 31 سال از جنگ گذشته اما این هنوز لفظ ما بود. سال 85 به حج تمتع مشرف شدم، آن زمان هم شهید پورجعفری همراهش بود، تماس گرفتم و گفتم میخواهم با حاجی خداحافظی کنم. گفتند جلسه دارند و فقط 5 دقیقه وقت دادند. داخل رفتم، کمی طول کشید و آقای پورجعفری داخل آمد، حاجی گفتند هنوز میخواهیم صحبت کنیم. موقع خداحافظی همدیگر را در بغل گرفتیم و روی هم را بوسیدیم. موقع خارج شدن از در اتاق، دست زد به شانهام و گفت حسین! من برگشتم و گفتم بله، گفت وقتی چشمت به خانه خدا افتاد از او بخواه من در راهش تکه تکه شوم.
سال 86 بود. من میدانستم در حوزه مقاومت ایشان دارد اذیت میشود، یک نامه محبتآمیز و با عاطفه نوشتم و او را به دوران دفاع مقدس بردم و دو قطعه عکس برایش فرستادم. یکی از عکسها که الان در فضای مجازی منتشر شده که شهید کاظمی نشسته و ایشان ایستاده را من برای حاجی فرستادم. یکی دیگر از عکسهایی که فرستادم تعدادی از فرماندهان گردان لشکر ثارالله بودیم که آخرین عکس ما بود و بعدش اسیر شدیم و جنگ هم تمام شده بود. حاجی در جواب نامهام نوشت برادرم همیشه سعی کن بوی معروفی همان زمان را بدهی و دعا کن سال دیگر در راه او پاره پاره شده باشم. این نامه را سالروز تولد منجی عالم بشریت برایم نوشته بود.
وقتی خبر شهادت حاج قاسم را شنیدم...
من ساعت 6 صبح فهمیدم حاج قاسم شهید شد، تازه متوجه شدم چقدر به هم وابستهایم. اگر در این صحنه سکته میکردیم کسی نباید ایراد بگیرد چون ما خیلی به ایشان وابسته بودیم. بعد به ذهنم آمد که بدانم او چگونه شهید شد، بههرحال حاجی شهید میشد. این را به من گفته بود. سال 85 در نامهاش هم گفته بود و اصرار میکرد برای شهادتش دعا کنیم. اولین عکسی که دیدم دست راستش با آن انگشتر بود. آنجا بود یقین کردم حاج قاسم همانگونه که میخواست رفت. هم شفاها به من گفت و هم کتبا برایم نوشته بود. این سند حقانیت اوست. رفتن انسان دست خودش است، او میخواست تکه تکه و پاره پاره با معشوقش ملاقات کند، حسینی و «اِرباً اِربا» شود چون عاشق اباعبدالله بود. در زمین خدا حضور داشت اما در زمین حسینبن علی و بیبی دو عالم بازی میکرد.