شهادت لیاقت می‌خواهد

Khatere201

بسیار مقید به حجاب بود

به شدت بر روی حجاب ما حساس بود. به یاد دارم که خودش از بازار برای من مقنعه‌ای حجاب‌دار خریده بود. مادرم می‌گفت: «اگر اذیت می‌شوی سرت نکن؛ اما داداش مصر بود که حتما سرم کنم. زمان شاه بود و ما فقط می‌توانستیم تا دم در مدرسه مقنعه سرمان کنیم. وقتی داخل مدرسه می‌شدیم، مجبور بودیم مقنعه را برداریم. وقتی برادرم متوجه موضوع شد، گفت: «با این حساب اصلا نمی‌خواهد به مدرسه بروی.» کار خدا همان زمان‌ها انقلاب پیروز شد.

خواهر شهید محمدعلی امینی‌نژاد

شهادت لیاقت می‌خواهد

سه شب قبل از شهادتش در مسجد علی‌بن ابیطالب(ع) یادواره شهدای مسجد بود. همسرم گفت: «شما نمی‌آیی؟» گفتم نه من کار دارم. آقای نوری برایم تعریف می‌کرد: «من پشت تریبون سخنرانی بودم و به محمود نگاه می‌کردم، انگار در حال و هوای دیگری بود.»

وقتی محمود از مسجد بازگشت، دیدم کتابی در دست دارد. اسم کتاب سروده‌هایی خطاب به فرزند شهید بود. آن را به دخترمان فهیمه داد و نوشته بود تقدیم به دخترم.

فهمیه نگاهی به کتاب و نگاهی پدرش کرد و گفت: «خب این سروده‌هایی برای فرزند شهید چه ربطی به من دارد؟!» محمود کتاب را گرفت و چند تا از شعرهایش را خواند. اتل متل یه بابا... کتاب ابوالفضل سپهر بود. من به شوخی گفتم محمود جبهه بودی شهید نشدی! بغض کرد و گفت: «خانم، شهادت لیاقت می‌خواهد.»

همسر شهید محمود سرگزی

شهید زندی لباس شهادت را بر تنم پوشاند

چند روز قبل از شهادتش به طرز عجیبی حال خوبی داشت. یک روز من را صدا زد و خوابی که چند شب پیش دیده بود را برایم تعریف کرد. می‌گفت: «خواب دیده‌ام که به‌همراه دوستم در گلزار شهدا بر سر مزار شهید عباس زندی هستیم. ناگهان شهید زندی آمد و لباسی را بر تن من پوشاند و گفت که تو شهید می‌شوی. در همین لحظه دوستم از شهید زندی پرسید: «چرا به من نمیدهی؟» شهید زندی به او گفت: «این لباس مخصوص محسن است.»

همسر شهید محسن حاجی‌هاشم

 

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31