شبيه‌‌ رزمندگان دوران دفاع مقدس بود

Ghorayshiوقتي در گفت‌وگو با برادر شهيد سيد محسن قريشي، با شمه‌اي از زندگي اين شهيد آشنا شدم، ناخودآگاه به ياد ديالوگي از فيلم «چ» افتادم كه شهيد چمران رو به شهيد وصالي گفت: «خوش به حال خميني(ره) كه سربازاني چون تو دارد.»

به راستي امثال وصالي‌ها و همه رزمندگان دفاع مقدس نعمتي براي كشور و نظام اسلامي بودند. چنين جواناني بعد از جنگ هم در كشورمان وجود دارند و تنها بايد موقعيتش پيش بيايد تا جواهر وجودي‌شان در كوره حوادث مختلف خود را نشان بدهد. شهيد قريشي متولد 1363 در روستاي قلعه بابو شهرستان خمين، از همين جوانان نسل سومي انقلاب است كه به امر رهبري و براي مقابله با شيطنت‌هاي گروهك پژاك به شمالغرب كشور رفت و 30فروردين1389 در حالي كه تنها يك ماه از ازدواجش مي‌گذشت، ‌به شهادت رسيد. فرازي از زندگي شهيد سيد محسن قريشي را در گفت و گو با برادرش سيد حسين قريشي پيش رو داريد.

ماجراي رزمندگي شهيد قريشي از كجا رقم مي‌خورد؟

ما يك خانواده پرجمعيت و مذهبي در روستاي قلعه بابوي شهرستان خمين بوديم كه پدرمان به همراه عموهايم از انقلابي‌هاي منطقه بودند. خصوصاً عمويم كه بعد از پيروزي انقلاب سپاهي شد و سابقه جبهه و جهاد داشت. پسرعموهايم قبل از اينكه خود من به جبهه بروم، اعزام داشتند و يكي از آنها به نام سيد اسدالله قريشي در عمليات كربلاي5 به شهادت رسيد. بنابراين سيد محسن در يك خانواده مذهبي و انقلابي رشد كرد و عمو و پسرعموها و برادر و اقوام دور و نزديكش همگي بچه انقلابي و بچه رزمنده بودند. اين طور شد كه سيد محسن از وقتي خودش را شناخت، در همان روستاي زادگاهمان به عضويت بسيج درآمد و نهايتاً از سال 85 هم وارد دانشكده افسري شد و رسماً به عضويت سپاه درآمد.

خودتان چه سالي به جبهه رفتيد؟ برادرتان انس و الفتي هم با پسرعموي شهيدش داشت؟

من از اول سال 65 به جبهه رفتم و تا انتهاي جنگ هم در مناطق عملياتي حضور داشتم. آن زمان سيد محسن دو سال بيشتر نداشت، اما همان طور كه گفتم از وقتي كه خودش را شناخت با فضاي رزمندگي آشنا بود. جو خانواده ما طوري بود كه خواهي نخواهي پاي جبهه و خاطرات دفاع مقدس پيش مي‌آمد. خصوصاً آنكه مزار پسرعمويمان شهيد سيد اسدالله قريشي در گلزار شهداي اراك، مأمني براي برادرم سيد محسن به شمار مي‌رفت كه در كنار زيارت مزار شهداي ديگر، خيلي به مزار پسرعموي شهيدش سر مي‌زد. اتفاقاً وقتي كه به شهادت رسيد، پيكرش را كنار سيد اسدالله دفن كرديم.

اگر برادرتان سال 85 سپاهي شده باشد، يعني تنها چهار سال بعد به شهادت رسيد؟

ايشان سال 83 يا 84 اقدام به عضويت در سپاه كرد و فروردين 85 هم به دانشكده افسري رفت. سپاه تازه دوره تربيت پاسداري گذاشته بود و سيد محسن هم دانشجوي دوره اول بود. سال 87 فارغ‌التحصيل شد و به يگانش يعني تيپ پياده 71 روح الله اراك رفت. ارديبهشت سال 88 تيپ در شمالغرب خط تحويل گرفت و آنجا رفتيم. يك سال بعد در 30 فروردين ماه 89 هم كه به شهادت رسيد. بنابراين تنها دو سال در تيپ محل خدمتش مستقر شده بود كه شهيد شد.

شما از سال 65 رخت رزم به تن كرديد و برادرتان تنها دو سال بعد به شهادت رسيد، چطور مي‌شود كه يك نفر دير بيايد و زود برود؟

اين برمي‌گردد به اخلاص آدم‌ها و حكمتي كه در كار خداست. اين طور نيست كه هركسي زودتر آمده زودتر هم بايد برود. بدون اينكه بخواهم تعصبي به‌خاطر نسبت برادري داشته باشم، بايد بگويم سيد محسن لايق شهادت بود. من 17 سال از او بزرگ‌تر بودم و بيش از 20 سال قبل از او هم رخت رزم به تن كردم، اما سيد محسن سعادت شهادت را براي خودش خريد و زماني كه شهيد شد، كامل و رسيده بود.

پس در مرامش شهادت را مي‌ديديد؟

نه تنها من كه برادرش بودم، بلكه اگر در زمان حيات سيد محسن به يگانشان مي‌رفتيد و از همرزمانش مي‌پرسيديد اگر قرار باشد كسي از شما شهيد شود آن فرد كيست؟ همه‌شان مي‌گفتند سيد محسن. اين به خاطر خصوصيات اخلاقي ناب و زيبايش بود. من به ياد ندارم در عمر 26 ساله برادرم، كسي از او رنجيده باشد. اخلاق فوق‌العاده خوبي داشت. كم حرف بود و بيشتر عمل مي‌كرد. عكسي دارد كه كنار يك چادر با دستان خاكي ايستاده است، حول و حوش همان منطقه محل شهادتش در دشت سنگ‌هاي آذرين است، قرار بود چادري بنا كنند و با وجودي كه شهيد مسئول تيمشان بود، بيشتر از نيروهايش كار مي‌كرد و هميشه هم اين طور بود. ايثارگري‌اش خيلي به چشم مي‌آمد، در مقابل خانواده، دوستان، همرزمان و. . . اين طور است كه ته دلم فكر مي‌كردم شايد روزي شهيد شود. خصوصاً وقتي كه در شمالغرب مأموريت گرفتيم، من هميشه خودم را آماده شنيدن خبر شهادتش مي‌كردم.

خاطره‌اي از سيد محسن داريد كه به صورت عملي نشان‌دهنده خصوصيات اخلاقي‌اش باشد؟

سال 83 كه پدرمان فوت كرد، ‌من و ساير خواهر برادرهايي كه بزرگ‌تر از ايشان بوديم خارج از روستايمان زندگي مي‌كرديم، بنابراين سرپرستي مادر و سه برادر و خواهر كوچك‌ترمان به دوش سيد محسن افتاد. مرحوم پدرمان كار كشاورزي مي‌كرد و سرزدن به زمين و ساير مشغولياتي كه روستاييان دارند كار ساده‌اي نيست. برادر شهيدم سال 85 كه به دانشكده افسري در تهران رفت، تنها پنج‌شنبه و جمعه وقت داشت به خانه برگردد و در همين زمان كم، ‌برمي‌گشت به سرعت كارهاي خانه پدري را سر و سامان مي‌داد و دوباره به دانشكده مي‌رفت. يكبار هم به روي هيچ كدام از ما نياورد كه چرا بايد مسئوليت مادر و دو برادر و يك خواهر كوچك‌ترش به دوش او باشد.

چطور تصميم گرفته شد كه به شمال غرب اعزام شويد؟ ظاهراً شهيد قريشي در اثناي همين مأموريت ازدواج كرده بود؟

ارديبهشت سال 88 قرار شد يگان ما به شمالغرب برود و در بحث مبارزه با گروهك پژاك وارد عمل شود. من فرمانده يكي از گردان‌هاي تيپ پياده 71 روح الله بودم و سيد محسن هم در گردان تكاوري قمربني‌هاشم(ع) تيپ سر گروه يكي از تيم‌ها بود. چند ماهي به صورت شيفتي در منطقه حضور داشتيم و غالباً شيفت من و سيد محسن يكي بود، يعني با هم به مرخصي مي‌آمديم و با هم به منطقه مي‌رفتيم. در همين اثنا به اصرار برايش آستين بالا زديم و به نظرم 25 اسفند 88 كه حين شيفت استراحتمان بود، سيد محسن ازدواج كرد. بعد از ازدواج به اتفاق همسرش به مشهد رفت و در بازگشت دوباره به منطقه آمد و كمتر از دو هفته بعد هم شهيد شد.

با وجودي كه تازه‌داماد بود، نمي‌توانست ديرتر به منطقه عملياتي برگردد؟

در مورد شهيد قريشي كار برعكس بود. ما و حتي فرمانده گردانش و فرمانده تيپ مي‌گفتيم بعد از اتمام مرخصي‌اش دو، سه ماهي شيفتش را جابه‌جا كند و بعد به منطقه برگردد، اما خودش اصرار داشت به محض اينكه مرخصي‌اش تمام شد به منطقه بيايد. خود من سيزدهم يا چهاردهم فروردين كه دوره استراحتم تمام شد به شمالغرب برگشتم، سيد محسن چهار روز بعد از من در اراك ماند و 18 فروردين به منطقه آمد. 12 روز بعد هم كه در 30 فروردين به شهادت رسيد. روز شهادتش شيفت حضور ما در منطقه به پايان مي‌رسيد و بايد برمي‌گشتيم، اما با شهادت برادرم، روز سي و يكم فروردين به جاي اينكه روي پايش برگردد، با آمبولانس پيكرش را برگردانديم.

نكته عجيبي در زندگي خيلي از شهداي دفاع مقدس مي‌بينيم و آن هم شهادتشان در گل زندگي‌شان است. به عنوان نمونه خيلي پيش آمده كه يك رزمنده درحالي كه تازه ازدواج كرده است، به شهادت برسد، حالا هم كه در زندگي برادرتان كه جوان نسل سومي است همين مورد را مي‌بينيم، نظر شما چيست؟

اين تشابه به خاطر تشابه آرمان و اعتقاد و هدف است. جوانان ما چه در دوران دفاع مقدس و چه بعد از آن، هروقت پاي اعتقادات و امر ولايت پيش بيايد، از همه هستي‌شان مي‌گذرند. يكي از مشكلاتي كه ما در مأموريت‌ها داريم اين است كه وقتي قرار باشد 100 نفر را به جايي اعزام كنيم، 300 نفر داوطلب مي‌شوند و نمي‌دانيم از ميان اين همه داوطلب كدام را انتخاب كنيم. بايد خود آدم در حال و احوال چنين انسان‌هايي باشد تا بفهمد چطور اين همه گذشت از خودشان نشان مي‌دهند. سيد محسن تنها دو يا سه هفته با نوعروسش زندگي كرد، اما از شيريني‌هاي اوايل زندگي مشترك گذشت و با آمدن به مناطق عملياتي به شهادت رسيد. حس غريبي در ميان شهداست كه قابل وصف نيست. در منطقه كه بوديم با تلفن‌هاي مخصوصي با خانواده‌ها در ارتباط بوديم. يكي از آنها در اختيار من بود و گاهي به بچه‌ها مي‌دادم تا با منزلشان تماس بگيرند، اما سيد محسن هميشه خودش را از من مخفي مي‌كرد تا مبادا بخواهم تلفن را به او بدهم. فكر مي‌كرد شايد پارتي بازي شود و بيت‌المال تضييع شود. درحالي كه به عنوان يك رزمنده حق داشت از آن تلفن استفاده كند. منتها احتياط مي‌‌كرد تا مبادا دچار خطايي شود. رفتارش مثل رزمنده‌هاي دوران جنگ بود.

از شهادت سيد محسن بگوييد.

شهيد به خاطر ازدواجش چند روز ديرتر از من به منطقه آمد. قرار بود 12 - 10 روز بعد يعني 30 فروردين 89 آخرين روز حضور ما در منطقه باشد و براي استراحت به اراك برگرديم. آخرين ديدارم با برادرم روز 29 فروردين بود. آن روز بچه‌ها با سيد محسن شوخي مي‌كردند كه تازه داماد است و بايد شيريني بدهد و از اين حرف‌ها، شب كه به مقر خودمان برگشتيم، ‌شنيديم در منطقه دشت سنگ‌هاي آذرين ضد انقلاب تحركي كرده است. اين دشت پر از سنگ‌هايي است كه حاصل آتشفشان كوه آرارات در ساليان دراز گذشته است. شرايط اين سنگ‌ها در دشت مورد نظر طوري است كه ضد انقلاب مي‌توانست لابه‌لاي آنها در غارهاي متعدد و بسياري كه زير سنگ‌ها ايجاد شده، مخفي شوند. روز 30فروردين بچه‌هاي گردان تكاوري قمربني‌هاشم(ع) به دشت سنگ‌هاي آذرين رفتند و با پژاك درگير شدند.

ما كمي عقب‌تر از آنها بوديم. از ساعت 14 تا غروب درگيري‌شان ادامه يافته بود. نهايتاً وقتي كه برگشتند متوجه شديم دو تن از بچه‌هاي گردان شهيد شده‌اند و از سيد محسن خبري نيست.

چون هوا تاريك بود، ‌كاري از دستمان برنمي‌آمد. ته دلم حدس مي‌زدم شهيد شده باشد، اما تصور اينكه ضد انقلاب پيكرش را با خود ببرند و ميان غارهاي بيشمار منطقه مخفي‌اش كنند، اذيتم مي‌كرد. آن شب سخت‌ترين شب عمرم بود. صبح كه شد تيم شناسايي راه انداختيم و نهايتاً پيكر ايشان را ميان شيار سنگ‌ها يافتيم. يك گلوله به سر و ديگري به قلبش خورده بود. اما ضد انقلاب او را رها نكرده و با كينه و عقده‌اي كه داشتند، پيكرش را تيرباران كرده بودند. حتي او را جابه‌جا كرده و قصد انتقالش را داشتند كه خوشبختانه موفق نشده بودند. پيكر برادرم، پاسدار گردان تكاوري قمربني‌هاشم(ع) چون مولايش ابوالفضل(ع) پر از تير كين دشمن شده بود.

منبع: روزنامه جوان


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31