سپاهی ممتاز

قسمت بیست و سوم خاطرات احمد احمد

Ahmad E Ahmad

موز مبل 1

پس از مأنوس شدن با مردم خیرآباد ، بر آن شدم که به وظیفه الهی خود عمل کنم ، از این رو به نزد فرماندار رفته و از مشکلات و سختی های مردم گزارش دادم ، از او خواستم که برای رفع ظلم و ناعدالتی از این مردم پاک و خالص کاری کند .

فرماندار مأیوس بود و می گفت تلاش هایش بی نتیجه بوده است ، تا زمانی که خان و خان بازی وجود دارد وضع همین طور خواهد بود ، او گفت : حالا تو بیفت جلو کاری را شروع کن هر کاری بکنی من کمکت می کنم ، اما نه مستقیم ، چرا که نمی خواهم وارد دعواهای ایلات و طوایف شوم .

او در این دیدار برای من روشن کرد که این وضعیت از روی سیاست پیش آمده است ، سیاستی که از طرف فئودال هایی چون وفا شریعتی اعمال می شود ، در این سیاست آنها می خواهند با تنگ کردن عرصه و فشار و زور مردم را به تخلیه روستا و زمین هایشان متقاعد کنند ، از این طریق زمین های رایگان یا به قیمت خیلی نازل و ناچیز تهیه کنند و آن را به زیر کشت مکانیزه ببرند و از ره آورد آن سود کلانی عایدشان شود .

او می گفت که نمی تواند مستقیماً کاری کند ، زیرا توان و اختیاراتش محدود بود ولی قول داد که از من حمایت کند ، تلاش فرماندار در انجمن شهر نیز به خاطر نفوذ وفا شریعتی بی فایده بود ، پس از چراغ سبز فرماندار ، به خیرآباد بازگشتم و مردم را به مسجد دعوت کرده و برایشان سخنرانی کردم :

" ... تا به کی شما می خواهید در فلاکت زندگی کنید ؟ تا کی می خواهید این ناعدالتی را تحمیل کنید ؟ تا کی می خواهید آب را از مسافت دور روی شان های زخمی تان به خانه هایتان بیاورید ؟ چرا برای پایان دادن به این رنج ها حرکتی نمی کنید ؟

شما جمعیت غالب این روستا هستید ، ولی از اقل امکانات محرومید ، اینجا خان و خان بازی است و تا خودتان کاری نکنید آب و آبادانی به این ده نخواهد آمد ... من امروز پیش فرماندار رفتم و از او قول همکاری گرفتم ، از اینجای کار دیگر به عهده خود شما است ... "

اهالی گفتند ما نمی دانیم که چه کار باید بکنیم ، گفتم که من یک تقاضانامه تنظیم می کنم و شما باید همه آن را امضا کنید ، پس از اخذ امضاها ، رفت و آمد بسیار من به فرمانداری و انجمن شهر شروع شد ، دیگر هم و غم من شده بود لوله کشی آب خیرآباد .

جلسات و صحبت طولانی با فرمانده و رئیس انجمن شهر داشتم ، نهایتاً در انجمن شهر گفتند که به هیچ عنوان برای لوله کشی سرمایه گذاری نمی کنند ، ولی برای ساخت موزمبل ، حاضر به همکاری هستند و از وفا شریعتی ها خواهند خواست کته هفته ای یک بار آب را روانه موزمبل کنند تا پس از پر شدن مورد مصرف اهالی قرار گیرد .

من آن را نپذیرفتم ، به خاطر این اختلاف نظر چند روزی پیگیری من متوقف شد ، تا این که یک روز که من در ده نبودم ، از طرف شهرداری سمنان به آنجا آمده و برای مردم از ساخت موزمبل صحبت کرده بودند .

هنگامی که به ده رسیدم دیدم که سه تا ماشین از آنجا خارج می شوند ، خود را به مردم رساندم ، دیدم که خیلی خوشحالند ، پرسیدم که چه شده ؟ گفتند : " که پیگیری های شما نتیجه داده است ، از شهرداری آمدند و گفتند می خواهند برای ما موزمبل بسازند ."

نقطه ای از ده را هم برای این کار با گچ دایره ای سفید کشیده اند ، گفتم : " موزمبل ! موزمبل برای چه ؟ " گفتند : " خب قرار است هفته ای یک بار آن را پر از آب کنند و برای این کار سریع انجام شود ساخت آن را به یک نفر به قیمت 60 هزار تومان کنترات داده اند ، 20% از این پول را باید اهالی ده بدهند ."

من در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفتم ، تصمیم گرفتم که صریح با آنها سخن بگویم .... " شما باور کردید ! شما فکر می کنید که آنها به شما آب می دهند ! .. نه ! مطمئن باشید این آب انبار خالی می ماند .

وفا شریعتی ها به شما آب نخواهند داد ، فقط موقع بارش باران است که آن پر می شود ، این موزمبل رو دست شما می ماند ، از طرفی دیگر نمی توانید درخواست لوله کشی بکنید و پولش را هم نخواهید داشت ، چرا که آنها خواهند گفت ما برایتان موزمبل ساخته ایم ... "

همین حین فکری به نظرم رسید و آن تظاهرات و راهپیمایی به سمت فرمانداری بود ، تعداد مردان اندک بود ، از این رو به زن ها و بچه ها گفتم : " الان تنها یک راه دارید و آن این که دسته جمعی به ساختمان فرمانداری بروید و بگویید که ما موزمبل نمی خواهیم ، آب لوله کشی می خواهیم ."

ابتدا آنها کمی تردید کردند ، ولی بالاخره دریافتند که این بهترین راه است ، پس به سمت سمنان حرکت کردند و من نیز پیشاپیش آنها قرار گرفتم ، پس از پیمودن حدود سه کیلومتر راه به ابتدای شهر رسیدیم ، از آنجا زن ها و کودکان شروع کردن به شعار دادن.

جالب بود ، آنها طوری شعار می دادند که مخالفت با رژیم تلقی نشود و دردسر و زحمتی برایشان فراهم نشود ، زن و بچه ، پیر و جوان فریاد می زدند : " زنده باد شاه ، ما آب می خواهیم ، موزمبل نمی خواهیم ... زنده باد شاه ... ما آب می خواهیم ... "

چون شهر کوچک بود خبر ورود روستاییان و شعارهای آنها به سرعت در فضا پیچید ، برخی از مردم شهر نیز از روی کنجکاوی به این جمع پیوستند ، آهسته آهسته جمعیت زیاد شد ، در بین راه یک مأمور شهربانی جلو مرا گرفت و گفت : " چرا شهر را شلوغ کرده اید ؟ "

گفتم : " چند نفر دهاتی دارند راهپیمایی آرام می کنند و زنده باد شاه می گویند ، مگر شما با این شعار مخالفید ! "، مأمور با این موضع و حرف عقب کشید .

بعدها فهمیدم که در میانه راه چند زن مسن که فهمیده تر از بقیه بودند به بقیه سفارش کرده بودند که چون من سپاهی هستم و ارتشی ، اگر یک وقت مسئله ای و حادثه ای در شهر پیش آمد مردم خود دخالت و برخورد کنند و مرا دخیل در ماجرا نکنند .

وقتی به ساختمان فرمانداری نزدیک شدیم ، به تعداد زن مسن سفارش کردم که در فرمانداری اگر در باز بود آنها به داخل و نزد فرماندار بروند و خواسته هایشان را مطرح کنند و اگر در بسته بود به زور آن را باز کرده و وارد شوند ، چرا که فکر می کردم احتمال برخورد و درگیری با زنان کمتر است ، به آنها اطمینان دادم که در صورت درگیری من نیز دخالت خواهم کرد .

در ساختمان فرمانداری ، تا نگهبان پرسید که چه می خواهید ، مردم وارد صحن و محوطه فرمانداری شدند ، در وسط حیاط یک حوض بزرگ آب قرار داشت ، چون هوا خیلی گرم بود مردم در کنار حوض یله افتادند و شروع کردند به پاشیدن آب به سر و صورت تا خود را خنک کنند .

من نیز به اتاق فرماندار رفتم ، او مشوش و مضطرب بود ، گفت : " احمد تو چه کار کرده ای ؟" گفتم : " مگر شما نگفتید ، من برای آوردن آب به خیرآباد تلاش کنم ، خب این هم اولین قدمش است . " گفت : " آخر این چه وضعی است ؟ من الان چه کار کنم ؟ " گفتم : " نمی دانم ، بهتر است به محوطه بروی و با آنها صحبت کنی . "

او پیشنهاد مرا پذیرفت و به حیاط رفت ، همان لحظه یکی از بچه ها به داخل حو ض افتاد بود و گریه می کرد ، او آن بچه را بغل گرفت ، نوازشش کرد و بوسید و گفت : " آّب بهت می دهم ، بچه خوبم ، گریه نکن ... " او خود چند قطره ای اشک ریخت و توانست با یک برخورد احساسی مردم را متمایل به خود کند .

او گفت : " چرا باید این بچه ها تشنه باشند ؟ چرا شما نباید آب داشته باشید ؟ پس این انجمن شهر چه می کند ؟ شهردار چه می کند ؟ ... "سپس او کسی را صدا زد و گفت : " برو به فلانی و فلانی بگو که بیایند اینجا ! "

او توانست همدردی خوبی از خود نشان دهد و نیز گفت : " این آقای احمد احمد از آن جوان های بسیار فعال است ، خدا حفظش کند ، او پیگیر قضیه آب برای شما است و من خودم هم این مورد را پیگیری می کنم تا به نتیجه برسد ، اصلاً آنجا نباید موزمبل ساخته شود و من از فردا به شما آب می دهم ..."

آقای دبیران نزدیک به 45 دقیقه با مردم صحبت کرد و رضایت آنها را به دست آورد و به عبارت غائله را ختم به خیر کرد .

از فردای آن روز راهپیمایی طبق قول فرماندار هر روز ماشین تانکر آب به ده آب می رساند ، اما این کار بیشتر از دو هفته طول نکشید و وضع به صورت قبلی برگشت ، ولی من همچنان به پیگیری های خود ادامه می دادم ، پای اداره ترویج آبادانی و مسکن را نیز به میان کشیدم ، ولی توصیه ها و اقدامات آنها نیز ثمربخش نبود .

جوشش آب

روزی با خبر شدم که یک نظامی عالیرتبه از طرف بازرسی شاهنشاهی وارد سمنان شده و در فرمانداری مستقر است ، گویا او برای بررسی یک عمل خلاف عفت عمومی به دامغان رفته بود و هنگام بازگشت قرار بود سه روزی هم در سمنان به برخی امور رسیدگی کند .

من فرصت را مغتنم شمرده و برای دیدن او به فرمانداری رفتم ، از مردم خیرآباد هم خواستم که جداگانه به آنجا بروند و مشکل لوله کشی آب را مطرح کنند ، جلو در ساختمان از ورودم ممانعت کردند ، گفتم که من سپاهی آبادانی و مسکن هستم ، از اهالی اینجا نیستم که جلویم را می گیرید .

خلاصه با گردن کلفتی وارد آنجا شدم ، پس از اجازه تیمسار به اتاق او وارد شده و سلام دادم و گفتم : " احمد احمد هستم ، سپاهی خیرآباد ." گفت : " بفرمایید بنشینید ." نشستم و پس از کمی مکث شروع به صحبت درباره مشکلات و نابسامانی های ده خیرآباد کردم .

در خصوص لوله کشی آب آنجا و موانع احداث آن توضیح دادم ، وی دستور داد که پرونده خیرآباد را بیاورند ، خب از ابتدایی که موضوع آب لوله کشی خیرآباد مطرح شده بود تا آن موقع ، پرونده قطوری شکل گرفته بود .

تمام مکاتبات و نامه های من به صورت طبقه بندی شده در این پرونده بایگانی شده بود ، تیسمار کمی پرونده را ورق زد و گاهی سؤالاتی از من کرد و جواب لازم را به او دادم ، در آخر به او گفتم : " جناب تیمسار ! اینجا باید زور داشت تا کاری پیش برود ." گفت : " من زور دارم ! "

بعد نامه ای را از کیفش در آورد و نشانم داد ، نامه ای با سربرگ بازرسی شاهنشاهی که در آن به تیمسار اختیارات تام برای بازرسی ، بررسی ، تحقیق و اقدام در دامغان و سمنان ابلاغ شده بود ، او گفت : " من به خیرآباد آب می دهم ، فقط بگویید چه کار کنم ؟ "

گفتم : " قربان ! جسارت است ، شما لطفاً از شهر سمنان به راه آهن بیایید ، یک کیلومتر بیشتر نیست و ببینید که از آنجا هم به خیرآباد تنها دو کیلومتر است ، راه آهن الان دارای آب لوله کشی است و لوله کشی از آنجا تا خیرآباد سرمایه و بودجه کلان نمی خواهد ، فقط به شهردار بگویید که اجازه بدهد تا ده لوله کشی شود ."

تیمسار همان روز دستور داد فرماندار ، شهردار و اعضای انجمن شهر آمدند و سوار بر یک ماشین استیشن به طرف راه آهن رفتیم ، جالب این که وقتی فرماندار می خواست مرا از جمع خود جدا کند ، تیمسار گفت : " نه او سپاهی و نماینده شاه است ، من هم نماینده شاه هستم ، باید پیش من بیاید ."

یک دور ، دور میدان راه آهن زدیم ، در آنجا تیمسار کسی را دید که با شلنگ درختان مقابل راه آهن را آب می داد ، خیلی ناراحت شد و گفت : " در حالی که مردمی آب ندارند این چه وضعی است که به درختان آب می دهند ." بعد به سمت خیرآباد رفتیم ، تیمسار اوضاع اسفبار مردم را از نزدیک دید .

پس از بازگشت به فرمانداری ، بلافاصله جلسه ای به اتفاق فرماندار ، شهردار و اعضای انجمن شهر تشکیل شد . من نیز در این جلسه شرکت کردم ، صورت جلسه خوب و مهمی هم تنظیم شد که در آن قید شده بود که اداره آبادانی و مسکن که در فرمانداری مستقر بود با همکاری سایر دستگاه ها موظف و ملزم به لوله کشی آب برای خیرآباد است .

تعیین شد که 80% هزینه این طرح به عهده اداره آبادانی و 20% به عهده اهالی ده باشد ، وقتی همه داشتند صورت جلسه را امضا می کردند ، یکی از وفا شریعتی ها به دیگری گفت: " عیب ندارد ، ما هم این را امضا می کنیم ، فردا که این تیمسار رفت همه چیز فراموش می شود ، کی بیکاره به اینها آب بده ! "

با شنیدن این جمله ناگهان رو به تیمسار کرده و گفتم : " من چشمم آب نمی خورد ." تیمسار با عصبانیت گفت : " من این را امضا کردم ، اینها سگ کی باشند که بزنند زیر آن ! " حاضرین به خصوص وفا شریعتی ها تا بنا گوش سرخ شدند .

بعد روی کاغذ شماره تلفن مستقیم خود را یادداشت کرد و به من دارد و گفت : " هر وقت با مشکل مواجه شدی و دیدی که اینها کارشکنی می کنند با من تماس بگیر و خبر بده ، من خود دوباره به سمنان می آیم ."

خبر این جلسه زودتر از من به ده رسید ، مردم خیلی خوشحال بودند ، جالب بود ، مردم روستای رکن آباد نیز تحریک و امیدوار شده بودند به نزد تیمسار رفتند و گفتند که فاصله روستای ما تا خیرآباد یک کیلومتر بیشتر نیست ، به ما هم آب بدهید ، تیمسار پای تقاضانامه آنها نوشت : " به اینجا هم لوله کشی کنید ."

در این فاصله من علاوه بر پیگیری آب روستا ، مدرسه خیلی خوب و مناسبی را هم با کمک اهالی ساخته بودم که کار ساخت آن به تازگی تمام شده بود ، با اهالی قرار گذاشتیم قبل از رفتن تیمسار از او بخواهیم که مدرسه را افتتاح کند ، تا به این وسیله قدرشناسی خود را به او نشان دهیم و او را در پیگیری لوله کشی آب روستا مصمم تر کنیم .

پس از انجام هماهنگی ها از قصاب ده هم خواستیم که گوسفندی را در مراسم افتتاح ذبح کند ، من برای این که در مراسم شرکت نکنم خود را به مریضی زدم و تیمسار مجدداً به روستا آمد و در مراسم از من هم غیابی تجلیل شد .

از روز بعد می بایست برای جمع کردن سهم اهالی روستا اقدام می کردم ، ولی این امر ممکن نبود ، آخر آنها سرمایه و منابع مالی نداشتند که من به آنها مراجعه کنم ، طبق محاسبات هر خانوار باید حدود یکصد تومان می پرداخت .

نمی دانستم که این مشکل را به چه صورتی حل کنم ، پس از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که روراست معضل را با خود مردم در میان بگذارم ، با آنها صحبت کردم و گفتم که بالاخره باید این گره کور را به شکلی باز کنیم ، آنها رفتند و صادقانه برای تأمین پول تلاش کردند .

برخی مال و احشام خود را فروختند ، حتی برخی پول نزول کردند با این حال برخی نتوانستند هیچ کاری بکنند ، پیشنهاد دادند که به جای آن به عنوان نیروی انسانی و کارگر در این پروژه کار کنند ، در طول این اقدام من فداکاری عجیبی از این مردم و کمک به یکدیگر دیدم ، دلگرمی و انگیزه خوبی برای ادامه کار و پیگیری های لازم در من ایجاد شد .

پس از جمع کردن سهم سرمایه مردم اداره آبادانی و مسکن شروع به احداث خط لوله آب کرد ، من هم پا به پای آنها کار می کردم ، حتی چند پنجشنبه و جمعه به تهران نیامدم و در آنجا کار کردم ، پس از حدود دو ماه و نیم لوله کشی به اتمام رسید .

هنگامی که شریان حیاتی آب در خیرآباد جریان گرفت ، عکس العمل و قدرشناسی روستاییان دیدنی بود ، چند گوسفند قربانی کردند ، ولیمه دادند ، آش نذری پخش کردند و ...

سپاهی ممتاز

با سرازیر شدن آب به خیرآباد این روستا حیات دیگر گرفت و موقعیت تازه ای یافت . روزنامه محلی سمنان گزارش جامعی از روند لوله کشی آب منعکس کرد که در آن به تلاش های من نیز اشاره شده بود .

شرایط زندگی برای من تغییر کرده بود ، کوچک و بزرگ احترامم می کردند ، گروه های مختلف موجود در سمنان از من به عنوان یک سپاهی تقدیر کردند ، در این میان قدرشناسی مردم خیرآباد و رکن آباد برای من از هر چیز دیگر لذت بخش تر بود . آنچه که برایم اهمیت زیادی داشت این بود که اهالی این روستاها باور کردند که اگر با هم باشند و از خود یکدلی و وحدت نشان دهند می توانند به اهداف خود برسند .

این باور در حدی بود که در برنامه های بعد ، آنها حتی بدون حضور من توانستند موفقیت های چشمگیری در عمران و آبادانی روستایشان به دست بیاورند . من که تا آن زمان بیشتر وقت خود را صرف خدمات به این روستا کرده بودم ، پس از این مرحله با سبک شدن شانه هایم بیشتر به کارهای تشکیلاتی خود رسیدم .

روزی فرماندار مرا خواست و به خاطر به پایان رسیدن لوله کشی آب تبریک گفت و اضافه کرد: " سرکار احمد ! شما به عنوان سپاهی ممتاز شناخته شده اید ." من می دانستم که گزارش های او از کارهای من در این انتخاب تأثیر و نقش اصلی را داشته است .

من نیز به خاطر کمک ها و حمایت های او تشکر کردم ، خوشحال بودم از این که طبق قوانین موجود به خاطر همین انتخاب بدون کنکور وارد دانشگاه شوم . در آینده ثابت شد که خشنودی من از این انتخاب بی مورد و واهی است ، زیرا ساواک با دخالت هایش مانع ورود من به دانشگاه شد.

به هر حال آنچه برای من اهمیت داشت ، خود باوری مردم و رضایت خداوند بود ، به جهت فردی هم به خاطر استفاده خوب از فرصت سربازی برای خدمت به مردم که کمتر برای کسی پیش می آید رضایت درونی داشتم .

گفتنی است که این همه نشان دهنده ظلم جداگانه به مردم بی پناه است و این برشی بود از یک جامعه طبقاتی که طبقه مستضعف و تحت ستم با همت والای خود توانستند علیه آن حرکت کرده و رفع ظلم و استضعاف کنند .

گرچه در این ماجرا تیمسار بازرسی شاهنشاهی نقشی مثبت را بازی کرد ، ولی به طول قطع این حرکت و اقدام نمایش و رفورمی بیش نبود ، رژیم چند برابر آنچه را که انجام داده بود تبلیغ کرد و می خواست محبوبیت هایی هر چند ظاهری به دست آورد .

من روزهایی پر از شادی و غم در کنار این مردم سپری کردم و سرانجام پس از به جای گذاشتن آثاری از خود مانند مدرسه ، حمام ، لوله کشی آب ، ترمیم مسجد و ... با تمام انس و الفتی که به این مردم پاک و باصفا داشتم در مهرماه سال 1349 از آنها خداحافظی کرده و از خدمت سربازی ترخیص شدم .

_____________________

1 . موز مبل نام محلی آب انبار است ، قبل از این که آب آشامیدنی با زدن چاههای عمیق و لوله کشی به خانه ها به دست مردم برسد ، آنها از مخازن آبی که در زیر زمین ایجاد کرده بودند و آب باران در آن نگه می داشتند بهره می بردند ، که یک سیستم غیر بهداشتی بود .

 


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان