سازمان عقب مانده

* لطفاً خودتان را معرفی کنید .

محمد رضا براتی هستم، متولد تهران، سال 80 بود که برای کار به ترکیه رفتم در آنجا به وسیله هواداران سازمان جذب سازمان شدم و با وعده هایی که آنجا دادند و حرفهایی که زدند، عازم عراق شدم.

 

 

Baraty

 

هوادارهایشان می گفتند که بعد از یک دوره آموزشی که مدت شش ماه است، شما اعزام می شوید به کشورهای اروپایی و آنجا مشغول به کار می شوید. از تعصبات آدم سوء استفاده می کردند.

به یک سری آدمهای دیگر هم مثل ما که دنبال کار بودند، مثل آن بلوچها و بچه های تهران و بچه های دیگر، گفته بودند ما برجی چهار صد تا هزار دلار بهتان می دهیم برای کار در اروپا، ولی قبلش لازم است که بیایید به عراق و شش ماه در عراق باشید. به من هم گفتند که برای پناهندگی گرفتن در اروپا باید آموزش ببینی و بعد از عراق بروی .اما زرنگی هم می کردند ،یک شکافی بود این وسط بین اعضای سازمان بود با رابطنشان در ترکیه .

رابط ها دقیقاً با وعده پول و کار حرف می زدند ولی نفرات سازمان، آن زنهایی که مثلاً از آلمان و کشورهای اروپایی صحبت می کردند که ما بعداً متوجه شدیم که در اشرف هستند، هیچ گونه شکافی باز نمی کردند. یعنی وعده وعیدی پشت تلفن نمی دادند. طرف حسابتان می کردند با همان فردی که در ترکیه است، بعداً هم که دچار مشکل می شدیم، می گفتند که هوادار این حرف را زده، ما این حرف را به شما نزدیم.

در حالی که نمی شود گفت که آن حرفها را از خودش می زد، چون از یک سری هایشان من شنیده بودم که این رابط ها به خاطر اعزام و فرستادن ما به عراق، پول دریافت می کنند. البته اینها هوادار هم نبودند، بیشتر جنبه رابط داشتند و رابط سازمان بودند و هر کاری به آنها می گفتند انجام می دادند.

بعد از ما چند تعهد گرفتند ،گفتند که خانواده تان، ارتش آزادی بخش است. بعد در صورت قبول نداشتن می روید مدت دو سال آنجا می مانید، بعد بر می گردید به همان کشوری که بودید. این حرف را در ترکیه زدند، منتها یک سری شکافهایی این وسط بود که بعد از اینکه ما رفتیم به عراق، آمدند گفتند که اشتباه شده، شما آن تعهدی که دادید اشتباه شده، یک تعهد دیگر باید پر کنید. تعهد جدی این بود که وقتی که شما نخواستید بمانید و درخواست انصراف دادید، برمی گردید به ایران که گفتند که یا این را امضاء می کنید یا اینکه از اینجا می فرستیمتان ابوغریب و از آنجا بعد از 8 سال به ایران می روید. وقتی که ما این فرمها را پر می کردیم، مسئولها به ما می گفتند اینها همه اش به خاطر این است که شکاف در دستگاه بسته شود. هیچ کدامش جامه عمل نمی پوشد و در حد حرف و تعهد الکی است.

گفتند که تعهد جدید این است که تو اگر نخواستی بمانی، برگردی ایران. گفتم من از ایران نیامدم، من در ترکیه بودم، الان هم اگر نمی خواهم تعهدی که آنجا نوشتم طبق تعهد خودتان، اگر تعهدتان را می خواهید عملی کنید، من را برگردانید ترکیه. گفت که نه! نمی شود! می خواهی بخواه نمی خواهی نخواه!

من نیت اصلی ام این بود که بعد از شش ماه اعزام بشوم به اروپا. نفرات خود سازمان صحبت نمی کردند، اکثراً طرف حسابمان می کردند به همان هوادار یا رابط. آنها بیشتر با ما صحبت می کردند.

* با همه این تفاسیر شما وارد عراق شده و سازمان دهی شدید و از پذیرش رفتید به ارتش. چه اتفاقی افتاد که شما مسئله دار شدید و دیگر حاضر نشدید آنجا بمانید؟

محمدرضا براتی: یک سری جنگ داشتیم از همان اولش با سازمان که سر حرفهایشان و سر تنظیم رابطه هایشان و کارهایی که انجام می دهند، بود. بعد از یک مدتی هم متوجه شدم که واقعاً این حرفهایی که سازمان می زند، نه دردش درد مردم است، نه به قول خودش دردش درد خلق است. مشکل مسعود رجوی تنها مشکل قدرت است. او تشنه قدرت است و همه حرفها و کارهایی که می کند در راستای همین کسب قدرت است. چیز دیگری نبود. مناسباتشان هم یک مناسبات واقعاً عقب افتاده بود که هر طور بخواهید تفسیرش کنید، در هیچ ذهنی و در هیچ مخیله ای نمی گنجد. برای مثال پمپ بنزینشان را زنانه مردانه کرده بودند. یک ساعتی زنها بروند، یک ساعتی مردها. واقعاً در هیچ جای دنیا چنین چیزی را نمی توانید ببینید. چه برسد به این که یک سازمان به قول خودش انقلابی و پیشتاز است.

* ازشما چه خواستند؟ می خواستند چکار کنید؟

محمدرضا براتی: علیرغم همه این حرفهایی که می گفتند ما سکت نیستم، ما خیلی باز هستیم و ما آدمهای خیلی مترقی و دموکراتیکی هستیم، برخلاف اینها در مناسبات داخلی شان برای مثال مثلاً یک بحثی را می آوردند روی میز، می گفتند که بحث انقلاب است. تو دو راه داشتی یا قبول می کردی یا قبول نمی کردی. اگر قبول می کردی که از خودشان هستی و مشکلی نیست. ولی اگر قبول نمی کردی انواع و اقسام مارکها و تهمت ها را به تو می زدند و به تو می گفتند که تو مزدور وزارت اطلاعات هستی، تو از ما نیستی، تو دشمن خلقی و...

انقلابش در ته خط این بود که همه چیزت را، جانت را، نفست را، همه این چیزها را برای مسعود رجوی بگذاری، راجع به هیچ چیزی فکر نکنی، فقط در ته ذهنت مسعود رجوی باشد و هر موقع گفتند ماشه نارنجک را بکش!

* یعنی از شما می خواستند که برای سازمان یک فرد انتحاری باشید؟

محمدرضا براتی: بله. کل بحث انقلاب همین بود.

*بعد چه اتفاقی افتاد موقعی که گفتی می خواهم بروم چه کار کردند؟

محمدرضا براتی: مهر 82 بود که نشستی گذاشتند و گفتند که هر کسی می خواهد، برود. آن هم بر اثر فشارهایی بود که آمریکایی ها گذاشته بودند رویشان که یک سری فعالیتها شده بود در خارج کشور و بهشان گفته بودند که شما سازمان بسته ای هستید. سر این می خواستند یک مانوری کنند، گفتند که هر کسی می خواهد برود، برود. من همانجا درخواست انصرافم را نوشتم و جزو نفرات اولی بودم که ازشان جدا شدم. درخواستم را نوشتم و بعد از دو روز صدایم کردند و بعد با درخواستم موافقت کردند.

* شما بالاخره رفتید آنجا و از نزدیک سازمان را دیدید. به عنوان یک فردی که قبلاً گروهی نبودید، یک جوانی هستید که در اجتماع زندگی می کردید، یک تعریفی از نسبت سازمان با اجتماع امروز و با این جوانهای امروز داشته باشید. واقعاً سازمان چه جایگاهی دارد؟

محمدرضا براتی: سازمان قبل از اینکه من بروم، ازش خیلی کم شنیده بودم آن هم بر سر آن کارهایی که می کردند بود. مثلاً بمب گذاری ها یا خمپاره بارانهایی که می کردند، یک اسم خیلی کوچکی شنیده بودم از سازمان مجاهدین و در همین حد. بیشتر از این نبود. بعد از اینکه من رفتم و با سازمان از نزدیک آشنا شدم، دیدم که واقعاً اینها کسانی نیستند که بخواهند مثلاً خواسته های مردم را محقق کنند. چون خودشان واقعاً سرتاپا اشکال دارند و کسی که این همه اشکال دارد، نمی تواند برای مردم کاری بکند.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31