زندگي و مبارزات شهيد ابوالفضل پيرزاده (16)

Zendegimobarezate Pirzade

آقاي رضا شامي كه در آن زمان مدير مدرسه طالقاني بود . مشاهدات خود را چنين بيان مي كند :

" اخلاق و رفتار آقاي پيرزاده طوري بود كه باعث جذب همه ي شاگردانش مي شد ؛ به همين علت بعد از پايان كلاس هم حتي برخي از دانش آموزان به همراه ايشان از مدرسه خارج مي شدند و تا مكاني خاص در مسير منزل شان ، ايشان را همراهي مي كردند .

آن روز هم مثل روال روزهاي پيش ، عده ي زيادي از دانش آموزان همراه او از مدرسه خارج شدند . هنوز از كوچه مدرسه بيرون نيامده بودند كه از داخل يك ماشين لاداي زرد رنگ يك نفر با يك ساك دستي بيرون مي آيد و به طرف آقاي پيرزاده حركت مي كند و در فاصله ي مشخصي از شهيد اسلحه خود را از ساك بيرون مي آورد . شهيد پيرزاده با ديدن اسلحه آن فرد ، متوجه هدف وي مي شود و براي اينكه بچه هايي كه اطرافش بوده اند آسيب نبينند ، بچه ها را از اطراف خود دور مي كند .

در اين حال اسلحه ي ضارب منافق گير مي كند و آقاي پيرزاده از اين فرصت استفاده مي كند و همه بچه ها را كاملاً از اطراف خود دور مي كند و بعد خود را به طرف ديوار مي كشد تا در پشت تير چراغ برق پناه بگيرد و اسلحه ي كلت خود را بيرون بياورد ، كه در همين لحظه ضارب منافق كه از گير كردن اسلحه دستپاچه شده بود ، اسلحه ي خود را به حالت رگبار مي گذارد و آقاي پيرزاده را به رگبار مي بندد كه ؛ از اين رگبار 13 گلوله به نقاط مختلف بدن او اصابت مي كند .

من وقتي به او رسيدم كه آغشته به خون ، كنار ديوار افتاده بود و دانش آموزان هم دور او جمع شده بودند . پيكر خونين ايشان را با كمك اهل محل و دانش آموزان در داخل ماشين يكي از دبيران گذاشتيم و به طرف اورژانس بيمارستان فاطمي حركت كرديم .

به محض رسيدن به اورژانس ، برانكارد آوردند و آقاي پيرزاده را روي آن قرار داديم . من در حالي كه پيكر خونين او روي برانكارد بود ، به چهره اش نگاه كردم ؛ چهره اش آرام و رضايتمندي خاصي داشتند و در همان حال دستانش را از روي شكمش كه چندين گلوله به آن اصابت كرده بود ، برداشت و روي زانوانش قرار داد و قامت خود را راست كرد و سرش را رو به آسمان كرد و كلمه ي الله را به زبان آورد و قبل از ورود به اتاق عمل و در راهروي بيمارستان چشمانش بسته شد و به درجه رفيع شهادت رسيد . "

 

Zendegimobarezate Pirzade Molabas

 

روح انگيز پيرزاده ، خواهر شهيد از اين روز چنين مي گويد :

" بعد از ظهر بود و من در خانه بودم كه ناگهان صداي تيراندازي شنيدم . نمي دانم چرا به محض شنيدن صداي تيراندازي ، دلشوره ي عجيبي گرفتم و سريع بيرون آمدم . در كوچه از آنهايي كه در حال فرار به اين طرف و آن طرف بودند ، سراسيمه پرسيدم : چي شده ؟ گفتند : آقاي معلم را زدند .

بدون اينكه هنوز بدانم كسي كه تير خورده چه كسي است ، دوان دوان خودم را به محل تيراندازي رساندم و با توجه به اينكه فاصله مدرسه ي طالقاني با خانه خيلي كم بود سريع به آنجا رسيدم كه ديدم ابوالفضل گوشه اي افتاده . همين كه او را در آن وضع ديدم شروع به داد و فرياد كردم .

نمي دانم چي شد كه در همان حال ، چشمانش را باز كرد و با حالت تبسم به من نگاه كرد . در حالي كه ابوالفضل به من نگاه مي كرد ، او را بلند كردند و داخل ماشين گذاشتند . هر چه من خواهش كردم مدير مدرسه شان اجازه نداد من هم سوار شوم . كمي دنبال ماشين دويدم و بعد به خانه برگشتم و به همراه مادرم به بيمارستان رفتيم كه ديگر نتوانستيم ابوالفضل را يك بار ديگر ببينيم و او قبل از رسيدن ما به شهادت رسيده بود .

در مدرسه ي طالقاني ، اذان مي داد و نماز جماعت برگزار مي كرد و با توجه به نزديكي مدرسه به خانه ي ما ، در حياط خانه صداي اذان او را مي شنيدم . بعد از شهادت او ديگر اين صدا را هيچ وقت نشنيدم . "

منافق ضارب شهيد پيرزاده ، كه حقيقي نام داشت و پدرش هم از سرسپردگان ساواك بود بعد از تيراندازي به سوي شهيد پيرزاده آن قدر دستپاچه مي شود كه نمي تواند خود را به ماشيني كه منتظرش بوده ، برساند و راننده ي ماشين هم وقتي كه وضعيت را خطرناك مي بيند خود فرار مي كند . و ضارب همان روز با تعقيب شاگردان ، كاركنان و اهالي محل ، دستگير شد .

ابوالفضل پيرزاده فرزند شهيد ابوالفضل پيرزاده كه هم نام پدر است ، درباره ي شهادت پدر مي گويد :

" نكته ي جالب درباره ي شهادت پدرم اين است كه همچنان كه اسمش ابوالفضل بود به هنگام شهادت دو دستش با گلوله هايي كه اصابت كرده بود ، مي شكند . "

آقاي اسماعيل علي اكبري درباره ي منافق ضارب مي گويد :

" ابوالفضل درباره ي اين شخص كه در درگيري هايي كه بين گروهك ها و سپاه پاسداران به وجود آمده بود ، لطف و محبت زيادي كرده بود و حتي مي گويند يك بار به اين شخص اين تعبير را به كار برد كه ما امروز به شما لطف مي كنيم ، ولي زماني خواهد آمد كه شما اين لطف ما را با قهر پاسخ خواهيد داد و با يك خشاب گلوله اي كه اين منافق به روي ايشان خالي كرد ، اين حرف ايشان به خوبي براي ما تفسير شد كه اين اغفال شده ها چقدر نسبت به اين بزرگوار و امثال او ، حقد و كينه در دل داشته اند . "

تشييع جنازه ي شهيد ابوالفضل پيرزاده به يكي از با شكوه ترين راهپيمايي ها در اردبيل تبديل شد و جمعيت زياد و نهايت تأثر و ناراحتي مردم به خوبي نشان از محبوبيتي داشت كه يك روحاني 26 ساله در دل آنها باز كرده بود . آقاي مجيد علي اكبري مي گويد :

" وقتي كه خبر شهادت ابوالفضل را به مرحوم آيت الله مروج (ره) دادند ، ايشان آن قدر ناراحت شد كه تا چند روز ، هر وقت كه ايشان را مي ديدم به محض اينكه از ابوالفضل حرف به ميان مي آمد ، شروع به گريه مي كرد و چندين بار شنيدم كه گفت ابوالفضل را از تنها پسرم ، مجتبي بيشتر دوست داشتم ، اگر پسرم مي مرد اين قدر ناراحت نمي شدم . "

همه ي رهبران انقلاب اردبيل و بزرگان روحانيت مثل آيت الله موسوي اردبيلي ، آيت الله ميرزا علي مشكيني ، شيخ سعيد اصغري نياري ، آيت الله مسائلي و بقيه ي بزرگان ، همه از شهادت ايشان ناراحت شده بودند و با اينكه نيروهاي اصيل انقلاب خيلي زياد بودند ولي جاي خالي ايشان ، آن روزها در هر جايي كه فعاليت داشتند ، به خوبي آَشكار بود .

آقاي جواد صبور مي گويد :

" همان طور كه از قبل هم به ما سفارش كرده بود ، وقتي كه او را در قبر قرار داديم ، لباس سربازي و پاسداري سپاه را هم روي پيكر مطهرش گذاشتيم . "

ابوالفضل پيرزاده در حالي كه هنوز سه ماه از زندگي مشتركش نمي گذشت و هنوز بيست و هفتمين بهار زندگي اش را نديده بود ، از اين دنياي خاكي پر كشيد و رفت ؛ بدون اينكه فرزندش را ببيند . شش ماه بعد از شهادت وي ، فرزند او كه پسر بود ، به دنيا آمد و خانواده اش به ياد پدر ، نام او را هم ابوالفضل گذاشتند .

آقاي بهمن رجب نژاد از دوستان شهيد ابوالفضل پيرزاده مي گويد :

" بعد از شهادت ابوالفضل ، در جبهه ، ايشان را در خواب ديدم كه با چهره اي بشاش بر روي ديوار منزل ما نشسته است و در پايين ديوار در مقابل من درختي وجود دارد كه پر از ميوه ي سيب است . ايشان به بنده گفتند : رجي زوّلا ! يعني رجب پرتاب كن ، من هم سيب ها را يكي پس از ديگري به سمت ايشان پرتاب مي كردم و او هم آنها را مي گرفت ؛ در حدود 40 سيب به او دادم .

من اين خواب را وقتي بيدار شدم به آقاي جواد صبور گفتم : برداشت ايشان اين بود كه حتماً عمليات مهمي در پيش داريم و چنين هم شد و در اين عمليات حدود 40 نفر از بچه هاي رزمنده اردبيلي به شهادت رسيدند . "

آقاي دكتر حسن نوعي اقدم درباره ي علت انتخاب منافقين و به شهادت رساندن ايشان ، مي گويد :

" ابوالفضل پيرزاده يك تئوريسين نظام جمهوري اسلامي در اردبيل بودند و از ايدئولوژي انقلاب اسلامي به بهترين و زيباترين وجهي دفاع مي كردند . سخنراني ها و حركت هاي بي باكانه و توأم با اعتقاد ايشان ، مخالفين نظام و به خصوص منافقين را به شدت به حالت انفعال و ضعف درآورده بود . ايشان محبوبيت خاصي در ميان جوانان داشت و هر جا مي رفت و ده دقيقه سخنراني مي كرد . مخاطبين را تحت تأثير قرار مي داد .

او مرد عمل بود و در همه ي سنگرها ، ضمن اينكه تئوريسين بود و حرف مي زد ، قبل از همه وارد عمل مي شد . تشكيلات منافقين با ديدن چنين نيروي تأثير گذار و محبوب در ميان مردم ، به شدت ناراحت مي شدند و زجر مي كشيدند .

در شهر پارس آباد هم ، چنين بود و آنجا هم منافقين به شدت از او و شخصيت محبوبي كه داشت ، در عذاب بودند ؛ به خصوص اينكه در ميان جوانان خيلي تأثير گذار بود و جلسات و برنامه هاي زيادي براي آنها اجرا مي كرد . "

آقاي نوعي اقدم ادامه مي دهد :

" من معتقدم كه مجموعه برنامه ريزي هاي ترور ايشان هم از طرف بازمانده هاي ساواك و هم منافقين صورت گرفت و در شبكه اي كه برنامه ي ترور او در آن برنامه ريزي شده بود ، هم نيروهاي بازمانده ي ساواك وجود داشته و هم منافقين .

و اين گونه بود كه اين نيروي صديق و راستين انقلاب و معلم دلسوز را به رگبار گلوله هاي كينه ي خود بستند و او را به شهادت رساندند كه اگر او زنده مي ماند ، بي شك اكنون جزو مفاخر انقلاب و نظام ما بود .

چند سال بعد از شهادت ايشان ، آن جواناني كه در مكتب و كلاس او كسب فيض كرده بودند ، در جبهه هاي حق عليه باطل در هشت سال جنگ تحميلي حضور يافتند و حماسه هاي زيبايي آفريدند و با الهام از معلم خود همچنان كه در زمان حيات او مريدش بودند و تحمل دوري از او برايشان سخت بود ، با شهادت، به استادشان وصالي ديگر يافتند . "

اعلاميه اي براي شهدا :

مي گويند شهيد ابوالفضل پيرزاده زماني كه در سپاه مسئول آموزش و عقيدتي بود ، يك روز براي دوستان و همكارانش با دست خود اعلاميه اي نوشت و از آنها خواست اين طور براي شهدا اعلاميه ي شهادت بنويسند و از قضا اين اعلاميه كه با دست خط خود شهيد پيرزاده نوشته شده بود و در آن اسامي و تاريخ قيد نشده بود ، بعد از چند روز متن اعلاميه ي شهادت خودش گرديد و چاپ و در سطح شهر چسبانده شد .

در مراسم تشييع جنازه ي شهيد پيرزاده ، سيلي از مردم كوچك و بزرگ ، پير و جوان ، زن و مرد ، محصل و دانشجو ، بازاري و اداري و طلاب در خيابان بودند ، برخي از شعارهاي مردم در اين روز اينگونه بود : " عزا عزاست امروز ، روز عزاست امروز ، معلم شهيدم پيش خداست امروز " ، " بسيجي معلم شهادت مبارك » ، پيرزاده ، پيرزاده اي شهيد جان بر كف ، معلم قرآني راه تو باقيست " ، " پيرزاده ، پيرزاده راه تو را مي رويم ، در راهت جان مي دهيم ، راه تو باقيست " ، " محصل بپا خيز ، معلمت كشته شد " ، " تو تولموش منافق ، اعدام اولسون گرك " .

ابوالفضل پيرزاده كه مي دانست شهادتش نزديك است ، مدتي قبل از شهادت به دوستانش توصيه كرده بود اين بيت شعر را بر روي قبر او بنويسند و هم اكنون اين بيت شعر بر روي قبر او ديده مي شود :

سر در ره الله جدا شد ، چه بجا شد وز گردنم اين دين ادا شد ، چه بجا شد .

 


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29