روایتی از حبس شهید لاجوردی در زندان اوین

 

Lhjvardii

بیست و چند روز گذشته تا اینکه سران منافقین گفتند جوابشان را روز بعد اعلام می‌کنند. صبح که شد، جلو همه زندانیان، به آن سه اشاره کردند و گفتند: این سه نفر، ضدانقلاب شماره یک هستند.

اسدالله لاجوردی به سال 1341 در یکی از مناطق جنوب تهران متولد شد. وی در دوران مبارزه علیه طاغوت از جمله چهره‌های فعال و تاثیر گذار نهضت بود که مدت‌ها توسط شقی ترین افراد در ساواک به خاطر پا فشاری بر عقایدش شکنجه شد.

آنچه خواهید خواند روایتی است داستانی از کتاب «به سختی پولاد به نرمی لبخند» که در مورد حضور این شهید عزیز در ساواک و مواجهه اش با شکنجه گران این گونه آورده است:

در آبان ماه 1352، اسدالله به زندان مشهد تبعید شد.

وقتی وارد زندان شد، عسگراولادی و ابوالفضل حیدری را هم در آنجا دید. بند 2 زندان، مخصوص زندانی‌های سیاسی بود و غیر از آنها گروهی از افسران حزب توده و اعضای سازمان مجاهدین خلق هم بودند. بند، دو طبقه بود؛ یک طبقه‌اش دست سازمان مجاهدین بود. در طبقه سوم زندان، پنجره‌ای بود که گنبد طلایی و گلدسته‌های حرم امام رضا (ع) از آنجا دیده می‌شد. هر وقت دلش می‌گرفت، خودش را جلو پنجره می‌رساند. دست رو سینه می‌گذاشت. چشمانش را می‌بست و زیر لب زمزمه می‌کرد. حالش چنان دگرگون می‌شد که زندانی‌ها با دیدنش خیال می‌کردند اسدالله نه در زندان بلکه درست در وسط صحن و بین زائران ضامن آهو است.

زندانی‌ها تصمیم گرفته بودند به خاطر بزرگ‌داشت یکی از شهدای مبارز مشهدی، مجلس ختم برگزار کنند. لاجوردی و دوستانش می‌خواستند قرآن بخوانند اما کمونیست‌ها گفتند: ما حاضر نیستیم در این مجلس، قرآن بخونیم.

شمار زندانی‌های سازمان مجاهدین خلق بیشتر بود؛ ولی آنها هم با کمونیست‌ها همراه شدند. کمونیست‌ها و زندانی‌های سازمان مجاهدین خلق، سرودی برای خودشان درست کرده بودند. آنها قبل از تلاوت قرآن، سرودشان را خواندند و رفتند. پس از رفتن آنها، اسدالله و چند نفر از زندانی‌ها سرگرم خواندن قرآن شدند؛ اما یکدفعه رئیس زندان که یک سرهنگ بود، با چند نفر از زندانبان‌ها ریختند تو اتاق و برنامه آنها را به هم زدند. ناگهان اسدالله از جایش بلند شد. یقه رئیس زندان را گرفت و او را محکم به دیوار کوبید. رئیس زندان از این کار اسدالله هاج و واج مانده بود. زندانبان‌ها که ترسیده بودند، سر جایشان ایستادند. اسدالله گفت: «من هرچه رو تحمل کنم، اهانت به قرآن رو نمی‌تونم تحمل کنم. اگر بخواین به قرآن اهانت کنین، کسی که یک لحظه هم شما رو تحمل نمی‌کنه، منم.»

رئیس زندان با دست‌پاچگی گفت: «من صبر کردم این یک آیه آخر به پایان برسه، بعد بیام تو.»

اسدالله، یقه او را ول کرد. رئیس از آنها عذرخواهی کرد و به دفتر کارش رفت. از اینکه جلو زیردستانش خرد شده بود، عصبانی بود. مأموری برایش چای آورد. سرهنگ با دیدن او داد زد: «چای بخورد تو سرتون. همه‌تون عین بزدل‌ها وایستادین و تماشا کردین. همین حالا می‌رین و اونا رو به بندهای عمومی زندان منتقل می‌کنین.»

مأمور زود عقب‌گرد کرد و با چند نفر دیگر رفت و دستور رئیس را اجرا کرد.

اسدالله در همان بند عمومی هم با زندانی‌ها صحبت کرد و آنها را به حقایق سازمان مجاهدین و کمونیست‌ها آگاه کرد. رئیس زندان وقتی دید کار دارد بیخ پیدا می‌کند، مجبور شد آنها را پس از دو ماه به بند زندانیان سیاسی بازگرداند.

اسدالله و عسگراولادی در وقت‌های هواخوری و موقع ناهار همدیگر را می‌دیدند. عسگراولادی با دیدن تظاهر منافقین به خواندن نماز و قرآن، به درست بودن حرف‌هایی که لاجوردی در حیاط زندان قصر زده بود، بیشتر پی برد. آنها تصمیم گرفتند با رهبران سازمان مجاهدین اتمام حجت کنند. اسدالله به عسگراولادی گفت: «فکر می‌کنم اتمام حجت لازم نیست. اینا دین ندارن و ذهن و گوش‌شان رو به روی تمامی واقعیت‌ها بسته‌ان.»

لاجوردی، عسگراولادی و حیدری با هم صحبت کردند و تصمیم گرفتند با 12 نفر از سران منافقین صحبت کنند. آنها هر شب پس از خاموشی زندان، با هم صحبت کردند. بیست و چند روز گذشته تا اینکه سران منافقین گفتند جواب‌شان را روز بعد اعلام می‌کنند. صبح که شد، جلو همه زندانیان، به آن سه اشاره کردند و گفتند: این سه نفر، ضدانقلاب شماره یک هستن.

اسدالله ناراحت شد و به دوستانش گفت: «من از همان اول، جواب اینا رو می‌دونستم؛ ولی اصرار شما باعث شد که به صحبت با اونا تن بدم. برای من روشن بود که اینا تغییر نخواهند کرد.»

روزها گذشتند تا اینکه در یکم خرداد نامه‌ای از خانواده‌اش دریافت کرد. مثل کودکی که بهترین هدیه زندگی‌اش را گرفته باشد، نامه را چند بار خواند. روز بعد باز نامه را خواند و جوابش را نوشت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم. فرزندان پرمهرم، سلام‌ علیکم. لابد امتحانات ثلث سومتان شروع شده و مرتباً مشغول مرور کردن درس‌های...»

ارسال نامه، امیدواری او برای بازگشت به آغوش گرم خانواده را دو چندان کرد.

روز پنجشنبه 25 مرداد، بلندگو به صدا درآمد: «اسدالله لاجوردی، ملاقات.»

از خود پرسید: یعنی چه کسی به ملاقاتم آمده؟

دستی به سر و صورتش کشید. لباسش را مرتب کرد و به طرف سالن ملاقات رفت. وقتی وارد آنجا شد، همسرش را دید. خوشحال شد. لبخند به لب جلو رفت. احساس کرد زنش شکسته‌تر شده است. نشستند؛ حرف‌های زیادی برای گفتن داشتند. اسدالله از بچه‌ها پرسید و زن از سلامت او. زن، سیبی را که همراه آورده بود، پوست کند و داد دست اسدالله. اسدالله، نصف آن را بازگرداند. هر دو مشغول خوردن سیب شدند. زن گفت: «دو سه شب پیش خواب امام رضا (ع) رو دیدم. خواب دیدم تو حرم آقام. با گریه و زاری گفتم: شوهرم رو زیاد زندان می‌برن. آقا فرمود: به زودی آزاد می‌شه.»

بعد از پایان وقت ملاقات، اسدالله به اتاق خودشان برگشت. چند دقیقه‌ای از وقت اذان گذشته بود. وضو گرفت و به نماز ایستاد. بعد از پایان نماز، سر سجاده نشست. به خواب زنش فکر می‌کرد. با خود گفت: شاید تعبیرش این است که رژیم پهلوی از بین می‌رود. آن وقت می‌توانیم آزادانه زندگی کنیم. بله، تعبیر آزاد شدن، همان رسیدن مردم به آزادی و استقلال است.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31