چهره واقعی منافق
با توجه به اقدامات دادستانی انقلاب در برخورد با توطئه گران و اخلال گران نظم و امنیت کشور، نیروهای ضد انقلاب و منافقین به دنبال ترور نیروهای دادستانی انقلاب بودند. از جمله در جلسهای که با حضور حضرت آیت الله گیلانی، آیت الله شهید قدوسی و سایر مسئولان دادسراها، در اتاق حضرت آیت الله گیلانی در دادستانی کل تنقلاب در اوین تشکیل شده بود، ساعت ۹ صبح روز هشتم تیرماه سال ۱۳۶۰، کاظم افجهای که از هواداران سازمان منافقین بود، توانست با گرفتن سلاح کلاش از پاسداران محافظ، داخل ساختمان شود. وی قصد ترور همه نفرات داخل اتاق را داشت که آقای محمد میرابی (مسول دفتر آقای گیلانی) جلوی او را گرفت.
جریان به این شکل بود که افجهای جلو آمد و گفت که قصد سئوال شرعی از آیتالله گیلانی دارم که میرابی اجازه نداد وارد شود و او ساختمان دادسرا را ترک کرد. در آن جلسه دوستان به آقای کچویی تذکر دادند که: «چرا ایشان را مسلح کردهاید» کچویی با خوش بینی که داشت گفت: «ایشان اصلاح شده است و دیگر به سازمان منافقین وابستگی ندارد.» در واقع افجهای با حفظ ظاهر و در پیش گرفتن رویهای منافقانه، خود را به شهید کچویی نزدیک کرده و با نظر مساعد او در دادستانی انقلاب مرکز مشغول به کار شده بود. باید این نکته را بیان کنم که در همان زمان هم افجهای از دید تعدادی از بچههای دادستانی عنصری نفوذی به شمار میآمد.
افجهای پس از ناکامی در ترور اعضای جلسه، محل را ترک کرد و کسی از او خبری نداشت تا اینکه ساعت 2 بعدازظهر همان روز، هنگامی که شهید کچویی به همراه دیگر برادران دادستانی و حکام شرع و آقای لاجوردی در ضلع شمالی اوین نشسته و مشغول بررسی مسائل روز بودند، افجهای با یک سلاح رولور ۵تیر آقای لاجوردی را هدف گرفت. آقای لاجوردی که سابقه اینگونه توطئهها را داشت، با یک چرخش، پشت درخت قرار گرفت. آقای کچویی که ناظر مسئله بود و اقدام افجهای را دید سلاح کمری خود را به طرف افجهای گرفت؛ اما افجهای زودتر سر کچویی را نشانه رفت و شلیک کرد او پس از انتقال به بیمارستان شهید شد. افجهای نیز توسط نیروهای دادستانی پس از اندکی زد و خورد دستگیر شد. در واقع چون سلاحش دیگر فشنگ نداشت خود را تسلیم کرد. افجهای در هنگام انتقال به بازداشتگاه، در یک لحظه خود را از چنگ ماموران رها کرد و کشته شد. براساس اسناد به دست آمده در شب حادثه، افجهای با سعادتی در زندان ملاقات کرد و نامهای بین آنها رد و بدل شد که از آن نامه اثری نیست؛ اما با توجه به شواهد و قرائن موجود متوجه شدیم که دستور ترور از سعادتی بوده است.
خاطرهای از حاج احمد قریبیان در باب شهادت محمد کچویی
دلسوزی ناهید
ناهید از کودکی دلسوز بود. وقتی کوچک بودیم، با هم قایم باشک بازی میکردیم. یک روز مادرم در حال آشپزی بود و با قاشق، سیب زمینی بر میداشت. ناهید قاشق را برداشت تا من را بسوزاند. قاشق به پای من خورد و مرا سوزاند. در مقابل من هم قاشق داغ به دست او زدم. باور نمیکرد که پای من را سوزانده است. وقتی متوجه شد بسیار ناراحت شده بود.
اصلاً از سوختن دستش ناراحت نبود؛ ولی خیلی ناراحت پای من بود. من به خاطر بیماری سرخک که در کودکی به آن مبتلا شده بودم، شنوایی گوشم را از دست داده بودم و متوجه صحبتهای او نمیشدم. اما او با نگاهش با من حرف میزد و من متوجه میشدم.
لیلا فاتحی کرجو(خواهر ناهید فاتحی کرجو)
بیباکی شهید کامیاب
شهید کامیاب در سخنرانی بسیار بیباک بود. یکبار شهید سخنرانی تندی علیه ظلم و جور حکومت شاهنشاهی کرد و آوازهاش به گوش ماموران ساواک رسید و آنان در صدد دستگیری شهید کامیاب بر آمدند. همهمهای در بین مردم افتاد. مردم به تکاپو افتادند و مجلس شلوغ شد. شهید بلند شد و گفت: «چه شده است؟» جواب دادند که میخواهند شما را دستگیر کنند. شهید با طمأنینها و نیشخندی گفت: «من را میخواهند دستگیر کنند، شما چرا میترسید؟» از مسجد بیرون آمد و سربازان مسلح آماده شلیک را دید. با شجاعت به آنان گفت: «چرا اسلحه کشیدهاید؟ مگر خلافی مرتکب شدهام؟ آیا سخنرانی خلاف است؟»
خانواده شهید حجتالاسلام رضا کامیاب