گروهک تروریستی منافقين هزاران بيگناه را در خیابانهای تهران و ديگر شهرها ترور کردند. منافقين كساني هستند كه جنگهای تجزیهطلبانهای را در كردستان، آذربايجان، ترکمنصحرا و ديگر شهرها به راه انداختند. اينان همان كساني هستند كه در ماه رمضان يكي از سالهای دهه 1360 با حمله به خانه فردی بسيجي سر سفره افطار، سر فرزندانش را با تيغ موکتبری بريدند. منافقين ضمن جاسوسي برای صدام در جنگ تحميلی و برخي ديگر از جنایتهای آنها از جمله به گلوله بستن مجروحان در بیمارستانها و به شهادت رساندن 72تن از بهترين نيروهای انقلابی، از سال 1360 تا آخر جنگ در خیابانها میگشتند و هر دختر و پسر حزباللهی را بدون اينكه حتي بدانند اين شخص كيست، به مسلسل میبستند؛ حتي در مغازههايي كه عكس امام(ره) بر روی ديوار آن نصب بود، نارنجك میانداختند. شکنجههایی كه منافقين بر روی نيروهای انقلابی و حزباللهی انجام میدادند، روی ساواك را نيز سفيد كرد.
شهید عباسعلی بیات به دست این گروهک تروریستی به شهادت رسید. او 9تیر1341 در مشهد متولد شد. مادرش خانهدار و شغل پدرش آزاد بود. از همان کودکی با توجه به سن کم خود، سنجیده عمل میکرد. او سه برادر و دو خواهر داشت. زمان انقلاب همراه دوستانش در راهپیماییها شرکت میکرد و تحصیلاتش را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد. با شروع جنگ تحمیلی همراه دوستانش به عنوان عکاس و خبرنگار به جبهه رفت و در نهایت 22تیر1362 در مهاباد، حین ماموریت توسط عناصر گروهک تروریستی منافقین به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با همسر شهید عباسعلی بیات:
«من و عباسعلی همسایه بودیم و به هم علاقهمند شدیم. زمانی که مادر عباسآقا به خواستگاری من آمد، پدرم با ازدواج ما مخالف بود، میگفت: «سن او کم است و کار هم ندارد.» اما با اصرار خانواده او، بلاخره پدرم بعد از چهارسال راضی به ازدواجمان شد. مراسم ما مطابق رسوم معمول برگزار شد. بعد از ازدواج در انتشارات روزنامه قدس مشغول به کار شد. پس از مدتی که با حرفه خبرنگاری آشنا شد و فعالیت خود را در صداوسیما آغاز کرد. زمانی که بحبوحه جنگ بود، هر دو در کمیته فعالیت میکردیم.
عباس مدتی به جبهه رفت. او در جبهه به عنوان عکاس و خبرنگار خدمت میکرد. یک بار که برای مرخصی از جبهه آمده بود، زمانی که قصد داشتیم بخوابیم، گفت: «نمیتوانم بخوابم. دوستانم در جبهه روی خاک و سنگ میخوابند و من اینجا روی تشک بخوابم؟ اصلا نمیتوانم!»
آن زمان سه برادر دیگرش هم جبهه بودند. گاهی که دور هم جمع میشدند، به مادرشان میگفتند: «کدام یک از ما شهید میشویم؟» او هم میگفت: «به جز عباس، هیچ کدامتان شهید نمیشوید!»
عباس آنقدر مهربان بود که تحمل ناراحتی کسی را نداشت. مادرش تعریف میکرد: «یک روز پنکه ما خراب شده بود و گرما اذیتم میکرد. دوساعتی میشد که خوابم برده بود. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم عباس در این دوساعت در حال باد زدن من است.»
پس از بازگشت او از جبهه، وارد سپاه شد. هنوز مدتی از ورودش به سپاه نمیگذشت که او را به ماموریتی سمت آذربایجان فرستادند. من و پسرمان امید هم همراهش بودیم. قرار بر این بود که مدت دوماه در آنجا بمانیم و در خانههای سازمانی آنجا مستقر شدیم.
عید فطر بود. در خانه بودیم که با او تماس گرفتند و گفتند: «وضعیت بحرانی است و باید به ماموریت بیایی.» قرار بود که بعد از ظهر آن روز، با دوستانمان برای تفریح به دریاچه ارومیه برویم. عباسآقا گفت: «تو و امید بروید. من ماموریت دارم.» پسرم نهماهه بود. من امید را برداشتم و به همراه دوستانمان به سمت دریاچه ارومیه رفتیم. حس بدی داشتم، دلم شور میزد.
به خانه برگشتیم. آن شب تا صبح کابوس میدیدم و گریه میکردم. حس میکردم که برای عباس اتفاق بدی افتاده است. قرار بود پنجشنبه صبح بیاید؛ اما تا عصر خبری از او نشد. همیشه سر قولش میماند. اگر به من میگفت که تا ظهر میآید، محال بود با تاخیر بیاید.
با همکارانش تماس میگرفتم؛ اما کسی جواب نمیداد. آنقدر زنگ زدم که در نهایت یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت: «ماموریتمان بیشتر طول کشیده و عباس امروز نمیآید.» مطمئن بودم دروغ میگوید. دلشوره عجیبی داشتم. دایی همسرم آنجا زندگی میکرد. منزل آنها رفتم و قسمشان دادم که بگویند عباس کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است. بعد از اصرار من گفتند: «مجروح شده و پایش تیر خورده است. فردا به بیمارستان میرویم تا او را ببینی.» متوجه نشدم چطور شب تا صبح را گذراندم. صبح که شد، گفتند: «او را به تهران منتقل کردند.»
همان شب، خواب دیدم عباس شهید شده است و از سرش خون میریزد. من را به مشهد آوردند و به من پیکر بیجانش را نشان دادند.
همان پنجشنبه، 22تیر1362 در مسیر برگشت از طرف عناصر گروهک تروریستی منافقین مورد حمله قرار گرفتند و منافقین به سر عباس تیر زدند. بعد از عمل جراحی و ماندن در کما به مدت سهروز، به آرزویش رسید.
در مورد مسائل کاریش صحبت نمیکرد. چند بار نامههای تهدیدآمیزی که برای او فرستاده بودند را اتفاقی دیدم. در نامه نوشته شده بود که اگر دست از همراهی امام برنداری، تو را میکشیم.
عباسآقا خیلی خوشاخلاق بود. او بسیار در زندگی متعهد و مسئولیتپذیر بود. در کارهای خانه پابهپای من کار میکرد. بچهدار که شدیم، شبها در نگهداریش همراهیم میکرد؛ حتی برای شیر دادن بچه من را بیدار نمیکرد و برایش شیرخشک درست میکرد. اگر من ناخوشاحوال بودم، من را قسم میداد که کارها را انجام ندهم تا خودش بیاید. رفتارش طوری بود که همه او را در فامیل دوست داشتند و احترام زیادی برایش قائل بودند. نماز شبش ترک نمیشد، بعضی شبها که از خواب بیدار میشدم، او را در حال نماز خواندن میدیدم. هیچوقت باعث رنجش و آزار کسی نمیشد. گاهی که من از کسی ناراحت میشدم، میگفت: «آنها بد نیستند، بلد نیستند. تو ببخش.»
با اینکه در شرایط مالی خوبی نبودیم، به همه کمک میکرد. مادیات دنیا اصلا برایش ارزشی نداشت. من و عباس در یک اتاق زندگی میکردیم؛ اما در کنار هم در اوج خوشبختی بودیم.
اهل نصیحت کردن نبود؛ ولی خودش طوری رفتار میکرد تا بقیه نیز از او الگو بگیرند، رفتار تربیتی او اینچنین بود.
میخواهم به سر کردههای گروهک منافقین بگویم از این کارهایتان چه منفعتی بردهاید؟ جز خواری و نوکری آمریکا، هیچ چیز دیگری عایدتان نشده است.»