شهید مراد کمالی کوهساری در سال 1307 در بخش دولتآباد از توابع شهرستان تربت حیدریه استان خراسان به دنیا آمد. دوران کودکی را بهخاطر از دست دادن پدرش به سختی گذراند و فرصت زیادی برای درس خواندن پیدا نکرد، خیلی زود وارد بازار شد و کارگری میکرد. فردی مذهبی بود و بهخاطر اعتقاداتش از کارخانه لیموناد که به سختی وارد آن شده بود، بیرون رفت و به هر زحمتی بود امرار معاش میکرد. زمان انقلاب در تظاهراتها شرکت فعالی داشت و پس از پیروزی انقلاب دوباره به کار و تأمین معاش زندگی پرداخت. در 22شهریور1362 به درخواست یکی از دوستانش برای مراقبت از مغازه لوازم الکتریکی وی رفت و هنوز ساعتی از حضورش در مغازه نگذشته بود که عناصر گروهک تروریستی منافقین با پوشش خریدار وارد مغازه شده و پس از مشغول شدن شهید کوهساری به تهیه اقلام مورد سفارش آنها، با شلیک چند گلوله به سرش، وی را به شهادت رساندند.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با خانواده شهید مراد کمالی کوهساری:
چند دقیقه ای پشت در ماندیم تا همسر شهید در را باز کرد. راه رفتن برایش مشکل بود و تنها زندگی میکرد. با همه این احوالات سرزنده بود. خوشآمدی گفت و وارد منزل شدیم. به طرف اتاق پذیرایی هدایتمان کرد. چیدمان منزل خیلی ساده بود و همه چیز تمیز و مرتب سر جای خودش قرار داشت. گوشهای نشستیم. حاجخانم هم کنارمان نشست و با گفتن بسمالله صحبتش را آغاز کرد:
«سال 1307 دنیا آمد. آنها ساکن دولتآباد تربتحیدریه بودند و مراد تنها فرزند خانواده بود. هنوز هفتساله نشده بود که پدرش فوت کرد و بعد آن اتفاق، چون پدر من عموی مراد بود، با مادرش در منزل ما ساکن شدند. مراد چند سالی اکابر خواند و بعد سر کار رفت. کارگری میکرد. پدرم پاسبان بود و او هم دوست داشت وارد شهربانی شود. پدرم خیلی مراد را دوست داشت.
وقتی از سربازی برگشت، پدرم گفت: «مراد از تو خواستگاری کرده است.» من هم قبول کردم؛ چون پدرم او را خیلی دوست داشت و مورد اعتمادش بود. بعد از ازدواجمان مراد به من گفت: «بزرگترین آرزویم ازدواج با تو بود. اصلا باورم نمیشود که تو همسرم شدی.»
وضعیت اقتصادیمان متوسط بود. اوایل زندگی کارگر کارخانه لیموناد بود؛ اما بعد از مدتی از آنجا بیرون آمد و در مغازههای مردم کارگری میکرد. زمان انقلاب مراد در همه تظاهراتها و راهپیماییها شرکت میکرد و من هم با خودش میبرد. بعد تظاهراتها معمولا به بهشترضا میرفتیم. من را به سمت گلزار شهدا میبرد و یک جای خاص مینشستیم. میگفتم: «چرا من را اینجا میآوری؟ اینجا که خبری نیست.» در جوابم میگفت که باید این مسیر را یاد بگیرم
ما پنج دختر و دو پسر داشتیم. به تربیت بچهها خیلی حساسیت نشان میداد. همیشه کارهای خانه را طوری بین دخترها تقسیم میکرد که خیلی فشار روی من نباشد. به بچهها میگفت: «خیلی هوای مامانتان را داشته باشید.» خدا را شکر بچهها هم کوتاهی نمیکردند. یادم است، روزی که شهید شد، قبل از اینکه سر کار برود، دید یکی از دخترها شیشههای اتاق را تمیز میکند. به او گفت: «باباجون خودت را اذیت نکن! وقتی برگردم کمکت میکنم.» اما رفت و دیگه برنگشت. چند وقت بعد، دخترم در خواب دیده بود که پدرش میگوید: «باباجون حلالم کن که بدقولی کردم.»
همیشه میگفت: «مرگ من با شما فرق میکند.» اما من باور نمی کردم؛ حتی ناراحت میشدم و میگفتم: «این حرفها چیه میزنی؟ چه فرقی؟ مگه اتفاقی افتاده؟» مراد فقط لبخند تحویلم میداد.
خبر شهادتش را داییام به من داد؛ چون آن اطراف کار میکرد و خودش دیده بود که مراد چطور به شهادت رسید.
بیستودوم شهریورماه 1362 بود. مراد مثل همیشه سر کار رفت. آن روز به جای صاحب مغازه الکتریکی در چهارراه لشکر مشهد، در مغازه بود تا صاحب آن به کاری که داشت، برسد. دو نفر وارد مغازه شدند و سفارش وسیله دادند. همین که مراد خواست سمت وسایل برود، اسلحه را روی سرش گذاشتند و شلیک کردند. مراد همان جا به شهادت رسید. زمانی که دفنش کردیم، دیدم این مکان چقدر برایم آشناست. آن موقع متوجه شدم مراد بعد از تظاهراتها من را اینجا، سر مزار خودش میآورد. تازه معنی حرفهاش را فهمیدم. گفته بود که مرگش با ما فرق دارد.
چند وقت بعد متوجه شدم عوامل ترورش از گروهک تروریستی منافقین بودند. خدا لعنتشان کند!»