رجوی ،نشخوار شده رژیم شاه است

سخنان عبدالله افغان در سمینار بازشناسی تروریسم فرقه ای

به نام خدا

عبدالله افغان هستم، من از اوایل فاز سیاسی از طریق خانواده و به طور خاص برادرم با سازمان آشنا شدم و از سال 59 وارد تشکیلات سازمان در شمال کشور شدم. فعالیت سیاسی ام از فاز نظامی شروع شد و یک بخشی از فاز سیاسی هم با سازمان ارتباط داشتم تا اینکه جریان جنگل پیش آمد و تشکیلات سازمان ضربه خورد و تمام اعضایش دستگیر شده بودند، ولی ما دستگیر نشده بودیم. تا این که بعد از جریان جنگل یک هسته خودجوشی را تشکیل داده بودیم که نهایتاً منجر به دستگیری مان شد. مدت کوتاهی در زندان بودیم و بعد از آن آزاد شدیم. بعد از سال 67 به عراق رفتم.

 

 

Sbtf6

 

ابتدا تا مدتی واقعاً دوست و هوادار سازمان بودم و هر کاری می گفتند انجام می دادم. یک پروسه گذشت دیدم که واقعاً سازمان آن سازمانی که ما فکر می کردیم، نیست. اصلاً استراتژی اش ، یک استراتژی پوشالی بود که براساس واقعیت ها نبود. مثلاً ما اینقدر مانور کنیم، اینقدر در عراق و مناطق مرزی عراق بمانیم که ایران را وادار به یک جنگ مجدد کنیم به سمت عراق که از این جنگ بتوانیم گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم. رجوی بارها رسماً پیام می داد که حیاتمان به جنگ است. بارها در نشست ها می گفت که جنگ عامل حیاتمان است. نهایتاً سال 73 شد و جریان موشکی که به اشرف خورد و در آن نقطه بود که رفتم بحثم را مطرح کردم. گفتم چه شد؟ شما گفتید استراتژی تان این است که اگر حمله ای از طرف ایران صورت بگیرد، جنگ صورت می گیرد. پس جنگ چه شد؟ بعدها خودشان آمدند گفتند که عراق به دلیل جنگ با کویت آنقدر ضعیف شده که دیگر توان جنگ ندارد و ایران هم که وارد جنگ نمی شود. من آنجا گفتم اگر استراتژی تان این است، پس ما در عراق چکار می کنیم؟ من سر بحث انقلاب و زن هیچ مشکلی با آنها نداشتم. گفتم من آمدم برای جنگ و مبارزه و نیتم صادقانه این بود که چون برادرم کشته شد، باید انتقام بگیرم. ولی الان بر این استراتژی بچگانه که نمی شود سوار شد. یک مثل معروف هست که می گویند خانه همسایه اینقدر سنگ بینداز که آن همسایه را وادار کنی وارد دعوا شود. در آنجا من رسماً گفتم که من نمی خواهم در سازمان بمانم. از بدو ورودم هم به سازمان ما را به دیده شک و نفوذی نگاه می کردند و همواره برای من مراقب می گذاشتند. آنجا هم بعد از شش ماه خودم از کار کنار کشیدم. با زور من را می بردند سر کار. بارها شاهد این قضیه بودم. نهایتاً کشید به نشست های حوض که آنجا رسماً آمدند با پانزده نفر گفتند یا باید امضا بدهی که می مانی و یا این که با تو برخورد دیگری می شود. نهایتاً آنجا فهمیدم که اگر ما نخواهم،بمانم، به لحاظ جانی در خطر قرار می گیرم. اینها نبض افراد دستشان بود. یک روانشناسی موذیانه ای داشتند که واقعاً رجوی استادش بود. چون نیروها بیکار بودند، وقتی یک نیرویی بیکار باشد راحت فکر می کند. ما را می فرستادند در کار و مثل برده کار می کشیدند، خودشان آنجا می نشستند و نبض تمام نیرو در دستشان بود. اینها واقعیت را می دانستند که مثلاً من از نظام یک ضرباتی خوردم، در هر حال آن طرف اعتماد هم نبود. از این طرف هم عراق عراقی بود که شرایط قانونی به من اجازه خروج از عراق را نمی داد. اگر فرار هم می کردم، نمی توانستم خارج شوم و آخر سر دستگیر می شدم و به زندان ابوغریب می فرستادند. پس این نیرویی که نه این طرف راه دارد و نه آن طرف، می شود رویش فشار آورد. شخصاً خود رجوی بارها در جلساتش گفت بودن نیرویی که به ما شر نرساند( منظور این بود که به رهبری سازمان ضربه نزند) اشکال ندارد، هر کار دیگر بکند، اشکال ندارد. بودن این نیرو در اینجا استراتژی ما را پیش می برد. استراتژی هم این بود که حیات سیاسی ننگینشان را بتوانند همان چیزهایی که صدام به آنها داده، سلاح و ... اینها را ادامه بدهند. واقعیت مسئله این بود. من بارها گفتم حرفتان را می خواهید پیش ببرید، ببرید. ولی من نمی خواهم بمانم. من رسماً برای خود مسعود رجوی هم نوشتم، که نهایتاً تهدید و ارعاب و بعد هم برخوردهای فیزیکی شد. نشست های مکرر که چه فحش هایی به ما دادند. از پوفیوز و دریده گرفته تا چیزهایی که واقعاً در جامعه من شاید یک بار هم نشنیده بودم. یعنی به لحاظ احترام خانوادگی، جامعه رعایت می کرد. نفر می آمد گریه می کرد، می گفت من نمی توانم بمانم، چرا به زور نگه می داشتند؟ نتیجتاً همانطور که بچه ها گفتند، بن بست استراتژی یا بن بست این خط عملکرد درونی سازمان است. آمریکا که آمد و درب اشرف باز شد و یکباره ششصد نفر ریختند. جریانی که از چهارهزار نفرش، ششصد نفر در آن واحد می ریزد، تازه آن هم در عراق، این جریان واقعاً چیست؟ تو از بنیان پوسیده بودی. رجوی فقط به قدرت فکر می کرد. بارها در نشست ها از ملاقاتش با آقای خمینی صحبت می کرد می گفت که به ما گفتند شما بیائید با ما کار کنید، حرف اصلی که خودش در جلسات می زد می گفت که فقط من باید باشم و هیچکس دیگری نباید باشد. دقیقاً دنبال قدرت بود. در نشست ها هم بارها خودتان دیدید. یعنی یک چهره کاذب و رویایی نشان دادن و سوار شدن روی نیت صادق افراد. در هر حال من یک انگیزه هایی داشتم. من که برای زندگی نرفتم. من برادرم اعدام شد، تک فرزند خانواده بودم و همه شرایط زندگی برایم مهیا بود. به آنها گفتم من برای زندگی نیامدم. من واقعاً آمدم بجنگم. ولی این تصویری که شما از دموکراسی و مبارزه می دهید، این تصویر مبارزه نیست. سازمانی که تمام نفراتش، درونشان با بیرونشان یکی نیست. تو وادار می کنی افراد موضع بگیرند خلاف میل خودشان و اگر هم نگیرند، می آیی سرکوبشان می کنی. واقعیت هایی که بچه ها دیدند. بارها شده من خودم شخصاً زیر تهدیدات حرفهایی زدم که خلاف این بوده است. رسید تا نقطه سرنگونی صدام که این نان به نرخ روز خوردن رجوی را نشان می دهد. تا قبل از سرنگونی صدام، صدام بود سید الرئیس . من حتی یادم است سال 79 مقر قرارگاه کوت، چهار تا از راننده هایش را آمریکا زده بود تمام شیشه هایمان ریخت پایین نفرات ریختند، شعار ضدآمریکایی می دادیم و سرود نبرد با آمریکا را در باقرزاده می خواندیم ، که سقف سالن داشت می آمد پایین از شدت خوشحالی. خود مریم رجوی کف می زد. چه شد آمریکا که آمد، صدام شد دیکتاتور و خلاف خواسته های ما. بعد آمریکا آمده و استراتژی شما شده ، موازی کار کردن با آمریکا ... چه شد؟

مزدوران یه کتی که حکم تیرشان را داده بودید آقایان یه کتی و دوستان یه کتی، شده بود. بعد از سرنگونی صدام گفتید با برادران یه کتی باید برادرانه تنظیم کنیم؟ درست کردن معمم چه بود؟ نفر در واحد صنفی بود، آقای الهی، یک دفعه ریش گذاشته و به عنوان معمم درست کردید. بعد معمم از نجف آوردند خودم شخصاً دیدم ،پس اصولی که داشتید و می گفتید مبارزه چه شد؟ بعد بحث خلع سلاح. شما که سلاحتان را می گفتید ناموستان است؟ من یک بار در جی پی اس داشتم باز می کردم که ناگهان اتفاقی نوکش شکست، تا صبح نشستند هر بد و بیراهی بود به من گفتند. چه شد این ناموسی که شرفت بود، در مقابل ارتش آمریکا سریع دو دستی تقدیمش کردی؟ این ناموس و شرف چه شد؟ یعنی اصول بی اصول؟ پس بگویید که ما می خواستیم روی گرده یک سری افراد و دولتها سوار شویم تا به نیت خودمان برسیم. نمی خواستیم قیمت شکست استراتژیکمان و بن بست استراتژیکمان را به دنیا اعلام کنیم. چون واقعاً برایشان خیلی آبروریزی داشت. سرشان را کردند در برف که بگویند هیچ خبری نیست. ولی یک نقطه ای دنیا می فهمد، شرایط باز می شود و حرفها زده می شود. اگر واقعاً استراتژی ات درست بود، اگر ایدئولوژی ات درست بود، این همه نیروی درونت خواستار جدایی نبودند. تازه ما که آمدیم، ما از اول موضع داشتیم. حتی نیروهایی که الان آنجا هستند که ما به عینه می شناسیم. نفرات به زور می آمدند در نشست عملیات جاری، به زور می آمدند در غسل، به زور می بردند سر کار. آخر این چه جنبشی است؟ جنبشی که همه اش با زور و سرکوب و...

استراتژی که مبنی بر جنگ ایران و عراق بود، نقطه شکست استراتژیک هم در بحث خلع سلاح بود. البته باید بگویم شکست این استراتژی درجریان آتش بس واقع شده بود. جنگ ایران و عراق همان چیزی که مطرح می شد زائیده جنگ است، به طور مشخص و واضح زائیده جنگ بود. چون عمل نظامی یک نیروی نظامی را زنده نگه می دارد. نیروی جنگ و نیروی نظامی، نیروها را زنده نگه می داشت. وقتی جنگ گرفته شد دیگر موضوعیتی نداشتند. این بارز و مشخص بود. خودش هم بحث انحلال را آورد. مگر سال 68 نگفت بروید پی کارتان؟ از آنجا شروع شد نقطه کیفی که به بار نشست و این استراتژی به اصطلاح تق اش در آمد، جریان آمدن آمریکا بود و خلع سلاح و ....

از آن پیشتر، در بحث های جمع بندی یک ساله سازمان، رجوی اعلام کرد که شش ماه بعد این رژیم سرنگون می شود. بعداً هم دیدید که در سازمان کتابها جمع شد. شکست استراتژی سازمان و آن چیزی که فکر می کرد در داخل می تواند انجام بدهد، از آنجا نقطه شروعش شد. آن موقع بحث زدن سرانگشتان رژیم و مهره های رژیم و ... بود و تحلیل سازمان هم که سفت و سخت رویش ایستاده بود، می گفت که رژیم شش ماه بیشتر دوام نمی آورد. یعنی آمده بود تقسیم کرده بود به دو دوره. دوره موقت شش ماه بود. یعنی می گفت اگر شش ماه بیشتر طول بکشد، دولت ایران تثبیت می شود. شکست از آنجا شروع شد؟ ولی بعد از آن دیگر اصلاً جمع شد این کتاب و هیچ وقت هم سرش بحث نشد که چرا رجوی می گفت شش ماه طول کشیده یا 24 سال طول کشیده است!

خلاصه اگر ما به مرور نگاه کنیم، مثلاً سر جریان آقای خاتمی اگر یادتان باشد، نشست پنج روزه بود. می گفت آقای خاتمی به دور دوم نمی کشد. اگر بخواهد بکشد با حذف فیزیکی مواجه است. که بعدش دیدیم که ریزش عظیم نیرو بود و به نشست های طعمه کشید و ... یعنی هیچ وقت نیامد بگوید که من تحلیلهایم اشتباه بوده یا ... این دقیقاً بر می گردد به آن سیاست درونی.

رجوی استراتژی اش را تا جایی می برد که جان سالم به در ببرد. هیچ کس در دنیا اینطور نیست. همین حمله آخر خودش گفت اگر حمله به قرارگاه ما عمدی باشد، یعنی به منزله حرکت به سمت خاک میهن. وقتی دید که بمباران آمریکا شروع شد، حمله به خاک ایران یعنی خودش هم باید می آمد دیگر، به دلیل این که جان خودش هم در خطر بود به هر حال در این درگیری و جنگ خودش هم باید می آمد و کشته می شد ، به دلیل حفظ جان خودش گفت که برگردید. یعنی به فرانسه رفت که جان خودش را در ببرد، و دوباره به عراق برگشت تا جان سالم به در ببرد. اساساً جان خودش مطرح بود. از اول فاز نظامی که شروع شد، از سال 54 ، سال 54 همه اعضای مرکزی سازمان اعدام شد. رجوی می گفت برادرم مثلاً در سوئیس بوده و پیگیری کرده، اعدام نشدم. آخر این چه حرفی است؟ از سال 54 این آدم دنبال حفظ جان خودش بود. در آن سال تمام اعضای مرکزیت سازمان اعدام شدند، این نفر هم جزو مرکزیت بود، پس چرا اعدام نشد؟ چرا درباره نظام جمهوری اسلامی که می رسد به زندانیان، می گوید تو که آزاد شدی قطعاً پس با جمهوری اسلامی رفتی که اعدام نشدی، ولی در مورد خودش هیچ وقت این را نمی گوید. چرا نمی گوید؟ به زندانیان می گفت شما نشخوار شده رژیم هستید. مگر نگفته بود؟ چرا این را در مورد خودش نمی گوید که نشخوار شده رژیم شاه است؟ اینها دست پرورده خود آمریکا هستند. از اول هم مشخص بود در شرایط فاز سیاسی تمام نشریات زیر نویس فاز سیاسی را اگر داشته باشید، نوشته پیش به سوی مبارزه ضد امپریالیستی. می گفت مبارزه با ارتجاع. می گفت ارتجاع جاده صاف کن امپریالیسم است و ما مبارزه اصلی مان با امپریالیسم است. 5 تا سرود دارند همه این سرودها در رابطه با آمریکاست. چی شد الان وقتی که دید هوا پس است، بحث لنین را پیش می کشید و می گفت که باید دامن پوشید؟ آمریکا نه. در رابطه با نظام جمهوری اسلامی... معمم درست کردنت چیست؟ جریان چیست؟ شما که گفتید مرز سرخ است، نیرو را می گفتید کارت خمینی... مگر در نشست ها نبود؟ تا طرف صحبت می کرد، می گفتید کارت خمینی. پس الان چه شد معمم از نجف می آورید که از دوستداران آقای حکیم هستند و بیاورید و پشت سرش نماز می خوانید. می گفت شرایط عوض شده، دوران گذار است و باید هر کاری که منافع سیاسی ما ایجاب می کند، انجام دهیم. از این حرفها دیگر آدم حالش به هم می خورد. یک چیزی است که جلوی بچه هم بگذاری خنده اش می گیرد. به نظر من اگر کسی می خواهد ماهیت اینها را درک کند، یک مدت حتی اگر شده برای یک ساعت برود در مناسباتشان. واقعاً بچه های جدید بودند با پای راست می آمدند در قرارگاه، با پای چپ بر می گشتند. چرا؟ چون نبض افراد دستش بود. نبض مای نوعی. چون شناخت نداشتیم، نه رادیو داشتیم نه تلویزیون. برای یک تلویزیون باید اینقدر نامه می دادیم و بست می نشستیم. فوتبال که دیگر موردی ندارد! من یادم است فوتبال جام جهانی 98 ما هفت هشت نفر رفتیم گفتیم اگر شما فوتبال نگذارید، ما نمی رویم بخوابیم. زنگ زدند و دیدند خیلی دارد بد می شود آخر سر راضی شدند فوتبال را برای ما بگذارند. فوتبال را می گذاشتند می گفتند به شرط آن که صبح سر ساعت پنج و نیم بیدار باشید. بر حسب تصادف سال 98 همه فوتبال ها هم به وقت اضافه می کشید و ما مجبور بودیم تا ساعت یک و نیم تا دوی نصف شب بیدار باشیم و از آن طرف هم ساعت پنج و نیم از خواب بیدار شویم. این دموکراسی است؟ ظرفیت یک فوتبال گذاشتن ندارید. می گفتیم چرا خارج نمی فرستید؟ می گفت اگر من این را خارج بفرستم، آن هم می خواهد، آن یکی هم می خواهد، آن دیگری هم می خواهد. اگر من که به دنبال تو می خواهم حرکت کنم تو بگذاری و بروی، پس انقلابی گری کجا رفت؟ اگر من که مدعی انقلابی هستم و آمدم، تو چرا می روی خارج دنبال زن و زندگی، پس این سازمان به درد نمی خورد . دستگاه از مافیا هم بدتر است. مافیا یک بار کلت می گذاشت روی سرت و تمام. خدا وکیلی یک بار شده شما موضع بگیرید در نشست بر وفق مراد شما تمام شود؟ یک بار شده؟ بارها مجبورتان می کردند با آن حالت زنانگی و به اصطلاح هژمونی مضحک زنانه شان می آمدند افراد را هیپنوتیزم می کردند و یک کارهایی می کردند که افراد را وادار کنند به انجام کارهای مورد نظر خودشان.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31