نمی دانستم که چرا فاطمه در برابر این تغییر از خود واکنشی نشان نمی دهد و این سخت آزارم می داد ، حدس می زدم که در بینش فاطمه تغییراتی ایجاد شده باشد ، خیال می کردم رگه های مذهبی او این اجازه را نمی دهد که او موضعی در مقابل من بگیرد ، عدم واکنش او مرا به فکر درباره کارها و اقدامات و حرف های چندین ماهه او فرو برد و بعد بر خود لرزیدم .
ایرج چند روز بعد آمد و گفت : شاپور ، امروز کسی می آید تا با تو بحث کند و اعتراضت را بشنود و این تغییر را برایت تشریح کند . ایرج طنابی بین اتاق کشید و روی آن چادر انداخت و آن را به دو قسمت کرد ، بعدازظهر آن فرد آمد ، او و ایرج در آن طرف و من و خسرو و پرویز این طرف چادر نشستیم .
جالب بود که شاپورزاده وسط نشست به نحوی که هر دو طرف را می دید ، ولی ما اجازه دیدار او را نداشتیم و این نشانه ای غمبار برای من بود ، چرا که دلیلی بود بر این که شاپورزاده او را از قبل می شناسد و احتمالاً هماهنگی فکری و نظری از پیش بین آنها وجود داشته است .
با اولین جملات صدای او را شناختم و فهمیدم که محمد تقی شهرام است ، در ضمن از پشت چادر به خاطر تابش نور سایه هیکل بزرگ و بدترکیب شهرام را به وضوح دیدم و برایم مشخص شد که وجود کثیف اوست که در پشت پرده مخاطب من است .
در این بین ایرج با دختم مریم که طفلی بیش نبود بازی می کرد و به این طرف و آن طرف می دوید و پیدا بود که بین آنها صمیمیتی هست ، با مشاهده این صحنه ها عمق فاجعه را درک کرده و فاتحه همه چیز را خواندم ، من تقی شهرام را در سال های 51 – 50 در زندن قزل قلعه دیده بودم و با قد و قواره و هیکل زشت و صدای زمخت و صورت سنگی او کاملاً آشنا بودم .
تقی شهرام گفت : .... شاپور ! من تو را خوب می شناسم .... معلوم بود که مرا از دوران زندان و با توضیحاتی که همسرم و ایرج به او داده اند می شناسد . ابتدا به صورت مبنایی به بحث درباره آرمان مترقی و مبارزه توده هاو خلق ، قیام پرولتاریا و ... پرداخت و گفت که در راه مبارزه باید از همه چیز گذشت ، حتی از ایده و عقیده .
مارکسیست امروز علم است و برای پیروز شدن بر طاغوت و امپریالیسم باید به این علم مسلح شد ، این یگانه راه پیروزی است و آینده از آن طبقه کارگر است ، زیرا سالیان متمادی استثمار شده و بالاخره دست به قیام خواهد زد ، ما دو سال است که مارکسیست شده ایم و این کار فی البداهه صورت نگرفته است .
گفتم : مگر شما مارکسیست نیستید ، بچه ها همه شما را قبول ندارند ، پس چه ارتباطی وجود دارد که شما خودتان را مسئول بدانید ، در ضمن اگر شما از دو سال پیش مارکسیست شده بودید چرا وقتی در سال 52 به سازمان آمدم حرفی نزدید ؟! او گفت : اگر می گفتیم آموزشی که به شما دادیم می سوخت . گفتم : حالا نسوخت ؟!
تقی شهرام وقتی سرسختی مرا دید عصبانی شد و گفت : .... تو اگر نمی خواهی مارکسیسم را قبول کنی می توانی بروی . گفتم : بروم ؟! به همین راحتی ! حالا که در این باتلاق گیر کرده ام و از خانه و کاشانه و زندگی رانده شده ام ، آن هم در زمانی که ساواک با تمام قوا در تعقیب من است ، حالا که از همه جا رانده و از همه جا مانده شده ام ...!
در این میان یک مرتبه مریم به بغل من آمد ، ایرج گفت : مریم را بده بیاید این طرف . منظورش این بود که من حواسم به صحبت باشد ، تقی شهرام دستش را دراز کرد تا از این طرف چادر مریم را بگیرد ، دست پرمو ، چاق و زمخت او برایم کاملاً آشنا بود ، دیگر مطمئن شدم که او تقی شهرام است .
شهرام گفت : شاپور ! تو خرده بورژوای مرفه هستی ، نمی توانی طبقه کارگر (پرولتر) را درک کنی و همراه آن مبارزه کنی ، راه دیگری هم وجود دارد ، بیا تا بفرستیمت به ظفار (1) تا آنجا علیه امپریالیسم بجنگی . گفتم : نه ، دیگر اشتباه نمی کنم و این را بدانید که این مدت را ما اشتباه کردیم و فریب کار تشکیلاتی و سازمانی را خوردیم ، شما مار خوش خط و خالی هستید که در آستین مان پرورش تان دادیم و حال خود ما را نیش می زنید ، این کار شما نمک نشناسی و خیانت است . (2)
_____________________________
1. ظفار بخشی از سطان نشین مسقط و عمان محسوب می شد که در جنوب شرقی شبه جزیره عربستان قرار دارد ، پایتخت آن شهر ساحلی سلاله است ، با اعلام تصمیم دولت انگلستان مبنی بر خروج نیروهای خود از خلیج فارس در سال 1346 جبهه آزادیبخش ظفار نیز مبارزه خود را برای دست یافتن به استقلال افزایش داد .
2. احمد می گوید : پس از پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از دستگیری تقی شهرام من به دیدن او در زندان رفتم و به او گفتم : دیدی آن روز به تو گفتم تو خائنی ، حالا دیدی ؟ گفت : نه من خائن نیستم ، خائن آنها (مسعود رجوی و طیف او) هستند که می گویند ما مسلمانیم ، در حالی که من می دانم مارکسیست هستند و ما تبلور آموزش دورن گروهی هستیم ، ما فرزندان رهبران قبلی هستیم .
او از سیر حرکت تاریخ و فرایند تز آنتی تز و نستز و مباحثی از این نوع برایم گفت ، من دقایقی سکوت کردم تا او تمام حرف هایش را بگوید ، سپس نوبت به من رسید ، چون آتشفشان خروشیدم : ... اینهایی که شما می گویید همه مزخرف است ، چرا نمی شود بدون مارکسیست مبارزه کرد ؟ پس ما تا الان چه کار می کردیم ؟!
علم اصلی علم توحید است و هر کسی آن را نداشته باشد هیچ چیز ندارد ، کار بی توحید و کار بی عقیده عبث است و کشته شدن در این راه نفله شدن است ، من اصلاً به خاطر اسلام مبارزه می کنم و برای بقای آن جانم و زندگیم را فدا خواهم کرد ، اگر اسلام نباشد من نیستم و هر که را در مقابلم بایستد نابود می کنم ...
ناگهان سیر حوادث اخیر به یادم افتاد ، گفتم : پس به خاطر جریان مارکسیستی رهبران مسلمان سازمان را کشتید ؟1 او شروع به توجیه کرد و گفت : مجید شریف واقفی در عملیات تأمین سلاح به شهادت رسیده است !! و ما هم از مرگ او متأثریم !! من می دانستم که او دروغ می گوید و دستش به خون شریف واقفی آلوده است .
هر چه می گفت جواب سر بالا می دادم ، او که به اصطلاح تئوریسین اصلی نهضت تغییر ایدئولوژی بود با هدف مجاب کردن من به این دیدار آمده بود ، ولی نتوانست نتیجه دلخواه را بگیرد ، به او گفتم که چرا نمی گذارید بچه هایی که مارکسیست را قبول ندارند سازمان را ترک کرده و به سراغ کارشان بروند ؟ گفت که آنها نمی فهمند که چه می کنند ، آنها از اینجا که بروند به دلیل نداشتن سازماندهی خود را به کشتن می دهند و ما مسئول خونشان هستیم .
تقی شهرام که از دست من کاملاً عصبانی شده بود در بین صحبت های خود مدام بر چسب های مختلفی مانند خرده بورژوای مرفه ، اپورتونیست چپ نمای راست رو (1) و مرتجع به من می زد ، او رو به ایرج گفت : این خرده بورژوای مرفه است و هنوز نمی تواند موقعیت کارگری را تشخیص بدهد .
____________________________
1. .... آنهایی که در شرایط کنونی به مبارزه انقلابی مسلحانه پشت می کنند با آنهایی که به نفع دشمن به جای وحدت نیروها تضاد و تفرقه میان آنها را اصل گرفته و دامن می زنند یا آنهایی که وحدت نیروها را بدون توجه به تضاد آنها مطلق نموده و به دنباله روی از سرمایه داری و سرمایه داری کوچک کشانده می شوند ، اپورتونیست هستند. این انحراف و فرصت طلبی (اپورتونیسم) با توجه به مفهوم چپ روی و راست روی که عبارت از جلوتر یا عقب تر حرکت کردن از شرایط زمان می باشد انحراف به چپ (اپورتونیسم چپ) و یا انحراف به راست (اپورتونیسم راست) خوانده می شود .
جریاناتی که فقط به مبارزه سیاسی می پردازند دچار اپورتونیسم راست هستند ، آنهایی که تضاد نیروها را اصل گرفته و وحدت را فرع بگیرند اپوتونیست چپ هستند . اپورتونیست معادل انحراف از اصول به معنی زیر پا گذاشتن و نقض اصول در عمل می باشد . اپورتونیست را فدا کردن اصل و گرفتن فرع می دانند . (آموزش هایی درباره سازمان شماره 3 ، سازمان مجاهدین خلق ایران )
گفتم : این شما هستید که تشخیص نمی دهید ، از پول این کارگرها ، مسلمان ها و ملت استفاده کرده اید و حال به آنها پشت می کنید ، او گفت : این حق ماست و مبارزه اصلی را ما رهبری کرده ایم و این حق ماست که از امکانات مالی آنها استفاده کنیم .
پرسیدم : سرنوشت بچه های مسلمان دیگر چه می شود ؟ گفت : همه تغییر ایدئولوژی را پذیرفته اند ، چند نفری مثل تو مانده اند که به آنها اجازه می دهیم تا اعتقادات مذهبی خود را حفظ کنند ، آن هم تنها به شکل فردی ، ولی باید در مبارزه کنار ما باشند ، الان وقت تضاد و تفرقه نیست ، وحدت نیروها اصل است .
تو هم الان نمی توانی حرف ما را درک کنی ، لذا باید مدتی بروی و مانند کارگرها کار کنی تا حرف ما را بفهمی ، ادامه این بحث در این شرایط بی فایده است ، الات تو باید تا زمان تعیین تکلیف از طرف سازمان کارهایت را با روال عادی دنبال کنی ...
من آن روز واقعاً با تندی تمام با او برخورد کردم ، مانند کسی که چیزی برای باختن ندارد و از زندگی قطع امید کرده است ، برایم جالب بود که با آن همه جسارت و تندی که کردم او این همه از خود انعطاف نشان داد و سؤالات ، اعتراضات و انتقاداتم را توجیه می کرد .
او نتوانست به نتیجه ای که دلش می خواست برسد و از این که در حضور سایر افراد این بحث و جدل رخ داده و او توفیقی به دست نیاورده بود به شدت عصبانی و ناراحت بود ، من نیز دائم در ذهن از خود می پرسیدم پس نتیجه آیه " والذین جاهدوا فینا لنهدینم سلبنا "چه شد ؟
حالت خاصی داشتم که به تعریف نمی آید ، همه چیز در نظرم یکسان شده بود ، ناگهان در درون خود حرارتی احساس کردم ، بدنم داغ شد ، عرق روی پیشانیم نشست و جرقه ای در ذهنم زده شد که نکند در توجیه و اعتقاداتم خللی وارد شده باشد و بعد بر خود لرزیدم .
من ، خسرو و پرویز پس از آن جلسه نشست ها و بحث های زیادی با هم داشتیم و تصمیم گرفتیم تا پای جان در برابر آن تغییر و انحراف مقاومت کنیم ، در حالی که همسرم فاطمه چنین هماهنگی ای با ما نداشت و رفتارش نگران کننده بود .
توصیه بی ثمر
شهرام مرا متهم کرد که چون جزو طبقه کارگر نیستم و تا کنون درد طبقه کارگر را نچشیده ام نمی توانم حرف آنها و مواضع شان را درک کنم ، از این رو به من گفت : شاپور ! برای این که دانش سیاسی خود را بالا ببری و بتوانی حرف های مرا بفهمی ، باید بروی و در کارخانه ها کار کنی ، سپس دستور سازمانی برای این امر به من ابلاغ شد .
برای جستجوی کار به خیابان دماوند رفتم ، در یکی از خیابان های فرعی چند کارخانه وجود داشت ، یک کارخانه قفل سازی آنجا بود که کارگر می گرفت ، افراد زیادی مقابل کارخانه به صف ایستاده بودند تا مصاحبه و انتخاب شوند .
من نیز ایستادم ، وقتی نوبت به من رسید ، فردی که مصاحبه می کرد خواست که کف دستهایم را به او نشان دهم ، من نیز چنین کردم . او لبخندی زد ، یعنی این که از این دستهای نرم و لطیف پیداست که تا به حال کارگری نکرده ای ، دست کارگر زمخت و پینه بسته است .
پرسید : کجا کار کرده ای ؟ من با توجه به لبخند معنی دار او ، با لهجه سمنانی (1) گفتم : در سمنان بقالی داشتم ، شریکم سرم را کلاه گذاشت و من ورشکست شدم ، حالا آمده ام تهران تا برای زن و بچه هایم نان در بیاورم .
_______________________
1. آقای احمد در دوران خدمت سربازی در سپاهی ترویج آبادانی و مسکن در سمنان با لهجه و زبان مردم این شهر آشنا شده بود .
او که به من مشکوک شده بود گفت : می دانی پیشرفت و ترقی این کار چیست ؟ گفتم : خب ، هر کسی در کار خود دنبال پیشرفت و ترقی است . گفت : این دوچرخه سوارها را دیده ای که در کوچه و خیابان ها راه می افتند و داد می زنند که آی قفل سازی ، قفل می سازیم ، کلید می سازیم .... خیلی که درست باشی می شوی این ! و بعد شروع به خندیدن ، من که متوجه استهزای او شدم از آنجا بیرون آمدم و به جستجویم ادامه دادم .
کارخانه میخ سازی کارگرانی را به کار می گرفت که از حداقل سواد برخوردار باشند ، من که واجد این شرط بودم و هیکل درشت و ورزیده ای داشتم در آنجا پذیرفته شدم ، از همان روز پای دستگاه پرس ایستادم و شروع به کار کردم ، وقت ظهر گفتند که یک ساعت برای ناهار فرصت دارید ، از کارگری پرسیدم که نمازخانه کجاست ؟ او با حالت تعجب گفت : نمازخانه ؟! و بعد طبقه دوم را که نیمه ساز بود نشان داد و گفت : نمازخانه که نیست ، ولی می توانی کارتنی ، زیلویی بیندازی و نماز بخوانی .
وقتی به طبقه دوم رفتم ، سه نفر دیگر نیز آمدند ، کارتنی پهن کرده و نمازمان را خواندیم ، این نکته بسیار جالب بود که از 70 نفر کارگر کارخانه تنها ما 4 نفر در آنجا نماز می خواندیم .
در این کارخانه نیز وقتی از گذشته ام سؤال شد داستان ساختگی بقالی در سمنان و خیانت یک دوست و در نتیجه ورشکستگی را برای آنها باز می گفتم . زیرا اگر کسی از سمنان می پرسید کاملاً کوچه ها و خیابان های آنجا را می شناختم و دیگر لزومی هم نداشت کسی این راه طولانی را برای تحقیق گفته هایم به سمنان برود .
به هر حال سازمان مرا وادار به کارگری کرد تا شاید به خیال آنها نظرشان را در وضعیت جدید بپذیریم ، ولی این عمل نیز در من اثر معکوس گذاشت ، در آنجا نیز رسالت خود را دنبال می کردم ، نمازم را به موقع می خواندم و اندیشه های سیاسی و دینی خود را با سایر کارگران به بحث می گذاشتم و از این کار لذت می بردم .
سازمان با اجباری که برای من در این امر فراهم کرد اشتباه بزرگی مرتکب شد ، برخی روزها که به بهانه کار و کارخانه بیرون می آمدم به آنجا نمی رفتم و به این طرف و آن طرف و نزد اشخاص مختلف از جمله شهید صادق اسلامی می رفتم تا راه نجاتی از منجلاب انحراف سازمان برای خود بیابم .