حماسه آمل هنوز هم مظلوم و گمنام است

Gorzin

حماسه سال ۱۳۶۰ شهر آمل، عرصه مقابله با شورش گروهی و مسلحانه مارکسیست ها، لنینیست ها و مائوئیست ها بود که به خود نام اتحادیه کمونیست‌های ایران (سربداران) را داده بودند. این شورش که در جنگل‌های اطراف شهر آمل به وقوع پیوست، توسط نیروهای مردمی، سپاه پاسداران، پلیس و بسیجیان انقلاب و در ششم بهمن با شکست سختی مواجه شد.

برای روشن شدن ابعاد مبارزه و حضور مردم در این دفاع جانانه، فرماندار گرگان، جناب آقای گرزین در گفتگو با خبرنگار ما، به تفسیر زوایای پیدا و پنهان این ماجرا پرداخت.

 

 

به عنوان شروع گفتگو بفرمایید پیش از پیروزی انقلاب، کی و چگونه با انقلاب اسلامی آشنا شدید؟

 

قبل از انقلاب و پیش از آنکه به جریان انقلاب بپیوندم اوج شنیده های من در مورد فعالیت های انقلابی، مربوط به سال های 52 تا 54 بود. سال 54 بود که اعلام کردند قرار است تعدادی خرابکار در خیابان ایران مهر دستگیر شوند. درآن ایام ما با موسسه «در راه حق» ارتباط داشتیم و فکر می کنم از همان دوران بود که کم کم زمینه هایی فراهم شد و من هم به انقلاب علاقمند شدم. در آن زمان دوستان و آشنایانی داشتیم که به روستای ما می آمدند و خیلی صریح و واضح در مورد انقلاب با ما صحبت می کردند.در بحبوحه انقلاب، قائم شهر، شهری بود که کارخانه زیاد داشت واین کارخانه ها به محور ارتباطی برخی گروهک ها، مخصوصا منافقین تبدیل شده بود و آنها برای ارتباطات خود افرادی مثل سیف ا... کبیریان، ابوذر ورداسبی و فرمانبردار را به عنوان رابط، همراه خود داشتند.

 

بعد از انقلاب چه زمانی بود که به عضویت سپاه درآمدید؟

 

چهار روز بعد از شهادت شهید بهشتی رفتم و در سپاه گرگان ثبت نام کردم. در آن مقطع هم گروهک ها تلاش می کردند در سپاه گرگان و برخی شهرهای دیگر نفوذ کنند و ما آن زمان درگیری های زیادی با آن ها داشتیم و مثلا در همین کوی ویلا درگیر می شدیم. بعد از واقعه درگیری گنبد هم من مصدوم بودم. آیت ا... طاهری در مدرسه امام صادق(ع) با من صحبت کردند و از من خواستند برای حزب جمهوری ثبت نام کنم ولی من اعلام کردم قرار است روز بعد بروم ستاد ملی جنبش سازمان مجاهدین خلق برای آموزش اسلحه اما ایشان خندیدند و گفتند شما آنجا نروید. گفتم چرا؟ گفتند اینها مشکل و مسئله دارند و این مسئله برای من تلنگری جدی تر از قبل بود تا منافقین را بیشتر بشناسم. بعد هم من را فرستاد مکتب حسین(ع) گرگان؛ جایی که محل سید ضیا رئیسی نماینده اول شهر از حزب جمهوری اسلامی بود.آنجا آقا ضیا مشغول صحبت بود و من در مورد سیاست آموزش اسلحه منافقین سئوال کردم که گفت: مجاهدین خلق تحت عنوان آموزش اسلحه مشغول القای ایدئولوژی هستند.

 

ظاهرا در آن دوران، منافقین خیلی ماهرانه عوام فریبی می کردند؟

 

بله، مثلا در سال 58 و در روز کارگر بود که ما مشغول راهپیمایی بودیم و پلاکاردهای عکس امام و دکتر شریعتی را می خواندیم که آنها با خود حمل می کردند، اما وقتی به برخی از دوستانمان می گفتیم منافقین مسئله دارند، دوستان ما باورشان نمی شد و ما را بخاطر چنین سیاستی سرزنش می کردند و می گفتند مجاهدین انسان های خوبی هستند! بعدها متاسفانه تعدادی از همین دوستان به دام منافقین افتادند.

 

ظاهراً در آن دوران با شهید هاشمی نژاد هم آشنایی داشتید.

 

آشنایی به آن معنای صمیمیت را که متأسفانه توفیقش نبود، اما در سپاه دوستی داشتم که بعد از شهادت شهید بهشتی می گفت بعد از بهشتی تنها کسی که می تواند راه او را ادامه دهد شهید هاشمی نژاد است. این جمله را قبل از شهادت هاشمی نژاد و فکر می کنم روز اول مهر بود که شنیدم. چند روزی گذشت و اعلام کردند هاشمی نژاد را هم شهید کردند.

 

برویم سراغ بحث آمل و ماجراهایی که به وقوع پیوست.

 

موافقم. آن روزها ما برای حفاظت از بسیاری اشخاص انقلاب و حفظ دستاوردهای آن، آموزش های متنوعی به تناسب همه مشکلات می دیدیم. در همان بحبوحه و در زمان رحلت آیت ا... طباطبایی بود که به ما گزارش دادند گروهی وارد آمل شده اند و حرکت هایی را انجام داده است. ما هم برای مقابله با آنها آموزش های فشرده تری دیدیم و راهی جنگل شدیم و چون بچه کوهستان بودیم و بومی شمال، از این مأموریت بسیار استقبال کردیم، ضمن اینکه با اعتمادی که به من داشتند، درآن عملیات فرمانده گردان بودم و رفتیم جنگل های آمل و اولین عملیات ما در منطقه امام زاده عبدا... و در پایگاه حبیب بود و بخاطر ارادتی که به شهید هاشمی نژاد داشتیم، اسم عملیاتمان را گذاشتیم شهید هاشمی نژاد. اولین عملیات ما به درک واصل کردن یک منافق زن و یک مرد بود که آن مرد اهل اصفهان بود. آنها در ارتفاعاتی بودند که اسم آن را تالار مریم گذاشته بودند. ما در سحرگاه به سمت ضلع جنوب شهر آمل رفتیم و مقر دیدبانی آنها را زدیم. اوایل زمستان بود و هوا هم خیلی سرد بود. بعد از این عملیات، گاهی خانه های تیمی منافقین را هم می گرفتیم و البته دائما نیروها را می فرستادیم جنگل. یادم می آید یک شب که گمان می کنم 5 بهمن بود، من از ارتفاعات و جنگل پایین آمده بودم. آن ایام داخل فرمانداری ستاد مشترکی ایجاد شده بود که نیروهای ارتش و کمیته و سپاه سازماندهی شده بودند. از بچه های آن دوران می توانم به رحمت ا... محمدیان اشاره کنم که منافقین بعدها او را شهید کردند، ناصر گرزین که بچه قائم شهر بود و خزاعی که بعدها توده ای از آب درآمد. به همراه شهید آویش قرار بود برویم هشت پر -طوالش. من برگ مرخصی تعدادی از بچه ها را از فرمانداری گرفته بودم و در حال برگشتن بودم که دیدم عده ای با لباس سپاه مشغول بازرسی هستند، البته من بچه های سپاه آمل را نمی شناختم اما تمام مدارکی که همراه داشتم مدارک سپاه بود. یکی از همان ها از من پرسید کی هستی و من هم به شوخی گفتم «غاز چران» و طرف با لهجه مازندرانی و به شوخی به من فحش داد و ما عبور کردیم. هنوز چند متری نرفته بودیم که تیراندازی ها شروع شد اما به سمت ما نبود. فکر می کنم این شوخی ما را نجات داد، چون از طرفی چهره من و همراهم طوری نبود که خیلی تابلو باشد و ماشین ما هم هیچ نشانی نداشت و از طرفی اگر می گفتیم سپاهی هستیم، معلوم نبود که الآن در خدمت شما باشم. ما که رد شدیم اولین درگیری آنها با بچه های سپاه و گشت آمل بود که در آن درگیری سه نفر از بچه ها شهید شدند.

 

کسانی که در غائله آمل با آنها درگیر می شدید، به لحاظ تفکر چطور آدم هایی بودند؟

 

تعدادی از کسانی که در جنگل حضور داشتند تحصیل کرده بودند و تفکر کمونیستی داشتند اما زیرساخت هایشان آمریکایی بود. آنها شامل گروه های اتحادیه کمونیست ها، ارتش رهایی بخش و عده ای دیگر که خود را سربه داران می نامیدند، بودند. ضمن اینکه علامتی بر روی لباسشان زده بودند که برروی آن نوشته بودند «سربه داران». قبل از آنکه بحث حضور ما و درگیری ها پیش بیاید، به خیابان ها آمده بودند و عربده کشی می کردند و می گفتند کجایند پاسداران، کجایند نیروهای رژیم و اینکه به اصطلاح خودشان طلب مبارزه می کردند. آن ها که آمدند داخل شهر، بعد از مدت کوتاهی، فرمانداری و بیمارستان امام رضا(ع) و بخشی از پایگاه بسیج و سینما فجر در محاصره قرار گرفت اما در این میان پلی ارتباطی میان ما وجود داشت که یک طرفش کمیته بود که در ضلع شرقی قرار داشت و فرماندهی هم در ضلع غربی بود. بر خلاف نیروهای تحت فرمان من، نیروهای آمل آموزش دیده نبودند و گسیل شدند به سمت شهر و متأسفانه تعدادی شهید شدند. اولین کاری که کردم این بود که نیروهایم را پيرامون ساختمان سپاه پخش کردم و بعد كم كم نيروها را توي خانه هاي همسايه مشرف به ساختمان سپاه و داخل بهداري كه ضلع جنوبي ساختمان سپاه بود مستقر كرديم تا ساختمان سپاه سقوط نكند. بعد از آن خانواده ها را آنجا و داخل اتاق ها منتقل کردیم و وقتی این کار تمام شد، هوا هم روشن شده بود. در درگیری های پراکنده ای هم که با این گروه داشتیم، نيروهاي من در گردان رزمی یاسر تلفاتي نداشتند و فقط يك نفر به نام جمال رحيمي که بچه قائم شهر بود شهید شد. ما نيروها را تا صبح و با کمک و راهنمایی بچه هاي آمل مستقر كرديم. صبح هم مردم از روستاها آمدند برای کمک و تعداد زیادی از آنها، جایي را در بالاي شهر انتخاب كردند كه ضلع كنارش باغي بود که حالا به بنياد مستضعفان تعلق دارد. کناراين باغ يک گودي وجود داشت. آنها که اهل آمل هستند می دانند فرو رفتگي خيابان هراز اِسپُكلا کجاست. جمعيت ما رفته رفته زياد شد و عده اي از مردم با خودشان اسلحه M1 و ژ3 داشتند و بقيه هم از ما اسلحه می خواستند. شهيد ملك شاهدخت هم که از جبهه آمده بود، شب ها داخل ساختمان سپاه می ماند. این بزرگوار در همین درگیری ها بود که به شهادت رسید. در آن درگیری ها متأسفانه حدود چهل نفر از مردم و بچه هاي آمل شهيد شدند، اما در عوض ما هم نزدیک به شصت نفر از افراد گروهک سربه داران را کشتیم و زخمی کردیم.

 

اعضای این گروهک با چه منطقی دست به چنین بلاهتی زدند و وارد شهر شدند؟

 

این افراد که تعدادشان 114 نفر بود، آمده بودند داخل شهر که به حساب خودشان فرمانداري و مراكز اصلي را بگيرند و تازه به این گمان خام بودند که پس از این دست درازی ها، مردم هم به آنها ملحق می شوند تا شهر را بطور کامل بگيرند و در برنامه بعدی، فردای آن روز بروند و بابل را بگيرند. اگر اجازه بدهید خاطره جالب و در عین حال خنده داری را برایتان تعریف کنم.

 

بفرمایید، حتماً ...

 

بعدها و پس از پایان ماجرا، زمانی که من با یکی از این افراد که اسیر کرده بودیم حرف می زدم، او که دکترا داشت و اسمش حبیب بود برایم تعریف می کرد که بچه شیراز است و در دبیرستان و دانشگاه هم رتبه اول را داشته و چند سالی هم در آمریکا درس خوانده. او می گفت طراحان این حمله چریکی به ما گفتند برويد و شهر را به هم بزنید، همین که دو-سه روزی مردم را برای انقلاب هدایت کردید، کارها درست می شود و ما به شما می پیوندیم.

 

عجب ...

 

بله، آنها اصلا كار چريكي بلد نبودند، اما رفتند و در جنگل مستقر شدند. اما بچه های ما آموزش دیده بودند، ضمن اینکه اهل شمال بودند، براي همين نه در شب از جنگل مي ترسيدند و نه مشكلي با محیط داشتند و خوشبختانه ضربات يكطرفه شد و بیشتر بر آنها وارد می آمد تا نیروهای ورزیده ما. برای ضربه زدن هم از سياست محاصره استفاده می كرديم و بعد از آن منابع ارسال آذوقه به آنها را بستیم و بعد هم جاده هاي مواصلاتي را مسدود کردیم. فکرش را بکنید در آن فصل و در سرمای بی حساب زمستان آن دوران، افرادی بیش از صد نفر که هیچ تجربه چریکی نداشتند، باید برای مدت نامحدودی این نحوه زندگی را تجربه می کردند. آنها امید داشتند که مردم به استقبالشان بیایند اما خبری از استقبال نبود. همان باغی که به آن اشاره کردم، این افراد وقتی در درگیری ها شکست خوردند آمدند و خودشان را به داخل باغ کشاندند و عده ای دستگیر شدند و عده ای هم زخمی و تعدادی هم فرار کردند. قبل از درگیری با اینها، من داشتم داخل باغ نماز می خواندم و نیروهایم هم داشتند کار خودشان را می کردند. آنها که آمدند و از داخل جنگل وارد باغ شدند، مجبور شدم نمازم را بشکنم و شروع به تیراندازی به سمت شان کنم. ظاهرا نیروهای ما آنها را تعقیب کرده بودند و آنها که نتوانسته بودند مقاومت کنند فرار کرده و کارشان به باغ رسیده بود. در درگیری که بین ما و آنها ایجاد شد، یکی از سركرده هاي آنها که با نارنجك زخمي شده بود، نارنجک دیگری را گذاشت روي سرش و سرش متلاشي شد. در حقیقت آنجا برایشان شده بود نقطه آخر دنیا. یادم می آید حتي زنان این گروه هم اوركت آمريكايي به تن داشتند و موهایشان را زده بودند و بالاخره اینکه ماجرا با کشته شدن و اسیر شدن تعدادی از آنها تمام شد. بعد از آن برای شهدای این واقعه مراسم گرفتیم و آیت ا... جوادی آملی و آقای نوروزی که نماینده مجلس بود سخنرانی کردند و آیت ا... حسن زاده آملی هم پیام داد، اما پیام امام چیز دیگری بود که فرموده بودند من از مردم آمل تشكر مي كنم.

 

فکر می کنید علت واقعی شکست این گروهک چه بود؟

 

در ماجرای قصه آمل، محاصره ما تا حدود زیادی آنها را متلاشي كرد و در جنگ رواني قرار داد. آنها با محاصره ما دیگر برای رفت و آمد آزاد نبودند و حبس شده بودند و چون با محيط جنگل هم آشنا نبودند خيلي به مشکل برخورده بودند و این بود که ناچار به درگیری یا بهتر بگویم، خودکشی شده بودند.

 

با وجود جوی که در آن زمان وجود داشت و گروه های الحادی و تروریستی زیادی تلاش در فریب مردم داشتد، فکر می کنید اتحاد مردم آمل برای ایستادگی در مقابل این گروه ها به چه دلیل بود؟

 

در آن دوران آمل در شمال كشور، قويترين نيروهاي مذهبي را داشت.در آمل افراد برجسته ای حضور داشتند. آيت الله جوادي آملي در آن زمان عضو شوراي عالي قضائي بودند، آيت الله حسن زاده نیز وزنه بزرگ حوزوي بودند و بسیاری چهره های سرشناس دیگری که حضورشان برای آمل برکتی بود، اما آمريكائي ها احساس مي كردند شايد شمال ايران به دست روس ها سقوط كند، بنابراین بهتر است مركز مازندران دست سوسياليست نماهاي آمريكائي باشد و گمانم این است که آمریکایی ها عده ای را ساختند تحت عنوان كمونيست هاي آمريكائي تا در مقابل نفوذ شوروی در شمال ایران، پایگاه محکمی در شمال و نزدیک دریا داشته باشند و به قولی می خواستند برای خودشان آینده نگری داشته باشند.

 

نقش منافقین را در ماجرای گروه های تروریستی آن دوران چگونه ارزیابی می کنید؟

 

منافقین درآن دوران تلاش می کردند بیشتر از همه گروه ها خود را مطرح کنند. اجازه بدهید ماجرای دیگری را برایتان نقل کنم. چهارده اسفند بود که رفتم قائم شهر. در امداد گردان شيرگاه كه الان اولين نقطة سواد كوه است و يك مركز آموزشي نيروي انتظامي شده، تعدادي از نيروهاي مردمي و تعدادی بسیجی از قائم شهر و كارخانجات مستقر کرده بودیم و تعدادی از نیروهای ژاندارمری هم بودند و من آنجا فرمانده بودم. یادم می آید قبل از آن و در 8 اسفند، ما گروهی 21 نفره بودیم که در همان منطقه مستقرشده بودیم. از سوی چوپان ها به ما گزارشی رسید مبنی بر اینکه تعدادي از كمونيست هاي جنگل از گروه اقليت چريك هاي فدائيان خلق، به فرماندهي حرمتي پور شوهر اشرف دهقان (اشرف دهقان اهل بابلسر بود و حرمتي پور اصليتش بابلي است) جادة ساري را بسته اند. آن موقع من در ارتفاعات گزكين بودم. تعدادی از آنها شعار می دادند و بعضی ها هم اطلاعيه می دادند و تيراندازي می كردند. شهید رمضان زاده را هم که رفت سراغ کمین شان، شهید کردند. من به همراه گروهی که سرپرستی شان را داشتم، مسيري را از وسط پل سفيد سوادكوه انتخاب کردیم و به سمت روستاي اَتو، وليلا، ذزول و سوخته سرا–که درعمق جنگل بود– حرکت کردیم. درقلب جنگل برف آمده بود و هوا هم به شدت سرد بود. به همراه سردار عباس مهري، شهيد حسن غفاري، خواجه محمود که بعدها در جنگ اسیر شد و بعد آزاد شد، جعفر ملك، آقاي سلبي و ديگر دوستان رفتيم آنجا و يك كمين اساسی گذاشتیم و خوشبختانه در اين ماجرا هم چوپان ها به ما گزارش دادند كه اين گروهک در شيب تندي مستقر شده اند، بنابراین اول نيروها را به صورت نعل اسبي مستقر كرديم و در کمترین زمان، این گروهک را متلاش کردیم و حرمتي پور و مرتضي فيروزكوهي و كاك اسماعيل هم که از سران این گروهک بودند کشته شدند. بعد از اتمام درگیری، کتابچه و دفتر خاطراتی پیدا کردیم که با رنگ قرمز داخل آن نوشته بود:«روحاني هزار جريب بهشهر به اسم شريعتي فر و پاسدار محافظش را اعدام انقلابي كرديم»آنجا بود که متوجه شدم اتحاديه كمونيست ها این دو بزرگوار را شهید نکرده.

 

اطلاعات مختلفی که به عنوان مثال به همین صورت به دست می آوردید را چه می کردید؟

 

همه این اطلاعات که به نوعی ارزشمند بود را به اطلاعات سپاه مي داديم چون آن موقع هنوز وزارت اطلاعات شكل نگرفته بود. جالب اينكه خواهر يكي از اين افراد، نامه ای نوشته بود و در آن به برادرش گفته بود من خواب خوبی برایت ندیدم، مواظب خودت باش. در دفتر خاطرات یکی دیگر از آنها از تاریخ سخنرانی آیت ا... جوادی آملی نوشته شده بود و اینکه باید ایست و بازرسی می گذاشتند و ایشان را ترور می کردند. اینها اکثرا مجاهدین خلق یا همان منافقینی بودند که می خواستند تاریخ انقلاب را از 30 خرداد و زمان شورش مسلحانه خود محاسبه کنند. در مورد درگیری که پیش تر به ان اشاره کردم، باید ذکر کنم که اکثر این افراد چریک بودند و کمتر از ليسانس هم نداشتند، ضمن اینکه خیلی خطرناک بودند و در كردستان آموزش ديده بودند و حداقل با فاصله 7 متر از هم حرکت می کردند و كوله هایشان هفت كيلو بار داشت و خلاصه اینکه خیلی ورزیده بودند اما چقدر براي ما زيبا بود كه توانستيم قاتلين شهيد شريعتي فرد را به درك واصل كنيم. گروه حرمتي پور كمتر از سی سال نداشتند و آموزش های بسیار خوبی دیده بودند و حتی در جنگل، بدن سازي، طراحي و برنامه ريزي در شهر، ترور و انفجار و ناامني و جذب نيرو را تمرین می کردند و دیگر اینکه در نقطه اي قرار گرفته بودند که حد فاصل میان سمنان از يك طرف و ساري و سوادكوه از طرف دیگر بود. آن ها در جایي بودند كه عقبه شان در سمنان، با فرانسه ارتباط داشته باشند و این نشان می داد خيلي حساب شده و تشكيلاتي عمل می کردند و در همان زمان به دنبال تشكيل هفته نامه يا نشريه ای با نام حقيقت بودند كه كارشان ناتمام ماند. بعدها كه يك نفر را دستگير كرديم گفته بود وقتي من به تنهايي از گروه جدا شدم به جاي همان 21 نفر و در حکم کل سازمان بودم و هم رهبري می کردم و هم جذب نيرو و هم بدنسازی در جنگل براي اجراي مأموريت. یکی دیگر از این افراد را که گرفتیم می گفت در یکی از گشت ها يك بار تعدادی از اعضای سازمان مجاهدین خلق که قريب به 17 نفر بودند را يك جا محاصره كرديم، تعداد ما 4نفر بود كه همة اينها را خلع سلاح كرديم و بعد متوجه شديم كه اينها بچه هاي سازمان مجاهدين خلق هستند. اين حرف اقليت ها بود كه واقعاً هم درست مي گفتند و من حرفشان را باور دارم زيرا بچه هاي سازمان مجاهدين خلق آموزش درست و حسابي نديده بودند و كار چريكي بلد نبودند. در این ماجرا از یکی دیگر از این افراد که در مورد انگیزه اش سئوال می کردیم، می گفت ما تحليل مان اين بود كه بني صدر يازده ميليون پشتوانه مردمي داشت و به نوعی از ما حمایت می کند، ضمن اینکه در شمال چون دريا داشت، مردمش تا حدودی راحت و دنيا طلب بودند و راحت با ما همکاری خواهند کرد.

 

فکر می کنید علت اصلی موفقیت شما در برخورد با گروهک چریکی جنگل چه مواردی بود؟

 

بزرگترين رمز موفقيت ما ارتباط درست با مردم بود و بزرگترين مشكل آنها این نبود که بچه های ما آموزش دیده بودند، بلکه استفاده ما از انرژي و توان مردم، عامل شکستشان بود و وقتي كه متوجه شدند مردم با ما پاسدارها هستند ديگر پشتوانه مردمي را از دست دادند. در حقیقت اینها شناخت بسیار کمی از مردم ایران داشتند و من دلم می سوخت که با وجود تحصیلکرده بودن، این افراد آمدند و خودشان را آلت دست آمریکا کردند تا مثلا شمال کشور را بگیرند!

 

فکر می کنم سختی زیادی برای مقابله با این گروه ها متحمل شدید.

 

تازه من همه موارد سختی ها را هم نگفتم. آنها در جنگ و ساحل – وقتی مستقر شده بودند – برای خودشان ديسيپلين و نظم خاصی حاكم کرده بودند. در همان زمان درگیری ها، من مشغول حرکت در سراشيبي بودم كه اينها موتور و يك سري مواد منفجره داخل ديگ زودپز گذاشته بودند، يك درخت بزرگي در حالت سرازيري افتاده بود كه قسمت قطورش در بالا قرار داشت و جلوي اين درخت شمشاد گذاشته بودند. (در زمستان شمشاد سبز است) يكدفعه اين شمشادها كَنده شد و من چشمم افتاد به موتور برق و مواد منفجره و سه راهي و در همين حين يك زنگوله اي به پاي من خورد و صدا داد. آنها سيم هاي بي رنگي كه لب دريا داشتند را بسته بودند به زنگوله ها كه اگر يك وقت کسی آمد صداي زنگوله ها در بياید و نگهبان ها از اين طریق بيدار شوند. چادرها را طوري زده بودند كه اگر كسي مي خواست از چادرش خارج شود بدون مجوز نمي بايست برود، عبور از همه جا آزاد نبود و اين مكان در يك دره عميق و مرطوب كه حتي آفتاب هم نمي گرفت قرار داشت و در يك ساعت خاصي می توانستند از چادر خارج بشوند. آنها كه نماز جماعت نداشتند و با برگه مرخصي از چادري به چادر ديگر می رفتند و بطور کلی، فضا خيلي بسته بود. آنها چادرها را استتار كرده بودند و شايد اگر مقدار ديگری مي رفتيم به چادرها برخورد می کردیم. هيچ چيز ديده نمي شد، درست مثل فیلم های سینمایی شده بود. بعد از برخی درگیری ها، آنها فرار كرده بودند و از آمل به جایی به اسم گزمه سرا در ارتفاعات كوهستاني بين آمل و تهران فرار کردند. در آن ارتفاعات هم با هلي كوپتر زیاد گشت می زدیم. روي همان برف هليكوپتر فرود آمد و تعدادی از دوستان برای مقابله رفتند و آقاي محمديان آن جا کمی جلوتر رفت تا جلو ساختماني كه يك طرفش دره بود، اما آن ها متوجه شدند و ضربدري تيراندازي كردند و آقای محمدیان را به شهادت رساندند و بهنام سرخ پر كه حالا در نيروي انتظامي است دستش مجروح شد و آقاي كوهستاني نیز همچنین. مجروحان را انتقال داديم و رفتيم بر روي ارتفاع قله اي که خيلي زيبا بود. با هلی کوپتر دور زدیم و آن ها تیراندازی می کردند اما به هلي كوپتر ما نمي خورد. رفتيم روي اين ارتفاع مستقر شديم اما مه شدیدی آمد و ما ماندگار شدیم. لباس ما فقط همان لباس كار بود و از اوركت خبري نبود. يك كوله پشتي و 4 تا بيسكويت داشتيم. روي اين ارتفاعات آلونكي بود كه با الياف، چوب هاش بسته شده بود. برف دور تا دور ما را تا يك و نيم متر برف گرفته بود. پاهایمان یخ زده بود از سرما. آنقدر سرما بی داد می کرد که تا 13 سال، شامه من خراب شد و نه بو را متوجه مي شدم و نه طعم را. كاري كه در جنگل شد، باور كنيد هم مظلوم ماند و هم گمنام.

 

تا جایی که من شنیدم، شما جانباز هم هستید؟

 

بله، من 21 بهمن 1360 در قائم شهر و توسط منافقين از ناحيه دست و پهلو مجروح شدم. یک روز که در منزل نبودم، خانمی به درب منزلمان مراجعه کرد و از همسرم در مورد من سئوالاتی کرد. وقتی به منزل آمدم خانمم نشانی همان خانم را داد و من گفتم مراقب باشد، اين شخص برادرش وقتي در ارتش بود شهيد شد ولي خودش از كساني بود كه در شهادت شهيد بهشتي مراسم كباب خوري و ساز و آواز راه انداخت. آنها در مراجعه به درب منزلم، حتی عکس من را هم از خانمم گرفته بودند. بعدها این خانم که اسمش سیمین طهماسبی بود در سال 65 به همراه خانمی به نام قدمی و سه نفر دیگر فرار کردند و به عراق رفتند. بعد از ماجرای عکس من، سعي كرديم كه حواسمان را جمع كنيم و بچه ها را هم يك آموزش تشكيلاتي داديم كه از اسناد و مدارک مراقبت كنند، ضمن اینکه حفاظت اطلاعات ما نیز قوی تر شده بود و حتی خانواده ام هم نمی دانستند من در قائمشهر هستم تا مبادا اطلاعاتي از اين قضيه لو برود. اما در مورد ماجرای ترور، يك روز مه آلود در تاريخ 21/12/61 بود كه به سمت منزل پدر خانمم می رفتم در فاصله زمين فوتبالي كه آنجا بود و درخت هائي كه رضاخان آنجا كاشته بود، يك نفر من را صدا زد و به محض اينكه برگشتم تيراندازي کرد، البته من هم بیکار نماندم و با اسلحه روولور خودم به طرفش شليك كردم و متواری شد و در همين حين كه من مجروح شده بودم يك ماشين هم آمد كه سريع سوار شدم به بیمارستان رفتم. شرايط نفاق در آن زمان به گونه ای بود که منافقین بسیار فعال شده بودند و گاهي در يك روز حدود سيصد گزارش ترور موفق و ناموفق به ما مي رسيد يعني يك جنگ تمام عيار. آن زمان سرکرده منافقین به قول خودش تصمیم داشت ایران را لبنانيزه كند و به زعم خودش فکر می کرد گروه هاي مترقي که حتما یکی از آنها هم منافقین بودند متضرر نخواهند شد. او با اصل اسلام مشکل دارد و همان زمان هم اعلام می کرد باید اسلام را مطابق سلیقه خودشان رنگ و جلا بدهند. در اين قصه براي لبنانيزه كردن كشور منافقين در استان ما در كارخانجات و با كمونيست ها در رقابت بودند.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31