گروهک منافقین در طول حیات خود دست به اقدامات جنایتکارانهی بیشماری علیه ملت ایران زده است. این گروهک پس از خرداد سال 60 و ورود به فاز مسلحانه دست خود را به خون افراد زیادی آغشته است. روایت یکی از این عملیاتهای تروریستی به نقل از مجید ظهوریان یکی از شاهدان ماجرا که خود نیز مورد سوء قصد قرار گرفته است در ادامه میآید:
آن طور که من به یاد دارم آن شب که این اتفاق افتاد آخرین شب آماده باش ما بود. چون ما مربیان مرکز آموزش امام رضا بودیم و کلیه خانههای تیمی منافقین و بحثهای مختلف دیگر مثل آموزش بچههای کادر قسمتهای مختلف را ما به عهده داشتیم و برای خانههای تیمی منافقین هم ما بچهها را سازماندهی میکردیم. هم بچههای عملیات سپاه و هم بچههای مرکز آموزش. خانههای تیمی که آدرس داشتیم و مشخص بود میرفتیم و محاصره میکردیم و عواملش را یا دستگیر میکردیم و یا اگر در درگیریها مقاومت میکردند کشته میشدند. آخرین روز آماده باش بود که اعلام کردند که امروز آماده باش تمام است. ما چند روز بود شبانهروزی آنجا بودیم. بچهها هم تقریبا داشتند میرفتند. من آن زمان مجرد بودم، برای همین خیلی عجلهای برای رفتن نداشتم. غروب بود و هنوز با نماز خیلی فاصله داشتیم که از سپاه تماس گرفتند. از مرکز ملک آباد که آن موقع آقای کنعانی فرمانده سپاه بود. تماس گرفتند و گفتند یک تیم آماده بروند سمت گلمکان. پاسگاه ژاندارمری گلمکان، اطرافش را مین گذاری کردهاند. بروید برای کشف و خنثی کردن آنها، و هم مراقبت از اون پاسگاه بشود چون امشب احتمالا بنا هست عملیاتی برای این پاسگاه انجام بدهند. چون بعضی وقتها این اتفاق می افتاد. میآمدند پاسگاههای مرزی و پاسگاههای ژاندارمری، درگیر میشدند و اگر میتوانستند سلاح هم از آنجا میگرفتند. آن شب که این خبر را دادند، گشتم بچهها را پیدا کنم. دیدم که همین سه شهید، شهید عیدی و شهید ضروری و شهید احمدی هستند. افسر نگهبان به ما اطلاع داد که تماس گرفتند و گفتند آماده بشوید. ما هم سریع مسلح شدیم و به همراه این سه نفر سوار ماشین شدیم و من جلو نشسته بودم. شهید احمدی راننده بود و شهید عیدی و ضروری هم عقب نشسته بودند. راه افتادیم آمدیم ملک آباد که حکممون رو بگیریم و آماده بشیم برای رفتن. رفتیم دفتر فرماندهی و قضیه را توضیح دادند و آدرس و حکم هم گرفتیم. از کوچه پشت سپاه آمدیم که بیایم به خیابان فلسطین .به فلسطین که رسیدیم یک ساندویچ فروشی آن طرف خیابان بود. خب ما چون کمی گرسنه هم بودیم گفتیم تا بریم آنجا تا صبح چیزی پیدا نمیشود. گفتیم ساندویچ بخریم. 4 تا ساندویچ گرفتیم و نشستیم توی ماشین. از آنجا به بعد کمی حواسمان به ساندویچ خوردن و صحبتهای داخل ماشین پرت شد. چون شهید احمدی و شهید عیدی تازه داماد بودند. میگفتند ما امشب آمادهباش که تمام شد تماس گرفتیم و میخواستیم برویم خانه پدرخانممون. در همین حین مشغول خوردن ساندویچ هم بودیم. رسیدیم به چهارراه راهنمائی. نرسیده به چهارراه چراغ خطر بود و ترافیک. از سمت آخر سناباد آمدیم. شب هم شده بود. تا چراغ سبز شد حرکت کردیم و رسیدیم وسط چهارراه که تیراندازیها شروع شد. از همه جا شیشه شکسته می ریخت. احساس خطر کردم سرم را بردم پائین. چون جلو نشسته بودم. احمدی هم همینطور سرش را به پائین خم کرده بود. به احمدی گفتم که سریع برو و ما میخواستیم خودمان را از صحنه خارج کنیم. شهید احمدی گاز داد رسید و آن طرف چهارراه و چون سرش پائین بود، یک دکه تلفن آن طرف در امتداد سناباد سمت چپ چهارراه بود. خوردیم به دکه تلفن و ماشین ایستاد. جوی آب بزرگی هم کنار آن دکه تلفن بود. چون من و احمدی خم شده بودیم به ما تیر نخورده بود. از بغلمان رد شده بود. آن موقع هوا کمی سرد بود و ما اورکت تنمان بود، نگاه کردیم دیدیم اورکتمان سوراخ شده است. تا رسیدیم آن طرف من در حین اینکه سرم خم بود سلاحم را مسلح کردم و در را باز کردم و پریدم پائین، و رفتم در جوی آب. از داخل جوب نگاه کردم به صحنه که ببینم از کجا دارد تیراندازی میشود. خیابان و چهارراه کامل خالی شده بود. یه تویوتا قهوهای دیدم وسط چهارراه. چند نفر سوار آن شدند و به سرعت فرار کردند. فقط همین صحنه را من از دور یک آن دیدم. احمدی از آن سمت ماشین که پیاده شد درست مقابل تیراندازان بود. بعدا که صحنه را آمدیم بررسی کردیم، دیدیم صحنه اینطور بوده که آنها هم پشت سرمان تعقیب داشتند و هم دو طرف چهارراه آدم گذاشته بودند. یعنی از همان سمت سناباد به سمت پائین را بسته بودند. عواملشان ایستاده بودند و دقیق هدفگیری کرده و روی ما تیراندازی کردهبودند. یعنی از هر دو سمت چهارراه و از پشت سرمان تیراندازی کردند. من یک تویوتا دیدم ولی بعدا به ما گفتند که دوتا ماشین بودند که هر چهارنفر سوار یه ماشین شدند و دوتا گروه چهارنفره بودند. تا این ماشین رفت من دویدم وسط چهارراه که تیراندازی کنم، که ماشینها همه آمدند وسط چهارراه و مردم هم آمدند، دورمان شلوغ شد. احمدی را دیدم وسط چهارراه تیر خورده است. رفتم سمتش تا بلندش کنم. اینجوری که من دیدم هم به زانوهایش تیر خورده بود هم به بالای شکم و قفسه سینهاش. در همین حین دیدم عیدی و ضروری عقب ماشین همینطور نشستهاند. با خودم گفتم اینها چرا نشستند و پائین نمیآیند؟ مردم که آمدند کمک من، احمدی رو دادم دستشان که سوار ماشین کنند برسانند به بیمارستان. من هم آمدم سمت پیکان که دیدم این دو نفر تیر خورده به سرشان و درجا شهید شده بودند. شهید عیدی و ضروری را هم دوتا ماشین گرفتم و آنها را هم با کمک مردم فرستادم بیمارستان امدادی. در همین حین گفتم تماس بگیرند با گشتها که آن موقع یادم هست آقای حمیدنیا مسئول عملیات سپاه بود. یک ماشین گشت هم رسید. گفتم سریع برویم چون هنوز فکر میکردم آنها مجروحند. گفتند ماشینشان چی بوده؟ من هم گفتم تویوتا قهوهای به چشمم خورده است. تماس گرفتند با یک گشت دیگر، گفتند مجروحها رو آنها بروند سر بزنند و ما برویم دنبال آنها و من هم قبول کردم. بعد هم تماس گرفتیم با پادگان و پادگان هم ماشینهای سیمرغ داشت که عقبش تیربار دوشیکا بسته بودیم. فرستادیم و ماشینهای گشت مختلف هم آمدند و آقای حمید نای هم آمد که من با ایشان صحبت کردم و قضیه را توضیح دادم. عملیات سپاه آن زمان در خیابان کوهسنگی مستقر بود که آنها هم آمدند. از آنجا به سمت پادگان. تیربار و نیروها را از همان جا راه انداختیم. ما گروه گروه شدیم و اینطور که به ما آدرس دادند گفتند دو تا ماشین با سرعت رفتند به سمت سیدی. از سمت دیدگاه لشگر رفتیم به سمت ارتفاعات سیدی. چون آدرسی که از مردم از با توجه به مشخصات ماشین میگرفتیم میگفتند به اون سمت میرفتند. یعنی از مشهد خارج شده بودند. دیگر کامل شب شده بود و ما هم به دنبال اینها رفتیم در همان ارتفاعات. تمام درهها و شیارها را گشتیم و چیزی دستگیرمان نشد. از طرفی هم دنبال آنها بودیم و هم نگران بچه ها، که فکر میکردم هنوز مجروحند و در بیمارستان امدادی هستند. یکی دو نفر از بچه های پادگان را گفتم بروید بیمارستان و بالای سر آنها باشید تا از آنها خبری داشته باشیم. تا نزدیک نماز صبح در همان ارتفاعات و بیابانها و اطراف، همه جا را گشتیم. چون هنوز زیاد ساخت و ساز نشده بود آن منطقه خالی بود. هرجا یک سنگر مشکوکی میدیدیم یا جاهایی میدیدیم که پناهگاهی بود میرفتیم سراغش و میدیدیم کسی نیست. آن شب دیگر برگشتیم پادگان و خبر دادند که بچهها در بیمارستان امدادی شهید شدند. نماز خواندیم و استراحتی کردیم. فردا بچهها همه آمده بودند پادگان. من رفتم بیمارستان و دیدم خانوادهشان هم آمده بودند.
وسیله ما آن روز یه پیکان کرم رنگ بود که از همان موقع معروف شد به پیکان شهدا که الان هم در پادگان امام رضا (علیهالسلام) است. یعنی تا جایی که من خبر دارم تا چند سال پیش بود. از روزهای بعد ما دوباره کشف خانههای تیمی را شروع کردیم. از آن به بعد همه بسیج شدیم که برویم سراغ منافقین. همه بچهها شبانه روزی ایستادند و تیم به تیم شده بودیم برای کشف خانههای منافقین. خیلی گشتیم که بتوانیم همینها را در یکی از عملیاتها گیر بیندازیم. بعدا سردار شهید حسن آزادی که ایشان هم از همکاران و رفقای ما بود و آن موقع در گشت بود، تماس گرفت و گفت یه خبر خوش. گفتم چی شده. گفت ما آن تیمی که شما را ترور کردند گرفتیم. الان زندان هستند و بعد هم دادگاهشان برگزار میشود و مجازات میشوند و من خیلی خوشحال شدم و به همه بچهها اطلاع دادم. بعد از چندی هم دادگاه اینها را محکوم کرد و در همان زندان با حضور خانوادههای این شهیدان اعدام شدند. بعدا از، شهید حسن آزادی پرسیدم اینها صحنه درگیری را تعریف کردند؟ گفت بله عینا همان چیزی که شما تعریف کردید، اعتراف کرده بودند و گفته بودند که اطراف سپاه مراقب گذاشته بودند و بچه هایی که از سپاه رفت و آمد میکردند را شناسائی میکردند. به محض اینکه ماشین ما از ملک آباد بیرون آمده بود ما را شناسائی کرده بودند و تحت نظر گرفته و با تیمهایشان هماهنگ کرده بودند. قبل از اینکه ما به چهارراه راهنمائی برسیم یک ماشین رفته بوده جلو در چهارراه و یک ماشین هم پشت سر ما بوده که به محض اینکه ما رسیدیم چهارراه، از ماشینها پیاده شده بودند و اطراف مستقر شده بودند. البته من فقط آنجا یک ماشین دیدم و چون شب بود ماشین که تویوتا کروناهای قدیم بود به رنگ قهوهای دیدم و چون هوا نسبتا تاریک بود ممکن است ماشین به رنگهای مشابه رنگ قهوهای بوده باشد. ولی ما از مردم که سوال می کردیم می گفتند که دوتا ماشین بودند و مستقیم فرار کردند رفتنهاند به سمت خارج از شهر به سمت سیدی. شهید حسن آزادی هم میگفت این تیم را که شناسائی کردیم در یک خانهی تیمی مستقر بودند که خانهی بزرگی هم بوده و دو طبقه بوده است و ما محاصرهاش کردیم. عواملشون در درگیری کشته شده بودند و سرتیمشان را زنده گرفته بودند و بعد او اعتراف کرده بود که ما اینها را ترور کردیم و میگفتند که خیلی هم مقاومت میکرده است و تا آخرین گلولهاش مقاومت کرده. از طبقه بالا میآمده است پائین تیراندازی می کرده و از پائین میرفته بالا و حالت خیلی ورزیدهای داشته است. آن تلفنی که زده شده بود و خبر گلمکان را داده بودند ممکن است فریب بوده باشد. اما به ما که اطلاع دادند خود سپاه اطلاع داد و البته بعد از این ماجرا دیگر ما نرفتیم و متوجه هم نشدیم که تکلیف ماجرای گلمکان چی شد. آن موقع مردم به ما گفتند که چند نفر پیاده بودند که صحنه رو هدایت میکردند و به مردم میگفتند که جلو نروند و جلوی ماشینها را گرفته بودند که وارد چهارراه نشوند و چند نفر دیگر تیراندازی میکردند. آن موقع پلیس راهنمائی هم زیاد نقش نداشت و خود مردم می شدند پلیس راهنمائی. تاکیتیک همه اینها این بود که خانه دو طبقه می گرفتند. هر خانهای که ما میرفتیم سراغشان ساختمانش دو طبقه بود. مثلا رضاشهر بود. بلوار سجاد بود. جاهای مختلفی که ما میرفتیم خانهها حیاط داشت و دو طبقه هم بود. وقتی میرفتیم محاصره میکردیم سعی میکردیم هم بالا را هدف بگیریم و هم پائین را و زمانی هم که وارد ساختمان میشدیم از اطرف و پنجرهها حتما راه را برای طبقه بالا و پائین آماده میکردند و کسی که مثلا میآمد پائین از بالا رو سرش نارنجک میانداختندکه در این مواقع معمولا تلفات داشت.