تحت مدیریت ایشان، شهر یزد از امنیت، رفاه و آرامش بینظیری برخوردار بود. در شهر فقیر وجود نداشت و با آنکه یزد در دوران مبارزه با رژیم گذشته، از تأثیرگذارترین مراکز در روند انقلاب بود، کمترین شهید و مجروح را داد و این نبود جز مدیریت و درایت بینظیر شهید آیتالله صدوقی. |
چند روزگذشته که در صفحه تاریخ «جوان» یادمان شهید محراب آیتالله صدوقی را تقدیم حضورتان کردیم هرگز گمان نمیبردیم که 30 سالگی معراج پدر، محملی برای وصل پسر گردد. این وصال پرشکوه بر پدر و فرزند و مرید و مراد مبارک باد. مرحوم حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ محمدعلی صدوقی (قدسسره) رهرو صدیق طریق پدر بود و در این پیروی ولایتپذیری و صرفنظر از عواطف و روابط در طریق اطاعت از ولی مکانتی ارجمند داشت. او در رویدادهای سال 88 به رغم پارهای از نزدیکیها به برخی عناصر و جریانات، با مواضعی شفاف برائت و انزجار خویش را از فتنهگران نشان داد که تبلور زیبا و ماندگار این مواضع در تجمع باشکوه نهم دی ماه شهر یزد بود. یادش گرامی باد. آنچه در پی میآید ملخصی است از گفتو شنودی چند ساعته با آن فقید سعید که در بازشناسی منش پدر و در سال 87 صورت پذیرفت و در یکی از یادمانهای شهید صدوقی نشر یافت. شاهد توحیدی
از شیوههای تربیتی پدر بزرگوارتان شمهای را بیان کنید.
مرحوم پدرم کوچکترین تبعیضی بین بچههای خود قائل نبودند و نسبت به همه ما محبت بسیار زیادی داشتند. من اولاد هفتم و آخرین فرزند و تنها پسر خانواده هستم و پسری که قبل از من به دنیا آمد، در شش سالگی فوت کرد، با این همه پدرم طوری رفتار نمیکردند که من احساس کنم به دلیل تک پسر بودن، برتری خاصی نسبت به خواهرانم دارم. یک بار یکی از خواهرهایم بیمار شده بود و پدرم چنان نگران بودند که میگفتند با هر تک سرفهای که میکند، انگار دل من توی حلقم میآید. یکی از همسایهها میگفت: «خوب است که حاج آقا پنج تا دختر دیگر هم دارد. اگر یکی داشت چه میکرد؟» مهربانی ایشان بسیار بارز و متوجه همه بود. دیگرانی هم که با پدر سر و کار داشتند، این محبت عمیق را خیلی خوب حس میکردند، برای همین مردم یزد ایشان را محرم اسرار و گرهگشای خود میدانستند. مهربانی و دلسوزی ایشان شامل همه میشد و وقتی افراد مراجعه و مشکل خود را مطرح میکردند، حتیالامکان تلاش میکردند مشکل او را حل کنند و روی بیماری و مشکلات خانوادگی، بسیار حساس بودند.
از نظر تربیتی بیشتر با عملشان به ما آموزش میدادند، نه صرفاً با حرف و نصیحت. به احترام به دیگران و مخصوصاً به بزرگترها بسیار تأکید داشتند. عدهای از روحانیون از لحاظ موقعیت اجتماعی و علمی، همسطح پدرم نبودند، ولی از لحاظ سنی چند سالی بزرگتر بودند، آقا هرگز در جلسهای مقدم بر آنان وارد نمیشدند یا بالاتر نمینشستند و با این رفتارها عملاً به ما نشان میدادند که شیوه درست چیست.
در آموزش رعایت آداب و شعائر دینی چگونه عمل میکردند؟
با اینکه خودشان بسیار مقید به انجام عبادات، دعاها، نمازهای نافله و مستحبات بودند، در عین حال امر و نهی زبانی نمیکردند و در عمل، تقید خود را نشان میدادند. بسیار مقید بودند که همیشه با وضو باشند، مخصوصاً هنگام خواب و برای آموزش این نکته میگفتند: «خوب است انسان موقع خواب با وضو باشد تا خوابش حکم عبادت را پیدا کند». همیشه غیرمستقیم حرفهایشان را میزدند و به همین دلیل تأثیر زیادی داشت.
رابطه ما به گونهای بود که اگر ایشان مثلاً میپرسیدند آیا نمازت را خواندی و کمی به غروب مانده بود و نخوانده بودیم، شرممان میشد به ایشان دروغ بگوئیم و ایشان میگفتند: «پس اول برو نمازت را بخوان و بعد بیا» یا گاهی با ملاطفت میپرسیدند: «نمازت را خواندی؟» توجه به قرآن و عبادات را پیوسته در رفتارهای ایشان میدیدیم.
شهید صدوقی با افراد از تیپهای مختلف اجتماعی سر و کار داشتند. طبیعتاً برخی از آنها مثلاً تقید نداشتند ریش بگذارند. آیا نسبت به ظاهر آنها حساسیت خاصی نشان میدادند؟
نظر فقهی ایشان را نمیدانم، ولی امر و نهیای از ایشان ندیدم. امام هم همین طور بودند. در دستورات اسلامی ما بسیار بر این شیوه تأکید شده که باید حمل به صحت کرد که متأسفانه الان در بسیاری از موضعگیریها، نه تنها حمل به صحت نمیکنیم که برعکس، بهراحتی شاید حکم به حرمت بعضی از مسائل هم میدهیم.
پدرم با اقشار مختلف جامعه مراوده داشتند. ایشان با روی گشاده دعوت فقرا را میپذیرفتند و از آن طرف هم از رفتن به خانه کسانی که مسلمان بودند و مشکل اخلاقی نداشتند، به جرم اینکه پولدار بودند، خودداری نمیکردند. ایشان مثل هر روحانی اصیلی، پناه و پدر همه بودند. از آن طرف هم اگر کسی در باب سخن گفتن در باره معتقدات، ائمه معصومین(ع)یا حضرت زهرا(س) کوچکترین بیمبالاتیای به خرج میداد، عصبانی میشدند و بهشدت برخورد میکردند. ارتباطات ایشان فوقالعاده گسترده بود.
با قشر مرفه و سرمایهدار چه برخوردی داشتند؟
آقا برای خودشان چهارچوب مشخصی داشتند که همان چهارچوب شرع و احکام اسلام بود و به بعضی از تندرویها انتقاد داشتند. به همین دلیل، تحت مدیریت بینظیر ایشان، پس از انقلاب حتی یک کارخانهها هم در یزد تعطیل نشد و در حالی که سطح تولید در کارخانههای تمام کشور پائین آمد، در یزد افزایش پیدا کرد! در آن روزها گروههای تندرو با ایراد سخنرانی و به راه انداختن اعتصاب، به نام طرفداری از کارگر، در کارها اخلال ایجاد میکردند. آقا رسماً اعلام کردند هیچ کس تحت هیچ عنوانی، حق ایراد سخنرانی در کارخانهها و کارگاههای تولیدی را ندارد، مگر اینکه از ناحیه من معرفی شود. حتی روحانیونی که میخواستند برای سخنرانی بروند، باید از طرف حاجآقا مجوز میداشتند و به این ترتیب تشنج و اخلالگری در استان یزد متوقف شد. از آن طرف هم سرمایهدارها را هم به امان خود رها نکردند. در مورد عدهای اعلام کردند که باید دو خمس از اموالشان را بدهند و دیگران هم خمس خود را بپردازند. تقریباً همه صاحبان کارخانهها و مراکز تولیدی مطمئن بودند که این کار با شناسایی دقیق صورت گرفته و کسی به میل خود و بدون مجوز از سوی آقا به سراغش نمیآید. آقا در کنار حمایت از سرمایهداران درستکار، برخوردهای قاطعی هم با سرمایهاندوزی نادرست داشتند، ولی به دلیل درایت و بصیرت ایشان، با وجود جو ملتهب اول انقلاب، کارها به نحو مناسبی در یزد دنبال شدند.
ایشان با هیچ نوع رفتار خارج از قاعده و با تندروی موافق نبودند، مخصوصا با موضعگیریهایی که علیه افراد به صرف متمول بودن یا داشتن یک پست میشد، مثلاً رئیس شهربانی یزد به نسبت شغلی که داشت، تندروی نکرده بود، اما خیلیها صرفاً به دلیل شغل او، درصدد آزارش برآمدند. آقا از او دفاع کردند و گفتند به صرف جملاتی که گفته، نمیشود او را محاکمه کرد. ایشان ماشین و رانندهای گرفتند و شبانه او را از یزد خارج کردند که صدمه نبیند و بعدها هم به او مسئولیت دادند. یا مثلاً شهرداری که آقا گفتند کارش خوب بوده و او را نگه داشتند و بعد هم که بازنشسته شد، در سال 77 رئیس شورای شهر شد و دو سال پیش فوت کرد. یا آقای دبیران که قبل از انقلاب فرماندار یزد و بسیار متدین و فهمیده و دانشمند بود. آقا در همان دوران بسیار به ایشان احترام میگذاشتند و بعد از انقلاب هم آقا خواستند که خود ایشان بیاید و استاندار شود.
آیا در زمینه اقتصاد و مدیریت اقتصادی تحصیلات و مطالعات خاصی داشتند؟
آقا موقعی که در قم تحصیل و سپس تدریس میکردند و مدیریت حوزه در اختیارشان بود، در کار تولید و کشاورزی و دامپروری هم فعال بودند و در عباسآباد در نزدیکی دلیجان، زمینی را اجاره کرده بودند و در نزدیکیهای قم هم کشاورزی و دامپروری میکردند. در آنجا قهوهخانهای بود و ایشان بر آن هم نظارت داشتند، چون سعی داشتند از وجوهات شرعی استفاده نکنند. ایشان مدیریت درخشانی داشتند که دوست و دشمن به آن معترفند. به نظر من این توانایی به اشراف ایشان به فقه و نیز هوش و حافظه سرشارشان بر میگشت. آقا با طیفهای مختلف اجتماعی سر و کار دائمی داشتند و دقیقاً در جریان تمام امور یزد و شهرهای دیگر بودند. نگاه باز و شرح صدر فراوان داشتند و با دقت به نظرات همگان گوش میدادند و با دید دقیق یک فقیه آگاه، مسائل را تجزیه و تحلیل میکردند، از مشورت و سؤال پرسیدن لحظهای غافل نمیشدند و به دلیل صلابت روحی و علمی، تحت تأثیر جو و فضا و جریانات دیگر قرار نمیگرفتند. همه اینها ویژگیهایی هستند که ضریب خطا را پائین میآورند، مضافاً بر اینکه آقا همواره در میدان عمل مشغول فعالیت و مدیریت بودند و لذا مسائل را با دیدی عینی و واقعی ارزیابی میکردند.
آقا سوای آقا بودن و آقازاده بودن، از خوانین یزد بودند، لذا بخشش یگانه، اما باحساب و کتاب داشتند. یکی از بزرگان به پول نیاز داشتند. حاجآقا 20 هزار تومان داخل پاکت گذاشتند و به من گفتند ببر بده. روی پاکت مطلبی بود که حاجآقا خط زدند. گفتم: «شما که دارید20 هزار تومان میدهید، یک پاکت نو هم بدهید که رویش چیزی ننوشته باشد.» حاجآقا گفتند: «این 20 هزار تومان را موظفم به ایشان بدهم، چون خانواده دارد و نیازمند است، ولی اگر پول را در پاکت سفید بگذارم، اسراف کردهام، چون به این کار نیازی نیست و از پاکت سفید میشود در جای مناسب خودش استفاده کرد.» 20 هزار تومان را میدهند، ولی پاکتی را که شاید در آن دوران، 10 شاهی هم قیمت نداشت، اسراف نمیکنند. یا مثلاً کاغذهایی که برای ایشان میآمد، معمولاً به اندازه معمولی بود و غالباً هم نصف صفحه را بیشتر ننوشته بودند. امکان نداشت که حاجآقا از بخش سفید آن کاغذ استفاده نکنند. حتی اگر یک چهارم صفحه هم سفید مانده بود، کاغذ را میبریدند و از آن قسمت استفاده میکردند. البته ایشان از لحاظ مصرف سهم امام هم دید گستردهای داشتند. مثلاً بسیاری از آقایان از سهم امام در ساخت مدرسه، حمام و مسجد استفاده نمیکردند، ولی ایشان اجازه میدادند که از سهم امام صرف این کارها بشود و تشویق هم میکردند. مخصوصاً علاقه بسیار داشتند که جوانان را در امر ساختن مسجد و مدرسه دخالت دهند و میگفتند هنگامی که انسان در ساخت بنائی شرکت میکند، در استفاده صحیح از آن و حفظ و نگهداری آن نیز مشارکت میکنید.
آیا شما به خواست پدرتان روحانی شدید یا به خاطر علاقه شخصی؟
ایشان اصرار نکردند و من براساس علاقه شخصی روحانی شدم. وقتی کلاس ششم را تمام کردم، به مدرسه عبدالرحیم خان یزد و نزد روحانی عالم وارسته، جناب شیخ غلامحسین ابوئی رفتم و نصاب را نزد ایشان شروع کردم. پدر اصرار داشتند که من حداقل زبان انگلیسی را خیلی خوب یاد بگیرم و در سال 41، 42 استاد زبان انگلیسی گرفتند که در منزل به ما زبان یاد میداد. ایشان معتقد بودند که ما باید در کنار دروس حوزوی، دروس دیگر را هم بخوانیم، به همین دلیل من تا دیپلم بهصورت متفرقه دروس دبیرستانی را هم خواندم. دید بسیار وسیعی داشتند. حقیقتاً روشنفکر و ولایتمدار و ذوب در امامت و ولایت بودند.
از رفتار ایشان نسبت به طلبهها بسیار سخن گفتهاند. شما چه خاطرهای در این زمینه دارید؟
آقا احترام فوق العادهای برای روحانیون قائل بودند و به طلبهها علاقه زیادی داشتند. در پوشیدن لباس، تمیز بودن لباس، کوتاه بودن مو بسیار حساس بودند و از ژولیدگی و کثیف بودن بسیار بدشان میآمد و در مورد رفتار بر سر سفره، اگر طلبهای مراعات نمیکرد، به شکل ضمنی به او تذکر میدادند. اگر در خیابان میدیدند که یک روحانی سیگار میکشد، فوقالعاده نگران میشدند یا اگر حرکتی که مناسب یک روحانی نبود، میدیدند، تذکر میدادند. اوایل طلبگی من ایشان همیشه به مدرسه میآمدند و درس میدادند. معمولاً کسی که خارج درس میدهد، دیگر سطح درس نمیدهد، ولی ایشان نه تنها سطح درس میدادند که لمعه و مکاسب و رسائل هم میگفتند.
در مورد واکنش ایشان به واقعه 15 خرداد 42 و دستگیری امام خاطرهای دارید؟
یادم هست که در قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی که امام قیامشان را شروع کردند، حاجآقا اکثر شبها با علمای یزد جلسه داشتند و درباره این موضوع صحبت میکردند. در روز 6 بهمن که رفراندوم شاه برگزار شد، از منزل بیرون نرفتند. منزل ما در کنار روضه محمدیه ( حظیره فعلی) بود و تا خیابان فاصله چندانی نداشت و صدای شعارهای جاوید شاه و امثال اینها به خانه میآمد. یادم هست که حاجآقا در اتاق نشسته بودند و وقتی این صداها آمد، اشک برگونههای ایشان جاری شد و بسیار ناراحت بودند.
جریان 15 خرداد که پیش آمد، ایشان همراه مرحوم صالحی کرمانی که از کرمان آمدند، جزو اولین کسانی بودند که به تهران رفتند و تلاش فراوانی برای مرجعیت امام کردند که اگر تلاشهای ایشان و سایر علما و روحانیون نبود، بحث محاکمه صحرایی امام مطرح شده بود و با حضور علما جلوی این فاجعه گرفته شد.
پس از آبان 43 و با دستگیری و تبعید امام، خفقان سنگینی بر تمام کشور حکمفرما شد و هیچ کس جرئت اینکه نام امام را بالای منبر ببرد، نداشت، ولی آقا ارتباطات گستردهای بهخصوص در زمینه رساندن وجوهات به امام داشتند و رژیم هم نسبت به این قضیه خیلی حساس بود. ایشان به گونههای مختلف سعی داشتند که این حمایت را از امام داشته باشند، مکاتباتی را با امام انجام میدادند که متأسفانه نتوانستیم آنها را نگه داریم.
ارتباط امام با شهید صدوقی دو جور ترسیم شده است. یکی رابطه دو دوست که بخشی از دوران تحصیل را با هم گذرانده بودند و بعد هم دورا دور ارتباط داشتند و دیگری رابطه مراد و مریدی که در نامههای ایشان به امام هم متجلی است. به نظر شما کدامیک از این دو تفسیر واقعبینانهتر است؟
با توجه به زمانها و موقعیتها، هر دو برداشت درست است. حاجآقا در خاطراتشان مینویسند از همان روزهای اولی که به قم رفتم، با امام آشنا شدم و این آشنایی به یک دوستی صمیمی تبدیل میشود. از نظر سنی حدوداً هفت سال با هم فاصله سنی داشتند و این طور که خود حاجآقا میگفتند سفرهایی با هم میرفتند و گاهی شبانهروزها با هم بودند. این صمیمیت تا آخر عمر ادامه داشت. اما رابطه مراد و مریدی در بحث رهبری و ولایت مطرح است. حاجآقا در این بعد نهایت دقت را داشتند که هرچه را که مورد رضایت امام هست، دقیقاً عمل کنند.
حتی زمانی که نظر فقهی ایشان هم با امام یکسان نبود، صددرصد از نظر امام پیروی میکردند. یادم هست پس از فتح خرمشهر در جلسهای خصوصی کسی از ایشان پرسید تکلیف جنگ چه میشود؟ ایشان گفتند: «به نظر من دیگر ادامه جنگ توجیهی ندارد. ما دشمن را عقب رانده و سرزمینهای اشغالیمان را پس گرفتهایم.» ولی همین مطلبی را که با این قاطعیت بیان کردند، وقتی دیدند که نظر امام این است که جنگ ادامه پیدا کند، حتی یک بار هم ندیدم حرفی بزنند.
در قضایای بنیصدر و بازرگان، شهید صدوقی روی چه شناختی برداشت منفی از آنها داشتند و با توجه به اینکه ذوب در ولایت بودند، چگونه نظری خلاف نظر امام داشتند؟
ایشان از قبل از انقلاب از افراد مختلف شناخت دقیقی داشتند و لذا برخورد بسیار تندی با موضعگیریهای دولت موقت کردند. در مورد بنیصدر هم اساساً با ریاست جمهوری او موافق نبودند و در ملاقاتی که در پاریس با بنیصدر داشتند، نظر منفی خود را در باره او ابراز کردند. آقا قیافهشناسی خاصی داشتند که من در دیگران ندیده بودم. براساس همین آدمشناسی بود که حاجآقا در مورد بنیصدر و بازرگان مصاحبههای تندی کردند که البته در آن شرایط این نوع موضعگیریها مستلزم صراحت و شجاعت بود، مخصوصاً در مورد بنیصدر که اکثر روحانیون از او حمایت کرده بودند و ازآقا هم انتظار میرفت که از بنیصدر حمایت کنند. حتی در یزد عدهای به آقا گفته بودند آقای حبیبی در برابر بنیصدر، شانس موفقیت ندارد آقا گفته بودند که من باید تکلیفم را انجام بدهم. قرار نیست از کسی حمایت کنیم که رأی بیاورد.
یک بار آقا نزد امام رفته و گفته بودند که بنی صدر را آدم صالحی نمیدانند و با ناراحتی در باره نگرانیهای خود صحبت کرده بودند. امام تمام مدت سکوت کرده و به حرفهای آقا بهدقت گوش داده بودند، آن گاه فرموده بودند: «نگران نباشید. بردنش یک روز هم کار ندارد.» موقعی که آقا از محضر امام بیرون آمدند، گفتند: «امام بار سنگینی را از روی دوش من برداشتند.» یادم هست بعد از عزل بنیصدر، آقا گفتند: «امام فرمودند یک روز بیشتر کار ندارد، اینکه یک ساعت هم بیشتر کار نداشت. کدخدا را به این راحتی از یک ده بیرون نمیکنند.»
از سفر ایشان به پاریس چه خاطراتی دارید؟
آقا خودشان میخواستند به پاریس بروند، ولی مرحوم احمد آقا هم تلفن زدند و گفتند که امام خواستهاند آقا بیایند. آقا که میخواستند عازم شوند، فردی به نام پیراسته که یک وقتی صحبت نامزدی برای نخستوزیر شدنش هم مطرح بود، اجازه خواست نزد آقا بیاید و از طرف شاه، پیغامی برای امام بدهد. آقا مردد بودند که او را بپذیرند یا نپذیرند و تصمیم گرفتند با شهید دکتر بهشتی مشورت کنند و به من فرمودند نزد ایشان بروم. تلفن زدم و دکتر بهشتی فرمودند فردا ساعت 10 صبح شما را میبینم. اتفاقاً من 10 دقیقه زودتر رسیدم.
وقتشناسی دکتر بهشتی حیرتانگیز بود. ایشان مرا راهنمائی کردند که بروم و در مکان آرامی منتظر بنشینم تا کارشان با گروه قبل تمام شود و دقیقاً رأس ساعت 10 نزد من آمدند. وقتی مسئله را مطرح کردم. ایشان فرمودند: «صرف گرفتن پیغام از کسی و رساندنش به فرد دیگری اشکالی ندارد، مسئله تمکین یا عدم تمکین از آن سخن است.» بههرحال قرار شد آقای پیراسته به دیدن آقا بیاید که قرار ملاقات در منزل یکی از بستگان در نارمک گذاشته شد. خانه دوطبقه بود و حاجآقا از مهمانشان در طبقه بالا پذیرایی کردند. داماد ما یک بار رفت چای ببرد و وقتی برگشت، دیدم هم ناراحت است و هم خندهاش گرفته. گفتم: «چه شده؟ موضوع از چه قرار است؟» گفت: «چای را که بردم، دیدم حاجآقا دارند درباره غسل و انواع آن شرح مبسوطی میدهند و متوجه نشدم که منظورشان چه بود.» پیراسته که رفت، از حاجآقا سؤال کردم: «موضوع از چه قرار است؟» گفتند: «وقتی آمد، دیدم خیلی ژست نخستوزیری گرفته، خواستم یک کمی او را از جایی که بود پائین بیاورم و بعد با او صحبت کنم.» به هرحال وقتی او پرسیده بود که آیا فرزندتان هم شما را در سفر پاریس همراهی میکند یا نه، حاجآقا گفته بودند: «از الطاف شما، ممنوعالخروج است!»
او گفته بود که چند روز بعد بروم و گذرنامهام را بگیرم که همین کار را کردم و از ممنوعالخروجی درآمدم! بههرحال حاجآقا سه چهار روز قبل از من به پاریس رفتند. موقعی که میخواستم به پاریس بروم، باز همین آقای پیراسته آمد و گفت که من نامهای برای امام نوشتهام که چون خطم خوب نیست، نامه را تایپ کردهام و انشاءالله که اسائه ادبی نباشد و شما عذرخواهی کنید. من هم نامه را به پاریس بردم و جوان هم بودم و متوجه نبودم که هر پیغامی را که نباید داد. نامه را که دادم به امام عرض کردم که ایشان عذرخواهی کرده که نامه را تایپ کرده، امام فرمودند: «خطش ایراد نداشت، مطلبش بد بود.» من از اخم ایشان و حرکت دستشان فهمیدم که موضوع نامه برایشان مطلوب نبوده است.
شما اینک خود امام جمعه یزد هستید. روش ایشان برای اقامه نماز جمعه چه بود؟
ایشان مقید به غسل جمعه بودند، چون یکی از مستحبات موکد است. در روایتی دیدم که حضرت رسول(ص) به امیرالمؤمنین(ع) فرموده بودند اگر پول هم برای تهیه آب برای غسل جمعه نداری، غذای آن روزت را بفروش و آب تهیه کن. حاجآقا بسیار مقید به غسل جمعه بودند. ایشان حافظه بسیار قویای داشتند و محفوظاتشان از آیات، احادیث، ادعیه و داستانهای شیرین تاریخی فوقالعاده بود، ولی با وجود معلومات زیاد، در منبرها بحثهای سلسلهوار را دنبال نمیکردند و منبرهایشان حالت جُنگگونه داشت و بیشتر مسائل روز را مطرح میکردند. اصولاً به ادعیه فوقالعاده معتقد و بسیاری از آنها را حفظ بودند. صبحها که برای نماز میرفتند، بیش از یک ساعت راه میرفتند و در آن فاصله دعا میخواندند. یادم نیست که قبل از رفتن به منبر، چندان مقید به مطالعه باشند، حتی در ماه رمضانها هم که منابر ایشان دو سه ساعت طول میکشید، بهراحتی درباره مسائل گوناگون صحبت میکردند و بیانشان برای هیچ کس خستهکننده نبود. حتی در این اواخر که بیماری قندشان شدید شده بود و دچار تکرر ادرار شده بودند، گاهی بالای منبر که بودند عبا و عمامه را میگذاشتند و برای تجدید وضو میرفتند و جالب اینجاست که مردم از سرجایشان تکان نمیخوردند تا ایشان برمیگشتند و معلوم بود که به رودربایستی ایشان نمینشستند و منبرهای به این طولانی برایشان جذاب بود. مردم با ایشان حالت یگانگی و سادگی عجیبی داشتند. شاید برای دیگران قابل قبول نباشد که وسط منبر حتی بخواهند بروند و آب بخورند، ولی ایشان بهقدری با مردم صمیمی بودند که بهراحتی میرفتند و تجدید وضو میکردند و برمیگشتند و قضیه خیلی هم طبیعی بود.
خبر شهادت ایشان را چگونه شنیدید؟
دیدار من با حاجآقا کمی فاصله پیدا کرد، چون من نماینده مجلس و ساکن تهران بودم. ما چون مقلد امام بودیم و ایشان تهران را بلاد کبیره میدانستند و ماه رمضان بود، من 10 روز در مجلس قصد اقامت کرده بودم. بعد از ظهر آن روز بود که حاج احمد زنگ زد. البته برداشت من از صحبتهای ایشان این نبود که حاجآقا شهید شدهاند و خیلی عادی گفتند نظر امام این است که شما بروید و احوالی از آقا بپرسید. من بلیت هواپیما گرفتم و وقتی به یزد رسیدم، متوجه موضوع شدم. آقا همیشه وقتی خبر شهادت شهدای محراب را میشنیدند، میگفتند همین روزها نوبت من هم میرسد و در واقع، این مسئله برایشان بدیهی بود.
آقا چنان در دل و جان مردم یزد جای دارند که میگویند ما سر مزار آقا میرویم و مثل زمان حیاتشان مسائل و مشکلاتمان را به ایشان میگوییم و درد دل میکنیم و آقا هم کمکمان میکنند. وقتی از مردم عادی داستانهایی را درباره ایشان با آنها میشنوم، میبینم شاید لیاقت شهادت را نداشتم که در کنار ایشان نبودم. شاید هم انتظارم بالا بوده است. آقای صدرالساداتی میگویند هر وقت مشکلی دارم، فاتحهای برای حاج آقا میخوانم و کمک میکنند. مردم یزد از این داستانها زیاد دارند.
در جای حاج آقا بودن، محل مراجعه و پناه مردم بودن وظیفهای بس دشوار و در عین حال شیرین است. آقا تواناییهایی داشتند که نه در بنده که در بسیاری از کسانی که با آنها سر و کار دارم، دیده نمیشود. تحت مدیریت ایشان، شهر یزد از امنیت، رفاه و آرامش بینظیری برخوردار بود. در شهر فقیر وجود نداشت و با آنکه یزد در دوران مبارزه با رژیم گذشته، از تأثیرگذارترین مراکز در روند انقلاب بود، کمترین شهید و مجروح را داد و این نبود جز مدیریت و درایت بینظیر شهید آیتالله صدوقی.
رضوان خداوند بر او باد.