آغاز فاز نظامی سازمان مجاهدین خلق در خرداد 1360 موجب شد تا در میان تمام گروههای ضد انقلاب همبستگی شدیدی ایجاد شود. از طرف دیگر ناامن شدن محیطهای شهری و ایدئولوژی مائوئیستی برخی گروههای باعث شد تا برخی گروههای ضد انقلاب به سبک چریکهای جنگلی آمریکای لاتین به اعماق جنگلهای شمال کشور پناهنده شوند و فاز جدیدی از جنگ چریکی را از سر بگیرند.
اتحادیهی کمونیستهای ایران (سربداران)، گروهک آرخا به رهبری محمدباقر حرمتیپور و منشعب از گروهک اشرف دهقان، حزب رنجبران و گروهک اتحادیهی چپ به رهبری حسن ماسالی، از جمله تشکلهایی بودند که پس از 30 خرداد ماه 1360 تشکیلات جنگل خود را سامان دادند و به آشوب در شهرهای شمال کشور پرداختند.
سازمان مجاهدین خلق نیز از این غافله عقب نماند و در میانهی سال 1360 در دل جنگلهای گیلان و مازندران سکنی گزید تا بخشی از بار مبارزهی شهری را بر دوش جنگلیها بیندازد. بر اساس گزارشهای مسئولان امر، شاخهی جنگل سازمان مجاهدین خلق در حدود 400 نفر نیرو داشت و مجهز به انواع تسلیحات و تجهیزات بود.
جنایات ضد انقلاب جنگلنشین در شهرهای شمالی کشور باعث شد تا مسئولان سپاه پاسداران اقدام به تأسیس قرارگاه حضرت ابوالفضل (ع) جهت مبارزه با جنگلیها بنمایند. به منظور واشکافی تشکیلات جنگل سازمان مجاهدین خلق با مسئول اطلاعات قرارگاه حضرت ابوالفضل (ع) که شاهد عینی قضایا بود به گفتگو نشستیم.
- وضعیت جبههی جنگل سازمان مجاهدین خلق در قبل و بعد از شورش 30 خرداد به چه نحو بود؟
موضوع جنگل قبل از 30 خرداد مشهود نبود. مواردی بود که برای تمرینات نظامی یا کوهپیمایی، گروهها یا دستههایی از مجاهدین وارد جنگل میشدند، ولی اسکان نداشتند و بعد از 24 یا 48 ساعت باید از موقعیت برمیگشتند. برای همین نظام هم روی موضوع جنگل حسابی باز نکرده بود که روی آن کار بکند، چون ضرورتی نبود.
با توجه به مشغلهی سپاه در موضوع جنگ تحمیلی و مسائل مربوط به گروهکها در داخل شهر، موضوع جنگل تقریباً به حاشیه رانده شده بود و البته ضرورتی هم نداشت که به آن توجه شود یا روی آن سرمایهگذاری کنیم و وارد جنگل شویم.
بعد از واقعهی 30 خرداد که با عنایات حضرت حق و هدایتهای پیامبرگونه حضرت امام (ره) و حمایت بیدریغ مردم، توطئهی عظیم جنگ شهری با شکست مواجه شد و گروههای ضد انقلاب احساس کردند که در این جبهه در حال ورشکستگی هستند و به هدف مورد نظرشان نرسیدند، لذا جبههی سومی را علیه نظام گشودند که همان موضوع جنگل بود.
واقعهی جنگل تقریباً از تیر و مرداد سال 60 شکل گرفت و اکثر قریب به اتفاق گروهها برای ساماندهی نیروهایشان از شهریور ماه وارد جنگل شدند تا کار عملیاتی انجام بدهند. نخستین گروهی که وارد جنگل شد، گروه محمدباقر حرمتیپوی بود که شاخهای از گروه اشرف دهقان محسوب میشد. این گروه در حوالی شهریور سال 60 وارد جنگلهای منطقهی نور شد.
بعد از آن منافقین به صورت پراکنده وارد جنگل شدند. آن طور که بنده اطلاعات و اخبار دارم و قضایا را دنبال کردم، منافقین اصلاً روی جنگل حسابی باز نکرده بودند و تمایلی به حضور در جنگل نداشتند، چون میدانستند یک کار فرسایشی است. آنها دنبال این بودند که جنگ شهری که جبههی دوم بود را تقویت کنند.
- پس مجاهدین بعد از انفجار 8 شهریور وارد جنگل شدند؟
تقریباً به همین شکل بود. ولی اگر قبل از آن هم در جنگل حضور داشتند، به عنوان پناهگاه استفاده میکردند؛ یعنی در شهر عملیات میکردند و چون امکام مخفی شدن در شهر وجود نداشت، برای اختفا به جنگل پناه میآوردند. در آن مقطع اولیه چنین برنامهای نداشتند که قوای نظامی را به جنگل ببرند و از آنجا علیه نظام اقدام کنند.
- اولین بار چطور مطلع شدید که مجاهدین وارد جنگل شدهاند؟ از اخبار مردمی مطلع شدید یا در اسناد درون گروهی کشف کردید؟
واقعیت این است که اکثر قریب به اتفاق کشفیات ما از گزارشهای مردمی بود. موضوع اطلاعات 36 میلیونی را حضرت امام بعد از واقعهی 30 خرداد مطرح کرد و مردم هم با جان و دل پذیرفتند. اصلاً در آن ایام سازمان اطلاعاتی 36 میلیبونی نقل روز جامعه بود. در آن روزها جمعیت کشور 36 میلیو نفر بود و حضرت امام فرمودند همه مردم باید منبع اطلاعات باشند و مردم هم حمایت کردند و هر کس خودش را مسئول میدانست.
اگر جنگ چریکی شهری هم به شکست انجامید، باز با حضور مردم بود. قبول داریم نیروهای نظامی و انتظامی مانند سپاه خیلی تلاش و مبارزه کردند، ولی آنچه واقعاً باعث شکست آنها شد، حمایت مردم از نظام بود.
- تحلیل مجاهدین از انتقال نیروهای چریکی شهری به جنگل چه بود؟ جمعبندیشان برای استقرار در جنگل چه بود؟
اینها در ابتدا تحلیلی نداشتند و چون دیدند گروههای دیگر به جنگل رفتهاند، به صورت تقلیدی عمل کردند. منافقین در شهر شکست خوردند. وقتی گروههای دیگر به جنگل رفتند، منافقین احتمال دادند که ممکن است این گروهها در بعضی جاها برگ برندهای داشته باشند و میخواستند عقب نیفتند. لذا با وجود این که در قضایایی با گروههای منافقین مشکل داشتند، ولی در این موارد چون علیه نظام بود و دشمن مشترک داشتند، به تقلید از آنها وارد جنگل شدند.
منافقین با این گروهها اخبار و اطلاعات تبادل میکردند. حتی در آمل تعدادی از نیروهای سازمان منافقین از نیروهای سازمان منافقین به گروهک اتحاد چپ (گروه حسن ماسالی) پیوستند و در جمع آنها بودند. بعد از عملیات سپاه علیه اتحادیهی کمونیستها در 22 آبان ماه سال 60، با وجود این که در آن عملیات نیروهای خودی با شکست مواجه شدند، ولی وحشت عجیبی در نیروهای اتحاد چپ ایجاد شد و همان هم باعث شد تا ریزش نیرو داشته باشند و نیروهای از جنگل به مناطق مختلف گریختند.
لذا سازمان منافقین به نیروهایی که داخل گروه اتحاد چپ بود، پیام داد که برگردید؛ به این بهانه که ما خودمان عملیات داریم. در واقع میخواستند از آن گروهها عقب نیفتند که نیروهایشان را برگرداندند و این نیروها یا در تشکیلات شهری کار میکردند یا به منافقین مستقر در جنگلهای مناطق قائمشهر، سوادکوه و ساری پیوستند. البته منافقین در جنگل آمل هم حضور داشتند، ولی مقطع حضورشان کوتاه بود و خوشبختانه خیلی زود به زیر ضربه رفتند.
تمرکز اصلی منافقین در مازندران، دو نقطه بود. یک نقطه قسمت مرکزی جنگلهای مازندران بود که شامل ساری تا بابل میشد که آمل هم بخشی از آن بود. نقطهی دیگر تمرکزشان هم غرب مازندران تا جنگلهای رامسر بود. در گیلان هم منافقین در دو منطقه حضور داشتند که بر اساس تحلیل خودشان، منطقهی جنگلی گیلان را به دو قسمت تقسیم کرده بودند. منطقهی یک جنگلیشان شامل آستارا – خود آستارا کمتر حضور داشتند – تا منطقهی جنگلی رشت بود. منطقهی دو هم از آستانهی اشرفیه شروع میشد، تا رودسر ادامه داشت و به جنگلهای رامسر هم منتهی میشد.
بیشترین تمرکز حضورشان هم در جنگلهای هشتپر طالش، اسالم، خلخال، ماسال، فومن و رضوانشهر بود. در آستارا فقط در حد تردد، پایگاههای موقت داشتند. در منطقهی رشت هم چون منطقهی جنگلی با شهر فاصله داشت، حضورشان کمتر بود. منافقین در جنگلهای اطراف شهرها نیاز به پشتیبانی تدارکاتی و تسلیحاتی داشتند؛ لذا نقاط تمرکزشان منطقهای بود که شهرها نزدیک بود و جنگلها به هم وصل بود. علاوه بر شهر که پشتیبانی تدارکاتی و تسلیحاتی اینها را تأمین میکرد، در بعضی از مناطق افراد مسئلهدار از قبیل خانها یا هواداران و خانوادههای گروهکها به صورت غیر مستقیم یا بعضاً مستقیم پشتیبانی تدارکاتی و تسلیحاتی انجام میدادند.
البته در اعترافات خودشان هم آمده در مقاطعی که با مشکل غذایی مواجه میشدند، از مواد غذایی که داخل جنگل بود هم استفاده میکردند. از مواد گیاهی تا شکار حیوانات حلال گوشت و حرام گوشت. حتی خرس، اسب، خر، قاطر یا حیوانات نجسالعین مانند سگ و خوک و گراز. توی اعترافات نیروهای اتحادیهی چپ هست که ما در مقطعی که با مشکل جدی مواجه شده بودیم، گراز و خوک و قاطری که برای حمل بارمان استفادده میکردیم را کشتیم تا از آن استفاده کنیم.
- عناصر مجاهدین خلق در جنگل دقیقاً چه کارهای میکردند؟ جنگل فقط یک محیط برای تمرین و آموزش بود یا محیط عملیاتی بود؟
جنگل دو کاربرد برایشان داشت. یکی این که مرکز تمرینات نظامیشان بود تا بتوانند قوای خودشان را تقویت کنند. دوم این که مخفیگاهشان بود. اینها عملیات آنچنانیای در جنگل نداشتند. منافقین به جنگل پناه بردند تا بتوانند در شهر عملیات بکنند. اینها وقتی داخل جنگل استقرار پیدا میکردند و تجهیزاتشان که به مقدار مناسب میرسید، به داخل شهر تیم اعزام میکردند، ترور میکردند، عملیات خرابکارانه انجام میدادند و برمیگشتند.
- همان طور که تشکیلات شهر مجاهدین خط نفوذ داشت، آیا تشکیلات جنگل هم خط نفوذ داشت؟ یعنی به نحوی که جنگلیها در دادستانی یا سپاه یا بسیج وارد شوند و از نهادهای داخل شهر اطلاعات کسب کند؟
اول این نکته را صراحتاً عرض کنم، اینها که به جنگل رفتند، هیچ وقت ارتباطشان با تشکیلات شهر قطع نشد. در واقع منافقین چون نمیتوانستند در شهر اقامت داشتته باشند و دست به اقدامات خرابکارانه بزنند، لذا تشکیلات شهرشان را کوچک کردند و بخشی از نیروهایشان را به جنگل منتقل کردند. ولی اینها همچنان در شهر ستاد داشتند. هم ما به این مطلب رسیده بودیم و هم در تحلیلهای خودشان بود که دو ستاد "جبهه" و "پشت جبهه" داشتند. ستاد جبههشان جنگل بود و پشت جبههشان داخل شهر بود.
منافقین جنگل با تشکیلات خودشان در شهر ارتباط مستقیم داشتند؛ لذا نیازی نبود گروهی که در جنگل بودند کار جداگانهای راجع به نفوذ در سپاه یا دادستانی یا جاهای دیگر داشته باشند و تشکیلات شهر اگر نفوذی از قبل داشت، همان را ادامه میداد. حضور تشکیلات جنگل بدون پشتیبانی داخل شهر اصلاً امکان پذیر نبود و باید این ارتباط مستقیم میبود. همان نیروهای شهر، در جنگل بودند و از داخل شهر پشتیبانی میشدند؛ پشتیبانی اطلاعاتی، پشتیبانی تدارکاتی، پشتیبانی تسلیحاتی و پشتیبانی نیرویی.
تشکیلات شهر موظف بود نیروی تشکیلات جنگل را تأمین کند. گروه اولی که وارد جنگلهای قائمشهر شدند، 7 یا 8 نفر بیشتر نبودند. بعد از تقریباً دو هفته که منطقه را شناسایی کردند، با رابط شهر ارتباط برقرار کردند و گفتند ما اینجا استقرار پیدا کردیم و نیرو بفرستید. اینها به مرور زمان پرجمعیت شدند؛ چه نیروهای گیلان و مازندران و چه نیروهایی از سایر استانها که نتوانسته بودند به خارج کشور بروند و شناسایی شده بودند و پایگاهی نداشتند، به جنگل میرفتند.
- شما اخبار و اطلاعاتی داشتید که تشکیلات شهر یا همان پشت جبهه چه میزان نفوذ داشت؟
نمیتوانیم بگوییم نفوذی نداشتند، ولی آنچنان نبود. در کل سازمان مجاهدین خلق بیشترین نفوذ در مرکز بود، چون آنها دنبال این بودند که تهران را تسخیر بکنند؛ لذا در شهرستانها یا استانها کمتر میدیدیم که اینها در محیطهای مختلف نفوذ داشته باشند، چون خیلی نیاز نداشتند. بیشترین اطلاعات و اخباری که نیاز داشتند از مرکز بود و خط نفوذ در شهرستانها کمتر بود.
برای نمونه عرض کنم یک فرد حزبالهی بود که فکر کنم داییاش در آموزش و پرورش بود و برادرش با پسر عمویش هم در سپاه بود. منافقین این شخص را جذب کردند و این شخص مدتی با آنها همکاری میکرد. پس از مدتی همکاری، فامیل این شخص که در آموزش و پرورش بود مطلع شد که او با سازمان در ارتباط است. لذا به سپاه اطلاع داد که جریان از این قرار است و ما میخواهیم دستش به خون آلوده نشود و در قتلی شریک نشود. زمینهای برقرار شد و ما رفتیم و با آن شخص صحبت کردیم. ایشان هم پذیرفت که با سپاه همکای کند. از این مقطع فعالیتهای این شخص دو طرفه شده بود، هم با سازمان ارتباط داشت و هم با ما.
یک وقت سازمان میخواست این شخص را امتحان کند و ببیند آیا واقعاً به آنها اعتقاد دارد یا نه. به او مواد منفجره دادند و سه نفر را به او معرفی کردند؛ یکی مسئول واحد اطلاعات سپاه شهرستان نوشهر، یکی امام جمعهی شهر و نفر سوم را حضور ذهن ندارم، ولی شاید دادستان بود. این فرد مسئول واحد اطلاعات سپاه را انتخاب کرد، چون نزدیکتر بود و دسترسی بیشتری داشت. آمد و این خبر را به ما داد و گفت: آقا به من گفتهاند چنین کاری بکنم. این هم مواد منفجره است. اگر انجام ندهم، شک میکنند، چه کار کنم؟ ما نشستیم و سناریویی بر اساس آنچه آنها گفته بودند چیدیم. توی مجموعه سپاه فقط فرماندهی سپاه و مسئول واحد بهداری ما مطلع بود که چه برنامهای داریم.
مواد منفجرهای که آنها داده بودند را کم کردیم و برای ساعتی که قرار بود بمب منفجر بشود، هماهنگی کردیم. حتی من به منزل رفتم و مرغی را آوردم. مرغ را کشتیم و خودش را داخل کیسه فریزر ریختیم که خیلی لخته نشود. بعد انفجار را در نزدیکی منزل مسئول واحد اطلاعات سپاه انجام دادیم. او را دم در خانهشان آوردیم و خون مرغ را روی او ریختیم و بلافاصله به بهداری سپاه بردیم. قبل از این که مردم بیرون آمده باشند، ما که گشتی آن منطقه بودیم او را به بهداری برده بودیم. مردم دیدند در آنجا خون ریخته شده و فردایش شایع شدکه فلانی ترور شد.
منافقین به آن شخص اعتماد کردند و او را تشویق میکردند، ولی مسئول هم ترور نشده بود. ایشان دو سه روز در بهداری بستری بود و فقط فرماندهی سپاه شهرستان و مسئول بهداری از قضیه خبر داشتند. حتی میگفتیم پانسمانها را هم خود مسئول بهداری انجام بدهد که بقیهی پرسنل مطلع نشوند.
به عنوان نمونهی دیگر، شخص دیگری بود که در لاهیجان با منافقین همکاری میکرد. آدم ورزشکاری بود و منافقین از توان قدرتی او استفاده میکردند. این شخص در پایگاه مقاومت بسیج روستای لفمجان لاهیجان نفوذ کرد. با هدایت این شخص منافقین شبانه حمله کردند و سه نفر از بچههای پایگاه بسیج را شهید کردند و اسلحهها را هم غارت کردند. این فرد متواری شد.
خواهر این فرد در چالوس زندگی میکرد. او متوجه شد که برادرش با منافقین همکاری میکرده و چه کاری کرده و الان متواری شده است. حدود 30 روز یا یک ماه بعد از آن واقعه، این شخص در چالوس پیدا شد. به خانهی خواهرش رفته بود و گفته بود من فلان جا هستم و مقداری پول لازم دارم. خواهرش به او گفته بود شما برو، من حتماً به شوهرم میگویم برایت پول بیاورد. آن شخص هم آدرس پلاژی در نوشهر را به خواهرش داد که در آنجا مخفی بود.
وقتی شوهر خواهر به خانه آمد، تمام قضیه را را برایش گفت. شوهرش گفت بگذار یک پولی به او بدهم برود گورش را گم کند. زن گفت: نه! او به نظام خیانت کرده و امام گفته ما اطلاعات 36 میلیونی هستیم. این زن به اتفاق شوهرش به سپاه مراجعه کردند و گفتند چنین اتفاقی افتاده است. ما با آنها صحبت کردیم و راهنماییشان کردیم.
بعد از نماز مغرب و عشاء که هوا تاریک شده بود، من با لباس شخصی به همراه این فرد به محل قرار مراجعه کردیم. آن زمان هم این طوری نبود که ما گریم کنیم و چهرهمان را عوض بکنیم. فرد منافق توی یک آلاچیق نشسته بود و چای میخورد. من به اتفاق شوهر خواهر آن شخص رفتیم که مثلاً پول را به او بدهیم. البته از قبل دور آلاچیق نیرو چیده و آنجا را محاصره کرده بودیم. همین که ما وارد آنجا شدیم و او چهرهی مرا دید، حدس زد که ممکن است نیروی سپاه باشم.
از آنجا که آدم ورزشکاری بود، بلافاصله یک پشتک زد که فرار کند، من هم یک اسلحه رولور همراهم بود که 6 تا تیر بیشتر نداشت. تمام 6 تیرم را خالی شد که یکی دو تا تیرم به او خورد. او هم که زخمی شده بود، خوشبختانه دستگیر شد. او را به سپاه آوردیم. برای این که بتوانیم از او اطلاعات بگیریم، باید مداوایش میکردیم که او را به بیمارستان آیتالله طالقانی چالوس فرستادیم. برایش هم یک نگهبان گذاشتیم که فرار نکند.
دو یا سه روز بعد سر صبحگاه سپاه در نوشهر بودیم که از بیمارستان چالوس تماس گرفتند و گفتند: این منافق مجروح اسلحهی پاسدار را گرفته است. او از غفلت پاسدار استفاده کرده بود و اسلحهاش را گرفته بود و با تهدید و تیراندازی میخواست فرار کند. از نوشهر تا چالوس 8 – 7 کیلومتر است که با امکانات و مشکلات آن وقت، بچهها خودشان را به آنجا رساندند. بیمارستان را محاصره کردند و تیراندازی شد که در تیراندازی منافق به درک واصل شد. میخواهم بگویم اگر لو نفوذی نبود، خواهرش هم بود که به ما اطلاع داد.
- حاج آقا! چه کمبود و احساس نیازی کرده بودید که به سراغ تأسیس قرارگاه حضرت ابوالفضل (ع) رفتید؟
در مراحل اولیهی حضور تشکیلات جنگل، هیچ ستادی در کشور یا در استانهای گیلان و مازندران نبود که علیه آنها اقدام کند، چون همهی نیروها درگیر مسائل جبهه و جنگ و مسائل داخلی بودند. لذا وقتی مردم اخبار میآوردند، سپاه هر شهرستانی به صورت متناوب میرفت، بررسی میکرد و میآمد.
اگر هم عملیاتی انجام میشد، خودشان اقدام میکردند؛ ولی برتری با گروهکها بود. چون از مدتی قبل در جنگل حضور داشتند، شناسایی کرده بودند و آمادگی داشتند. لذا در مراحل اولیه ما نتوانستیم به خوبی با آنها برخورد کنیم و چون کارها حساب شده نبود، در ابتدا تلفات ما زیاد بود و بهرهای از حضورمان در جنگل نگرفتیم.
- این اتفاقات در چه مقطعی بود؟
اینها تا اواخر سال 60 بود. بعد از آن که واقعهی ششم بهمن آمل به وجود آمد، ستاد مرکزی سپاه به این نتیجه رسید که باید شهرستانها را متمرکز کند و هر شهرستانی پراکنده کار نکند؛ یعنی نقطهی عطف جنایات گروهکهای جنگلی غائله آمل بود. بعد از آن با وزارت کشور هماهنگی شد و در شورای عالی امنیت ملی تصویب شد که سپاه وارد عمل شود.
به ستاد منطقهی 3 سپاه – که مرکزش در چالوس بود و استانهای گیلان و مازندران را پوشش میداد – اعلام کردند که هم زمان با این که نیروهای جبهه را تأمین میکند، شما باید نیروهای بیشتری جذب بکنید و بخشی از پاسدارها را به موضوع جنگل اختصاص بدهید.
ما از زمان مبارزه با ضد انقلاب کردستان، تجربهای داشتیم و آن هم تأسیس قرارگاه حمزه (ع) بود. در آنجا هم مقابله با ضد انقلابها پراکنده بود که یک تشکیلات متمرکز به نام قرارگاه حضرت حمزه (ع) تأسیس کردند که خوشبختانه نتیجهی خوبی هم گرفتند. لذا با استفاده از تجربیات گذشته، در اینجا هم یک قرارگاه متمرکز تأسیس کردیم و حاج مهدی محمدیفر که یکی از معاونان ستاد منطقهی 3 بود، به عنوان مسئول قرارگاه حضرت ابوالفضل (ع) منصوب شد.
مقر قرارگاه یک ساختمان مصادره شده در نوشهر بود که تا چالوس فاصلهی زیادی نداشت. این قرارگاه چند ماه طول کشید تا ساماندهی شود. بر اساس وضعیتی که جنگلها داشتند، یک تیپ در کارخانهی چوکای تالش مستقر شد، یک تیپ در بابل مستقر بود و یک تیپ هم بین سوادکوه و قائمشهر بود. در کنار تیپهای عملیاتی، واحد اطلاعات هم یکی از واحدهایی بود که در ساختار قرارگاه حضور داشتو.
قبل از این که قرارگاه حضرت ابوالفضل (ع) تشکیل شود، هر سپاهی برای خودش یک مسئول جنگل داشت. این مسئول جنگل موظف بود که از طریق منابع محلی با پوشش شکارچی، شکاربان، جنگلبان، راننده، چوپان و ... بتواند وضعیت جنگل را به دست بیاورد. بعد از تشکیل قرارگاه، تمام این واحدها به قرارگاه منتقل شد و به صورت متمرکز درآمد. تمام اطلاعات و اخبار وارد واحد اطلاعات میشد. واحد اطلاعات موارد لازم را در اختیار واحد عملیات قرارگاه قرار میداد، قرارگاه هم به تیپها منتقل میکرد و تیپها کارهای عملیاتی را انجام میدادند.
وضعیت جدید ما این طور نبود که نتیجه نداشته باشد – از وضعیت پراکندگی بهتر بود – ولی با توجه به تسلطی که جنگلیها روی جنگل داشتند، آن طور که باید و شاید نتوانستیم نتیجهی مطلوب بگیریم. ما میدیدیم در هر عملیاتی که میرویم، بعضاً تلفات ما از دشمن بیشتر بود. به همین خاطر با مشکل مواجه بودیم. سپاه به این نتیجه رسید که این گونه نمیتوان مشکل را حل کرد؛ یا ما هم باید یک تیم چریکی داشته باشیم که کارهای چریکی انجام بدهند که وقت کافی و نیرو و امکانات بیشتر میخواست، یا این که نفوذ را در دستور کارمان قرار بدهیم. لذا ضمن کارهای عملیاتی پراکنده، سپاه روی نفوذ سرمایهگذاری کرد که خوشبختانه نتیجهی بسیار خوبی داد.
- برخی از کارشناسان معتقدند اگر چه نفوذ سپاه در جبههی شهری نفاق موفق نبود. بالعکس در جبههی جنگل کاملاً جواب داد...
بله کاملاً جواب داد. حتی اگر روی موضوع نفوذ جنگل یک مقدار بررسی کافی انجام بدهیم، میبینیم در هیچ کدام از سازمانهای اطلاعاتی جهان چنین کاری صورت نگرفته بود. مثلاً در قضایای چهگوارا و فیدل کاسترو، اگر کشورهای مورد نظرشان این گونه کار میکردند، نمیگذاشتند انقلابشان پیروز بشود.
مسئلهی نفوذ ارتباطی با قرارگاه حضرت ابوالفضل (ع) تنداشت و یکی از کارهای واحد اطلاعات سپاه بود که از مرکز هدایت میشد. حتی در خیلی از موارد به مسئولان قرارگاه حضرت ابوالفضل (ع) هم نمیگفتند که میخواهیم نفوذ انجام بدهیم؛ اگر قرارگاه از قضیه مطلع میشد، بدون شک به مرور زمان راندمانش پایین میآمد، چون فکر میکردند دیگران روی موضوع کار کردهاند و نیازی به حضور آنها نیست.
- حاج آقا! شما در آن مقطع مسئولیت داشتید و در جریان کارها قرار میگرفتید. یک مقدار موضوع را بازتر کنید.
یکی از مهمترین موارد که پایهی نفودذ هم از آنجا شرع شد، دستگیری مسعود فرمانبردار بود. ایشان فرماندهی جنگل منطقهی مرکزی مازندران بود که حتی مسئلهی رامسر را هم تا حدودی هدایت میکرد. ایشان در یکی از قرارها دستگیر شد. خوشبختانه به گونهای کار شد که تشکیلات خارج از کشور منافقین شک نکردند و نفهمیدند فرمانبردار دستگیر شد.
فرمانبردار در یک مقطعی اعلام آمادگی کرد که همکاری کند. من و فرماندهی قرارگاه و فرماندهی عملیات قرارگاه از چالوس، به قائمشهر رفتیم. فرمانبردار را هم از ساری آورده بودند تا به جنگل برویم و او پایگاه خودشان را به ما نشان بدهد. در دو مرحله که فرمانبردار با بچهها رفت، بچههای ما را فریب داد و قصد فرار داشت. حتی در هر دو مرحله هم ما تلفات دادیم.
نه هنوز نبریده بود. فرمانبردار را آوردند و دوباره در مراحل بعدی با او کار کردند. بعد از مدتی واقعاً از سازمان برید و اطلاعات داد. هنوز نه جنگلیها میدانستند که او دستگیر شده و نه تشکیلات خارج کشور. لذا بر اساس ضوابطی که خود منافقین جنگل داشتند، بچهها بهایشان گفتند شما به آنها بنویسید با توجه به وضعیتی که در شهر دارم، ضرورت شد مدتی در شهر بمانم. بر اساس ضوابط سیستماتیکی که خود سازمان داشت، فرمانبردار ملاتی نوشت و بچهها هم چک کردند.
خوشبختانه فرد دیگری از منافقین هم بود که دستگیر شده بود و او هم بریده بود. این شخص پیک منافقین بود. ملات فرمانبردار از طریق این پیک به قرار زاپاس منافقین جنگل فرستاده شد. در آنجا او پیک جنگل را در سر قرار دید که ملات را به او داد و او هم به جنگل برد. جنگلیها ملات را دیدند، فهمیدند فرمانبردار در شهر هست.
در جنگل دو نفر جانشین فرمانبردار بودند که یکی مهرداد (عبدالمجید عبدلی) و دیگری رحمان (عباس قبادی) بودند. اینها تردید کردند، ولی چون مدتی بود مستأصل شده بودند و ارتباطشان با شهر قطع شده بود و از نظر امکانات در مضیقه بودند، اعتماد کردند.
نامه نگاری چندین مرحله ادامه پیدا کرد. آنها گزارش میفرستادند، ایشان از آنها آمار میخواست و با هدایت دوستان ما، آنها اخبار و اطلاعاتشان را دادند. در مراحل بعد فرمانبردار به آنها اعلام کرد ما نیاز به عملیات داخل شهر داریم و الان همه چیز مهیا است؛ لذا شما باید مرحله به مرحله به داخل شهر بیایید. بعد بچهها فرمانبردار را به یکی از هتلهای ساری بردند و او را با پوشش مناسب در آنجا مستقر کردند.
اولین فردی که پیک بریده با خودش آورد، عبدالمجید عبدلی (مهرداد) بود که معاون جنگل مازندران بود. منافقین سیستمی داشتند که وقتی کسی میخواست سر قرار برود، یک مرد و دو تا زن همراهش میرزفتند که به آن محمل یا پوشش میگفتند که اگر کسی آنها را دید، شک نکند. آنها حتی بعضاً با خودشان بچه هم میبردند. البته در اینجا با خودشان بچه نبردند. دو نفر از خواهرانی که با سپاه همکاری میکردند به عنوان محمل همراه با پیک سازمان رفته بودند.
آنها سر قرار مهرداد را دیدند و طبق ضوابط سازمان با او رتفار کردند. طبق ضوابط خود سازمان وقتی میخواستند کسی را جایی ببرند، چشم او را میبستند، خلع سلاحش میکردند، قرص سیانورش را عوض میکردند و قرص دیگری به او میدادند که البته سیانورهایی که ما میدادیم قلابی بود. اینها تمام این کارها را با مهرداد کردند و او هم به اینها اعتماد کرد.
در طول مسیر جاهایی بود که ایست بازرسی سپاه بود و بچههای آنجا نمیدانستند جریان از چه قرار است. برای همین بچههای واحد اطلاعات را در میان ایست بازرسیها میگذاشتند و اینها چون رانندهی ماشین را میشناختند، ماشین را سریع رد میکردند. بحمدالله اولین نفر صحیح و سالم به ساری رسید. آنها مهرداد را به هتلی که فرمانبردار در آنجا بود، بردند. مهرداد دید فرماندهی جنگل آنجا نشسته و با او احوالپرسی کرد.
فکر کنم با هم غذا خوردند و بعد فرمانبردار گفت به فلان اتاق برو، من هم یک ربع دیگر میآیم. بچهها اتاق را از قبل آماده کرده بودند. در اتاق فرمانبردار با مهرداد صحبت کرد، اطلاعات کافی را از او گرفت و بیرون آمد. بچههای تیم عملیات در اتاق بغلی مستقر بودند و شنود هم میکردند. بعد از این که فرمانبردار از اتاق بیرون آمد، بچههای عملیات داخل اتاق رفتند و مهرداد را دستگیر کردند.
وقتی مهرداد به بازداشتگاه رفت و فهمید که واقعاً دستگیر شده است، از غفلت بچهها استفاده کرد و گفت آب میخواهم. بچهها با لیوان شیشهای به او آب دادند. کمی از آب را خورد و به نگهبان گفت بقیهی آب را بعداً میخورم، بعداً بیا لیوان را ببر. وقتی نگهبان رفت، لیوان آب را شکست و زد رگ دستش را برید. وقتی بازجوهایش به استراحت رفته بودند به ذهن یکی از آنها رسید که به او سری بزند. آمد و دید طرف غش کرده که سریع مداوایش کردند و نجاتش دادند.
خوشبختانه این مسائل همین طور ادامه پیدا کرد. در 8 – 7 مرحله منافقین جنگل دستگیر شدند، بدون این که از دماغ کسی خون بیاید. اول فرماندهها را تک تک میآوردند و بعد نیروهای عملیاتی را گروهی آوردند. البته فرماندهها را اول به هتل میبردند تا شرایط را بسنجند؛ ولی نیروهای عملیاتی را بلافاصله به بازداشتگاه میبردند. یعنی سلاح همه را میگرفتند، چشم همه را میبستند، قرصهای سیانور را با قرص قلابی عوض میکردند و بلافاصله به بازداشتگاه سپاه میبردند!
- جنگلهای گیلان هم همین طور پاکسازی شد؟
ما در مرحلهی اول جنگلهای مرکزی مازندران را پاکسازی کردیم. در مرحلهی دوم که خوشبختانه تجربه کسب کرده بودیم. دوستان در جنگلهای گیلان کار کردند. شیوهی گیلان همین شیوه بود. تفاوتی که در گیلان وجود داشت، این بود که یکی از بچههای خودمان که اطلاعات زیادی از آنها داشت، به جای رابط رفته بود که خیلی هم ریسک کرده بود.
در مرحلهی اول صالح، فرماندهی جنگل گیلان را آوردند، در مرحلهی دوم محمد مقدم که معاونش بود را آوردند و در مرحلهی سوم اعضا را به صورت گروهی گرفتند. در این عملیاتها هم خواهرانی که به عنوان محمل پیش منافقان میرفتند، ریسک پذیر بودند و هم رابط جایگزین که از بچههای خودمان بود، چون منافقان با کوچکترین شکی طرف را میکشتند.
آخرین گروهی که از منافقین جنگلهای گیلان آوردند، پشت یک نیسان چادر زده بودند و با نیسان آوردند. اینها را توی محوطهی سپاه آوردند و اکثر آنها را به بازداشتگاه بردند؛ یکی دو نفر را به محوطهی سپاه بردند و به آنها گفتند شما الان در محوطهی سپاه هستید. طرف قبول نمیکرد و میگفت نه این طور نیست! به او میگفتند: بابا! اینجا بندرانزلی است و شما در سپاه هستید! باور نمیکرد. بعد که فهمید واقعاً در محوطهی سپاه است، گفت ماشاءالله به سازمان! این نشانهی قدرت نفوذ سازمان است!
صبح که شد فرماندهی سپاه و بقیهی افسران سر صبحگاه آمده بودند، مجدداً همان دو سه نفر را آوردند و گفتند شما که میگویید این نشانهی قدرت نفوذ سازمان است، ببینید این فرماندهی سپاه است، اینها افسران سپاه هستند و اینجا هم مراسم صبحگاه سپاه هست! آنجا بود که فهمید واقعاً دستگیر شده است.
- معروفترین عملیاتهای مجاهدین در جنگل چه بود؟ عملیاتهایی که خیلی رسانهای شد؟
از نظر تعداد تلفات معروفترین عملیات مربوط به کمین دالخانی است که ما 7 تا شهید دادیم که شهید شمسالله فرجی، فرماندهی عملیات سپاه رامسر هم در میان آنها بود. عملیاتهای دیگری هم بود که خیلی رسانهای شد. مثلاً ترور سرهنگ شقاقی آذر، فرماندهی ژاندارمری ساری که میخواست در نماز جمعهی شهر کیاسر سخنرانی کند؛ یا عملیاتی که علیه پاسگاه هولار ساری انجام دادند؛ یا عملیاتی که در آن به پایگاه بسیج قادیکلا حمله کردند.
- به عنوان سؤال آخر، غائلهی جنگل مجاهدین خلق کی تمام شد؟
عمدهی غائلهی جنگل منافقین در سال 63 تمام شد، ولی به صورت پراکنده تا اوایل سال 65 هم ادامه داشت. که البته دیگر تشکیلاتی نبود. فعالیت تشکیلاتیشان در سال 63 تمام شد.
مجله رمز عبور؛ ویژهنامه منافقین بدون سانسور