جدال نفس‎گیر با منافقین در جنگل‎های شمال

Monafeghjangal

در آخرین روزهای سال 1394 با برادر حمید که اکنون از دانشمندان راهبردی کشور است، در یک مجموعه‎ی علمی قرار مصاحبه داشتیم. گفتگو گرمتر و مفصل‎تر از آنچه تصور می‎کردیم، بود. برادر حمید در سال‎های 61 تا 63 معاون امنیت (4000) واحد سپاه منطقه‎ی سه کشوری بوده است.

 

  • چرا حتی قبل از قیام مسلحانه‎ی سازمان مجاهدین شمال کشور، منطقه‎ای مستعد و برایش مهم بود؟

شاید یکی از علت‎های اصلی این نوع فعالیت‎ها شرایط خاص جغرافیایی و محیطی باشد. شمال محیط امنی برای اینها بود که بتوانند خود و کادرهایشان را حفظ کنند؛ مخصوصاً پس از این که ضربات بسیار سنگینی در شهرها و خانه‎های تیمی شهرهای بزرگ به آنها وارد شده بود. هم این که اینها سعی می‎کردند به نوعی حرکت‎های انقلابی کشورهای دیگر را شبیه سازی کنند و به نتایجی برسند که انقلابیون دیگر کشورها با توجه به شرایط خودشان و با استفاده از این پوشش‎ها، شیوها و تحلیل‎ها رسیدند.

فقط منافقین نبودند، بلکه گروه‎های دیگری هم در آن ایام دست به این کار زده بودند. از جمله اتحادیه‎ی کمونیست‎ها، که در منطقه‎ی جنگلی آمل این کار را کرده و در جنگل حضور و رخنه یافته و آنجا را مأمن و پایگاه خودشان قرار داده بودند. گروهی از سازمان چریک‎های فدایی خلق به نام حرمتی‎پور منشعب شده بود و در جنگل‎های مناطق شمال کشور عملیات‎ها و تحرکاتی داشتند.

اینها در تحلیل‎هایشان مثلاً به حرکتی که انقلابیون کوبا و چه‎گوارا در کشورهای آمریکا لاتین و آفریقا انجام دادند و در جنگل‎ها و مناطق صعب‎العبور زندگی و با حرکت‎هایی سعی می‎کردند، نشان بدهند حضور دارند، استناد می‎کردند. غیر از شرایط خاص طبیعی و محیطی و شبیه سازی حرکت حضور و سازماندهی جنگل شاید شهرهای شمالی به لحاظ اجتماعی هم آمادگی داشتند.

واقعیت این است که به دلیل شرایط خوب آب و هوایی و مساعد بودن زمین و رواج کشاورزی و دامداری و وجود بعضی از صنایع در بعضی از شهرها، وضع مردم شمال به نسبت در مجموع بهتر از سایر مناطق است. بخش زیادی از تولید ناخالص ملی ما به فعالیت‌های کشاورزی در شمال برمی‎گردد و یا سرمایه‎گذاری‎هایی که در آنجا شده است. تعداد افراد باسواد و تحصیلکرده در شمال بیشتر است.

یادم هست در بعضی از سال‎ها بالاترین آمار را در زمینه باسواد بودن افراد در گیلان داشتیم. تیپ جوان هم در اوایل انقلاب مطالعه می‎کردند و کتاب‎های اینها را می‎خواندند، جوان و کم تجربه هم بودند و شاید آن مبارز برجسته‎ای که در تهران یا شهرهای مذهبی حضور داشتند، در شمال کمتر بود و آن حضور گسترده و فعال را جز در شهرهای بزرگ نداشتند. به نظر من همه‎ی این عوامل تأثیرگذار بودند، ضمن این که شاید تجربه گروه‎های انقلابی مبارز قبل از انقلاب مثل چریک‎های فدایی خلق در قضیه‎ی سیاهکل را هم داشتند. به هر حال جنگل محیط نسبتاً امنی برای این گروه‎ها بود.

و یا شاید به لحاظ اجتماعی در منطقه‎ی هشتپر و تالش که یک عده سنی مذهب زندگی می‎کردند و خیلی مقید به انقلاب نبودند – چون رهبری انقلاب با حضرت امام و جریان تشیع بود – شاید حضور اینها هم در شکل‎گیری فعالیت گروه‎ها در جنگل بی‎تأثیر نبود، اما مهمترین عامل ضربات سنگینی بود که منافقین در سال 1360 خوردند و مجبور شدند خط فرار از کشور را در پیش بگیرند و رهبران و کاردهای درجه اولشان از کشور خارج شده بودند، اواخر سال 60 بود که ضربه‎ی 19 بهمن را خوردند و موسی خیابانی و اشرف ربیعی کشته شدند و در اردیبهشت و خرداد سال 1361 هم ضربات سنگینی خوردند. یکی از دلایل پناه بردن به جنگل و مناطق صعب‌‎العبور این بود که کارهایشان را حفظ کنند و همه به خارج از کشور نروند.

یادم هست در منطقه‎ی جنگلی رامسر افرادی بودند که آمادگی جسمانی برای اقامت در جنگل را نداشتند. هم سن‌‎شان بالا بود، هم توان جسمانی برای تحمل سختی‎های جنگل را نداشتند. اما اینها را فرستاده بودند که حفظ شوند.

  • درگیری در شمال کشور قبل از 30 خرداد شروع شد، مثلاً ماجرای قائم‎شهر. آن موقع در بین افراد سپاه، مخصوصاً که اطلاعات هم تازه تأسیس شده بود، حس مقابله‎ی امنیتی با سازمان وجود داشت یا نه؟

قائم‎شهر یک شهر کارگری بود و محیط‎های صنعتی زیادی داشت و سطح زندگی مردم عادی بود و طبقات متوسط و عادی در آن حضور داشتند. این گروه‎ها اعم از چپ و منافقین سعی می‎کردند در محیط‎های کارگری و جاهایی که محرومیت‎هایی بیشتری داشتند فعالیت بیشتری کنند و حضور پررنگ‎تری داشته باشند. مضافاً این که عناصر قوی منافقین در آنجا خیلی فعال بودند. مثلاً در قائم‎شهر فردی به نام محمود مهدوی از کادرهای اصلی سیاسی منافقین و از بچه‎های قائم‎شهر بود.

  • به محمود قائم‎شهر هم معروف بود.

بله هر جایی که اینها در قبل از انقلاب فعالیت‎های قوی داشتند، آنجا پایگاهی فعالی داشتند. آن روزها دستگیری‎ها و شکنجه‎های ساواک خیلی روی روحیه‎ی جوان‎ها تأثیذر می‎گذاشت و داستان‎های مختلفی را هم در این زمینه نقل می‎کردند. منافقین و چریک‎های فدایی خلق از کارهای ساواک خیلی استفاده و داستان سرایی‎ها کردند.

ساواک در سلمان‎شهر، متل قو جایی برای حفاظت پایگاه آمریکایی‎ها داشت که در کنار دریا ایستگاهی برای شنود فعالیت‎های هسته‎ای روس‎ها در قزاقستان زده و رادارها و سنسورهایی را نصب کرده بودند. هیچ فرد ایرانی حتی ساواک و نیروهای امنیتی هم اجازه نداشتند وارد شوند. بین آن قسمت و این قسمت یک رودخانه بود.

در آنجا دائماً می‎گشتند و مثلاً می‎گفتند مهدی رضایی را به اینجا آوردند و شکنجه کردند در آنجا بخاری‎های بزرگی بود که مردم تا آن روز ندیده بودند و مثلاً آنها می‎گفتند مهدی رضایی را در این بخاری‎ها کرده و سوزانده بودند. همه هم باور می‎کردند. داستان‎هایی می‎نوشتند که این چه کار و چقدر مقاومت کرد. این داستان‎ها خیلی جذاب و تأثیرگذار بودند. منافقین به لحاظ کار فرهنگی و تبلیغی خیلی استاد بودند و آدم‎های قوی تحصیل‎کرده‎ای داشتند. هر جایی که اینها حضور داشتند، محوریت زیادی پیدا می‎کرد.

یادم هست بعضی از چریک‎های فدایی مثل شیخ‌الاسلامی در محله‎ای که زندگی می‎کردند، هنوز که هنوز است خیلی‎ها چپی و چریک‎های فدایی هستند. متأسفانه در آن منطقه روحانی تأثیرگذار خیلی کم بود و اگر بود قطعاً تأثیر زیادی می‎گذاشت و آن محله و منطقه کاملاً تحت تأثیر نظرات او قرار می‎گرفت. همان وضعیتی که شهید آیت‎الله صدوقی در یزد یا شهید آیت‎الله دستغیب و دیگران در سایر نقاط داشتند و اسطوره بودند؛ ولی متأسفانه روحانیون شاخصی در شمال نداشتیم.

ولی بابل به دلیل حضور مرحوم آقای هادی روحانی و آقای نورمفیدی، یک شهر مذهبی بود. در منطقه‎ی ما یعنی تنکابن و شهسوار، آقای یوسفی اشکوری بود که از همان اول چپ کرد و الان هم در اروپاست و لباسش را هم در آورد. یادهم هست به ایدئولوژی می‎گفت رادئولوژی. تمام حرف‎هایش هم روی این می‎گشت که مثلاً چند خاطره با آقای دکتر شریعتی داشت. این جور حرف‎ها و ادعاها خیلی مهم و تأثیرگذار بود. شاید یکی از علت‎ها عدم حضور روحانیت مبارز شاخص در منطقه‎ی ما بود.

اوایل انقلاب ما شاهد درگیری‎های خیابانی با اینها بودیم که به قول خودشان می‎گفتند چماقدارها. یادم هست منافقین از هر فرصتی برای راه انداختن راهپیمایی و مظلوم نمایی استفاده می‎کردند. از سران منافقین برای سخنرانی دعوت می‎کردند و خلاصه نفوذ در این شهرها زیاد بود. منافقین واقعاً در بسیاری از شهرها در بین جوانان حضور و نفوذ داشتند و توانسته بودند خیلی از جوانان را جذب کنند.

آن هم جوانانی که شاید عمق بینش مذهبی نداشتند. بعضی‎ها هم از این که می‎دیدند زنان این قدر در منافقین فعال هستند، خوششان می‏آمد یا سمبل یک زن مذهبی چریک بودند و دخترهای جوان هم بدشان نمی‎آمد در آن سن هم خدا را داشته باشند هم خرما را ! به هر حال زمینه‏های فعالیت منافقین در شمال و در سپاه هم این نگرانی وجود داشت.  

  • در آن دوران چه کسی فرمانده‎ی سپاه بود؟

در سطح شهرستان رامسر، شهید سلیمان‏نژاد بود. عناصر اصلی تیمی هم که در مرکز منطقه‎ی 3 بودند، عمدتاً بچه‎هایی بودند که از سپاه تهران آمده بودند. مثلاً مسئول اطلاعات شهید صادق بود. قبل از ایشان یکی از بچه‎های مجاهدین انقلاب بود که بعد از فرمان امام خمینی (ره) برای این که حزبی‌‎ها از سپاه بروند، بعضی‎ها ماندند، چند ماهی آقای بهروز بابایی بود که شهید شد.

 

  • چه شد سپاه درگیر شد و بخش التقاط به وجود آمد؟

شروع کارم از سپاه شهرستان رامسر بود. خوب است الان که دارید بررسی می‏کنید، حتماً به آقای مهندس مشایی هم رجوع کنید. ایشان خیلی در آنجا فعالیت داشت و در کسوت رزمنده با یکی از همکاران ما در واحد اطلاعات کار می‏کردند.

شروع کار ما در شهر رامسر بود که در آنجا حضور داشتم. انقلاب فرهنگی که شد و دانشگاه‎ها تعطیل شدند، در شهر خودمان که تنکابن بود، به عنوان بسیجی رفته بودم. موقعی که برگشتم، آقای مشایی که در دبیرستان همکلاس ما بود گفت منافقین در رامسر خیلی فعال هستند. بیا کمک کنیم با اینها برخورد شود. اینها آدم‎های قوی تشکیلاتی هستند. ما هم بالاخره دانشجو هستیم. همین طور هم شد و تیمی از همکلاسی‎های نزدیک ایشان به واحد اطلاعات آنجا آمدیم.

منطقه‎ی ما بسیار بی‎سر و ته بود. علتش هم همین بود که واحد اطلاعات تحت سیطره‎ی مجاهدین انقلاب بود. امام آن موقع فرموده بودند کسانی که طرفدار گروه‎ها و مجاهدین انقلاب هستند، تکلیف‎شان را روشن کنند. اگر می‎خواهند تشکیلاتی و طرفدار نظرات خود باشند از سپاه بیرون بروند. کلاً منطقه‎ی ما ضعف داشت و خیلی نمی‎توانستیم در منطقه هماهنگی کنیم. سرنخ‎هایمان را می‎گرفتیم و می‎رفتیم.

در منطقه‎ی 10 واحد تهران یک سری آموزش‎هایی به ما داده بودند که خیلی جالب بود و وقتی با آنها صحبت می‎کردیم، بچه‎های اطلاعات تهران خیلی به ما علاقه پیدا کردند، می‎‎دیدند ما گیرایی خوبی داریم و بسیار برایمان جالب است. مثلاً با بند 209 اولین بار در آنجا آشنا شدیم. سیروس لطیفی و دیگران را گرفته بودند و داشتند بازجویی می‎کردند و به ما هم نشان می‎دادند. برایمان آموزش‎های خوبی بود. این که چگونه به لحاظ اداری تخلیه، ساماندهی، فایل‎بندی، فیش‎برداری، تک‎نویسی و ... شوند، بسیار جالب بود.

ما اینها را به شهر و منطقه‎ی خودمان آوردیم. شهر ما واقعاً از این نظر ممتاز بود. وقتی هم که آقای صادق به منطقه‎ی ما آمد، دنبال ما فرستاد و گفت به اینجا بیایید. ما هم یک روز رفتیم و او را دیدیم و گفت به اینجا بیا و با من کار کن.

  • در ساری مستقر بودند؟

نه در منطقه‎ی 3 چالوس. من آمدم و مسئول التقاط منطقه‎ی 3 شدم. بعد من از التقاط آمدم و مسئولیت امنیت داخلی را به من سپردند. اولین تجربیات ما در درگیری با منافقین با خود ما به خرداد سال 60 برمی‎گردد و منافقین که در جنگل منطقه‎ی رامسر و رودسر حضور داشتند. در خرداد سال 1360 چون آموزش و پرورش را پاکسازی کرده بودند، من هم در آموزش و پرورش کمک می‎کردم و هم در کارهای سپاه منافقین پراکنده شده بودند و فاز نظامی شروع شده بود.

آن وقت یکی دو تا تواب را پیدا کرده بودند. اینها را سوار ماشین می‎کردند و می‎رفتند و در شهرهای لاهیجان و شهرهای غرب با شهرهای استان گیلان و بسیاری از رده‎های بالای شهر رامسر را با همین ابتکار پیدا کردند. مثل گشت عماری که در تهران از دانشجوها گذاشته بودند. یکی از همین بچه‎های تهران اصلاً به همین شکل ورود پیدا کرده بود. دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف بود، اینها می‌‎گشتند و هر کسی را که از دانشگاه شریف شناسایی می‎کردند، حتماً عنصر رده ‎بالایی بود. این ابتکارات بدون این که تبادل شود، ولی با ذهن فعال بچه‎های با ضریب هوشی بالایی جا افتاده بود و ضربات بسیار مؤثری هم زدند. مثلاً چند تا از رده بالاهای رامسر را در لاهیجان و رشت دستگیر کردند.

یکی از خاطراتش این بود که کسی بود به نام اصغر کریمی، اصلاً اهل لنگرود و در رامسر بسیار فعال بود و نهج‎البلاغه به اینها درس می‎داد. یکی از دوستان می‎گفت رفتیم و دیدیم این که اصغر کریمی است! با این که سابقه‎ی انجمن حجتیه هم داشت و او را خوب می‎شناختند. می‎گفت کنار خیابان ایستاده بود و کباب می‎خورد. جالب اینجاست می‎رفتند و با پوشش این که مأموران مواد مخدر هستند، اینها را دستگیر می‎کردند.

همه بدون این که آموزش خاصی دیده باشند، روش‎های کاملاً ابتکاری، بدیع و تجربه نشده‎ای را تجربه می‎کردند. تا اینها را دستگیر کنند. او را دستگیر کرده بودند و باورش نمی‎شد و می‎گفت اشتباه کرده‎اید. من ... هستم. می‎گفتند حالا به سپاه برویم ببینیم چه می‎شود. بعد او را می‎‎آوردند و با او صحبت می‎کردند و می‎برید و اطلاعاتش را می‎داد.

ما در کلاس درس بودیم که یک مرتبه گفتند در کتالم با پوشش بسیجی به دو سه بانک دستبرد زده‎اند. یعنی این سر سادات محله، سادات شهر امروز یک ایست و بازرسی گذاشته بودند، آن سر شهر هم همین طور و یکی هم سر جاده‎ی اصلی و جاده‎ها را بسته و سه چهار تا بانک را زده بودند و در آن موقع یکی دو میلیون ریال برداشته بودند. بعد هم سر قبرهای کشته‎شده‎هایشان رفتند و سخنرانی کردند و نقاب و موهای پریشان داشتند، ما تازه متوجه شدیم در جنگل خبری هست.

بلافاصله بلدهای جنگل را که گالش‎های همان منطقه بودند، فوری صدا زدیم و با آنها صحبت کردیم و راه افتادند. فکر می‎‎کنم دو روز بعد بود که آمدند و گفتند مقرشان را پیدا کرده‎ایم. اینها در منطقه‎ی شی‎شهری – اسم محلی به معنی جنگل شمشاد – در فلان ده، 5 – 4 تا چادر زده‎اند و تعدادشان را هم شمردیم. حتی بعضی‎هایشان زن هم همراه‎شان بود. البته زن نبودند. آن قدر موهایشان بلند و پریشان بود که فکر کرده بودند زن هستند. به آنها نزدیک شده بودند. ما بلافاصله تصمیم گرفتیم برویم و روی اینها عملیات کنیم. خودمان هم لباس رزم پوشیدیم و از منطقه‎ی بالای ییلاقی رفتیم. سعی کردیم کسی متوجه نشود و تلاش کردیم از شهرهای مجاور نیرو جذب کنیم. اما خیلی نتوانستیم جذب کنیم و خودمان راه افتادیم.

من بودم، آقای مشایی، مسئول تدارکات سپاه رامسر و مسئول مالی بودند. فرماندهی تیم ما را باید آقای شهید فرجی به عهده می‎گرفت. ما تیم‎بندی کردیم و بالا رفتیم که از منطقه‎ی ییلاقی حرکت کنیم و پایین بیاییم. ساعت 12 شب راه افتادیم و همگی هم تفنگ دستمان بود. دو سه ساعت راهپیمایی کردیم و به سمت پایین آمدیم. هر تیم هم به عهده‎ی یکی بود، گفتند از اینجا بالا بروید.

قشنگ مثل روز یادم هست. انگار همین دیشب بود. اتفاقاً نشستیم و وصیتنامه هم برای خودمان نوشتیم. هنوز آن وصیتنامه‎ای را که نوشتم، دارم. آمدیم و از دره بالا کشیدیم. یواشکی سرک کشیدیم و دیدیم چند متر آن طرف‎تر چادری هست. حالا مدام مراقب هستیم که آیا کسی در آن هست یا نیست. ساعت 4 صبح بود. در چادر اول رفتیم و دیدیم کسی نیست، اما خرت و پرت، سلاح، ملات و این چیزها بود.

ما که در اطلاعات بودیم و به این چیزها علاقه داشتیم، نشستیم و شروع به خواندن کردیم؛ ولی دیدیم که با کد نوشته شده است، با وجود این مطالبی را فهمیدیم. همه‎ی برگه‎های کوچک بودند. اینها را جمع و جور کردیم و آمدیم و دیدیم بچه‎ها گیج هستند و نمی‎دانند چه کار کنند.

سؤال کردم: فرجی کجاست؟ جواب دادند: فرجی برگشت. پرسیدم: چرا برگشت؟ پاسخ دادند: فرجی به راننده ما گفت تو برو و از بسیجی‎های بین راه نیرو بردار و بیا. این گفت من نمی‎روم. می‎خواهم در عملیات باشم. بنده خدا شهید فرجی ما به خاطر نافرمانی این آقا گفت: خب! باشد پس تو باش، من بروم و نیرو بیاورم. فرمانده‎ی عملیات خودش رفت و این آقا ایستاد و با ما آمد. پرسیدم: فرجی کجاست؟ چرا این بچه‏ها این جوری آرایش بدی دارند؟ جواب دادند: خبر نداری؟ فرجی نیست.

یک شهید متفاوت بود که بعدها در جبهه شهید شد. به معاون شهید فرجی گفتم: این بچه‎ها بدجوری پشت درخت ایستاده‎اند. مثلاً من اینجا ایستاده بودم و یکی دیگر کنارم ایستاده بود و همه هم کلاش‎ها و ژ3ها را مسلح کرده بودند که به سمت پایین‎تر برویم، چون بالاتر را که می‏‎دیدیم، چادری چیزی نبود و می‎دانستیم پایین‎تر هست.

به ذهن خودم آمد که لااقل کمی بچه‎ها را سازماندهی کنم که در یک خط قرار بگیرند و آرام آرام جلو بروند. یکی از بچه‎ها مرحوم مرتضی شریفی‌نیا مسئول تدارکات بود. پشت این درخت و یکی دیگر پشت آن درخت بود. دست مرتضی را گرفتم و گفتم اگر تو الان شلیک کنی به این بدبخت می‎زنی. بلند شو آن طرف برویم. همین را که گفتم انگشتش روی کلاش بود و تق یک گلوله شلیک کرد. کسی نباید شلیک می‎کرد. یک مرتبه همه برگشتند و با تعجب پرسیدند: چه شد؟ جواب دادم: هیچی! مرتضی اشتباهی شلیک کرد. خلاصه سعی کردیم یواش یواش جلو برویم. همین کار را هم کردیم.

جلو رفتیم و دیدیم تیراندازی شروع شد. ظاهراً همان موقع که این تیر شلیک می‎شود، اینها داشتند در چادرهای پایین‎تر برنامه‎ی صبحانه اجرا می‎کردند. اینها را از بازجویی‎های بعدی فهمیدیم. پرسیدیم: شما صدای تیر نشنیدید؟ جواب دادند: چرا یک مرتبه متوجه شدیم صدا آمد. گوش کردیم و گفتیم حتماً یک درخت از آن بالا افتاده است. ولی از آنجا که بی‎تجربه بودیم و افرادمان رزم جنگل بلد نبودند، در این تیراندازی‎ها هیچ کدام از آنها را نزدیم. شاید نزدیک به چهارده پانزده نفر در آن محوطه بودند که وقتی می‎بینند به آنها حمله شده است و دارد تیراندازی می‎شود، همه فرار می‎کنند و هیچ کدام هم مجروح نمی‎شوند.

البته خودی‎ها به هم آسیب زده بودند. مثلاً یکی از بچه‎ها را دیدم که جلیقه‎ی خشابش تیر خورده بود. پرسیدم: تو چطور تیر خوردی؟! جواب داد: بچه‎های خودمان تیر زدند. و جلیقه‎ی خشاب به صورت یک جلیقه‎ی نجات برایش عمل کرده بود. خلاصه اینها همه پراکنده می‎شوند. ما آمدیم و گفتیم بقیه دنبال آنها بروند و من که آنجا می‎دانستم مدارک، مستندات و ملات‎هایشان خیلی باارزش هستند، با عده‎‎ای ماندم و همه را جمع و جور کردیم و در کیف‎هایمان ریختیم.

بعد همدیگر را خبر کردیم که چه کسی را توانستی بگیری و چه کسی را توانستی بزنی؟ هیچ کس حرفی نداشت و گفتند ما دیدیم هر کدام از طرفی در رفتند. سه چهار تا از بچه‎های آنها از گالش‎های آنجا و بومی بودند، ولی اکثرشان بومی نبودند؛ اما منطقه را خیلی خوب بلد بودند.

درست در همین زمان که ما درگیر بودیم، شهید فرجی به روستای گالش محله می‎رود و از بسیج آنجا نیرو برمی‏دارد و به سمت بالا می‏آید. در حین بالا آمدن از تیم 30 نفره از جنگل رامسر، پانزده شانزده نفرشان از عمل جنگل به سمت جاده‎ی مواصلاتی جنگل که جاده‎ی ییلاقی بود، آمده بودند که در آنجا یک قرار تدارکاتی را اجرا کنند. قرار بود تیم شهر برایشان آذوقه و مایحتاج‎شان را بیاورد. تیم شهر را شناسایی کردیم و در داستان دیگری به دام انداختیم.

قصه آن هم جالب بود که به شما می‎گویم. تیم شهر که مثلاً باید ساعت 7 صبح با یک وانت می‎آمد و آرد، برنج، روغن، گوشت، لباس و چیزهای دیگر بیاورد؛ می‎بیند تردد ماشین‎های نظامی، لندرور و وانت تویوتا زیاد است. نمی‎آید و اگر می‎آید در موضع توقف و قرار را اجرا نمی‎کند. اینها آن بالا کهدر موضع نشسته بودند، مسلط بودند. فرمانده‎ای هم داشتند که اسم مستعارش کوروش و اسم واقعی‎اش مجید بازگونه بود که زنده ماند و بعد در ماجرای رفت که خواهم گفت.

دیده‎بان‎شان می‎گوید من یک آمبولانس و پشت سرش یک لندرور نظامی می‎بینم. فرمانده در همانجا تصمیم می‎گیرد که روی این ماشین عملیات کند؛ یعنی از این بابت هیچ برنامه‎ی خاصی نداشتند. اینها اجازه می‎دهند آمبولانس برود و لندرور را که رانندگی آن را شهید فرجی به عهده داشت، در پیچ جاده می‎زنند و همه را به شهادت می‎رسانند. الان در آن پیچ جاده، بنیادشهید یادوارده‎ای برای شهدای آنجا درست کرده است. فقط یکی از آنها مجروح می‎شود ولی به شهادت نمی‎رسد.

اینها می‎روند و اسلحه‎ها را جمع می‎کنند و تیر خلاص می‎زنند. بیژن و بهمن رحیمیان دو برادر بودند که در ماههای قبل از شروع فاز نظامی دستگیر شدند و من خودم آنها را بازجویی کردم. حسابی خودشان را به موش مردگی زده بودند و ما و سپاه هم بی‎تجربه بودیم و اینها را...

Monafeghjangal3

  • آزاد کردید؟

نه فی‎الواقع کاری هم نکرده بودند. اینها در ساعات استراحت حتی می‎آمدند و در حیاط سپاه با ما والیبال هم بازی می‎‎کردند. آنجا با خوشحالی می‎گفتند زدیم و فرمانده‎ی سپاه رامسر را هم کشتیم! خلاصه اینها درگیر می‎شوند و دوستان ما هم متأسفانه به شهادت می‎رسند. ما هم خسته و کوفته هیچی هم گیرمان نیامده بود و هر چه وسیله و غنیمت بود جمع و جور و به سمت داخل حرکت کردیم. بلدهای ما هم تقریباً همان مسیری را که اینها به داخل شهر رفته بودند، آمدند. اینها احتمالاً در حین برگشت ما را می‎بینند، ولی با ما درگیر نمی‎شوند، چون می‎بینند عده‎ای دارند می‎آیند و مسلح هم هستند، درگیر نمی‎شوند و پراکنده می‎شوند و راههای دیگری را پیدا می‎کنند؛ چون قطعاً نسبت به ما با جنگل آشنایی بیشتری داشتند و با جنگل اخت بودند.

بعد ما دیدیم هلیکوپتر می‎آید و بالای سر جنگل می‎چرخد و تعجب می‎کردیم اینها چقدر برای این درگیریب زود نیرو فرستادند. خسته و کوفته به سر جاده رسیدیم. باران هم می‎آمد و حسابی گل و شل بود. سر جاده آمدیم و دیدیم بچه‎ها زیادند، اما همه گرفته و غمگین‎اند و هیچ کسی هم حرفی به ما نمی‎زد. پایین‎تر آمدیم و دیدیم تمام عرض جاده که آن موقع خاکی بود، پر از خون است. خون بچه‎ها در آنجا ریخته شده بود. پایین‎تر رفتیم و دیدیم لندروی که خودمان با آن آمده بودیم، سوراخ سوراخ شده است. فهمیدیم فرجی و بچه‎ها در اینجا شهید شده‎اند و خیلی برایمان سخت بود.

روزی که آنها به سادات محله آمدند، 15 خرداد بود و این عملیات در 20 خرداد 1361 صورت گرفت و ما بلافاصله بر آنها مسلط شدیم و دیگر اسطوره‎ای شد. تمام این دو شهر و شهرستان تنکابن، رامسر و روستاها مثل درگیری سال قبل در آمل سنگربندی شدند. مردم هم ماشاءالله پای کار بودند. از بین این منافقانی که با آنها درگیر شده بودیم و پراکنده شده بودند و بلد هم نبودند. سه منافق در این مسیرها پیدا می‎شوند؛ مثلاً یکی‌‎شان در جاده‎ی پایین آمده و راه را گم کرده و با آن قیافه جنگلی‎اش آمده بود. بچه‎ها هم که همه گوش به زنگ بودند و آنها را دستگیر می‎کنند.

سه تای آنها دستگیر شدند. حتی اسم‎هایشان هم یادم هست. یکی حمید تن قطار که لاهیجانی بود، یکی هم بچه‎ی شمال و رشتی بود، یکی هم مرتضی خان طالشی از حواشی شهر رامسر بود. شاید هم بیشتر از اینها به سمت جنگل و شهر آمدند و گم شدند، ولی به هر حال اینها بعداً همگی همدیگر را پیدا و تیم‌شان را کامل کردند. این اتفاق در آنجا افتاد و ما این افراد را بازجویی کردیم و بلافاصله هم این چند تا را ... یکی از همان دو تا رحیمیان‎ها (بهمن رحیمیان، بیژن رحیمیان برادر بزرگتر) در تیم درگیری بودند. اینها دستگیر شدند. سه نفر بودند. این سه تا دستگیر شدند و بعد آمدیم و از آنها بازجویی کردیم.

قبلاً هم اتفاقی افتاده بود و چند ماه قبل یکی از این منافق‎ها که همکلاسی ما در دبیرستان بود و من هم او را نشناختم، به تنهایی با یک راننده از تیم جنگل آمده بود، با همین حمید تن قطار دو نفری آمده بودند که بروند، بانک را بزنند. حالا چه نقشه و چقدر اصرار داشتند بانک را بزنند. آمدند و نتوانستند جالب بود. برای این که بیایند و بانک را بزنند، در یکی از جاده‎های نزدیک رامسر رفته بودند که به قول خودشان یک موتور را مصادره کنند که بروند و بانک را بزنند. موتور هم نداشتند.

می‎روند موتور را می‎گیرند. بنده‎ی خدا راننده‎ی موتور با آن ارتزاق می‎کرد. بدو بدو خودش را با یک ماشین وسط راه می‎رساند و جلوی موتور می‎ایستد و خودش را به موتور می‎زند و موتورش را می‎گیرد. آنها هم با اسلحه به سرش می‎زنند. بعد موتور را ول می‎کنند. او هم آدم زرنگی بود و سر شمع موتورش را کنده بود. آنها او را می‎زنند، ولی او موتور را ول نمی‎کند. اینها وقتی می‎بینند او این جوری است، ولش می‎کنند و ماشینی را نگه می‎دارند و سوار آن ماشین می‎شوند. این همه به قول خودشان برنامه‎ریزی کرده بودند، سوار ماشین می‎شوند و رانندگی هم بلد نبودند! خلاصه یکی از اینها اعتراف نکرده بود که به جنگل وصل است.

جالب است. چون خاطرات هست و به شما می‎گویم. اسمش حسین و بچه چابکسر بود. وقتی او را به عنوان مشکوک می‎برند، اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده بود. فقط خبرهایی شنیدند و این دو نفر ماشین آن بابا را هم می‎دزدند و فقط با دنده یک می‎روند. یکی از آنها خودش را با ماشین تا نزدیکی جنگل می‎رساند که همان حمید تن قطار بود. آن یکی دیگر در شهر÷ پلاس بود که او را می‎‎گیرند. او در شکم‎بندش یک نارنجک و یک کلت داشت.

کسی هم نمی‎دانست او را به اینجا می‎آورند و شروع می‎کنند از او بازجویی کردن که اسمت چیست؟ اسمم فلان است. کجا بودی؟ آنجا چه کار می‎کردی؟ نزدیک سادات محله چه می‎کردی؟ مریض بودم. ببینید اینجاهای بدنم جرب گرفته است می‎خواستم به آب گرم معدنی بروم. برای یک لحظه که می‎رود نارنجک و کلتش را روی پنجره‎ی دستشویی می‎گذارد و هیچ کس هم نمی‎فهمد.

بعداً یکی می‎بیند و می‎پرسد این کلت و نارنجک مال کیست؟ می‎روند و می‎فهمند. هر چه هم از این آقا می‎پرسند، مقر نمی‎آید که من به جنگل وصل بوده‎ام. او را هم به منطقه می‎فرستند. بعداً وقتی این افراد دستگیر می‎شوند، اینها اعتراف می‎کنند که این آقا هم جزو آنها بوده است.

خلاصه این آقا به اضافه‎ی بهمن رحیمیان و مختار خان طالشی را به دلیل این که مردم شهر خیلی اعصاب‎شان خرد بود که یک عده از بچه‎ها شهید شده بودند، بلافاصله پرونده‎هایشان را تکمیل کردیم و به شورای عالی قضایی فرستادیم و تأیید شد. رئیس شورای عالی قضایی هم آقای موسوی اردبیلی بود.

اینها را آوردند و یکی را در گالش محله، یکی را سر قبر شهید فرجی در نظردشت تنکابن و یکی را هم در رامسر اعدام کردند. مردم همه جمع شدند. این جنگل رامسر بود. بعد از آن که این افراد آسیب می‎خورند، دیگر می‎دانستیم چند نفر هستند، اسامی آنها چیست، فرمانده‎شان کیست و در تعقیب‎شان بودیم.

خلاصه رامسری‎ها پراکنده شدند و ما با اطلاعاتی که در اختیار داشتیم، اینها را تحت تعقیب قرار دادیم. بعد دوستان ما در منطقه هم آمدند و زحمت کشیدند و تیم‎های جنگل را از سطح منطقه تقویت کردیم. ایستگاه‎هایی را در منطقه‎ی جواهرده و رودسر ایجاد کردیم و وقتی تعقیب می‎کردیم، کاملاً می‎دانستیم که اینها در حال عبور هستند و می‎خواهند به منطقه‎ی رودسر برسند. چرا؟

چون در تیم‎شان افراد رودسری که با جنگل آشنا بودند، حضور داشتند. چند نفر بالاخره در این تعقیب و گریزها، جایی در جنگل منطقه‎ی چابکسر و سرولات در ارتفاعات جنگلی گیر می‎افتند و با تیم جنگل و بچه‎های سپاه درگیر و حدود هفت هشت نفرشان کشته و چند نفر مجروح می‎شوند و ما اینها را دستگیر می‎کنیم و خلاصه دیگر از هم می‎پاشند. در این درگیری متأسفانه فرمانده‎ی جنگل حضور نداشت.

در سال 1360 این بار بچه‎های تهران به ما خبر دادند و گفتند بلند شو بیا. ما در منطقه‎ی رشت هستیم و یک رد داریم که به رامسر می‎خورد. اینها به بخش اجتماعی رشت آسیب زدند و تیم شهر و چهار پنج تا خانه‎ی تیمی که یکی از آنها در کلاچای بود، یکی در انزلیب و دو تا در رشت بودند. ما که رفتیم، دیدیم حدود 15- 14 جسد را کنار هم چیده‎اند.

یکی از بچه‎های تهران گفت: ببین! یک رد این جوری هست و تیم‎هایی در آستارا هستند. آن را به من مأموریت دادند و من رفتم و با ردهایی که داشتیم، هسته‎های آنجا را جمع کردیم. هنوز در سپاه رامسر بودم. ولی آن قدر که ارتباطات خوبی با بچه‎های تهران داشتیم، آمد و یکی دو تا رد هم به ما داد. به هر حال ردی هم از رامسر به ما داد.

رد آقای منافقی به نام مرتضی مثنی را از طریق سیروس لطفی گرفته بودند و در بازجویی‎هایی که از سیروس لطفی داشتند، یکی دو تا اطلاعات داده بود که می‎گفت بله، آنجا این جوری بود و در رشت با مثنی رفته بودم و این جوری. مثنی هم از باسابقه‎های قبل از انقلاب بود. مرتضی مسئولیت اجتماعی شهر رامسر را به عهده داشت. در یکی از این گشت‎ها گیر بچه‎های سپاه افتاده بودند و می‎گفتند هر چه به او فشار می‎آوردیم حرف نمی‎‎زد.

برادر مسعود از بچه‎های اطلاعات سپاه را صدا می‎زنند و مسعود می‎آید و می‎بیند خودش است. یکی دو تا رد از سیروس لطفی داشت و این دیگر می‎برد. گفت ببین اینها را سیروس گفته است. اینها را که می‎گوید او هم شروع می‎کند به دادن رد خانه‎ها و اینها در واقع باعث چنین ماجرایی می‎شود.

پشت‎بندش بحث رودبار هم پیش آمده بود. تمام اینها دیگر تشکیلات شهر بودند. تیم عملیاتی‎شان هم همین آقای بازگونه بود که فرمانده‎ی عملیات‎شان و در قالب یک تیم جنگل بود. تیم کاملاً تشکیلاتی در رامسر بود. اینها که می‎بینند دائماً دارند ضربه می‎خورند، سازمان تصمیم می‎گیرد کادرهای مؤثر شهرهای شمالی‎اش را هم به تدریج به خارج از کشور ببرد.

از جمله کسانی که در حال خروج بودند، همین آقای مجید بازگونه بود که به همراه همسرش و تیمی که پوشش آنها بود، حرکت می‎کنند و به سمت ارومیه می‎روند که اینها را در رشت یا در حال خروج با ردهایی که مسعود در ارومیه داشتند، در حال اتصال بودند که به کردها بپیوندند و به خارج از کشور بروند، در ارومیه آنها را دستگیر می‎کنند.

 

  • خود مسعود به ارومیه می‎رود تا اینها را بیاورد؟

مسعود اصلاً می‎رود، می‎ایستد و بازجویی‎شان می‎کند. پرسیدم: این کوروش پدر سوخته چقدر مقاومت کرد؟ جواب داد: هیچی! گفتم: می‎دانی بعضی از نیروهای جزء جنگل چقدر مقاومت کردند؟ گفت: بله این لعنتی همه را به کشتن داده بود، ولی خودش ... بعداً هم معلوم شده بود مسئله‎دار بود. معمولاً رده‎بالاها اوضاع نامناسبی داشتند. خلاصه اینها را دستگیر و بازجویی‎شان هم می‎کنند و اطلاعات‎شان را هم می‎گیرند و اطلاعات‎شاتن را می‎دهند که آن هم باعث یک سری ضربه در منطقه‎ی گیلان شد. بعد موقعی که اینها را می‎آوردند در گردنه‎ی قوش‎چی به کمین کومله می‎خوردند.

اینها را زدند. مجید بازگونه و همسر یکی از آن پوشش‎ها را می‎برند و آن وقت خود آن نیروی پوششی و همسر مجید بازگونه در ماشین مسعود بود که اینها زنده می‎مانند و می‎آیند. آنها را می‎برند و ما خبردار می‎شویم که اینها در روستاها می‎روند و بعد هم آنها را تحویل منافقین می‎دهند. بعد هم منافق‎ها حالش را می‎گیرند که چرا زود بریدی، اطلاعات دادی و از سیانور استفاده نکردی؟ اطلاعاتش منجر به لو رفتن چند خانه‎ی تیمی شد.

  • سرنوشتش چه شد؟

مجید بازگونه بعداً برید. خیلی دوام نیاورد و اظهار تمایل و علاقه می‎کرد که بیاید و با جمهوری اسلامی همکاری کند، ولی نظر بچه‎های التقاط این بود که این کار را نکنیم، چون دستش به خون آلوده بود. نامرد دستور داده بود هفت هشت تا از بچه‎های ما را در جنگل کشتند. موقع برگشت هم در چندین عملیات شرکت داشت. یک آقای روحانی به نام آقای روحانی را قبل از این که به منطقه رامسر بیایند، کشته بودند.

روحانی منطقه‎ی رحیم‎آباد بود، دو تا از بچه‎‏های روستایی و آشنا و بلد را که ما به آنها گالش می‎گوییم دستگیر کرده بودند و نان و این چیزها همراهشان بود. اینها را در همانجا شکنجه می‎کنند و می‎فهمند اینها آمده بودند که کمک برسانند و برای تیم اطلاعات جمع‎آوری کنند؛ اینها را پشت به پشت می‎بندند و برای این که صدای تیراندازی هم ایجاد نشود، می‎گویند هر کدام با سرنیزه و چاقو به آنها بزنند که کشته شوند وخودش هم اولین کسی بود که این کار را کرد.

آدم بسیار قسی‎القلبی بود. موافقت نمی‎کنند. الان نمی‎دانم کجاست. خودم هم علاقمند شدم در اینترنت بچرخم و ببینم سرنوشتش چه شد؛ ولی مایل بود داخل کشور بیاید، ولی اینها موافق نبودند و می‎گفتند اگر بیاید باید اعدام شود.

  • این هم جنگل دوم.

این هم جنگل رامسر که بقایای آن به آنجا کشید. در چند تا از درگیری‎های بین راه چند مجروح داشتند. آدم‎هایشان را دستگیر کردیم و غائله جنگل رامسر در همان سال ختم شد. تا وقتی که مردم نمی‎دانستند اینها در جنگل حضور دارند، آمدند و یکی دو تانک را زدند و در رودسر دو سه تا عملیات داشتند. حتی نماز جمعه را که در کنار هتل رامسر بود، شناسایی کرده بودند که امام جمعه را که پشت به جنگل و رو به مردم می‎ایستاد، ترور کنند.

ما این اطلاعات را از ملات‌هایشان به دست آورده بودیم. بعد چند نفر از اینها در آن درگیری‎ها فرار کرده و پراکنده بودند و ما اینها را با ردهایی که داشتیم دستگیر کردیم. یکی از اینها را آورده بودیم و به عنوان این که خودمان جزو مجاهدین هستیم، به او وصل شده و او را در بازداشتگاه آورده بودیم و باورش نمی‎شد. می‎گفتیم به خدا ما پاسدار هستیم.

مایلم این قضیه را هم بگویم. این هم از آموخته‎های شهید سلیمان [ابوالحسن خورشیدی] و شهید صادق بود. اینها جزو بچه‎های فکری اطلاعات و در بررسی و تحلیل بودند. درست جنگل که ضربه خورده بود و ما آن شهدا را داشتیم و هنوز ضربه‎های سرولات پیش نیامده بود. یک روز دیدیم به ما گفتند دو نفر می‎خواهند بیایند و با شما صحبت کنند، آمدند و دیدیم این دو بزرگوارند. خودشان را معرفی کردند که من صادق و من هم سلیمان هستم. شروع کردن به بررسی این ملات‎ها.

همین جور بالا و پایین‎شان می‎کردند. شاید سال بعد بود که بولتنی از ستاد کل آمد و دیدم دست خط شهید سلیمان است که ساختار تشکیلات اینها را از لای ملات‎ها درآورده بود. خیلی نیروی قوی فکری بود. واقعاً بچه بااستعدادی بود. ما اصلاً ندیده بودیم منافق‎ها سیانور استفاده کنند؛ ولی می‎دیدیم در ملات‎هایشان نوشته بودند ما اینجا سیانور نیاز داریم، پرسیدیم این چیست؟ گفت قرصی است که در آب مقطر می‎ریزند و زیر زبان می‎گذارند. بعضی‎ها را هم مثل کیسه کوچکی آویزان می‎کنند که اگر خطری پیش آمد، آن را در دهانشان بگذارند.

حتی لابلای این ملات‎ها قراردادهای قطع اینها را دیده بودیم که اینها نوشته بودند اگر ما به هر دلیلی ضربه خوردیم، برای این که با کوروش فرمانده‎ی جنگل ارتباط برقرار کنیم. چند تا نقطه گذاشته بود. مثلاً می‎گفت بیست و یک و بیست و پنجم هر ماه به اینجا می‎آییم و یک کیلو خیار می‎گیریم. این علامت سلامتی بود و بعد به آنجا وصل می‎شویم و می‎آییم و شما را پیدا می‎کنیم. حالا جنگل ضربه خورده و تیم شهر به دست به دنبال این است که با اینها ارتباط بگیرد و ارزیابی کند و ببیند وضعیت‎شان چگونه است، چند نفر زنده هستند، چند نفر به چه چیزهایی نیاز دارند.

یادم هست دو شب با شهید سلیمان و شهید صادق در نقاطی که قرار بود اینها بیایند و وصل شوند رفتیم و آنجا ایستادیم. ساعت‎هایش را هم مثلاً گفته بودند 8 شب، 8 غروب. یادم هست در آنجا پیاده شدیم و شهید سلیمان می‎گفت یکی از علامت‎های سلامت این است که مثلاً اینها یک بچه را همراه خودشان می‎آورند و پوشک بچه را عوض می‎کنند و کنار جاده می‎ایستند و پوشکش را اینجا می‎اندازند و این یعنی علامت سلامتی.

یا مثلاً کاپوت ماشین‎شان را بالا می‎زنند و با ماشین ور می‎روند که یعنی داریم ماشین را درست می‎کنیم. این ما هستیم. خیلی برای ما جالب بود. بعضی از اینهها را نمی‎نوشتند، ولی بعضی‎هایشان را هم در این ملات‎ها بود. دو شب در آن تاریخ‎ها رفتیم، ولی نتوانستیم اینها را بگیریم. شب سوم دو نفر از دوستان سر قرار می‎روند. من نرفته بودم.

البته در بین اینها خیلی فعال بودم و خیلی به این موضوعات علاقه داشتم و محور این کارها بودم، ولی آن شب با اینها نرفتم. اینها می‎بینند ژیانی می‎آید و خانم و آقایی در ژیان بودند. کاپوت ماشین را بالا می‎زنند، بعد کهنه‎ی بچه را عوض می‎کنند. اینها یاد حرف‎های شهید سلیمان می‎افتند و به آنها مشکوک می‎شوند. ژیانی ماشینش را مرتب می‎کند و راه می‎افتد و نرم نرم به سمت رامسر می‎آید. حالا این کجاست؟ چابکسر که اردوگاه‎های دانش‎آموزی است. همانجا محل قرار وصل‎شان بود.

اینها می‎بینند ژیان راه می‎افتد و یواش یواش پشت سرش می‎آیند. ما یک پیکان داشتیم. دو همکار ما پشت او می‎آیند. این فرد احتمالاً ضد تعقیب می‎زند. او هم مشکوک می‎شود، چون ماشینی پشت سرش راه افتاده بود. خلاصه از رامسر به سمت تنکابنت می‎آیند و حتی از فرودگاه رامسر هم رد می‎شوند. بعد می‎گویند چه کار کنیم؟ بنزین‎مان دارد تمام می‎شود. یکی از ایرادهای کار هم این بود که برای چنین مأموریتی باید باک ماشین‎شان پر از بنزین می‎بود. یک خرده از دو راهی سادات محله هم رد می‎شوند. بعد می‎گویند تا آخر که نمی‎توانیم دنبالش کنیم و ماشین را نگه می‎دارند.

آقا! بیا پایین ببینیم چه کسی هستید؟ بعد یکی دو سؤال می‎کنند و می‎گویند باید با هم به سمت سپاه منطقه برویم. ماشین را جلو می‎اندازند و خودشان عقب می‎روند. حالا عوض این که خانم را با بچه پیش خودش نگه دارد و یکی دیگر برود آنجا و سوار شود، این کار را هم نمی‎کند و با اینها راه می‎افتند. ژیان دنده یک و دو می‎زند و یک مرتبه می‎بینند ژیان به سمت جاده‎ی فرعی سادات محله می‎پیچد. اینها تعقیب می‎کنند و به او ایست می‎دهند. او به همان جایی می‎رود که از جنگل آمده و بانک را زده بودند.

از آن هم رد می‎شوند و در جاده‎ای که در دل جنگل می‎رود، تفنگ‎شان را هم در می‎آورند و تیراندازی می‎کنند و مرد گلوله می‎خورد. ماشین می‎رود و به جایی می‎خورد و متوقف می‎شود و اینها با تفنگ بالای سر آنها می‎آیند و می‎بینند آن مرد و زن همدیگر را در آغوش گرفته‎اند و یک بچه هم آن وسط افتاده است. می‎بینند آنها حال خوشی ندارند. سیانورهایشان را در آورده شکسته و در شرایط بدی بودند.

به ما خبر می‎دهند چنین اتفاقی افتاده است و این دو نفر را به بیمارستانت برده‎اند. فوری دویدیم و به بیمارستان رفتیم و به دکتر گفتم باید اینها را نجات بدهی. دکتر گفت نمی‎دانم اینها چه‎شان هست؟ هر کاری می‎کنیم حالشان درست نمی‎شود. دیدم اینها دارند به حال بدی نفس می‎کشند، چون آنهایی که سیانور می‎خورند بلافاصله در سیستم تنفسی‎شان مشکل ایجاد می‎شود. بچه سالم ماند. ولی جفت آنها از بین رفتند، چون تجربه نداشتیم که باید چه کار کنیم. هر دو هم بعداً شناسایی شدند که چه کسانی بودند. زن اهل روستای باجارگه بود و مرد اهل روستایی به اسم چه مثقال.

  • ماجرای جنگل تالش که شاید اوج کار منطقه‎ی 3 هست که یکی یکی اینها را از بالا، پایین می‎آوردند، روایت کنید. پیکی که قرار بود از خارج بیاید...

به نظر من اوجش آنجا نبود. اوج فعالیت‎ها در جنگل قائم‎شهر بود.

 

  • پس جنگل قائم‎شهر را اول بگویید.

اولش این جوری بود که ما در قائم‎شهر کار کردیم و از تجربیاتش در تالش استفاده کردیم. بعد از این ماجراها که به منطقه‎ی 3 آمدم – در اواخر 1360 و اوایل 1361 – شهید صادق آمده بود. یکی از بچه‎های التقاط به من گفت مسئول التقاط واحد اطلاعات سپاه و همکارانش یک کیس دارند و به تیمی مسلط هستند. الان هم بچه‎ها در بابل‎اند. خانه‎شان هم در خزرشهر است و تیم‎ها هستند. خیلی برایم جالب بود. رفتم و با آنها نشستم و دیدم بچه‎ها کاملاً سوارند.

  • چه کسانی از تهران آمده بودند؟

تیم تعقیب و مراقبت بودند که دانشجو بودند. بچه‎های بسیار باادب و با اخلاقی بودند. ما نشستیم و دیدیم می‎گویند امروز خرخاکی این جوری رفت. آن یکی این طرفی و شغال آن طرفی. گفتم اینها چه می‎گویند؟ خرخاکی کیست؟ گفت خودمان برای اینها اسم مستعار می‎گذاریم که احیاناً اگر شنود داشته باشند، از بی‎سیم‎ها نفهمند منظورمان کیست. به چند خانه‎ی تیمی مشکوک بودند. یک روزی هم تعدادی از مسئولان التقاط آمدند و گفتند تشکیلات این جوری است، منافقین این جوری هستند، یک بخش شهری دارند و یک بخش ارتشس و قبل ازر این که عملیات شود، شما باید اینها را شناسایی کنید.

اینها فعال بودند و ما هم با اینها آشنا شدیم و یک دوره آموزشی برای ما بود که بر اساس آن بعداً تیم‎های " ت.م " و تیم‎های مراقبت ثابت را راه انداختیم و تجهیزشان کردیم. از آموزه‎های آن دوره بود. آن موقع هم وقتی بود که خانه‎های تیمی در رده‎های خیلی بالای سازمان در تهران آسیب خورده بودند و از تهران وقت داشتند و می‎آمدند و به کیس‎های شهرستان‎ها رسیدگی می‎کردند.

خلاصه ما با این دوستان بودیم. معمولاً وقتی تیم‎های ت.م کارشان تمام می‎شد و همه‎ی ردها را پیدا می‎کردند، بعد دیگر مسئول عملیات شهری و تیمش می‎آمدند و همگی با هم عملیات می‎کردند. فکر می‎کنم در این کار خوب اطلاعاتی در شهر یک خانه در نور بود. دو یا سه خانه‎ی تیمی در بابل و یکی هم طرف‎های گرگان یا بین راهش بود. درست یادم نمی‎آید، به هر حال اینها ضربه خوردند.

  • تشکیلات شهر ضربه خورد.

بله تشکیلات شهر ضربه خورد. در بازجویی‎هایشان هم یادم هست برادر مسعود خیلی پرتلاش بود. تمام هسته‎های شهر را جمع و جور کردند. این باعث شده بود ما آشنایی خوبی با این تیم‎ها و آقامسعود که محور بازجویی‎ها بود، پیدا کنیم. بعد از آن بلافاصله اطلاعات‎مان را تبادل می‎کردیم. با حضور ما و این ضربات دیگر شهرها خیلی به مرکز و منطقه اعتماد داشتند. خب ما هم واقعاً حضور فعالی داشتیم.

تا این که در یکی از این شهرها که فکر می‎کنم ساری یا بابل بود، در یکی از این شنودهایی که از تلفن‎های سرپل داشتند، ناگهان می‎گفتند ما مطالبی می‎شنویم که طرف صحبت می‎کند و نمی‎فهمیم چه می‎‎گوید. مدام وسطش یک سری کد می‎گوید. گفتند اینها را چه کار کنیم؟ گفتیم فوری بفرستید بیاید پیش ما. نوارش را برداشتیم و پیش خودمان آوردیم. من هم بلافاصله به مسعود زنگ زدم و گفتم ما چنین ردهایی را به دست آورده‎ایم. گفت سریع به تهران بفرست. ما یک نسخه از کاست‎ها را به تهران فرستادیم و خودمان هم نشستیم و روی آن کار کردیم و زودتر از آنها کد را کشف کردیم.

کار راحتی نبود، ولی بچه‎های با ضریب هوشی بالا داشتیم. دانشجوهای دانشگاه در مجموعه بودند و اجزا را کنار هم می‎گذاشتند، ناگهان وسط صحبت‎هایش می‎گفت پاپا یا مشابه این؛ حدس می‎زدیم اینها چه کلماتی باشند که معنی داشته باشند. بعد می‎فهمیدیم حروف چه رمزی دارند. شاید با یکی دو روز وقت گذاشتن اینها را درآوردیم و فهمیدیم دارند کد و یک سری اسامی و این جور چیزها رد و بدل می‎کنند. این شروع ارتباط ما با جنگل قائم‎شهر بود.

بچه‎ها از اینجا می‎آیند و متوجه می‎شویم افرادی در این وسط نقش سرپل با جنگل و سیستم شهر را دارند. وقتی این کشف شد، بلافاصله ما آمدیم و اگر اشتباه نکنم، بچه‎ها آن عنصر شهری را دستگیر می‎کنند. تیم از تهران آمد. وقت داشتند و آمدند و بلافاصله ما توانستیم جای طرف شهری قرار بگیریم. وقتش بود عامل پیک شهری به جنگل برود و بدهد به پیک واسطه که او به دست فرماندهی برساند. اینها در شرایطی ات که جنگل مدتی بود که ارتباطش قطع بود و نمی‎توانست با خارج ارتباط داشته باشد، ولی خودش خودکفا عملیات و فعالیت می‎کرد.

حالا یادم آمد. کدهایی را در این سیستم شهری به دست آورده بودیم.... این مربوط به جنگل گیلان بود. در واقع اینجا شروع کارش بود که متوجه شدیم جنگل مایل است ارتباط بگیرد. یکی از تواب‎ها توانسته بود با یکی از این سر پل‎ها که با او ارتباطات خانوادگی داشت، ارتباط بگیرد و بگوید فلانی خبر داری؟ و به بچه‎های سپاه بگوید و ما بلافاصله متوجه می‎شویم که می‎خواهند با شهر ارتباط بگیرند. بچه‎های بررسی بخش التقاط می‎نشستند و اولین متن را برای جنگل می‎نویسند. آنها می‎دانند در سیستم‎های ارتباطی همیشه از بالا به پایین برخورد می‎کردند و آمرانه دستور می‎دادند.

مسئول بررسی بخش التقاط مطلبی نوشت به این تواب داد که به سرپل برساند. نوشت که ما می‎دانیم شما قطع شده‎اید، ولی مایلیم با شما ارتباط تشکیلاتی ایجاد کنیم. لازم است این کارها را بکنید و هفته‎ای سه بار هم بیایید و سلامتی خودتان را اعلام کنید. این آقا می‎برد و ده روز بعد طرف جواب می‎دهد که شما اصلاً کی هستید؟ معلوم است اصلاً از تشکیلات سر در نمی‎آورید و جنگل را نمی‎فهمید و اصلاً به تو مشکوک هستم. اگر آدم باتجربه سیستم شهربانی باشی باید بدانی چقدر تردد در جنگل مشکل است و گاهی یک ماه می‎گذرد تا می‎توانیم با شهر ارتباط برقرار کنیم؛ تو اصلاً مشکوکی و وضعیت نامشخص است. یعنی چه که من هفته‎ای سه بار بیایم و سلامتی‎ام را به شما بگویم؟!! اصلاً به چه دردت می‎خورد؟ تو اصلاً اگر یک آدم باتجربه و رده بالایی باشی می‎فهمی این امکان ندارد، آقا!

این قدر توی پوز بچه‎ها خورد. این از نقاط ضعف و سوتی‎‎هایشان بود. نشستیم و صحبت کردیم و گفتیم چه کار کنیم؟ راست می‎گوید عجب اوتی زدیم. چه کار کنیم که طرف نفهمد؟ حتی یادم هست گفتم خوب است این جور بنویسی که به ذهن ما متبادر شده است. مسئول بررسی‎مان می‎گفت متبادر یعنی چه؟ گفتم متبادر یک لغت مصطلح اینهاست. گفت: نه! لغت ثقیلی است.

یادم هست ستاد کل اطلاعات سپاه در وزارتخانه‎‏ی فعلی بود. اتاق‎هایی داشتند و در آنجا می‎نشستیم و صحبت می‎کردیم. تصمیم گرفته شد که این جور بنویسیم که می‎دانیم چنین کارهایی سخت هستند، ولی حقیقتش نگران بودیم که شما عناصر دولتی و وابسته به سپاه باشید و خواستیم شما را چک کنیم. اگر می‎نوشتند ما به هر زحمتی که هست خودمان را می‎رسانیم و تردد می‎کنیم و سختی‎ها را به جان می‎خریم، به شما مشکوک می‎شدیم. معلوم است در هفته سه بار نمی‎شود! به قول امروزی‎ها فرار به جلو کردیم و اعتمادشان جلب شد.

مسئول بررسی التقاط چون با شهید سلیمان در مسائل منافقین تحلیل داشت، آمد و گفت بهترین کاری که باید بکنیم این است که بیاییم و به اینها بگوییم شرایط اجتماعی ایران این طوری شده و الان زمانی است که دیگر حفظ و نگهداری و این کارها در جنگل مناسب نیست و باید به خانه‎های شهری بیاییم و عملیات را شروع کنیم. هر چه در جنگل عملیات کردید کافی است و توانسته‎اید تجربه کسب کنید. یک سری عملیات هم داشته‎اید و حالا به این دلایل باید شهر بیاییم.

وقتی اینها را گفت، مسعود فرمانفرما فرمانده‎شان بود. حاج‎محسن می‎گفت من توجیه نمی‎شوم. مشکوک بودند. از آن طرف هم می‎دید طرف مقابل خیلی قوی برخورد می‎کند، می‎گوید قبل از این که بخواهم چنین اقدامی کنم مسئولیت این نفرات – یادم نمی‎آید در جنگل مازندران چند نفر بودند، شاید 23 یا 24 نفر تشکیلاتی بودند – می‎گفت نمی‎توانیم بپذیریم اینها را بفرستم. باید خودم بیایم و با شما صحبت کنم و باید کاملاً مرا توجیه کنید. ما سیانورهای قلابی هم درست می‎کردیم و به آنها می‎دادیم و یک خانم هم به عنوان پوشش سوار می‎کردیم.

حاج محسن را که دستگیر کردیم زیاد دوام نیاورد و خیلی زود برید. اصلاً باورمان نمی‎شد. علتش هم این بود که واقعاً باورش نمی‎شد سپاه این قدر قوی، پیچیده و پرتوان وارد کار شده باشد. خلاصه خیلی زود برید و به چند روز هم نکشید و حاضر شد همکاری کند و برای جانشینی خودش متن می‎نویسد که بله، این جور است و حق با اینهاست و من در اینجا منتظر هستم و شما بیایید تا کار را شروع کنیم.

  • متن‎ها را چه کسی بالا می‎برد؟

سیستم پیچیده‎ای داشتند. آنها مستقیم خودشان کنار جنگل نمی‎آمدند. واسطه‎هایی داشتند و می‎دانند به حاشیه‎ی جنگل و حاشیه‎ی جنگلی که از سمپات‎های نیمه تشکیلاتی‎شان بود، می‎آوردند و به عناصر شهری می‎دادند.

 

  • بعد هم سه تا سه تا آنها را پایین آوردید...

بله اینها را می‎آوردیم و درست جلوی اطلاعات سپاه آن موقع که در واقع اداره‎ی کل ساواک قبل از انقلاب بود، پیاده می‎کردیم. اینها را کنار جایی نگه می‎داشتیم. سیانور هم داشتند که بعضی‎هایشان استفاده می‎کردند و برایشان فایده هم نداشت. بغل‎شان می‎کردند و می‎آوردند. بچه‎های عملیات بودند و آنها را داخل می‎آوردند. فکر می‎کنم 20 ، 30 نفر بودند که متأسفانه یکی‎شان از روی دیوار واحد اطلاعات سپاه می‎پرد. ظاهراً کسی بود که قبل از انقلاب هم از همین جا فرار می‎کند. ما با کله گنده‎هایی از این قبیل سر و کار داشتیم. همین حاج حسین از کله ‎گنده‎های انقلابی قبل از انقلاب بود و باورشان نمی‎شد یک سری جوان بیایند و چنین طرح‎هایی بدهند و از آنها بازجویی کنند. یکی دیگر هم با برق داخل پنکه خودکشی می‎کند.

ما هم بالای سرش رسیدیم و دیدیم سوخته است. اسم‎هایشان یادم رفته است. یکی‎شان هم که معاون جنگل بود، لیوان را می‎شکند و سعی می‎کند شاهرگش را ببرد که نمی‎‎تواند. یکی دیگر هم در جنگل هشتپر بود که رگ خودش را زد و عصبش را پاره کرد.  

  • محکم‎ترین نیروهای اینها کسانی بودند که در جنگل بودند؟

نه، محکم‎ترین‎هایشان که از کشور خارج شدند. عناصر سیاسی‎شان غیر از موسی و اشرف رفته بودند.

  • رده بالاها خیلی راحت می‎بریدند؟

اصلاً باورتان نمی‎شود. مرتضی مثنی می‎گفت آخر شما چقدر می‎زنید؟ می‎گفتیم ما حتی یک دانه را هم بدون وضو و اذن حاکم نمی‎زنیم، ولی پیامبر در فلان جنگ می‎گفتند: " یضربوا حتی یقول " اعصابش خرد می‎شد و می‎گفت: یعنی چه؟! چقدر؟!

ولی وقتی برادر مسعود از تهران آمد و گفت سیروس گفته است نشان به آن نشان که در فلان روز چراغ خطر ماشین خراب بود، کاملاً برید و گفت وقتی این جزئیات را می‎داند، یعنی همه چیزم را می‎داند. تا 48 ساعت هم به امید این که خانه‎های تیمی‎شان را جمع و جور کنند، حرف نزد. ولی بعد از آن اعصابش خرد می‎شد. تقریباً 20 جسد را در سپاه رامسر چیده بود. می‎گفتیم تو همه را لو دادی. دیوانه شده بود.

با رده‎های بالاتر از این سطوح دیگر ارتباط نداشتیم. مسعود و همکارانش در تهران در آن درگیری‎ها خیلی بیشتر ارتباط داشتند و می‎گفتند اینها زیاد دوام نمی‎‎آورند، ولی در دره‎های پایین دیدم چقدر مقاوم هستند و وقتی مواجهه صورت می‎دادیم باز هم مقاومت و انکار می‎کردند. به هر حال این ماجرا جنگل قائم‎شهر بود و ماجرای پشت‎بند آن. با این تجربه‎های خوبی که به دست آورده، دیگر به موضوع مسلط بودیم.

فایل صوتی ضبط شده که را بچه‎های رشت به ما اعلام کردند که چنین چیزی هست، ما بلافاصله آوردیم و با مسعود و همکارانش تماس گرفتیم. می‎گفتم آنها تجربه دارند، اشکال ندارد. خودمان کد را شکستیم و آمدیم و آنها بلافاصله تیم‎هایشان را آوردند و نشستند به درگیری. رد سرپل را به دست آوردیم و آدرس، مشخصات، ارتباطات و جاهایی افرادی هم شناسایی شدند و تیم‎های تعقیب و مراقبت شروع به فعالیت کردند.

در این شنودها متوجه شدیم طرف شهری به شدت به دنبال این است که به نوعی با جنگل در ارتباط مستقیم باشد. یعنی از طریق همین سیستم ارتباط تلفنی که از خارج و واسطه‎هایی که داشتند با جنگل ارتباط می‎گرفتند. ما مرتب می‎شنیدیم، وارد شنود که شدیم، دیدیم اینها صحبت از دستگاهی به نام تلویزیون می‎کنند و طرف خارج می‎گوید داریم تلویزیون را برای شما می‎‎فرستیم.

از همانجا تحلیل ما این بود که اینها می‎خواهند یک سیستم ارتباطی رادیویی را بیاورند و به جنگل ببرند که مشابه ضربه مازندران، ضربه نخورند؛ چون ضربه‎ی مازندران را با توجه به ارتباطاتی که داشتند و ضرباتی که در جنگل خورده بودند و خبری نیامد و احتمالاً از عناصری اخبار به دست آورده بودند، می‎دانستند که جنگل هشتپر هم در معرض خطر است. در این میان این به دست آمد که قرار است دو نفر به نام مجتبی و مهین از منطقه‎ی ارومیه و کردستان بیایند.

مجتبی از آن طرف می‎آید و بچه‎ها مجتبی را دستگیر می‎‎کنند. مجتبی یک کُرد بود که می‎گفت این را به من دادند که بیاورم. یک بی‎سیم UHF بود که باید می‎برد و به جنگل می‎رساند که از آنجا مستقیم ارتباط بگیرند. در این میان باز در یک تجربه‎ی مشابه با جنگل قائم‎شهر قرار شد بچه‎ها جایگزین شوند و بیایند و با طرف شهری قرار بگیرند. اول طرف شهری را اقدام کردیم و افرادش را دستگیر کردیم.

  • همان مهندس مقدم بود؟

نه، مهندس نبود. کسی بود به نام آقای حمیدی که اسم اصلی‎اش اسکندری بود. وقتی بنا می‎شود شهر را بزنیم، شهر مثل یک خانه در خلخال، یک خانه در انزلی، یکی در رشت و سه چهار تا خانه دیگر بود. هم زمان روی اینها عملیات انجام می‎شود. وقتی آقای حمیدی که رئیس شهر بود را گرفتند، سیانورش را جوید، ولی سیانور در گلویش ماند و حنجره‎اش آسیب دید.

یکی از کارهایی که شهید سلیمان و بقیه‎ی بچه‎های گروه بررسی داشتند، این بود که عناصر دستگیر شده را می‎بردند و پای تلفن می‎نشاندند و با طرفی که از خارج تماس می‎‎گرفت، صحبت می‎کردند که من آزاد شده‎ام و سرگردان هستم و چه کار کنم و او هم به این خط می‎داد و می‎گفت برو فلان جا و فلان کار را بکن.

بعد هم فهمیده بودند و یکی از رودست‎هایی که در جریان قائم‏شهر به ما زدند همین بود. واسطه‎ی شهر و جنگل کسی بود که اسمش را زردک گذاشته بودند. همان کسی که باعث به شهادت رسیدن بچه‎ها و شهید سلیمان شده بود. مثلاً طرف می‎گفت الان باید برویم مشهد، بعد او را به مشهد می‎بردند و می‎گفت در جاهای شلوغ بیا که تو را ببینم. او را به جای شلوغ می‎بردند که فرار کند.

 

Monafeghjangal2

  • مثل ماجرای قبل از انقلاب رضایی‎ها...

اینها را در جاهای شلوغ می‎کشاندند که فرار کنند. بعد مدام از این شهر به آن شهر می‎بردند و خیلی نتیجه‎ی خوبی نداشت. متأسفانه یک بار محمود مهدوی (قائم‎شهر) که خیلی قوی برخورد می‎کرد، پای تلفن یک ربع صحبت کرد، آنقدر پرتوان و قوی با این پسر صحبت کرد و قشنگ داشت به این می‎گفت که از این فرصت استفاده کن و به اینها ضربه بزن. این را هم دو طرفه می‎گفت که نه ما مشکوک شویم، نه این که طرف هم نفهمد باید این کار را بکند. خیلی آدم‎های توانمندی بودند.

به هر حال آمدند و این آقای حمیدی را نشاندند و دیدند تارهای صوتی‎اش آسیب دیده است. البته بچه‎ها داروی ضد سیانور به او تزریق کردند. تزریقاتش را من انجام دادم و نجات پیدا کرد. آن خانم مهین کسی بود به نام صغری مهدوی تقی‎پور اهل سادات محله. خیلی هم از او رد داشتیم، ولی پیدایش نمی‎کردیم که در آنجا دستگیر شد.

  • مهین زن حمیدی بود؟

زنش نبود. ولی همراهش بود که اینها زوجی باشند. یکی از بچه‎های ما که از تهران آمده بود، خیلی به اینها ایراد می‏گرفت و می‎گفت: چطور شب‎ها در یک هتل با هم می‎خوابیدند و زن و شوهر هم نبودید؟! ناراحت می‎شد و می‎گفت: ما ارتباط نداشتیم. می‎گفت: آره تو راست می‌‎‎گویی! وقتی داشت مهین را بازجویی می‎کرد به او گفت: تو باردار نیستی؟! گفت: نه، چرا سؤال کردی؟ گفت: اگر باردار بودی با تو این جور برخورد نمی‎کردیم. یکی از نکته‎های جالب کار این بود که باید ایشان را آماده می‎کردیم که برود.

  • پشت تلفن بنشیند؟

هم پشت تلفن بنشیند و هم به حاشیه‎ی جنگل برود و با طرف جنگل ارتباط برقرار کنند، نه به شهر برود. یکی از مشکلات ما این بود که پاهایش آسیب دیده بودند، ولی آن قدر که خوب با او برخورد کرده بودیم...

  • با حمیدی ؟

بله، بریده بود و نگران بودیم حالا چگونه آنجا راه برود. نگران فرارش نبودیم. باورتان نمی‎شود که در جنگل‎های رامسر دو تا از آدم‎ها را که آدم‎های قسی‎القلبی بودند، گم کردیم که گشتیم و پیدایشان کردیم؛ با این که مطمئن هم بودند عاقبت‎شان اعدام است، چون آدم‎های خیلی رده‎ پایین‎تر از اینها اعدام شدند.

البته در قالب تواب بودن و گریه کردن و به دعای کمیل آمدن خیلی هم به ما آسیب زدند و اطلاعات بیرون دادند که آثارش را در مرصاد شاهد بودیم. ولی این جور عناصر هم در آنها بود. مشکل ما این بود که حالا مهین چگونه راه برود و سر قرار برسد. دقیق یادم نمی‎آید می‎خواست با چه کسی ملاقات کند. به هر صورت ایشان هم خیلی مقاومت نکرد.

 

  • بچه همراهش بود؟

بله پوشش آنها بود. یک زن و شوهر و یک بچه. یک خانه هم در خلخال بود و آن هم عمل شد. دختر خانمی بود که خودش را با نارنجک منفجر کرد که صحنه‎ی دلخراشی بود و چیزی از او نماینده بود. در نتیجه ما یکی از بچه‎های التقاط واحد اطلاعات خودمان را به جای رابط‎های جنگل گذاشتیم.

  • شما رفتید و جای سازمان نشستید؟

بله و باز هم به همان تجربه، اول فرمانده‎ی جنگل که شخصی به نام نادر – فامیلش خاطرم نیست – آمد که آدم خیلی قدری بود.

  • اول معاونش، مهندس آمد...

بله اول مهندس مقدم آمد، مهندس مقدم را می‎شناختیم، چون آدم شناخته شده‏ای بود.

  • کاندیدای سازمان برای مجلس بود.

مقدم در شهر ما کاندیدا نبود، ولی قبل از انقلاب معروف بود و خیلی هم بچه مذهبی بود. یکی از دلایلی که کاندیدش نکردند، همین بود که کسی باورش نمی‎شد مهندس مقدم با آن سوابق همکاری و آشنایی با منافقین، چرا کاندید منافقین در تنکابن و رامسر نشد و شخصی به نام مصطفی نیک‎کار شد. علتش هم این بود که وقتی جنگ کردستان شروع شد، روی یک وانت بلندگو گذاشته بود که ملت را برای جنگ با کردها جمع کند و شهر پاوه را نجات بدهد.

بعد به او ایراد گرفته بودند، بیخود کردی و موضع سازمان این نبود. بعد هم خیلی زود برید و زیاد مقاومت نکرد. خیلی هم برگشته بود. طوری که بعداً به نماز جمعه رامسر آمد و در حالی که گریه می‎کرد سخنرانی کرده و برای مردم از اشتباهات و خطاهایش گفته بود. خیلی هم دست به قلم برد و قبل از اعدام آثاری هم از تجربیاتش به جا گذاشت.

  • شما که جایگزین سازمان شدید، نیروها به جنگل می‎رفتند؟

نیرو نمی‎رفت. مهندس که معاون بود می‎آمد. مهندس هم آمد و برید و شروع کرد به متن نوشتن برای فرمانده‎اش. عین همان تجربه قبل در مازندران، اینها همین طور آمدند و بعد از آن دیگر چیز فوق‎العاده‎ای نبود. همین بود و تجربه مشابهی بود.

اما یک ماجرای دیگر این که در گیر و دار ارتباط خارج کشور با داخل جنگل دیدیم. اینها مرتباً با رادیو پیام می‎دهند که گول این ارتباطات را نخورید؛ یعنی رسماً پیام می‎دادند. رادیو منافقین پیام می‎داد. کاملاً مشخص بود. با کد اسم فرمانده را می‎گفت و می‎گفت مراقب باش از این مشکلات برایت پیش نیاید.

 

  • یعنی اگر کسی از طرف شهر به تو پیام داد گول نخور؟

گولش را نخور. در این پیام‎ها می‎گفت که ما داریم برایتان بی‎سیم می‎فرستیم که ارتباط‎مان را کاملاً زنده و آنلاین کنیم و از داخل جنگل احتمالاً با خود کردستان در تماس باشند، چون با اروپا بعید می‎دانم بوده باشد، شاید هم می‎توانستند. چند بار برای ما دردسر ایجاد کرد.

بعد نشستیم و صحبت کردیم و گفتیم چه کار کنیم که اینها بی‎خیال این موضوع شوند. تصمیم گرفتیم در جنگل عملیات انجام بدهیم و در شهر سر و صدا بپیچانیم که ما به جنگل حمله کردیم و به آن ضربه زدیم. یادم هست مسئول بخش التقاط واحد از تهران تماس گرفت که حاجی یک کاغذ A4 بردار، یک مثلث قائم‎الزاویه بکش، این ضلعش جاده است، آن ضلعش جنگل است و شما باید از این زاویه بروید و در جنگل عملیات صوری کنید، بعد آمبولانس راه بیندازید که یعنی زخمی و مجروح دارید و همه‎ی شهر بفهمند شما روی جنگل عملیات کرده‎اید.

گفتم برادر! تو جنگل نیامده‌ای که ببینی چه خبر است، به این سادگی نیست که تو فکر می‎کنی، جاده ده جور پیچ می‎خورد. جاده‎ی اصلی و فرعی دارد. گفتم باشد، ولی می‎دانیم چه کار کنیم. بعد آمدیم و نشستیم و طرح عملیات داخل جنگل را ریختیم. خود من هم به آن منطقه رفتم و برای اولین بار بود که به منطقه‎ی ییلاقی رفتم. یک سری سلاح‎های مختلف تیربار، نارنجک تفنگی و .... یادم هست با نارنجک تفنگی 40 متری شلیک کردم. ژ3 و ...

تقریباً 30 ، 40 نفر آدم در چند محور در مناطق جنگل و ییلاق راه افتادیم و رفتیم و در کوره‎راهها وارد شدیم. البته با امنیت کامل و شروع به تیراندازی کردیم و با بلندگو گفتیم که ما شما را فلان و بهمان کردیم و الحمدالله و با بی‎سیم می‎گفتیم اینجا چند نفر را کشتیم و دو سه نفر را دستگیر کردیم. چند تا از بچه‎‎های اطلاعات عملیات را هم گرفتیم و دو سه تا آمبولانس را هم در این محورها آوردیم و به سرهایشان هم باند بستیم و با مرکورکرم و این چیزها قرمز کردیم و با بوق و آژیر و این کارها قضیه را به شهر کشاندیم.

این کارهای ما به خاطر این بود که به شهر انعکاس بدهیم و در شهر همه بفهمند جنگل هشتپر آسیب خورده است و بعد اینها بی‎خیال شوند که جنگلی باقی مانده است و ما سطح هوشیاری آنها را پایین بیاوریم. اینها بعداً که دستگیر شدند، می‎گفتند ما آنجا بودیم و یک مرتبه دیدیم چند نفر آمدند و تق و توق و تیراندازی و سر و صدا و آژیر و بلندگو و تسلیم شوید، راه انداختند. ما هم ترسیدیم و واقعاً نمی‎دانستیم چه کار کنیم.

واقعاً در یکی از محورها با آنها برخورد هم داشتیم، ولی آنها درگیر نشدند. در جنگل بنا بر درگیری نبود، بنا بر عملیات ویژه‎ای بود که خودشان طراحی می‎کردند، چون می‎دانستند باید استتار و مخفی کاری کنند و حتی‎الامکان نشان ندهند در جنگل حضور دارند.

یکی از نگرانی‎هایی که داشتیم این بود که وقتی ما می‎رفتیم و دائماً با اینها در تعامل بودیم و برایشان مدام مطلب می‎نوشتیم که راضی شوند، با توجه به هوشیاری که آنها داشتند و مرتب هم به آنها پیام می‎دهند که با هر کسی در شهر ارتباط نگیرید تا ما مطمئناً به شما نگفته باشیم. در این بین ما متوجه شدیم اینها می‎خواهند یک یا دو نفر را بفرستند که در بندرانزلی و حتی اردبیل و منطقه هشتپر با تلفن‎های خارج از کشور ارتباط تلفنی بگیرند و این ارتباط جدید با شهر را چک کنند.

نمی‎دانم مطمئن بودیم که دارند این کار را می‎کنند یا حدس می‎زدیم این کا را بکنند. فکر می‎کنم حدس ما این بود که این اتفاق می‎افتد، بنابراین به شدت به دنبال این بودیم که مانع از ارتباط تلفنی اینها با اروپا شویم. یکی از شاهکارهای مسئول التقاط این بود که به مدت تقریباً یک هفته تمام کانال‎های ارتباطات تلفنی گیلان، اردبیل، خلخال و شهرهای مجاور را با خارج از کشور قطع کردند. کار بسیار بزرگی بود. آن روزها آقای مرتضی نبوی وزیر بود. مسئول التقاط هم رفته بود و با وزیر صحبت کرده بود و این جربزه را هم داشت.

  • یکی از این بزرگواران می‎گفت این شماره تلفنی را که سازمان در خارج کشور داده بود، ما چند نفر می‎نشستیم و دائماً شماره را می‎گرفتیم که آن شماره همیشه اشغال باشد و از جنگل نتوانند با خارج کشور تماس بگیرند.

منافقین هم یکی از کارهایی که برای تخلیه‎ی تلفنی می‎کنند همین است که مثلاً می‎گویند ما از ستاد کل زنگ می‎زنیم. اگر مشکوک شوید و بگویید شماره‎ات را بده؛ شما زنگ می‎زنید و او چند ساعت شماره را اشغال نگه می‎دارد که فرصت پیدا نکنید، شماره را بگیرید. ولی یکی از کارهای فوق‎العاده خوب مسئول التقاط همین بود که ارتباط را قطع کرد. فوق‎العاده بود. به هر حال وزیر را قانع کرده بود که تمام تماس‎های تلفنی آن منطقه را قطع کنند.

مجله رمز عبور، ویژه نامه منافقین بدون سانسور

 


مطالب پربازدید سایت

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

جدیدترین مطالب

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

احمد عطایی مدیر انتشارات قدر ولایت

باید اعترافات و اسناد جنایات منافقین منتشر شود

دادگاه منافقین اقدامی در مسیر عدالت؛

روایت خانواده‌های شهدای ترور از جنایت‌های فرقه نفاق

مطالب پربازدید بخش گفتگو

رئیس بنیاد تاریخ‌پژوهی و دانشنامه انقلاب اسلامی

ماهیت فرقه منافقین با اسلام در تضاد است

علی بابایی کارنامه نماینده مردم ساری در مجلس شورای اسلامی

منافقین باید تاوان جنایات خود را به اندازه شأن ملت ایران پرداخت کنند

مصاحبه رادیویی دبیرکل بنیاد هابیلیان در سالگرد حادثه تروریستی شاهچراغ (ع)

ریشه واقعه شاهچراغ به قدرت های استکباری برمی گردد

دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان