از پذیرایی از میهمانان با لباس مجلسی تا دلداری مادر و همسر شهید به خبرنگار به تأسی از بانوام البنین
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی هابیلیان به نقل از شهیدنیوز تمام همسران و مادران شهدا به نظرم به کمک و مدد حضرت امالبنین سلامالله صبور و مقاوم بودند وگرنه مگر میشود خبر شهادت سه یا چهار پنج فرزند عزیزت یا همسرت را بیاورند و تو از پا در نیایی؟
همسر و مادر دو تن از شهیدان حادثه انفجار تروریستی مسجد جامع زاهدان، همزمان با روز رحلت بانو امالبنین(س) که روز تکریم از مادران و همسران شهدا نامگذاری شده، به مصاحبه با ما پرداخت.
این همسر شهید که مشاور یکی از مدارس زاهدان نیز میباشد و الگویی موفق از یک زن صبور و مقاوم است، درباره شهادت همسر و فرزندش چنین نقل میکند:
همسرم از ابتدا آرزوی شهادت داشت. هربار که نماز میخواندم و دعا میکردم جلو میآمد و میگفت: «دعا کردی شهید شم؟» و من با زبان گله میگفتم: «تنهایی؟». همیشه دعا میکردم که باهم به شهادت برسیم.
روزی که برای اقامه نماز به مسجد میرفتند، مانند همیشه نبود. از صبح بیقرار بود. اما پسرانم را با خود برد و علیرضا پسر کوچکم نیز در همانجا به شهادت رسید. البته محمد را نیز بین کشتهها گذاشته بودند و به طرز معجزهآسایی نجات پیدا کرده بود. ترکش بمب به گلویش خورده بود و گمان کرده بودند که شهید شده است. داستانش مفصل است... الحمدلله زنده ماند تا ادامهدهنده راه پدرش باشد.
- خانم عسکری یکی از همسایگان شما روایت میکرد که شما خیلی طبیعی با میهمانان برخورد میکردید، انگار خبر نداشتید که چه اتفاقی افتاده و...؟
شهادت همسر و فرزندم مرا از پا درنیاورد و قویتر کرد. روزی که همسر و فرزندم در مسجد در هنگام اقامه نماز به شهادت رسیدند شاید بهترین روز عمر من بود! بله. تعجب نکنید. ما که قرار است بمیریم. پس چه بهتر که در مسجد، هنگام عبادت و به مرگ شهادت باشد. این ناراحتی ندارد.
البته من در خفا و خلوت خودم، مدام مرثیه خوان و داغدارم اما در عموم هرگز. هرگز کسی اشک مرا ندید و من به کوری چشم کوردلان و دشمنان نظام و به لطف خداوند متعال، بر خود مسلط بودم.
همان شب، من لباس مجلسی پوشیدم و خودم را مرتب کردم. حتی صندل هم پا کردم و انگار میهمانان عزیزی دارم، خود و خانهام را آراستم.
عدهای از همسران فرماندهان سپاه و همسایگان به منزل من میآمدند که خبر شهادت همسر و فرزند ده سالهام را بدهند اما جرأت نمیکردند. گمان میکردند من خبر ندارم. از میهمانان به خوبی پذیرایی کردم. هرکسی میآمد چند دقیقهای مینشست و وقتی میدید من خبر ندارم، با شک و اضطراب میرفت و میگفت آمده بوده سری بزند.
دست آخر یکی از همسران فرماندهان جلو آمد و گفت: «از جریان مسجد خبر دارید؟» گفتم: «بله...» متعجب پرسید: «یعنی میدانید بمب گذاری شده؟» و گریهاش گرفت. او را در آغوش گرفتم و گفتم: «دشمن الان اشک من و شما رو میخواد...»
خبرنگاران زیادی هم به خانه ما میآمدند مخصوصا برای دریافت عکس و زندگینامه علیرضا. من حتی به آنها هم دلداری میدادم و نمیگذاشتم گریه کنند. یکیشان خیلی عجیب اشک میریخت. خواهر یکی از شهدای هشت سال دفاع مقدس بود. شاید حس همدردیاش گل کرده بود.
آخر من کسی را در زاهدان نداشتم. مادرم هم در یک شهر دیگر ساکن است و من تنها هستم. البته بعد از ان جریان خواهرم تقریبا پیش ما زندگی میکند...
آن خبرنگار را در آغوش کشیدم و آرامش کردم. حتی پیش او هم اشک نریختم!
همسرم سپرده بود مقاوم باشم.
به هرحال فضا در زاهدان طوری است که ممکن بود دشمنان اسلام حتی در منزل ما نفوذ کرده باشند و برای خبر رساندن به دشمنان هم که شده قاطی عزاداران آمده باشند. این بود که من خود را محکم و قوی نشان میدادم. شاید خیلی کار سختی بود اما شدنی بود.
تمام همسران و مادران شهدا به نظرم به کمک و مدد حضرتام البنین سلام الله صبور و مقاوم بودند وگرنه مگر میشود خبر شهادت سه یا چهار پنج فرزند عزیزت یا همسرت را بیاورند و تو از پا در نیایی؟
این بانوی مکرم چهار فرزندش را تقدیم راه ولایت میکند و جالب اینکه حتی سئوالی هم از ایشان نمیپرسد و مدام میگوید «از حسین چه خبر؟!» این یعنیام البنین بودن!
این صبر امالبنین است که برای مادران و همسران عزیز شهدا به ارث مانده است.
خب در آن شرایط من تنها زن داغدار شهر نبودم.
۲۵ نفر از عزیزان شهر ما به اسم فرماندهان سپاه یا هر اسم و رسم دیگری، شهید شده بودند. خیلی از مردم ما عزیزانشان را در صف نماز از دست داده بودند. ایام فاطمیه هم بود و همه مردم عزادار بودند، از طرفی این اقدام تروریستی قلب همه مردم را جریحهدار کرده بود، حالا من و امثال من باید مراقبت میکریم که دشمن شاد نشویم.
از طرفی این اقدام برای تفرقهافکنی بین شیعه و سنی آن ناحیه صورت گرفته بود. باید مواظب میبودیم این آرزوی کثیف ایشان برآورده نشود. همین بود که من حتی از میهمانان اهلتسنن نیز پذیرایی گرمی میکردم و اتفاقا خیلیها به من خرده میگرفتند که این چه طرز برخورد است و مرا شماتت میکردند.
من عزیزان و برادران و خواهران اهلتسنن را از خودم میدانم و میدانم کور خواندهاند آنها که با این دست اقدامات میخواهند ما مردم زاهدان را به جان هم بیندازند و کشور را ناامن کنند. آن هم در بحبوحه انتخابات...
امروز از خرداد ۸۸ تا فروردین ۹۴ زمان زیادی از آن واقعه شوم گذشته است. اسلام مهم است و حفظ آن. برای من همیشه این وحدت مهم بوده و هست و هرگز به خود و پسرم اجازه ندادم به دید دیگری به مردم عزیز شهر نگاه کند. با هر مذهبی که هستیم، پیرو ولایت فقیه و متحد خواهیم ماند. اگرچه زخم خورده و داغ دیده باشیم اما به تاسی از حضرت امالبنین(س) صبور و متین خواهیم ماند تا روزی که انشاءالله خداوند صاحب ما را برساند.