برادران شهید نمکی، یادآور مظلومان دشت کربلا

Namaki

29ادیبهشت ماه سالروز شهادت برادران نمکی بود، سه برادری که در راه اعتقاد و ایمان خود در سال 1359 به دست گروهک های ضد انقلاب در سنندج به شهادت رسیدند و نحوه شهادت آنها همگان را به یاد مظلومان دشت کربلا می اندازد.

به گزارش ایرنا در سرزمین مجاهدت های خاموش، کردستان دلاور پرور و شهر سنندج خیابانی است به نام برادران نمکی که ماجرای تعقیب و گریز، اسارت و شهادت آنان جای کتابت هزار 'مثنوی عشق' دارد و ما برآنیم با تقدیم این مکتوبه پس از سال ها زندگی حماسی آنان را مروری دوباره کنیم.

سال 1357 و در پرتو انقلاب اسلامی فضایی ایجاد شد که استان کردستان همچون دیگر استان ها از زیر یوغ نظام شاهنشاهی رهایی یابد. امّا عده ای ساده لوح با تحریک بیگانگان که انقلاب را تاب تحمل نداشتند شعار های ظاهر فریب 'خود مختاری' و 'آزادی مردم کُرد' را در اذهان عمومی تبلیغ کرده و در این سرزمین هر کس را مخالف خود می پنداشتند به دنبال حذف او با دستگیری و ترور یا اعدام بودند.

به آن بهانه خنجر به روی مردم ستمدیده کردستان، امام (ره) و انقلاب کشیدند و روزگار سختی را بر مردم این سامان روا داشتند، از رهگذر این اقدامات نا جوانمردانه، پاره های تن این ملت اسیر، زخمی و شهید شدند.

خانواده معظم حاج شکرالله نمکی یکی از هزاران خانواده کردستانی است که در روزگاری نه چندان دور گل های باغ زندگیشان (رحمت الله، شهریار، شهرام) در حال شکفتن بود که گروهک های مزدور استکبار این باغ باطراوت را به خزان تبدیل نمود.

امام خامنه ای در سفر تاریخی خود به کردستان فرمودند: 'شهیدان این خطّه مظلومانه تر و غریبانه تر به شهادت رسیدند و خانواده های آنان صبر دشوارتری کردند'.'چرا' ؟

'چون عوامل دشمنان انقلاب و دشمنان کشور در این استان وضعیت و فضایی را به خصوص در سال های اول برای خانواده های شهیدان به وجود آوردند که زندگی در آن فضا برای پدران، مادران، برادران و خواهران آنان گاهی از اصل شهادت مشکل تر بود'.

این مثنوی 'حکایت معلمانی است که اگر می گفتند ( آری)، نجات می یافتند اما به بهای مرگ دانش آموزان! و اگر می گفتند (نه)، جان می باختند. به بهای نجات دانش آموزان !

اما شهریاران با غیرت شهر «یار» که جان خود را خالصانه در راه حق تقدیم کردند که بودند و چه کردند.

رحمت اله 25ساله متولد روزهای پایانی خرداد 1334بود که پس از اخذ دیپلم معلمی را با سپاه دانشی در گرگان آغاز کرد و با اتمام خدمت به استخدام آموزش و پرورش کامیاران درآمد. در روستای 'هونی در 'مشغول تدریس شد، پس از دو سال تدریس به سنندج آمد یک سال در روستای 'درونه' تدریس نمود.

پس از آن در سال 58 و 59 روستای فرجه سنندج را برای آموزش و خدمت واقعی به مردم کُرد انتخاب کرد و همزمان با تدریس درمدرسه به آموزش قرآن کریم در مساجد پرداخت.

شهریار 22 ساله متولد دیماه 1337 دانش آموز هنرستان فنی، جوانی رعنا و غیور با چهره ای معصوم که دلدادگی او به مکتب اسلام می رفت تا با اتمام دوران دبیرستان پا به وادیی بگذارد که عصایی برای پدر پیر و امید دل مادر شود.

شهرام 17 ساله متولد اواخر شهریور 1342 دانش آموزی که اوج فکر پرورش یافته را در متن انشا این چنین آورده بود 'به نظر من امام خمینی به این خاطر تسخیرلانه جاسوسی آمریکا را انقلاب دوم نامید که باعث حفظ انقلاب اول یعنی انقلاب اسلامی شد .'

و ادامه داد: ' آمریکای جهانخوار یک عده انسان نادان و خود فروخته را انداخته به جان انقلاب تا انتقام بگیرد. اگر عراقی ها می خواهند با ما وارد جنگ شوند، می گوییم خارجی هستند اما کسانی که نان و نمک ایران خورده اند چه ' متن انشا به مزاق بعضی از هم کلاسی هایش که هوادار گروهک ها بودند خوش نیامد. چون سنندج در آن سال ها به دلیل حضور گروهک ها جولانگاه مزدوران استکبار شده و زندگی مردم در نا امنی شدیدی قرار گرفته بود.

***روزهای بهاری سال 59 بود شهر اوضاع دیگری داشت اما در خانه آنان سخن از خواستگاری برای رحمت بود.

یک دفعه پدر گفت 'بچه ها! دیروز نبودید دو نفر مرد غریبه آمدن دنبالتان و پرسیدن کسی که تو مسجد کلاس قرآن داره پسر شما است؟ اسم شما را بردند و گفتن به بچه هایت بگو دست از کارشان بکشند و به ما بپیوندن و با ما همکاری کنند.

روز بعد به سراغ رحمت تو مدرسه رفتند. سر کلاس درس بود که یکی از همکارانش او را صدا زد. آقای نمکی یکی جلوی در مدرسه ایستاده کارتون داره؟

رحمت از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد. آری همان کسانی بودند که پدر قبلا گفته بود! غلغله ای در ذهنش برپا شد!!؟ به سراغ آنها رفت سلام داد اما کسی جوابش را نداد .چند لحظه بعد مردی از ماشین پیاده شد دیگری هم به دنبالش.

پرسیدن تو رحمت نمکی هستی؟ بله. - همونی که تو مسجد کلاس قران داره ؟ بله .

ما می خوایم تو با ما همکاری کنی - ببخشید شما ؟ همراهش با لفظی تند گفت بی ادب، ایشان از سرکرده های حزب هستن.

ما از تو می خوایم که کلاس های مسجد رو تعطیل کنی و بچه های کلاس رو چند روز به ما بسپاری. خودتم باید باهاشون بیای هر جا که ما گفتیم.

رحمت گفت متوجه نمیشم. یک دفعه سیلی محکمی صورت معصوم رحمت را به شدت داغ کرد. به او گفتند که ما هرچی که می گوییم شما باید اطاعت کنی.

رحمت گفت: روی موضوع فکر می کنم. آنها گفتند این رو به یاد داشته باش که همین الان هم حکم اعدام تو و برادرانت تو جیب ماست.

سوار ماشین شدند و رفتند... رحمت به فکر عمیقی فرو رفت .... یا تسلیم خواسته آنان یا مرگ .... تسلیم یعنی مرگ بچه ها..... و مرگ یعنی: نجات بچه ها؛ رحمت چاره ای اندیشید و دانش آموزان را رهسپار خانه کرد.

برای پیگیری خواسته شان به مدرسه رفتند با درب بسته مدرسه رو به رو شدند... به شدت عصبانی شدند .

برای دستگیری او و برادرانش عازم منزل آنان شدند. درب خانه بسته بود. محکم در زدند. صدای در به داخل منزل رسید خواهرشان با احتمال این که برادرانش از تعقیب و گریز فرار کرده و به خانه آمده اند به سرعت برای باز کردن درشتافتند اما صدای فحاشی و شلیک تیر که در و دیوار و پنجره های آنها را نشانه رفته بود، تنش به لرزه افتاد و دلش ریخت.

با بسته دیدن درب با فحاشی گفتند نمکی های خائن! از لانه تون بیایید بیرون.

دوباره به در کوبیدند. قبل از آنکه خواهرش درب را باز کند سر کرده گروهک دستور داد که درب خانه را بشکنید لگد های محکم آنان درب را باز کرد و از شدت ضربه او به دیوار چسبید.

وارد حیاط شدند ،دوباره شروع به فحاشی و تیر اندازی کردند پای دختر خانواده زخمی شد، فریادش همه جارا پر کرد که پدرش هراسان به سمت دخترش دوید.

آنان را کنار زد دخترش را در آغوش گرفت وقتی چشمش به زخم فرزندش افتاد خون جلوی چشمش را گرفت نعره کشان از جا برخاست و چنگ به اسلحه یکی از آنان انداخت ولی لوله تفنگ مزدوری دیگر به سمت شکر الله نشانه رفت و پای او را مورد هدف قرار داد.

مادر هراسان وارد حیات شد با دیدن این صحنه ناله و شیون سرداد تعداد زیادی افراد مسلح دور تادور خانه را محاصره کرده بودند مادر را به گوشه حیات پرتاب کردند.

با ناله های صدیقه خانم غوغایی برپا شد. اینها لحظه ای بود که شهرام و شهریار به سر کوچه رسیدند، جمع زیادی از مزدوران را جلو در خانه دیدند به سرعت وارد خانه شدند. مزدوران که داخل خانه شده بودند همه اثاثیه را بهم ریخته و وسط خانه روی هم تلنبار کرده بودند این صحنه را تاب نیاوردند و با غیرت و شجاعت با آنان گلاویز شدند ولی غافل از آن که این حرکت تکمیل گزارش هایی می شد که در خصوص فعالیت های انقلابی آنان داده شده بود.

نه تنها اجناس قیمتی و زیورآلات را با خود بردند بلکه زیورهای واقعی این کاشانه شهرام و شهریار را نیز کشان کشان با خود به بنکه ( مقر گروهک) بردند.

صدای شیون مادر و خواهر رحمت را که به توصیه پدر در خانه مانده بودند به حیاط کشاند.

رحمت الله با حیاط شلوغ خانه. خون های روی زمین در و دیوار خانه سوراخ سوراخ شده، شیشه های شکسته مواجه شد. مادر را نالان گوشه حیاط دید. تاب نیاورد به سوی او رفت مادر رنگ به صورت نداشت. وقتی رحمت را دید. دست های بی رمقش را به آسمان بلند کرد و زیر لب چیزی گفت بغض رحمت الله ترکید کنار مادر نشست. گفت ناراحت نشو خواهرم و بابا حالشون خوبه میبریم بیمارستان با کمک همسایه ها به بیمارستان منتقل شدند. اما آخرین نفرات رحمت را نیز با خود بردند به کوچه مسجد رسیدند با تابلوی نصب شده روی دیوار مسجد ( بنکه شماره سه ) روبه رو شد جلو مسجد سنگر زده بودند چند دختر و پسر مسلح را دید رحمت به یاد تهدید حکم اعدام افتاد. نگهبانان خشمگین اسلحه ها را به سمت رحمت نشانه رفتند و رحمت ایستاد، بریده بریده گفت 'برادر های منو اینجا اوردن' یکی اسلحه را غیض آلود به گلویش فشار داد و با بی احترامی اسم برادرانش را پرسید . گفت' شهرام و شهریار نمکی'.حرفش تمام نشده بود که با لگدی نقش بر زمین شد همه به سرش ریختند و در حالی که از مشت و لگد آنان در امان نبود یکی از مزدوران وحشیانه موهای رحمت را در چنگش گرفت و کشان کشان به داخل بنکه برد.

روزهای اسارت آنان آغاز شد. رحمت در حالی که در فکر عمیق اسارت خود و برادرانش فرو رفته بود. یاد حرف های سرکرده گروهک در مدرسه با خواسته هایی که مزدوران از او داشتند افتاد وحشت تمام وجودش را فرا گرفت. برادران نمکی هیچ گاه از مرگ هراسی به دل راه نمی دادند.

او از زمزمه آنها متوجه شد که با جمع کردن دانش آموزان از نقاط شهر و بستن دست های آنان به هم زنجیری درست کردند به اندازه عرض خیابان. یک طرف زنجیر را به تیر برق پیاده رو و طرف دیگرش را به تیر برق آن سوی خیابان جهت جلوگیری از حرکت ستون ارتش برای عزیمت به شهرهای مرزی بستند!

ستون ارتش داشت آرام ارام پیش می آمد. یک تانک سر ستون بود و دو صف نیروی پیاده در اطرافش. ارتشی ها متوجه کودکان نبودند. ضد انقلابیون همه در پشت بچه ها سنگر گرفته بودند. بچه ها گریه می کردند. مادران برای نجات بچه هایشان، خود را به آب و آتیش بزنند. اما چند مرد مسلح راهشان را بسته بودند. ضد انقلابیون به یک باره شلیک کردند تانک ارتش منفجر شد و تعدادی سرباز به خاک و خون غلتیدند. زنها و بچه ها از وحشت جیغ کشیدند و ارتشی ها تازه متوجه بچه ها شدند.فرمانده ارتش فرمان عقب نشینی داد اما ضد انقلابیون فرمان آتش و پیش روی!

رحمت از خدا خواست خانواده های بیشتری داغ بچه هایشان را نبینند بچه ای یتیم نشود. این اتفاقی بود که با نقشه شوم آنان اجرا شده بود. روزهای اسارت از پی هم می گذشت. مادر هر روز وقت و بی وقت پریشان و سرگردان در حالی که نمی توانست شب ها هم سر را بربالش بگذارد برای پیدا کردن جگر گوشه هایش «بنکه ها » (مقر گروهک های ضدانقلاب) را باسینه ای مجروح و دل ریش بابقچه ای همراه هزاران امید و آرزو می پیمود از نگهبانان سوال می کرد تا خبری از فرزندانش به دست آورد. این در حالی بود که شریک زندگیش تحمل درد جراحت را نداشت و دکترهای کردستان ابراز ناامیدی کردن و آنها مجبور شدن او را به بیمارستان تهران انتقال بدهند. نمیدانست چکار کند هر جا که می گفتند بی درنگ می رفت تقاضای ملاقات با پسرانش را می کند که نگهبان مزدور درخواست پولی یا طلایی می کند اما دگر چیزی برای او باقی نمانده بود حتی انگشترش که یادگاری بود همان روز اول با بقیه جواهراتش به غارت برده بودند. مادر باحالی آشفته و پریشان از آنجا دور شد.

مادری که حاضر بود جانش را بدهد تا عزیزانش آزاد شوند، این رنج و مشقت در قبال آزادی جگر گوشه هایش ارزشی نداشت او حاضر بود همه هستی اش(جانش) را بدهد تا شاید....

اما واحسرتا که نه طعامی به شهرام، شهریار و رحمت رسید و نه خبری از آزادی آنان شد.

روزها از پی هم گذشتند و بیست و هشتمین روز نیروهای انقلابی عرصه را بر غاصبان مأمن امن الهی یعنی مسجد تنگ کردند. آنها که چاره را در ترک مقر دیدند اسیران را به عنوان گروگان همراه خود به اطراف سنندج یعنی (کوه کوچکه ره ش )کوه سنگ سیاه واقع در شرق شهر سنندج بردند.

اسیران مسیر شام سیاه اسارت را پیش روی خود دیدند تا بعد از هزار و اندی سال شهرام ها و شهریارها چراغ این کاروان را روشن نگه دارند.

و رحمت حنظله زمان، شهریار سر جدا علی اکبر و شهرام، قاسم کربلای کردستان مظلوم شدند.

آنجا هرکس جا می ماند، تازیانه می خورد. اینجا هر کس جامی ماند قنداق اسلحه. آنجا خارهای بیابان و اینجا تراشه های سنگ پاهای اسرا را می خراشید. آنجا ناقه های بی محمل، اینجا وانتی با کفه ی ورقهء آهنی جسم ها را می آزرد. آنجا هرکس جا می ماند تازیانه می خورد اما اینجا تیر خلاص فرقش را می شکافت.

تعدادی از اُسرا چون ضعیف و ناتوان از روزهای اسارت بودند، توان بالا رفتن از دامنه کوه سنگ سیاه را نداشتند لذا باید سرشان را به تیر خلاص می سپردند.

آری برای جسم ضعیف نوجوانی چون شهرام عزیز پیمودن این راه بسیار دشوار بود اما برادران به او کمک می کردند. هر بار از صف عقب می افتاد رحمت، سپر قنداق تفنگ عدو می شد. لحظه های نفس گیر با رسیدن به مسلخ عشق، کربلایی که آن مزدوران رقم زدند پایان ماجرا نبود.

نیروهای انقلاب که برای آزادی آنان به تعقیب گروهک ها رفته بودند، سنگ سیاه را محاصره کردند. جدال که بالا می گرفت جلادان هر بار یکی از اسرا را به شهادت می رساندند.

سه برادر خدا خدا میکردند نیروهای انقلابی برسند و با آزادیشان مادر را به امید و آرزوی وصل برسانند.

اما دریغا، هر قدر حلقه محاصره تنگ تر می شد اسرای بی دفاع بودند که باتیر خودفروشان ضدانقلاب از پای درمی آمدند.

نوبت به نوبت... نفس ها به شماره افتاده، خدا نکند، برادر مقابل برادر به خاک افتد. رحمت التماس می کرد که مرا بکشید و شهرام و شهریار را نه . . . . شهریار التماس می کرد که مادرم برای رحمت آرزوی دامادی دارد.

خدایا! قلب کوچک شهرام تاب این صحنه ها را ندارد.......... اما قساوت و سنگدلی کار خود را می کند و باکی نیست ناقه محمل ندارد. خار در اوج بی رحمی تکمیل کار اشقیا می کند. یا عمودی آهنین قدِّ علمدار رشید را دوتا می کند تا که ندای یا أخا أدرِک أَخا از فراخ نای تاریخ، این بار از قتلگاه سنگ سیاه گوش یزیدیان زمان را کر کند.

در حالی که حلقه محاصره تنگ تر شد، مزدوران مانند یزیدیان تاریخ که اسب ها را بربدن های قطعه قطعه شده شهدای کربلا تاختنند. باضرب قنداق اسلحه یا رگبار گلوله ناله های اسرا را پاسخ می گفتند.

در قتلگاه سنگ سیاه عاشورایی برپا و قله کو چکه ره ش گودال قتلگاه شده بود وقتی نیروهای انقلاب به قله رسیدند، برادر را در آغوش برادر و سرها را در بالین یکدیگر دیدند.

اما این سر چرا از بدن جدا شده است؟ ” بای ذنب قتلت '. در خانه حاج شکرالله مادر و خواهران کار زهرایی و زینبی می کردند و لحظه ای از یاد آنان غافل نبودند.

مصیبت های مادر پایان نداشت در حالی که دلش برای بچه هایش می تپید خودش یتیم شد. خبر مرگ پدرش را به او دادند. برای برگزاری مراسم ختم به خانه پدر رفت.

خواهرشان در خانه می ماند نکند یکی بیاید و خبری از برادرانش بیاورد و آنها نباشند. در حیاط نشسته بود دوباره در زده شد و باز دلش لرزید. اینبار خبر رفتن برای دیدن برادران بود سر از پا نشناخت با هزار امید که زنده اند با چند تن از همسایه ها به آدرسی که داده بودند رفتند.

به روزهای گذشته بر می گردیم همان روزی که برای شناسایی برادرانم رفته بودم .'' اما از برادرانم خبری نبود. چشمانم ملتمسانه به هر سمت سرک می کشید، اما به جای قامت رعنای برادران رشیدم که هنوز جوان بودند تنها دو جنازه دیدم، آنها را به رگبار بسته و با بدن هایی مجروح به شهادت رسانده بودند. خبری از شهریار نبود به امید اینکه شاید شهریار زنده باشد با صدای بلند گریه می کردم به هر جا که سرک می کشیدم جز ناامیدی چیزی به دست نمی آوردم و گفت شهریار آنجاست. خودم را بالای سر او رساندم اما با سر بریده عزیزتر از جانم روبرو شدم. برادری که به همین دلیل آن از خدا بی خبران او را زیر تلی خاک دفن کرده بودند.

خواهرشان گفت: 'آنچه که امروز بیان می کنم تاکنون حتی برای مادرم هم نگفته ام چون او تاب تحملش را نداشت '.

اما اجل نیز سرنوشتی برای دیو صفتان رقم زد که سر انجام با فشنگ و اسلحه های اهدایی اربابانشان ناچارا به مغز خودشان شلیک و خود را به درک واصل کردند.

برداشتی از زندگی حماسی شهیدان نمکی توسط محمدرضا قاسمی


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31