قسمت بیست و پنجم خاطرات احمد احمد
قرار بود که سعید خود را برای عملیات علیه جشن های 2500 ساله به ایران برساند ، او پس از کسب آموزش های لازم نظامی از لبنان خارج و به آلمان رفت ، چون پاسپورت وی ممهور به مهر اداره گذرنامه لبنان بود ، برای ورود به ایران مشکل داشت ، او برای حل این مشکل طبق نقشه ای درصدد فریب ساواک برآمد .
طبق برنامه او شش ماه قبل از ورود به کشور به سفارت ایران در آلمان مراجعه و ادعا کرد که پاسپورتش را گم کرده است ، سفارت به وضعیت و ادعای او مشکوک شد ، نام و مشخصات او را گرفته و از ساواک وضعیت او را استعلام کرد ، ساواک که شکار خود را یافته بود از سفارت می خواهد که ترتیب ورود او را به کشور فراهم کند .
سعید در مدت شش ماه چندین بار به سفارت مراجعه و رد پاسپورتش را می گیرد ، غافل از این که آنها متوجه فریب او شده و کنترلش می کنند ، سرانجام سفارت با هماهنگی ساواک به وی می گوید که امکان صدور پاسپورت المثنی در اینجا نیست ، ما فقط برای تو ویزا صادر می کنیم تا بتوانی به ایران بروی ، در آنجا می توانی برای گرفتن پاسپورت اقدام کنی .
سعید که خیال کرده بود سفارت را فریب داده است از پیشنهاد آنها استقبال کرد ، به این ترتیب عازم ایران شد ، ساواک شرایطی را فراهم کرد تا او به راحتی وارد کشور شده و از بازرسی فرودگاه و کنترل مدارک بدون هیچ مشکلی رد شود ، چند روز او را به حال خود رها کردند تا با مراقبت و تعقیب ، ارتباطات وی را با دیگر افراد کشف کنند .
ساواک بعد از جریان ورود سعید به آلمان و بی احتیاطی او در اعتماد به بیگانگان ، چند بار به خانه پدری او رفته و از اعضای خانواده اش تحقیق و تفحص کرده بود ، من متوجه لو رفتن او شده بودم ، از این رو در نامه ای به او اطلاع دادم که به ایران نیاید .
این نامه را که با نام مستعار بود به برادرش محمد دادم که پست کند ، این نامه هم به دست ساواک افتاد ، سعید از همه جا بی خبر ، پس از خانواده با من به عنوان اولین نفر تماس گرفت و به خانه ما آمد ، به او گفتم : سعید چرا اینجا آمدی ؟ ممکن است تحت تعقیب باشی ! گفت : نه بابا ! شاید تو تحت تعقیب باشی ، ولی من نیستم .
بعد شروع کرد جریان و نحوه بازگشتن به ایران را شرح داد ، فهمیدم ساواک برای او دامی تنیده است ، به او گفتم که سعید تو فریب خورده ای و ساواک برایت تله گذاشته است ، دلایلم را برای وی بازگو کردم و خواستم که دیگر با من تماس نگیرد ، از آن به بعد تمام ارتباطات و تماس های ما از طریق برادرش محمد محمدی فاتح صورت می گرفت و می توانستیم در قرارهایی همدیگر را ببینیم .
عمده بحث ما در این قرارها هماهنگی بین گفته هایمان برای دستگیری بود ، برای این که در نظر ساواک همین قرارها را هم توجیه کرده باشیم با خود وسایل ورزشی چون کفش کتانی ، لباس ورزشی و ... همراه می بردیم ، مثلاً هماهنگ شد که برای این جلسه بگوییم که قرار رفتن به کوه در روز جمع را گذاشتیم و از این قبیل .
در این مدت ساواک او را به عناوین مختلف فرا خواند و می خواست او را وادار به همکاری کند ، سرانجام در اوایل تیر ماه سال 50 سعید بر سر یکی از قرارها حاضر نشد ، من نگران شدم ، حدس می زدم که او را دستگیر کرده باشند ، با خانه او تماس گرفتم ، محمد گوشی را برداشت ، از او سراغ سعید را گرفتم و گفتم که شب به کوه می خواهیم برویم .
محمد گفت که او از صبح رفته و هنوز خانه نیامده است ، گفتم که پس تو به جای او بیا ، ولی او هم نیامد ، گویا وقتی محمد برای دیدن من از خانه خارج می شود به اوضاع مشکوک شده و حدس می زند که منزل شان تحت کنترل و مراقبت است ، از این رو در یک اقدام سنجیده مسیری را انحرافی رفته و به خانه ما نمی آید ، به این ترتیب متوجه شدیم که سعید بازداشت شده است .
بازداشت مجدد
سعید محمدی فاتح به خاطر سهل انگاری و ساده باوری به دام افتاد و دستگیر شد ، او پس از گذشت سه روز و تحمل شکنجه و فشار ساواک به رابطه خود با من اعتراف کرد ، وی جزئیات صحبت های خود را با من برای آنها شرح داد .
با این که سعید فعالیت ها و حرکت هایی را برای حزب الله صورت می داد ، ولی به خاطر دور اندیشی ما ، هیچگاه از وجود و ماهیت چنین تشکیلاتی مطلع نشد ، از این رو هنگام بازجویی مطلب قابل توجهی از این گروه عنوان نکرد و حزب الله توانست از خطری جدی و تهدیدی آشکار به سلامت بگذرد .
سعید در اعترافات خود به ارتباط با عباس آقا زمانی و حضور در کلاس ها و جلسات او به واسطه من اعتراف کرد ، محمدی فاتح در خصوص نحوه خروجش از کشور به قصد شرکت در نمایشگاه صنعتی ازاکای ژاپن و سپس عزیمت به آلمان و لبنان و نیز شیوه ارتباط با حسین رضایی و حسن ماسالی (از طریق آقا زمانی) و علت سفرش به اردوگاه الفتح (برای طی دوره های چریکی ) اعترافاتی کرده بود ، او در این بین از مکاتبات خود با من نیز صحبت کرده بود .
من که متوجه اوضاع بحرانی و مشکوک شده بودم ، با تعدادی از دوستان تماس گرفته و وضعیت را برای آنان تشریح کردم و از احتمال دستگیری سعید به آنها خبر دادم ، از آنها خواستم که تمام ارتباطات خود را با من و خانواده ام قطع کنند ، من بیشتر نگران عملیاتی بودم که برای شهریور ماه جهت حمله به جشن های 2500 ساله شاهنشاهی تدارک دیده بودیم ، با دستگیری من آن عملیات تحت الشعاع قرار می گرفت .
مدارک و اسناد را در اختیار باقر عباسی قرار دادم و او آنها را با خود برد ، شب هفتم تیر ماه سال 50 من در طبق دوم خانه مان خوابیده بودم ، دقایقی از نیمه شب نگذشته بود که در زدند ، مادرم که خوابش از همه سبکتر بود پشت در رفته و پرسید : " کیه ؟ "
جواب شنید : " ما از دوستان احمد هستیم ، احمد هست ؟ ! " مادرم گفت که احمد دوستی ندارد که 5/12 شب سراغش بیایند ، آنها تهدید به شکستن در کردند ، مادرم شروع به داد و هوار کرد ، من و پدرم که تا این ساعت در خواب بودیم ، با سر و صدای مادر از خواب جستیم ، پدرم به حیاط رفت ، من حدس زدم که موضوع به بازداشت سعید بر می گردد .
از این رو با سرعت زیاد باقیمانده مدارک و نامه هایی را که از سعید داشتم لابلای کیسه های زغال پنهان کردم و به بام رفتم ، همین که خواستم از بام به کوچه پشتی بپرم ، دیدم که آنجا نیز مأمور هست ، به اتاقم برگشتم و خود را به خواب زدم .
چند لحظه بعد در اتاقم را کوبیدند ، با حالت خواب آلودگی بلند شدم تا در را باز کنم ، یکی گفت که بله ، احمد هست ، خودشه !! بعد یکی از آنها بی سیم زد و گفت : " سوژه را گرفتیم " .
از من خواستند که پیراهنم را بپوشیم ، کمی با آنها بحث و جدل کردم که مگر چه کار کرده ام که این طوری و این وقت شب مزاحم خانواده ام شده اید ؟ به هر حال آنها مرا سوار خودروی جیپ کردند ، دو طرفم مأمور نشست ، از همان داخل خودرو کارشان را شروع کردند ، با تهدید و ارعاب جملاتی را از این قبیل گفتند که تو ! هنوز دست از کارهایت برنداشتی ! کی می خواهی آدم شوی ؟! این بار دیگر برگشتی تو کار نیست ! ....
من هم شروع کردم به دفاع از خود و گفتم : " من الان کاره ای نیستم ، تو هیچ کوره و دسته ای نیستم ، دنبال زندگیم هستم ، دو سال برای این مملکت سربازی رفتم و سپاهی ممتاز شدم ، تو یک کارخانه کار گرفتم و ... " ولی آنها گوششان به صحبت های من بدهکار نبود ، همچنان به تهدید و شماتت خود ادامه می دادند .
در این بین به نظرم رسید که نکند کلید و دفترچه ای همراهم باشد ، رنگ از رویم پرید ، ضربان قلبم تندتر شد ، گرمای بدنم را احساس می کردم ، آرام دست بسته ام را به جیب پیراهنم زدم ، دیدم نه از دفترچه خبری نیست ، خیالم کمی راحت شد، ولی کلید پیشم بود . خیلی نگران بودم ، زیرا این کلید متعلق به در خانه ای بود که در خیابان کمیل برای کارهای تشکیلاتی اجاره کرده بودم ، دنبال فرصتی بودم تا آن را از خود دور کنم .
از مسیر پیدا بود که به طرف زندان قزل قلعه می رویم ، زندان قزل قلعه دیگر برای من یک مأوای قدیمی بود .
شکنجه های مرگبار در زندان قزل قلعه
وقتی وارد زندان قزل قلعه (1)شدیم ، به طرف راهرویی رفتیم که در سمت چپ آن اتاق ساقی قرار داشت ، در آنجا فرصتی دست داد تا کلید را به آرامی از روی پا به روی کفش و بعد به زمین انداختم و معلوم نشد که در تاریکی به کجا پرت شد ، دیگر آسوده خاطر شدم .
س از گذشت دقایقی مرا به " اتاق عمل " (2) بردند ، این اتاق در طول شرقی _ غربی بود ، مرا پشت میزی که در وسط اتاق قرار داشت هل دادند ، یکی از مأمورین دست خود را روی صندلی گذاشت ، من متوجه منظور او نبودم ، ناگهان صندلی را کشید من تا به خود بیایم از پشت سر و با ضرب زیاد به زمین خوردم ، تنها توانستم دستهایم را روی سرم بگذارم تا آسیبی نبیند .
بلافاصله چهار نفر حاضر در اتاق به طرز وحشیانه ای مرا زیر ضربات مشت و لگد خود گرفتند ، کتک و ضرب و شتم آنها بی حد بود ، آن قدر مرا زدند که در همان حال بی هوش شدم یا خوابم برد ، چرا که دیگر چیزی از ضربات آنان احساس نمی کردم ، ولی هنوز هاله کتک خوردن روی سرم سنگینی می کرد .
وقتی چشمانم را باز کردم ، دو نفر آمدند و زیر بغلم را گرفتند ، مرا بلند کردند و دوباره روی صندلی نشاندند ، حسابی دب و داغان شده و درد تمام وجودم را فرا گرفته بود ، چشم ها و سر و صورتم می سوخت ، چشمم کبود و متورم شده بود ، لحظاتی بعد بازجو آمد ، مرا که هوشیار دید ، گفت : " خب ، استراحت کردی ، خستگی ات در رفت ... حالا می توانیم باهم حرف بزنیم ..."
او تظاهر کرد که اطلاعی از کتک خوردن من ندارد ، البته کسی هم در حضور او مرا شکنجه نمی داد ، گفتم : " به من اجازه بدهید نماز بخوانم " . گفت : " مگر تو نماز می خوانی ؟! شماها که دین ندارید ! وطن ندارید ! ... کسی که وطن ندارد دین ندارد ... ! "
بالاخره اجازه دادند که به دستشویی بروم ، از درد به خود می پیچیدم و سرم حسابی گیج می رفت ، خمیده خمیده در حالی که دستهایم روی شکمم بود به طرفی رفتم که نشانم دادند ، در دستشویی را نیمه باز نگه داشتند ، وضو گرفتم و باز گشتم . نزدیک بود که آفتاب بزند ، با لباس خونین و کثیف نمی دانم که به کدام جهت نماز ایستادم ، با خدا راز و نیاز کرده گفتم : " خدایا ! ما نماز می خوانیم ، حالا چه جوری ؟! نمی دانم ، خودت هر جور که می خواهی حساب کن ... الله اکبر ... "
بلافاصله پس از نماز آنها پاهایم را به تختی بسته و مجدداً شروع به زدن کردند ، اما این بار متفاوت از پیش . آنها گاهی دست از کتک می کشیدند و چند سؤال می کردند و من بی ربط و پرت و پلا جواب می گفتم ، آنها دوباره شروع می کردند به زدن و این روال برای ساعتی طول کشید .
نامه ای در دست آنها بود که من برای سعید محمدی فاتح نوشته بودم ، جلادان درصدد بودند تا اعتراف بگیرند که این نامه را من نوشته ام ، هر چه مرا زدند ، شکنجه دادند و با کابل بر بدن شلاق نواختند ، نپذیرفتم . فشار و کتک به حدی رسید که دیگر پاهایم کاملاً باد کرده و بی حس شده بودند ، اصلاً دیگر وجود پا را احساس نمی کردم .
حدود 15 روز شدیدترین ، خشن ترین و سبعانه ترین شکنجه ها بر من اعمال شد ، روزهای آخر آن قدر ناتوان شده بودم که به محض شروع شکنجه بی هوش می شدم ، ولی آنها با پاشیدن آب و شوک های مختلف مرا از آن حال بیرون می آوردند ، البته من با نخوردن غذا بی رمق شده بودم و این حالت در تسریع بی هوشی مؤثر بود ، با وجود آن همه شکنجه دنیای بی هوشی دنیای زیبایی بود ، زیرا که از همه دردها و آلام فارغ می شدی ، علاوه بر آن دیگر نیازی نبود که نگران اعتراف باشی .
سلسله اعصاب من بر اثر آب های سردی که رویم ریخته می شد بسیار صدمه دیده و ضعیف شده بود ، شکنجه ها ادامه یافت ، تا این که دیگر از حالت یک انسان عادی خارج شدم ، به طوری که گاهی که به هوش می آمدم برای دقایقی پیوسته داد و هوار می کردم و به حاضرین در اتاق عمل فحش می دادم ، کارد به استخوانم رسیده بود .
دیگر تحمل این وضع برایم غیر ممکن بود ، آرزو می کردم در بین شکنجه و کتک ، ضربه ای به گیجگاهم بخورد و از بین بروم ، گاهی در تهاجم لفظی و کلامی قصد تحریک مأمورین را داشتم ، می خواستم که آنها تحریک شوند و مرا آن قدر بزنند تا بمیرم .
اذیت و آزار مأمورین به حدی زیاد بود که اصلاً قابل بیان نیست ، و شاید سبعیت و وحشیگری آنها در باور افراد نمی گنجد ، با آن ظلم بی حد و شکنجه های بی شمار برای آنها جای تعجب بود که چطور توان این همه مقاومت را دارم . یکی از مأمورین که از سایرین کمی ملایمتر بود در طول یکی از شکنجه ها گفت : " بابا ! کمی حرف بزن و خودت را راحت کن ، چرا باید این قدر درد بکشی ... " روزی هم منوچهری شکنجه گر معروف آمد و نگاهی به سر و وضع خونین ، چرکین و متورم من کرد و گفت که دیگر نزنیدش ولش کنید .
با دخالت منوچهری اوضاع بدتر شد ، آن روز هنگام شکنجه مأموری را گذاشته که مرا بیدار و هوشیار نگه دارد ، حدود 6 ساعت بیدار بودم ، شکنجه های شدید روزهای قبل ، درد مفرط و خستگی فراوان بی اختیار مرا به خواب برد ، هر چه سیلی و تازیانه به سر و صورتم می زدند بی فایده بود ، با هر ضربه تکانی می خوردم و در همان لحظه دوباره به خواب می رفتم ، گاهی تازیانه ای بر زخم هایم نواخته می شد و گاهی با مشت و لگد می زدند و از این طرف اتاق به آن طرف اتاق پرتم می کردند ، ولی من همچنان خواب آلود بودم ، چند روزی مرا بدون خواب نگهداشتند .
در آن وضعیت بعد از 5 _ 6 ساعت اول دیگر برایم خواب مانند مردم بود و کنترلی بر اعصاب و روان خود نداشتم ، شکنجه های ممتد و خواب و بیداری به کلی اعصاب مرا به هم ریخت و دچار تشنج شدم ، نمی دانم چندمین روز بود که برای ساعتی تنهایم گذاشتند . ناگهان فکری خطا به ذهنم خطور کرد ، خودکشی !
به خیال خودم تنها راهی بود که مرا از این همه درد و رنج راحت می کرد ، برای عملی کردن این فکر هیچ وسیله ای در اختیار نداشتم ، تصمیم گرفتم سرم را محکم به دیوار بزنم ، با ناتوانی تمام دور خیز کردم ، توانم را در پاهایم جمع کرده و با سرعت به طرف دیوار دویدم ، در یک لحظه دیوار مقابل دیدگانم قرار گرفت ولی دستانم بی اختیار روی سرم رفت و مانع اصابت مستقیم آن با دیوار شد .... مدتی بی هوش کنار دیوار افتاده بودم که مأمورین دوباره از راه رسیدند ، بلندم کرده و به گوشه دیگری پرتم کردند و نگذاشتند که به حال خود باشم .
روز آخر شکنجه بیداری ، استوار ساقی رئیس زندان به اتاق عمل وارد شد ، وقتی سر و وضع مرا دید شروع به داد و بیداد و دعوا با شکنجه گران و بازجوها کرد ، بعد به من هم چند فحش و ناسزا داد و خطاب به آنها گفت : " ولش کنید ، مردیکه خر را .... فکر می کنه چه گ.... می خواهد خودش را قهرمان جلوه دهد! ولش کنید .... ! "
من دیگر حالت عادی نداشتم ، در حال چرت زدن و افتادن بودم ، ولی یک نفر از پشت مرا نگه داشته بود ، ساقی پس از درشت گویی ، نامه ای از پوشه در آورد و جلوی من پرت کرد و گفت : " بخوان ! ....بردار این نامه را بخوان ... "
من که در دنیای دیگری سیر می کردم آن را برداشته و غلط غلوط خواندم ، هیچ کلمه ای صحیح از زبانم جاری نمی شد ، اصلاً مفاهیم آن را درک نمی کردم ، فقط در آخر آن امضای خودم را دیدم ، بی اختیار گفتم : " این امضای من است ! " ناگهان مشتی محکم به صورتم خورد : " پس چرا می گفتی برای من نیست ؟!" با مشت ساقی کمی به خود آمدم و گفتم : " نمی دانم .... یادم نیست " .
دوباره بی حال افتادم ، ولی با سیلی و تازیانه بیدارم کردند ، برگه دیگری به دستم دادند ، گویا از نشریات و جزوات حزب الله بود ، منتها بی اسم و رسم . این برگه انشایی بود که فراوان از آیات قرآن در آن استفاده شده بود ، منی که قرآن را از حفظ می خواندم ، آن لحظه تمام آیات را اشتباه و غلط خواندم ، غلط خوانی آن قدر فاحش و واضح بود که یکی از بازجوها گفت : " .... خاک بر سر تو ، با این قرآن خواندنت ! مسلمان هم هستی ! مردم را هم به اسلام دعوت می کنی ! ...." این از لطف خدا بود که بر چشم ها و زبانم قفل زد تا آیات را غلط بخوانم ، حوصله ساقی سر رفت ، گفت : " ولش کنید ، کاره ای نیست " . رهایم کردند و رفتند . (سند شماره 5 )
نمی دانم چند شبانه روز به حال اغما و بی هوشی و خواب در آن اتاق بودم ، یادم نمی آید که در آن مدت نماز خوانده یا غذا خورده باشم ، چه زمان و چه وقتی بود ؟ نمی دانم ! فقط احساس درد در پاهایم کردم و بلند شدم ، دیدم مأموری مرا از خواب بیدار می کند ، از روشنی هوا حدس زدم که ساعت 9 صبح باشد .
چند مأموری که در اتاق بودند با هم صحبت می کردند ، از گفتگوی آنها فهمیدم که بازجوی اصلی من تهرانی یا ازغندی (3) است و می خواهند که اتاق عمل را برای بازجویی و شکنجه چند نفری که در کوه و جنگل دستگیر شده اند ، خالی کنند ، مرا از آنجا بیرون بردند .
_________________________
1- زندان قزل قلعه ساختمان قلعه مانندی بود که در زمان قاجاریه شبیه پادگان های امروزی محل استقرار افراد نظامی بود ، دیوار بلند و خشتی در اطراف با درهای چوبی به ارتفاع حدود 5 _ 6 متر داشت ، در درون این دیوارها ساختمانی قدیمی بود شامل حیاط و در وسط زندان عمومی موقت و دو دهلیز باریک که در دو طرف این حیاط بود .
ر . ک آشنایی با جمعیت مؤتلفه اسلامی نوشته اسدالله بادامچیان
زندان قزل قلعه مربع شکل بود که در دو ضلع آن سلول های انفرادی و در میان آن حیاط و چند اتاق که اصطلاحاً عمومی گفته می شد ، قرار داشت . زندانی بسیار قدیمی و کوچک بود که معمولا برای دوران موقت بازجویی مورد استفاده قرار می گرفت ، البته پس از افتتاح زندان اوین در سال 49 ، معمولاً زندانیانی را که اهمیت بیشتری برای ساواک داشتند به آنجا می بردند و پس از اتمام بازجویی تا فاصله بازپرسی و دادگاه به زندان قزل قلعه منتقل می کردند ، بعضی مواقع که زندان اوین ظرفیت نداشت ، زندانی بازداشتی را به سلول قزل قلعه انتقال می دادند.
ر . ک . خاطرات جواد منصوری ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی ، حوزه هنری
2- اتاق عمل ، اتاقی بود که در آن بازجویان به بازجویی از زندانی می پرداختند و در صورت استنکاف زندانی از اعتراف او را تا سر حد مرگ با وسایل مختلف شکنجه می دادند .
3- بهمن نادری پور معروف به تهرانی و ازغندی معروف به منوچهری از جلادان و شکنجه گران بی رحم ساواک بودند .