بازگشت سعید محمدی فاتح

قسمت بیست و پنجم خاطرات احمد احمد

 

Ahmad E Ahmad

قرار بود که سعید خود را برای عملیات علیه جشن های 2500 ساله به ایران برساند ، او پس از کسب آموزش های لازم نظامی از لبنان خارج و به آلمان رفت ، چون پاسپورت وی ممهور به مهر اداره گذرنامه لبنان بود ، برای ورود به ایران مشکل داشت ، او برای حل این مشکل طبق نقشه ای درصدد فریب ساواک برآمد .

طبق برنامه او شش ماه قبل از ورود به کشور به سفارت ایران در آلمان مراجعه و ادعا کرد که پاسپورتش را گم کرده است ، سفارت به وضعیت و ادعای او مشکوک شد ، نام و مشخصات او را گرفته و از ساواک وضعیت او را استعلام کرد ، ساواک که شکار خود را یافته بود از سفارت می خواهد که ترتیب ورود او را به کشور فراهم کند .

سعید در مدت شش ماه چندین بار به سفارت مراجعه و رد پاسپورتش را می گیرد ، غافل از این که آنها متوجه فریب او شده و کنترلش می کنند ، سرانجام سفارت با هماهنگی ساواک به وی می گوید که امکان صدور پاسپورت المثنی در اینجا نیست ، ما فقط برای تو ویزا صادر می کنیم تا بتوانی به ایران بروی ، در آنجا می توانی برای گرفتن پاسپورت اقدام کنی .

سعید که خیال کرده بود سفارت را فریب داده است از پیشنهاد آنها استقبال کرد ، به این ترتیب عازم ایران شد ، ساواک شرایطی را فراهم کرد تا او به راحتی وارد کشور شده و از بازرسی فرودگاه و کنترل مدارک بدون هیچ مشکلی رد شود ، چند روز او را به حال خود رها کردند تا با مراقبت و تعقیب ، ارتباطات وی را با دیگر افراد کشف کنند .

ساواک بعد از جریان ورود سعید به آلمان و بی احتیاطی او در اعتماد به بیگانگان ، چند بار به خانه پدری او رفته و از اعضای خانواده اش تحقیق و تفحص کرده بود ، من متوجه لو رفتن او شده بودم ، از این رو در نامه ای به او اطلاع دادم که به ایران نیاید .

این نامه را که با نام مستعار بود به برادرش محمد دادم که پست کند ، این نامه هم به دست ساواک افتاد ، سعید از همه جا بی خبر ، پس از خانواده با من به عنوان اولین نفر تماس گرفت و به خانه ما آمد ، به او گفتم : سعید چرا اینجا آمدی ؟ ممکن است تحت تعقیب باشی ! گفت : نه بابا ! شاید تو تحت تعقیب باشی ، ولی من نیستم .

بعد شروع کرد جریان و نحوه بازگشتن به ایران را شرح داد ، فهمیدم ساواک برای او دامی تنیده است ، به او گفتم که سعید تو فریب خورده ای و ساواک برایت تله گذاشته است ، دلایلم را برای وی بازگو کردم و خواستم که دیگر با من تماس نگیرد ، از آن به بعد تمام ارتباطات و تماس های ما از طریق برادرش محمد محمدی فاتح صورت می گرفت و می توانستیم در قرارهایی همدیگر را ببینیم .

عمده بحث ما در این قرارها هماهنگی بین گفته هایمان برای دستگیری بود ، برای این که در نظر ساواک همین قرارها را هم توجیه کرده باشیم با خود وسایل ورزشی چون کفش کتانی ، لباس ورزشی و ... همراه می بردیم ، مثلاً هماهنگ شد که برای این جلسه بگوییم که قرار رفتن به کوه در روز جمع را گذاشتیم و از این قبیل .

در این مدت ساواک او را به عناوین مختلف فرا خواند و می خواست او را وادار به همکاری کند ، سرانجام در اوایل تیر ماه سال 50 سعید بر سر یکی از قرارها حاضر نشد ، من نگران شدم ، حدس می زدم که او را دستگیر کرده باشند ، با خانه او تماس گرفتم ، محمد گوشی را برداشت ، از او سراغ سعید را گرفتم و گفتم که شب به کوه می خواهیم برویم .

محمد گفت که او از صبح رفته و هنوز خانه نیامده است ، گفتم که پس تو به جای او بیا ، ولی او هم نیامد ، گویا وقتی محمد برای دیدن من از خانه خارج می شود به اوضاع مشکوک شده و حدس می زند که منزل شان تحت کنترل و مراقبت است ، از این رو در یک اقدام سنجیده مسیری را انحرافی رفته و به خانه ما نمی آید ، به این ترتیب متوجه شدیم که سعید بازداشت شده است .

بازداشت مجدد

سعید محمدی فاتح به خاطر سهل انگاری و ساده باوری به دام افتاد و دستگیر شد ، او پس از گذشت سه روز و تحمل شکنجه و فشار ساواک به رابطه خود با من اعتراف کرد ، وی جزئیات صحبت های خود را با من برای آنها شرح داد .

با این که سعید فعالیت ها و حرکت هایی را برای حزب الله صورت می داد ، ولی به خاطر دور اندیشی ما ، هیچگاه از وجود و ماهیت چنین تشکیلاتی مطلع نشد ، از این رو هنگام بازجویی مطلب قابل توجهی از این گروه عنوان نکرد و حزب الله توانست از خطری جدی و تهدیدی آشکار به سلامت بگذرد .

سعید در اعترافات خود به ارتباط با عباس آقا زمانی و حضور در کلاس ها و جلسات او به واسطه من اعتراف کرد ، محمدی فاتح در خصوص نحوه خروجش از کشور به قصد شرکت در نمایشگاه صنعتی ازاکای ژاپن و سپس عزیمت به آلمان و لبنان و نیز شیوه ارتباط با حسین رضایی و حسن ماسالی (از طریق آقا زمانی) و علت سفرش به اردوگاه الفتح (برای طی دوره های چریکی ) اعترافاتی کرده بود ، او در این بین از مکاتبات خود با من نیز صحبت کرده بود .

من که متوجه اوضاع بحرانی و مشکوک شده بودم ، با تعدادی از دوستان تماس گرفته و وضعیت را برای آنان تشریح کردم و از احتمال دستگیری سعید به آنها خبر دادم ، از آنها خواستم که تمام ارتباطات خود را با من و خانواده ام قطع کنند ، من بیشتر نگران عملیاتی بودم که برای شهریور ماه جهت حمله به جشن های 2500 ساله شاهنشاهی تدارک دیده بودیم ، با دستگیری من آن عملیات تحت الشعاع قرار می گرفت .

مدارک و اسناد را در اختیار باقر عباسی قرار دادم و او آنها را با خود برد ، شب هفتم تیر ماه سال 50 من در طبق دوم خانه مان خوابیده بودم ، دقایقی از نیمه شب نگذشته بود که در زدند ، مادرم که خوابش از همه سبکتر بود پشت در رفته و پرسید : " کیه ؟ "

جواب شنید : " ما از دوستان احمد هستیم ، احمد هست ؟ ! " مادرم گفت که احمد دوستی ندارد که 5/12 شب سراغش بیایند ، آنها تهدید به شکستن در کردند ، مادرم شروع به داد و هوار کرد ، من و پدرم که تا این ساعت در خواب بودیم ، با سر و صدای مادر از خواب جستیم ، پدرم به حیاط رفت ، من حدس زدم که موضوع به بازداشت سعید بر می گردد .

از این رو با سرعت زیاد باقیمانده مدارک و نامه هایی را که از سعید داشتم لابلای کیسه های زغال پنهان کردم و به بام رفتم ، همین که خواستم از بام به کوچه پشتی بپرم ، دیدم که آنجا نیز مأمور هست ، به اتاقم برگشتم و خود را به خواب زدم .

چند لحظه بعد در اتاقم را کوبیدند ، با حالت خواب آلودگی بلند شدم تا در را باز کنم ، یکی گفت که بله ، احمد هست ، خودشه !! بعد یکی از آنها بی سیم زد و گفت : " سوژه را گرفتیم " .

از من خواستند که پیراهنم را بپوشیم ، کمی با آنها بحث و جدل کردم که مگر چه کار کرده ام که این طوری و این وقت شب مزاحم خانواده ام شده اید ؟ به هر حال آنها مرا سوار خودروی جیپ کردند ، دو طرفم مأمور نشست ، از همان داخل خودرو کارشان را شروع کردند ، با تهدید و ارعاب جملاتی را از این قبیل گفتند که تو ! هنوز دست از کارهایت برنداشتی ! کی می خواهی آدم شوی ؟! این بار دیگر برگشتی تو کار نیست ! ....

من هم شروع کردم به دفاع از خود و گفتم : " من الان کاره ای نیستم ، تو هیچ کوره و دسته ای نیستم ، دنبال زندگیم هستم ، دو سال برای این مملکت سربازی رفتم و سپاهی ممتاز شدم ، تو یک کارخانه کار گرفتم و ... " ولی آنها گوششان به صحبت های من بدهکار نبود ، همچنان به تهدید و شماتت خود ادامه می دادند .

در این بین به نظرم رسید که نکند کلید و دفترچه ای همراهم باشد ، رنگ از رویم پرید ، ضربان قلبم تندتر شد ، گرمای بدنم را احساس می کردم ، آرام دست بسته ام را به جیب پیراهنم زدم ، دیدم نه از دفترچه خبری نیست ، خیالم کمی راحت شد، ولی کلید پیشم بود . خیلی نگران بودم ، زیرا این کلید متعلق به در خانه ای بود که در خیابان کمیل برای کارهای تشکیلاتی اجاره کرده بودم ، دنبال فرصتی بودم تا آن را از خود دور کنم .

از مسیر پیدا بود که به طرف زندان قزل قلعه می رویم ، زندان قزل قلعه دیگر برای من یک مأوای قدیمی بود .

شکنجه های مرگبار در زندان قزل قلعه

وقتی وارد زندان قزل قلعه (1)شدیم ، به طرف راهرویی رفتیم که در سمت چپ آن اتاق ساقی قرار داشت ، در آنجا فرصتی دست داد تا کلید را به آرامی از روی پا به روی کفش و بعد به زمین انداختم و معلوم نشد که در تاریکی به کجا پرت شد ، دیگر آسوده خاطر شدم .

س از گذشت دقایقی مرا به " اتاق عمل " (2) بردند ، این اتاق در طول شرقی _ غربی بود ، مرا پشت میزی که در وسط اتاق قرار داشت هل دادند ، یکی از مأمورین دست خود را روی صندلی گذاشت ، من متوجه منظور او نبودم ، ناگهان صندلی را کشید من تا به خود بیایم از پشت سر و با ضرب زیاد به زمین خوردم ، تنها توانستم دستهایم را روی سرم بگذارم تا آسیبی نبیند .

بلافاصله چهار نفر حاضر در اتاق به طرز وحشیانه ای مرا زیر ضربات مشت و لگد خود گرفتند ، کتک و ضرب و شتم آنها بی حد بود ، آن قدر مرا زدند که در همان حال بی هوش شدم یا خوابم برد ، چرا که دیگر چیزی از ضربات آنان احساس نمی کردم ، ولی هنوز هاله کتک خوردن روی سرم سنگینی می کرد .

وقتی چشمانم را باز کردم ، دو نفر آمدند و زیر بغلم را گرفتند ، مرا بلند کردند و دوباره روی صندلی نشاندند ، حسابی دب و داغان شده و درد تمام وجودم را فرا گرفته بود ، چشم ها و سر و صورتم می سوخت ، چشمم کبود و متورم شده بود ، لحظاتی بعد بازجو آمد ، مرا که هوشیار دید ، گفت : " خب ، استراحت کردی ، خستگی ات در رفت ... حالا می توانیم باهم حرف بزنیم ..."

او تظاهر کرد که اطلاعی از کتک خوردن من ندارد ، البته کسی هم در حضور او مرا شکنجه نمی داد ، گفتم : " به من اجازه بدهید نماز بخوانم " . گفت : " مگر تو نماز می خوانی ؟! شماها که دین ندارید ! وطن ندارید ! ... کسی که وطن ندارد دین ندارد ... ! "

بالاخره اجازه دادند که به دستشویی بروم ، از درد به خود می پیچیدم و سرم حسابی گیج می رفت ، خمیده خمیده در حالی که دستهایم روی شکمم بود به طرفی رفتم که نشانم دادند ، در دستشویی را نیمه باز نگه داشتند ، وضو گرفتم و باز گشتم . نزدیک بود که آفتاب بزند ، با لباس خونین و کثیف نمی دانم که به کدام جهت نماز ایستادم ، با خدا راز و نیاز کرده گفتم : " خدایا ! ما نماز می خوانیم ، حالا چه جوری ؟! نمی دانم ، خودت هر جور که می خواهی حساب کن ... الله اکبر ... "

بلافاصله پس از نماز آنها پاهایم را به تختی بسته و مجدداً شروع به زدن کردند ، اما این بار متفاوت از پیش . آنها گاهی دست از کتک می کشیدند و چند سؤال می کردند و من بی ربط و پرت و پلا جواب می گفتم ، آنها دوباره شروع می کردند به زدن و این روال برای ساعتی طول کشید .

نامه ای در دست آنها بود که من برای سعید محمدی فاتح نوشته بودم ، جلادان درصدد بودند تا اعتراف بگیرند که این نامه را من نوشته ام ، هر چه مرا زدند ، شکنجه دادند و با کابل بر بدن شلاق نواختند ، نپذیرفتم . فشار و کتک به حدی رسید که دیگر پاهایم کاملاً باد کرده و بی حس شده بودند ، اصلاً دیگر وجود پا را احساس نمی کردم .

حدود 15 روز شدیدترین ، خشن ترین و سبعانه ترین شکنجه ها بر من اعمال شد ، روزهای آخر آن قدر ناتوان شده بودم که به محض شروع شکنجه بی هوش می شدم ، ولی آنها با پاشیدن آب و شوک های مختلف مرا از آن حال بیرون می آوردند ، البته من با نخوردن غذا بی رمق شده بودم و این حالت در تسریع بی هوشی مؤثر بود ، با وجود آن همه شکنجه دنیای بی هوشی دنیای زیبایی بود ، زیرا که از همه دردها و آلام فارغ می شدی ، علاوه بر آن دیگر نیازی نبود که نگران اعتراف باشی .

سلسله اعصاب من بر اثر آب های سردی که رویم ریخته می شد بسیار صدمه دیده و ضعیف شده بود ، شکنجه ها ادامه یافت ، تا این که دیگر از حالت یک انسان عادی خارج شدم ، به طوری که گاهی که به هوش می آمدم برای دقایقی پیوسته داد و هوار می کردم و به حاضرین در اتاق عمل فحش می دادم ، کارد به استخوانم رسیده بود .

دیگر تحمل این وضع برایم غیر ممکن بود ، آرزو می کردم در بین شکنجه و کتک ، ضربه ای به گیجگاهم بخورد و از بین بروم ، گاهی در تهاجم لفظی و کلامی قصد تحریک مأمورین را داشتم ، می خواستم که آنها تحریک شوند و مرا آن قدر بزنند تا بمیرم .

اذیت و آزار مأمورین به حدی زیاد بود که اصلاً قابل بیان نیست ، و شاید سبعیت و وحشیگری آنها در باور افراد نمی گنجد ، با آن ظلم بی حد و شکنجه های بی شمار برای آنها جای تعجب بود که چطور توان این همه مقاومت را دارم . یکی از مأمورین که از سایرین کمی ملایمتر بود در طول یکی از شکنجه ها گفت : " بابا ! کمی حرف بزن و خودت را راحت کن ، چرا باید این قدر درد بکشی ... " روزی هم منوچهری شکنجه گر معروف آمد و نگاهی به سر و وضع خونین ، چرکین و متورم من کرد و گفت که دیگر نزنیدش ولش کنید .

با دخالت منوچهری اوضاع بدتر شد ، آن روز هنگام شکنجه مأموری را گذاشته که مرا بیدار و هوشیار نگه دارد ، حدود 6 ساعت بیدار بودم ، شکنجه های شدید روزهای قبل ، درد مفرط و خستگی فراوان بی اختیار مرا به خواب برد ، هر چه سیلی و تازیانه به سر و صورتم می زدند بی فایده بود ، با هر ضربه تکانی می خوردم و در همان لحظه دوباره به خواب می رفتم ، گاهی تازیانه ای بر زخم هایم نواخته می شد و گاهی با مشت و لگد می زدند و از این طرف اتاق به آن طرف اتاق پرتم می کردند ، ولی من همچنان خواب آلود بودم ، چند روزی مرا بدون خواب نگهداشتند .

در آن وضعیت بعد از 5 _ 6 ساعت اول دیگر برایم خواب مانند مردم بود و کنترلی بر اعصاب و روان خود نداشتم ، شکنجه های ممتد و خواب و بیداری به کلی اعصاب مرا به هم ریخت و دچار تشنج شدم ، نمی دانم چندمین روز بود که برای ساعتی تنهایم گذاشتند . ناگهان فکری خطا به ذهنم خطور کرد ، خودکشی !

به خیال خودم تنها راهی بود که مرا از این همه درد و رنج راحت می کرد ، برای عملی کردن این فکر هیچ وسیله ای در اختیار نداشتم ، تصمیم گرفتم سرم را محکم به دیوار بزنم ، با ناتوانی تمام دور خیز کردم ، توانم را در پاهایم جمع کرده و با سرعت به طرف دیوار دویدم ، در یک لحظه دیوار مقابل دیدگانم قرار گرفت ولی دستانم بی اختیار روی سرم رفت و مانع اصابت مستقیم آن با دیوار شد .... مدتی بی هوش کنار دیوار افتاده بودم که مأمورین دوباره از راه رسیدند ، بلندم کرده و به گوشه دیگری پرتم کردند و نگذاشتند که به حال خود باشم .

روز آخر شکنجه بیداری ، استوار ساقی رئیس زندان به اتاق عمل وارد شد ، وقتی سر و وضع مرا دید شروع به داد و بیداد و دعوا با شکنجه گران و بازجوها کرد ، بعد به من هم چند فحش و ناسزا داد و خطاب به آنها گفت : " ولش کنید ، مردیکه خر را .... فکر می کنه چه گ.... می خواهد خودش را قهرمان جلوه دهد! ولش کنید .... ! "

من دیگر حالت عادی نداشتم ، در حال چرت زدن و افتادن بودم ، ولی یک نفر از پشت مرا نگه داشته بود ، ساقی پس از درشت گویی ، نامه ای از پوشه در آورد و جلوی من پرت کرد و گفت : " بخوان ! ....بردار این نامه را بخوان ... "

من که در دنیای دیگری سیر می کردم آن را برداشته و غلط غلوط خواندم ، هیچ کلمه ای صحیح از زبانم جاری نمی شد ، اصلاً مفاهیم آن را درک نمی کردم ، فقط در آخر آن امضای خودم را دیدم ، بی اختیار گفتم : " این امضای من است ! " ناگهان مشتی محکم به صورتم خورد : " پس چرا می گفتی برای من نیست ؟!" با مشت ساقی کمی به خود آمدم و گفتم : " نمی دانم .... یادم نیست " .

دوباره بی حال افتادم ، ولی با سیلی و تازیانه بیدارم کردند ، برگه دیگری به دستم دادند ، گویا از نشریات و جزوات حزب الله بود ، منتها بی اسم و رسم . این برگه انشایی بود که فراوان از آیات قرآن در آن استفاده شده بود ، منی که قرآن را از حفظ می خواندم ، آن لحظه تمام آیات را اشتباه و غلط خواندم ، غلط خوانی آن قدر فاحش و واضح بود که یکی از بازجوها گفت : " .... خاک بر سر تو ، با این قرآن خواندنت ! مسلمان هم هستی ! مردم را هم به اسلام دعوت می کنی ! ...." این از لطف خدا بود که بر چشم ها و زبانم قفل زد تا آیات را غلط بخوانم ، حوصله ساقی سر رفت ، گفت : " ولش کنید ، کاره ای نیست " . رهایم کردند و رفتند . (سند شماره 5 )

نمی دانم چند شبانه روز به حال اغما و بی هوشی و خواب در آن اتاق بودم ، یادم نمی آید که در آن مدت نماز خوانده یا غذا خورده باشم ، چه زمان و چه وقتی بود ؟ نمی دانم ! فقط احساس درد در پاهایم کردم و بلند شدم ، دیدم مأموری مرا از خواب بیدار می کند ، از روشنی هوا حدس زدم که ساعت 9 صبح باشد .

چند مأموری که در اتاق بودند با هم صحبت می کردند ، از گفتگوی آنها فهمیدم که بازجوی اصلی من تهرانی یا ازغندی (3) است و می خواهند که اتاق عمل را برای بازجویی و شکنجه چند نفری که در کوه و جنگل دستگیر شده اند ، خالی کنند ، مرا از آنجا بیرون بردند .

_________________________

1- زندان قزل قلعه ساختمان قلعه مانندی بود که در زمان قاجاریه شبیه پادگان های امروزی محل استقرار افراد نظامی بود ، دیوار بلند و خشتی در اطراف با درهای چوبی به ارتفاع حدود 5 _ 6 متر داشت ، در درون این دیوارها ساختمانی قدیمی بود شامل حیاط و در وسط زندان عمومی موقت و دو دهلیز باریک که در دو طرف این حیاط بود .

ر . ک آشنایی با جمعیت مؤتلفه اسلامی نوشته اسدالله بادامچیان

زندان قزل قلعه مربع شکل بود که در دو ضلع آن سلول های انفرادی و در میان آن حیاط و چند اتاق که اصطلاحاً عمومی گفته می شد ، قرار داشت . زندانی بسیار قدیمی و کوچک بود که معمولا برای دوران موقت بازجویی مورد استفاده قرار می گرفت ، البته پس از افتتاح زندان اوین در سال 49 ، معمولاً زندانیانی را که اهمیت بیشتری برای ساواک داشتند به آنجا می بردند و پس از اتمام بازجویی تا فاصله بازپرسی و دادگاه به زندان قزل قلعه منتقل می کردند ، بعضی مواقع که زندان اوین ظرفیت نداشت ، زندانی بازداشتی را به سلول قزل قلعه انتقال می دادند.

ر . ک . خاطرات جواد منصوری ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی ، حوزه هنری

2- اتاق عمل ، اتاقی بود که در آن بازجویان به بازجویی از زندانی می پرداختند و در صورت استنکاف زندانی از اعتراف او را تا سر حد مرگ با وسایل مختلف شکنجه می دادند .

3- بهمن نادری پور معروف به تهرانی و ازغندی معروف به منوچهری از جلادان و شکنجه گران بی رحم ساواک بودند .


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان