قسمت بیست و دوم خاطرات احمد احمد
از بزرگترین دستاوردهای دوران سربازی آشنایی با شهید محمد مفیدی (1) بود که شرح آن بسیار جالب است .
در پادگان کرج من در گروهان 6 بودم ، هنگامی که اسامی سربازان را می خواندند نام لاجوردی را از گروهان 3 شنیدم ، حدس زدم که او با اسدالله لاجوردی نسبتی داشته باشد ، به سراغش رفتم و مسئله را از او سؤال کردم ، گفت که با او نسبت دارد .
به هر حال با او دوست شدم ، در رفت و آمدهایم توجه ام به جوان قد بلندی که با لاجوردی در ارتباط بود ، جلب شد . چند روزی در حال او دقیق شدم ، دیدم که قرآن را بسیار خوب و شیوا و بدون غلط می خواند ، در آن فضا و زمان این نوع آشنایی با قرآن ملاک و معیار خوبی برای شناخت برخی افراد مذهبی بود ، لذا طرح دوستی را با او ریختم و به تدریج اطلاعاتی راجع به او کسب کردم ، او فقط مرا با عنوان سرکار احمد احمد می شناخت .
مدتی که گذشت من برخی مسائل اعتقادی و سیاسی را با او طرح کردم ، برخورد و واکنش محمد بسیار پخته و سنجیده بود ، دریافتم که او فردی کاملاً سیاسی _ مذهبی است ، در روزهای بعد تمام اوقات فراغت ما صرف مباحث سیاسی و اعتقادی می شد ، بعد فهمیدم که مصطفی مفیدی (2) برادر او در دکتر عباس شیبانی (3) شوهر خواهرش هستند و او اطلاعات سیاسی خوبی دارد .
پس از گذشت سه ماه هر دو نسبت به یکدیگر اعتماد و اطمینان متقابل یافتیم ، او برخی فعالیت های سیاسی و مبارزاتی خود را با من در میان گذاشت ، من نیز او را به عباس آقا زمانی معرفی کردم تا پس از تأیید وی جذب حزب الله شود ، محمد چند جلسه ای با عباس به بحث و گفتگو نشست و پس از آن وارد کادر مرکزی حزب الله شد .
مفیدی در میانه دوره آموزشی به این نتیجه رسید که به هر نحوی شده از ادامه دوره خدمت سر باز زند ، زیرا می پنداشت که سربازی وقت تلف کردن است و باید به سراغ اصل مبارزه رفت .
از طریق شوهر خواهرش (دکتر شیبانی) با دکتر کاظم سامی (4) ارتباط برقرار کرد ، او روانپزشک بود و راهنمایی های لازم را به محمد ارائه داد ، دکتر سامی تنها راه خلاصی از سربازی را در پیش گرفتن مشی دیوانگان و محجورین دانست . محمد نیز با استفاده از مشورت های دکتر نقش یک روان پریش و دیوانه را بدون کوچکترین اشتباهی بازی کرد .
او گاه ساعت ها به یک نقطه خیره می شد ، حالت ها و رفتارهای غیر عادی را آنچنان ماهرانه به نمایش می گذاشت که برای هیچ کس جای شک و شبهه نمانده بود که دیوانه است . تمام تست ها و آزمایش های روان شناسی روی او مثبت بود ، پس از مدتی فرماندهان از وجود یک دیوانه در پادگان احساس خطر کردند و به او معافیت از خدمت سربازی دادند .
پس از اخذ معافیت به دامن مبارزه بازگشت و فعالیت خود را در حزب الله شدت بخشید ، او استعداد عجیبی در برقراری ارتباط با گروه های مختلف داشت و توانست اخبار بسیار خوبی برای ما از آنها بگیرد .فعالیت های بعدی محمد مفیدی و نقش او در ترور سرتیپ طاهری دستگیری و شکنجه های این شهید خود داستانی است بزرگ که با بیان خلاصه حق مطلب را ادا نمی شود.(5)
سپاهی ترویج آبادانی و مسکن سمنان
پس از پایان دوره آموزشی و کسب اطلاعاتی در خصوص بهداشت ، آبادانی و عمران ، آبیاری ، کشاورزی و .... منتظر بودم تا به یکی از روستاها و شهرستان ها اعزام شوم و از نظام خشک ارتش رها شده و به مردم خدمت کنم .
هر چند اعتقاد راسخ داشتم که شکل گیری چنین سازمان ها و تشکیلات نظامی و حکومتی از قبیل سپاهی ترویج آبادانی و مسکن و سپاهی دانش نوعی عوامفریبی و رفورم و تبلیغات رژیم است ، به هر حال من فرصت را مغتنم شمرده و سعی کردم شرایط را به نفع خود عوض کرده و تحت لوای سپاهی ترویج آبادانی به مردم خدمت کنم .
به دلیل نمرات خوبی که در امتحان کسب کردم ، به من امتیاز دادند که شهرستان محل خدمتم را خود انتخاب کنم ، من نیز به خاطر این که از صحنه مبارزه و ارتباط با دوستان ، مبارزین و گروه حزب الله دور نباشم و به وظایف تشکیلاتی خود برسم ، پس از یک بررسی کوتاه شهرستان سمنان را انتخاب کردم .
در فروردین ماه 1348 عازم سمنان شدم ، اداره آبادانی و مسکن سمنان داخل ساختمان و فرمانداری کل بود ، ابتدا به نزد آقای دبیران فرماندار وقت رفته و خود را معرفی کردم ، او کمی از کلیات و مسائل عمده سمنان برایم گفت و بعد به روستای خیرآباد معرفیم کرد .
این روستا و روستای دیگری به نام رکن آباد حدود سه کیلومتری جنوب راه آهن شهر واقع شده بود ، بعد از این دو روستا کویر آغاز می شد ، در فاصله از این دو روستا معدن گوگرد حاجی آباد قرار داشت که برخی از مردان این روستاها در آن کار می کردند .
فردی به نام قهرمانی از اراده آبادانی و مسکن مرا به روستای خیرآباد راهنمایی کرد ، برای اجاره کردن اتاق یا خانه ای به چند جا مراجعه کردیم ، ولی نتیجه ای نگرفتیم . در آخر به خانه ای که مدت ها صاحبش آن را ترک کرده و به تهران رفته بود سری زدیم ، تقریباً مکان مناسبی بود ، قهرمانی توانست به نحوی اجازه سکونت در آن را از صاحبش در تهران بگیرد .
به این ترتیب در آنجا ساکن شدم ، وقت زیادی برای نظافت و تمیز کردن این کهنه ساختمان گذاشتم ، بعد گشتی در داخل ده زدم ، جمعیت آن حدود 250 خانوار برآورد کردم ، اولین مسئله ای که توجه ام را جلب کرد آب آشامیدنی بود .
در این روز و روزهای بعد می دیدم که زنان و دختران روستا آب را که غیر بهداشتی بود از راه دور و از یک قنات در دلوهای لاستیکی و ظرف های شبیه به آن به خانه هایشان می آوردند ، یا این که شب ها مردانی که از محل کار به منزل می آمدند با خود کوزه یا دبه آبی می آوردند .
بیچارگی و فلاکت از سر و روی روستا و اهالی آن می بارید ، این در حالی بود که روستایی در عین فقر و درماندگی خانواده ای به نام وفا شریعتی را در خود داشت که بسیار متمکن و متجمل بودند .
آنها دارای خانه ای وسیع و مجللی بودند که در آن چاه عمیق و استخری بود که علاوه بر آب شرب مصرفی خود ، زمین های کشاورزی شان را نیز آبیاری می کردند ، در حالی که سایر مردم روستا از آب آشامیدنی محروم بودند ، امکانات و وسایل رفاهی متمرکز در این خانه برخی رجل و افراد ثروتمند سمنان را برای تفریح و شنا به آنجا می کشاند .
برای من مشاهده صحنه های تشنگی مردم روستا در مقابل استخر پر از آب شیرین وفا شریعتی ها بسیار دردناک بود ، شعله های فقر در این روستا زبانه می کشید ، پاهای پینه بسته زنان و دختران که از مسافت دور دلو آب را بر شانه می کشیدند روی قلب من سنگینی می کرد و دست های زمخت و رنجور مردان و پسران که شب ها از کاری طاقت فرسا در معدن و یا کارخانه ریسندگی و زمین های کشاورزی ، خالی به خانه باز می گشتند اشک را در چشمان من می جوشاند .
تحمل این همه تفاوت و تبعیض طبقاتی برایم سخت بود ، رفاه مفرط وفا شریعتی و بدبختی و فلاکت خیرآبادی ها و رکن آبادی ها نمونه کوچک ولی بارز ظلم و تجسم ناعدالتی رژیم ستم شاهی بود . برای من دیدن این صحنه ها و لمس کردن حرمان و بدبختی مردم انگیزه ای قوی برای مبارزه با ظلم و تلاشی برای بر هم چیدن سفره ستم و طاغوت شد .
در روزهای گرم و سوزان کویر دوغ و در روزهای سرد و خشک زمستان بادنجان خشک شده قوت غالب مردم روستا بود ، از ابتدایی ترین امکانات بهداشتی و رفاهی نظیر درمانگاه و حمام محروم بودند . این مردم به خاطر رنج ها و مصائبی که توسط افراد و مسئولین مختلف بر سر آنها آمده بود نسبت به همه چیز و همه کس بی اعتماد شده بودند .
در روزهای اول متوجه شدم که مردم از من گریزانند و اصلاً مایل به ارتباط و صحبت نیستند ، آنها حتی جواب سلام مرا نمی دادند ، وضعیت عجیبی بود ، نمی دانستم که چه کار کنم ، تا این که یک روز در دکانی با پیرمردی مواجه شدم که رفتارش کمی با دیگران فرق می کرد .
از او به خاطر رفتار و برخورد مردم گله و شکایت کردم و گفتم که من برای کمک به این مردم ، خانه و کاشانه خود را رها کرده ام ، آمده ام تا برایشان آب بیاورم ، حمام و مدرسه بسازم و .... پیرمرد گفت مردم با سپاهی مخالفند ، چه سپاهی دانش باشد ، چه سپاهی آبادانی و مسکن .
در جواب چرای من گفت که قبل از تو هم افرادی با این حرف ها آمدند و به آنها نارو زدند و حتی اعمال خلاف و منافی عفت مرتکب شدند و رفتند . از این رو آنها از این سپاهی دانش ها و آبادانی مسکن ها متنفرند ، گفتم هر 5 انگشت یکی نیست ، من با آنها فرق دارم و می خواهم خدمت کنم ، از بیچارگی مردم ناراحتم و ....
صحبت های این پیرمرد ساعت ها مرا به فکر فرو برد ، از آنچه که بر این جماعت گذشته بود اندوهگین بودم ، چاره ای نداشتم که چند روزی دیگر به همین منوال ادامه دهم ، در این روزها به اطراف ده سری زدم و اوقات خودم را به کتاب خواندن می گذراندم و برای نماز به مسجد می رفتم .
مدتی که گذشت وقتی مردم متوجه تقیدم به نماز و رفتار و آداب اسلامی ام شدند ، رفتار خود را آرام آرام تغییر دادند ، ابتدا جواب سلامم را گفتند و در مراحل بعد احترام بیشتری کردند و .... این شد که نماز در اینجا نجات بخش من از انزوا و عزلت شد .
روزی پسر بچه ای را در گوشه کوچه ای در حال گریه دیدم ، از او استمالت کرده و علت گریه اش را پرسیدم ، پسرک در حالی که اشکش را با گوشه های آستینش پاک می کرد گفت که مادرش مریض است و کاری نمی تواند برایش بکند .
من به شهر رفته و از شیر و خورشید آمبولانس آوردم و مادر پسرک را به بیمارستان بردم ، در بیمارستان برای بستری کردن مادر پول و پیش پرداخت خواستند که با ضمانت من از خواسته خود صرف نظر کرده و او را بستری نمودند .
حدود ده روز بعد برای مرخصی به تهران آمدم و چند روزی به کارهای شخصی و تشکیلاتی مشغول بودم ، در این فرصت مادر پسرک بهبود یافته بود ، ولی به دلیل نپرداختن حسابش اجازه ترخیص به او نداده بودند .
وقتی که به سمنان بازگشتم ، به محض آگاهی از قضیه به نزد رئیس بیمارستان رفتم و وضعیت رقت بار و ترحم آمیز آن بیمار را توضیح دادم و خواستار مساعدت شدم ، به او گفتم که من یک سرباز و گروهبان 3 بیشتر نیستم و اگر در این امر دخالت کردم فقط به خاطر رضای خدا بوده است . رئیس بیمارستان به گفته های من اعتماد کرد و همانجا برگ ترخیص او را امضا کرد و بعد من او را به ده آوردم .
این اقدام من برای مردم غیر قابل باور بود و آنان را متحول کرد ، هنگامی که به اتفاق بیمار وارد روستا شدم آنها آنچنان مرا در بر گرفتند و محبت ورزیدند که باورم نمی شد ، این احساس ناباوری متقابل بود زیرا آنها تا آن موقع انتظار چنین عملی را از یک سپاهی آبادانی و مسکن نداشتند .
از این به بعد اوضاع به نفع من تغییر کرد ، مردم که به من اعتماد کرده بودند دائم در تلاش بودند به بهانه هایی به من نزدیک شده و صحبت کنند و یا کاری برایم انجام دهند ، غذا ، آب آشامیدنی ، میوه و ... می آوردند .
من با شدت کمک ها و هدایای آنها را رد می کردم چرا که می دیدم آنها در عین نیاز چنین احسان می کنند ، این مردم ساده و بی مدعا مرا وارد زندگی شان کرده و اسرار و درد دلهایشان را برایم بازگو می کردند .
وجود من در مجالس شادی و عزای آنها خیلی مهم بود ، این برای من یک پیروزی بود و به راستی که اعتقادم بر این بود و هست که با درستی ، صداقت و راستی می توان بر قلب های مردم حکومت کرد ، این همه به دست نمی آید جز به لطف خدای متعال .
___________________________
1 . محمد مفیدی در سال 1327 در تهران متولد شد و تحصیلات خود را در رشته طبیعی در مدرسه دارالفنون گذراند . او به خاطر مناسبات خانوادگی به نهضت آزادی آشنا بود و در جوانی از طریق احمد احمد به حزب الله دعوت شد . وی فعالیت های مبارزاتی خود را با سعید صفار اول و علیرضا سپاسی آشتیانی پی گرفت و از طریق اینها به سازمان مجاهدین خلق پیوست .
او در دوران مبارزه با نام های مستعار محمد لطفی و محمد امینی به فعالیت می پرداخت ، محمد در سال 1350 یک مرتبه مورد سوءظن مأمورین کلانتری بخش 7 فرار گرفت و دستگیر شد و پس از رفع مظنونیت آزاد شد . او از شهریور سال 1350 پس از ضربه ساواک به سازمان مجاهدین همواره تحت تعقیب بود ، او در مرداد ماه سال 51 به همراه محمد باقر عباسی و علیرضا سپاسی آشتیانی دست به ترور موفق سرتیپ طاهری زدند ، در اوایل شهریور سال 51 مفیدی و عبادی دستگیر شدند و پس از شکنجه های فراوان سرانجام در تاریخ 5/10/1351 به دست دژخیمان ساواک در خون پاک خود می غلتند و به دیدار دوست می شتابند ، شهید محمد مفیدی در دفاعیات خود در دادگاه چنین گفت:
" ....طاهری قاتل اعدام شد ، تا همه خائنین و ستمگران بدانند که ولو چند روزی هم از جزای عملشان بگریزند لیکن عاقبت دست خدا و خلق آنها را به سزای سیاهکاری هایشان خواهد رساند . اما این که چرا طاهری را انتخاب کردیم دلایل فراوانی داشت ، در جریان کشتار وحشیانه 15 خرداد او در مقام معاونت پلیس تهران تیراندازی و سرکوب مردم بی پناه و بی گناه را هدایت می کرد ، پی آیا نمی باید او را قصاص می کردیم ..."
2- مصطفی مفیدی از اعضای قدیمی نهضت آزادی بود که در سال 1350 مارکسیست شد و پس از پیروزی انقلاب به خاطر عضویت و فعالیت در حزب توده بازداشت و زندانی بود ، اما پی از ندامت و تعهد از زندان آزاد شد .
3- دکتر عباس شیبانی در سال 1310 متولد شد ، او مبارزات خود را قبل از ورود به دانشگاه در جبهه ملی شروع کرد ، پس از ورود به دانشگاه و تحصیل در رشته پزشکی فعالیت های سیاسی خود را تشدید کرد ، پس از کودتای 28 مرداد از جمله رهبران نهضت مقاومت ملی محسوب می شد ، وی در سال 1335 پس از تظاهرات حمایت آمیز از مصر و علیه حملات اسرائیل ، انگلیس و فرانسه به آن کشور از دانشگاه اخراج شد .
او توسط فرمانداری نظامی دستگیر و به شهر مشهد تبعید شد ، در آنجا در کنار استاد محمد تقی شریعتی به مبارزه خود ادامه داد ، او در شکل گیری جبهه ملی دوم در سال 1339 نقش اساسی داشت و یکی از پایه گذاران نهضت آزادی نیز هست ، او در سال 51 به علت همکاری با شهید محمد مفیدی برادر خانمش دستگیر و به زندان محکوم شد.
دکتر شیبانی در طول مبارزات ستم ستیز خود 9 بار دستگیر و مجموعاً حدود 13 سال در زندان به سر برد ، پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مسئولیت های مختلفی چون عضویت در شورای انقلاب ، نمایندگی مجلس خبرگان قانون اساسی ، وزارت کشاورزی ، سرپرستی دانشگاه تهران ، ریاست سازمان نظام پزشکی ، عضویت شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی ، 5 دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی منشأ خدمات ارزنده ای بود و هست .
4- دکتر کاظم سامی کرمانی فرزند غلامرضا در سال 1313 در شهر مقدس مشهد متولد شد ، او که دوست و همرزم دکتر علی شریعتی بود به هنگام تحصیل در دبیرستان به نهضت ملی شدن صنعت نفت و عرصه مبارزه پیوست ، وی از سال 1330 به بعد به عنوان عضو مؤسس کمیته شهرستان در جمعیت آزادی مردم ایران و سپس حزب مردم ایران در خراسان فعالیت نمود ، در سال 1330 برای اولین بار دستگیر شد .
در قیام خرداد 42 شرکت داشت و چون تحت تعقیب مأموران امنیتی بود مدت ها زندگی مخفی را در پیش گرفت ، او بعدها تحصیلات خود را پی گرفت و موفق به اخذ دکترای پزشکی و تخصصی روان پزشکی شد ، علاوه بر آن در رشته جامعه شناسی فوق لیسانس گرفت ، او در ادامه فعالیت های سیاسی خود با عده ای از همکاران خود در جنبش انقلابی مردم مسلمان ایران (جاما) به مبارزه با طاغوت پرداخت ، وی یک بار در سال 1344 دستگیر و در زندان با آیت الله طالقانی مأنوس شد ، او مدت 9 سال (38تا57) ممنوع الخروج بود .
دکتر کاظم سامی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان اولین وزیر بهداری تعیین شد ، سرپرستی هلال احمر ، نمایندگی مجلس شورای اسلامی از دیگر مسئولیت های وی بود ، وی سرانجام در آذر ماه سال 1367 مورد حمله شخصی ناشناس که به عنوان بیمار روانی به مطب وی مراجعه کرده بود قرار گرفت و پس از دو روز بر اثر جراحات وارده در گذشت .
5- آقای مسعود حقگو در خاطرات خود درباره محمد مفیدی چنین می گوید : " مفیدی از اعضای حزب الله بود ، او پس از ترور سرتیپ طاهری به همراه محمد باقر عباسی دستگیر می شوند ، محمد مفیدی آدم جالب و بسیار ورزیده ای بود ، او در سال 51 در سلول بغلی من بود و برایم نحوه ترور را با لهجه عربی ( با گذاردن الف و لام عربی بر کلمات فارسی) تعریف کرد . نگهبانان فکر می کردند او عربی صحبت می کند ....
او گفت : با لباس مبدل کارگرهای نقاشی با یک موتور هندا به منزل سرتیپ طاهری می روند ، وقتی وارد می شوند طاهری می بیند در دست محمد یک کلت است ، کپ می کند ، مفیدی ماشه را می کشد ، ولی کلت گیر کرده و شلیک نمی کند ، طاهری وحشت می کند ، با این که مسلح بوده دستپاچه می شود و نمی تواند دست به اسلحه شود .
باقر عباسی که این صحنه را می بیند تیری به شکم طاهری می زند و او به زمین می افتد و شروع به التماس می کند و با حالت زاری می گوید که غلط کردم ، استعفا می دهم ، رحم کنید و چه و چه . تیرهای بعدی را به پیشانی او می زنند و یکی هم به کف دست او .
محمد کلاه او را برداشته و با خود می برد و پس از دستگیری سر این کلاه هم خیلی شکنجه می شود و کتک می خورد ، چرا که ساواکی ها آن را نشانه نظام و اقتدار ارتش می دانستند ، با این ترور ساواک به هم ریخت ، شاه دستور داد که هر طور شده قاتلین او را بگیرند ...
ساواک کنترل ها و گشت های شدیدی را اعمال کرد ، سرانجام یک روز که محمد و باقر با هم در خیابان آب منگل صحبت می کردند پاسبانی به آنها مشکوک می شود و آنها را تعقیب می کند و دستور ایست می دهد ، محمد می گفت که من دستهایم را بالا آوردم و گفتم بفرمایید ، خب محمد درشت هیکل و ورزشکار بود ، پاسبان او را بازرسی بدنی می کند و وقتی متوجه اسلحه محمد می شود ، وا خورده می گوید : ب ... ب ... بخشید ، محمد امان نمی دهد و با اسلحه توی سر او می زند و بعد شلیک می کند .
گلوله از پیشانی وارد می شود ولی به مغزش نمی رسد ، فردی به نام حسین طوطی که فردی بسیار کثیف و فاسد بوده است و جوان های بسیاری را به دامن فساد کشیده بود صدای گلوله را می شنود ، دنبال باقر و محمد می کند ، آنها هم با سرعت می دوند تا فردی به نام حسین درویش در حالی که پیت حلبی در دست داشت در همان خیابان آب منگل جلو آنها سبز می شود ، محمد از او می خواهد که کنار برود ولی او به طرف آنها حمله می کند ، محمد هم او را نقش بر زمین می کند .
به این ترتیب تعدادی از مردم به رهبری حسین طوطی و یک چوب فروش خبیث که در آن حوالی مغازه داشت به دنبال آنها می دوند ، سر خیابان ادیب این دو از هم جدا می شوند ، مردم بیشتر دنبال باقر عباسی می دوند ، او پس از کمی دویدن نفسش می گیرد و مردم بر سر و کول او می ریزند و به این ترتیب او گیر می افتد .
محمد که مسلح بوده در چند جا تیراندازی می کند و سرانجام با متوقف کردن یک موتور سوار ، موتور گازی او را برداشته و فرار می کند ، ولی مردم هم از همه جا بی خبر با ماشین و موتور دنبال او می روند ، محمد به کوچه اولی در خیابان خاوران می پیچد و به بن بست می خورد ، موتور را کنار دیوار می گذارد و روی آن رفته و به آن طرف دیوار می پرد . وارد یک مدرسه می شود که در آن کلاس شبانه برقرار بوده است ، شاگردان آن مدرسه با سر و صدا و وحشت شروع به فرار از در بزرگ مدرسه می کنند ، بالاخره محمد وارد کوچه ای شده و فرار می کند .
ساواک پس از شکنجه باقر عباسی عکسی از محمد را به دست می آورد ، محمد یک نقطه ضعف داشت و آن خال بزرگی و درشتی بود که بر روی پلک یکی از چشمانش بود و کاملاً او را از دیگران متمایز می کرد ، سرانجام یکی دو هفته بعد از فرار ، محمد در میدان عشرت آباد (سپاه) توسط ساواکی ها شناسایی و دستگیر می شود .
او فرد بسیار جالب با شهامت و خیلی شجاعی بود ، او اصلاً از خود ضعف نشان نداد و خیلی قوی و قدرتمند در برابر بازجویی ها ظاهر شد ، آنها هم خیلی به او احترام می گذاشتند ، یادم است که پای او حدود ده سانت باد کرده بود و بر اثر شکنجه تمام لایه های زیر گوشت آن چرک کرده بود ، او زمانی که برای اعدام می رفت تقریباً تمام پایش پر از چرک بود ، او نیشتری به پایش زد که به اندازه یک تشت خون و چرک در آن پر شد .
(آرشیو واحد تاریخ شفاهی ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی)