بارقه (7)

Shahid Fatema Taleqani

سلام دخترم! اين آخرين سلام يك مادر است در ديدار با عكس و مزار دخترش. من امروز آمده ام تا از ماهشهر برايت بگويم. مى دانم كه تو مى شناسى ماهشهر را و مى دانى كه در كجاى ِهستى قرار گرفته و با تو چه رابطه اى دارد، امّا بد نيست قدرى هم من از آن جا بگويم:

آن روزها، كه تو تنها غنچه باغ زندگى ام بودى، به محدوده ماهشهر كه نزديك مى شدم، احساس مى كردم غم و اندوه غريبى وجودم را فراگرفته است؛ از پنج كيلومترى ماهشهر ناراحتى و غمْ ميهمان ناخوانده قلبم بود. باور كن دخترم، من به سختى ها عادت كرده بودم و اصولاً سختى برايم مفهومى نداشت؛ پس مشكلات ماهشهر نمى توانست برايم غصه آور باشد. امّا بعدها علت آن اندوه را فهميدم، چه كنم مادر بودم و يك دنيا آرزو!

ماهشهر در جنوب غربى خوزستان و در صد كيلومترى شرق آبادان قراردارد و هواى آن از آبادان گرم تر است. يادم هست وقتى وارد منطقه گرم و سوزان و شرجىِ ماهشهر مى شديم، اولين چيزى كه به استقبال ما مى آمد، شلاق بادهاى گرم آن جا بود كه به صورت ها نواخته مى شد و يادآور آتش و سوختن بود!

آفتاب نيمروزىِ ماهشهر به كوره اى مى مانست كه دايم در حال شعله ورشدن بود. حدود شش ماه از سال را مردم آن جا از كولرگازى استفاده مى كردند. زمستان وقتى هوا سرد مى شد در كلاس ها فقط يك بخارى برقى مى گذاشتند. آب آشاميدنى آن جا گِل آلود بود و در شهر هم گل و سبزه اى ديده نمى شد.

با وجود اين كه نزديك دو سال از انقلاب اسلامى ايران گذشته بود، ولى هنوز گوشت هاى يخى استراليايى -كه در زمان شاه به فروش مى رسيد- به مردم محروم ماهشهر فروخته مى شد. اكثر مردم آن جا محروم بودند.

نمى دانم به ياد دارى يا نه، تو آن روزها دو سال و نيمه بودى. غذاى ما پلو و حبوبات و انواع كوكو بود و به هيچ عنوان از گوشت و مرغ هاى يخى آن جا كه برايمان مشكوك بود، استفاده نمى كرديم. در طول جنگ مردم تمام پنجره هاى خانه ها را نايلون سياه كشيده بودند، تا هيچ گونه روشنايى از شهر ديده نشود.

ما هم همين كار را كرده بوديم و شب ها زير يك چراغ كم سو مى نشستيم و به كارهايمان مى پرداختيم. آرى، فاطمه جانم! براى همين نايلون هاى سياه و وحشت زا و حمله هاى هوايى دشمن بود كه ماهشهر برايت دوست داشتنى نبود و شب هاى ماهشهر آن قدر سخت و طاقت فرسا بود كه آرام و قرار نداشتى.

مى بينى از همان تولدت با سختى ها همراه بودى؟! حالا هم كه آمده بودى معناى زندگى را بفهمى، اينها را ديدى و با اين كاستى ها بزرگ شدى. شايد به اين اميد بودى كه روزى جنگ تمام مى شود و اين سختى ها و تاريكى ها تبديل به آسايش و روشنى مى گردد.

مى خواستم پس از جنگ براى تو زندگى راحت و آرامى بسازم. آرزو داشتم به مدرسه بروى و نيلوفرانه قد بكشى و من شاهد پيشرفت هاى تو باشم. مى خواستم تو را در نقطه اوج خوشبختى ببينم. مى خواستم... مى خواستم...

حتماً خوب به ياد دارى كه ما در ماهشهر صنعتى زندگى مى كرديم؛ ماهشهر دو قسمت داشت: يك قسمت آن ماهشهر قديمى بود، كه مردم آن را ماهشهر كهنه مى ناميدند. فرهنگ عمومىِ آن جا متوسط بود و مردم آن جا سنتى زندگى مى كردند و عرب هم بودند. زنان آنها عبا مى پوشيدند و مردانشان چفيه مى بستند و به زبان عربىِ محلى حرف مى زدند. مردم خونگرمى داشت، بسيار مهمان دوست بودند و اين صفت آنها همه سختى ها را برايمان قابل تحمل مى كرد.

قسمت دوم آن، ماهشهر صنعتى بود كه تازه ايجاد شده و به ماهشهر قديمى اضافه شده بود. اين طرف شهر به خاطر صنايع نفتى (پتروشيمى) درست شده بود و مستشارهاى غربى و مهندسان خارجى در اين قسمت بودند. فرهنگ آنها بيشتر غربى بود؛ حتى سبك ساختمان ها و نامگذارىِ خيابان ها و برخى از آداب و رسوم، تقليدى از غرب بود، مثلاً مى گفتند كمپ A و كمپ B. مى دانى انگار هويت اصلى خود را از دست داده بودند.

بگذريم در ماهشهر صنعتى كه ما بوديم، فضاى شهر دو طبقه كاملاً جدا را نشان مى داد: يك طبقه، مهندسان و مستشارهاى خارجى و برخى از كارمندهاى شركت نفت بودند كه خانه هاى زيبا و مدرنِ غربى داشتند و حياط خانه هاى آنها ديوار نداشت و با شمشادهاى پرپشت و زيبا ديواره اى سبز ساخته بودند كه از بيرون، هم حياط خانه پيدا بود و هم داخل ساختمان.

 

 

Shahid Fatema Taleqani01

 

طبقه ديگر هم مخصوص كارگران و مردم عادى شهر بود. خانه هايى محقر و بدون امكانات شهرى كه تفاوت اين دو طبقه را كاملاً نشان مى داد. در ماهشهر صنعتى فقط يك مسجد وجود داشت؛ آن هم مسجد جامع بود. محل زندگى ما در ضلع جنوبى اين مسجد و در فاصله بيست مترى آن بود و كانتينرى كه قبلاً قدرى از آن حرف زدم، در حدود ده مترى مسجد جامع در شمال شرقى آن قرار داشت. مردم براى كارهاى مختلف به آن رجوع مى كردند، انگار اميد مردم جنگ زده آبادان و خرمشهر و خود ماهشهر اين اتاقك چوبى بود. البته يك كانتينر هم در ماهشهر قديمى گذاشته بوديم كه مثل همين در آن كارهاى فرهنگى مى شد.

به خاطر جنگ و بسته بودن جاده هاى خرمشهر و آبادان، شهرِ كوچك ماهشهر پشت جبهه شده بود و هر روز كشته و زخمى مى آوردند. تمامىِ مدارس شهر تعطيل شده و ساختمان هاى آن همه و همه تبديل به مراكز نظامى و مكانى براى مداواى مجروحان و رساندن تداركات به جبهه و جمع آورى كمك هاى مردمى شده بود.

چه روزهايى بود دخترم، يادت هست، وقتى مجروح مى آوردند، صداى آژير آمبولانس ها، رفت و آمد مردم وحشت زده، نداشتن امكانات، همه و همه انسان را به ياد قيامت مى انداخت. مسجد جامع محلِ اسكانِ مهاجرينِ جنگى شده بود.

نكته اى جالب به يادم افتاد، خوب است برايت بگويم: آموزش و پرورش به مدارس دستور داده بود كه معلم ها بايد هر روز در مدرسه حاضر شوند و دفتر را امضا كنند و هر ماه حقوق بگيرند. البته مى دانى اين كار به خاطر وضعيّت خاصّ منطقه ماهشهر بود و آنها مى خواستند مردم ماهشهر خصوصاً معلم ها از شهر خارج نشوند و شهر خالى از شهروند نباشد. من و پدرت كه هر دو معلم بوديم، طبيعتاً بايد از اين بخشنامه پيروى مى كرديم. ما به اصفهان رفتيم و مقدارى وسيله ابتدايى براى زندگى كردن در ماهشهر آورديم. چون مردم شهر را خالى مى كردند، اين كار باعث تعجب همه شد. وقتى آمديم، يكى از مسؤولان اداره آموزش و پرورش به پدرت گفت: چرا غايب بوديد؟ و او پاسخ داد: رفته بوديم وسيله زندگى بياوريم تا در ماهشهر بمانيم، نرفته بوديم كه برنگرديم. به علاوه من قبل از اين كه به شما تعهد داده باشم، به خداى خود تعهد داده ام و در برابر او مسؤول هستم و بايد وظيفه ام را در قبال خانواده انجام دهم.

آن روزها بسيارى از افراد، بيكار مى نشستند و با امضاى دفتر، رفع تكليف ادارى مى كردند، ولى پدرت معتقد بود كه اگر ما هيچ كارى نكرده امضا كنيم و حقوق بگيريم، حرام است. ما در برابر خدا و مردم مسؤول هستيم. از اين رو، در امور نظامى و فرهنگى مربوط به مهاجرين و جنگ شركت فعال داشت. شب ها در خاكريزهاى اطراف شهر مسلحانه نگهبانى مى داد و روزها همراه با نيروى هاى نظامى يا جهاد سازندگى كارهاى مربوط به پشت جبهه را انجام مى داد.

روزها مى گذشت و ما مشغول فعاليت هاى خود بوديم، تا اين كه يك روز مسؤول كميته فرهنگى جهاد به پدرت گفت: رسماً من مسؤول هستم، ولى همه كارها را شما انجام مى دهيد. چرا اسم مال من باشد، از امروز شما هم مسؤول باشيد و هم كار كنيد.

و اين گونه مسؤوليت كميته فرهنگى جهاد ماهشهر به پدرت واگذار شد و او شبانه روز كار مى كرد. لحظه اى قرار نداشت، خوب، من هم با او بودم و تو هم، كه كوچكترين جهادگر دنيا بودى، به اندازه توانت كار مى كردى. اصلاً گاهى حرف هاى كودكانه تو بيش از سخنرانى هاى ما به خانواده هاى قربانىِ جنگ روحيه مى داد. ما براى هر دو منطقه ماهشهر صنعتى و قديمى، برنامه هاى فرهنگى داشتيم. و من هم گاهى براى برادران متن هايى مى نوشتم، تا آنها پشت بلندگوها بخوانند و مردم را به صبر و تلاش و ايثارگرى دعوت كنند و شهر از وجود مردم خالى نشود. خلاصه هر كارى لازم بود، انجام مى داديم تا روحيه مردم حفظ شود و پشتيبان رزمندگان باشند.

راستى فراموش كردم بگويم وقتى پدربزرگ تو، دكتر طالقانى، كه آن روزها مسؤول رسيدگى به وضعيت آموزش و پرورش در كل كشور بود، به ما گفت: ماهشهر محروم است و اگر مى خواهيد كار خدا پسندانه اى كنيد، در آن جا تدريس بگيريد و به دادِ بچه هاى ماهشهر برسيد، ما بنا را بر استخاره گذاشتيم، مى دانى چه آيه اى آمد؟ آيه 111 سوره توبه كه:

«اِنَّ اللَّه اشترى من المؤمنين انفسَهم و اموالَهم بِاَنَّ لهم الجنة؛ همانا خداوند از مؤمنان، جان و مالشان را به (بهاى) اين كه بهشت براى آنان باشد، خريده است».

وقتى به ما گفتند كه استخاره بشارت بهشت را داده است، با خيال راحت به ماهشهر رفتيم، تا بهشت را از آنِ خود كنيم. نمى دانستيم كه بهاى اين بهشت چه سنگين است. لااقل براى من كه مادر بودم و پاره تنم را بيش از هر چيز -حتى جان خود- دوست مى داشتم، سخت بود، امّا خدا چه مهربان است كه اول ظرفيت مى دهد و سپس مصيبت و بلا!

خرداد ماه 60 بود كه پدر بزرگت براى سركشى به ماهشهر آمد. وقتى شدت گرماى ماهشهر را ديد، به ما گفت: شما كه ديگر كارى نداريد، چرا اين جا مانده ايد؟

من گفتم: آقا هدايت كار دارد و ما هم به خاطر او مى مانيم.

پدربزرگ در حالى كه ناراحت بود، گفت: او كار دارد، اين طفل معصوم را چرا در اين گرماى سوزان نگه داشته ايد؟! و بعد ما را با خودش به اصفهان برد، تا اوايل تيرماه همه با هم به مشهد برويم.

ما اصفهان بوديم و پدرت هم آمد، ولى باز به علت كثرت كارها و احساس مسؤوليت مجبور بود برگردد.

انگار همه هستى دست به دست هم داده بودند تا سعادت شهادت را براى تو فراهم كنند! پدربزرگ و مادر بزرگ، دوم تيرماه عازم مشهد شدند و من و تو و پدرت هم بنا بود اول سرى به ماهشهر بزنيم، تا پدرت كارهايش را در ماهشهر انجام دهد، بعد از آن جا به مشهد رفته به پدربزرگ ملحق شويم. به گفته پدرت كارهاى او دو روزه تمام مى شد و شد.

 

 

Shahid Fatema Taleqani03

 

يادم هست وقتى براى بدرقه پدربزرگ و مادربزرگ رفتيم، تو خيلى گريه كردى و مى گفتى: مى خواهم با مادربزرگ به مشهد بروم، من ماهشهر نمى آيم. آن قدر گريه كردى كه آنها گفتند: خوب است فاطمه را ما ببريم. ولى اين بار هم براى اين كه اول به ماهشهر برويم بعد مشهد يا بر عكس، استخاره كرديم و آيه آمد كه: «ما باد را مسخر شما كرديم» و ما پس از استخاره گفتيم: اگر چه تيرماه است و هوا خيلى گرم است، ولى چون «باد به فرمان ماست» مى رويم به ماهشهر و از آن جا به مشهد سفر مى كنيم.

فاطمه ام، مى بينى بدنم چگونه مى لرزد؟ رنگ صورتم را مى بينى چقدر پريده است؟ دست هايم مثل گچ سفيد شده اند؟ اى كاش از آغاز اين راه را نمى آمدم و با تو، اى سفر كرده مادر، قرار نمى گذاشتم كه هر روز به كنارت آمده و از گذشته سخن گويم، تا اكنون مجبور نباشم اين گونه بسوزم و شعله ور شوم!

گاه با خود مى گويم كه من چقدر سنگدل هستم كه تا به حال مانده ام و نفس مى كشم. غم بزرگى بود و هست دخترم! دلبندم!

عزيز دخترم! آن روز تو سه ساله بودى كه ما به ماهشهر رفتيم و كار پدر تمام شد و ما آماده سفر شديم. وضعيت هوا و غذا خيلى بد و سخت بود. با خود مى گفتم: عجب بهشتى است اين جا! ولى نمى دانستم كه اين جا بهشت نيست و ما با شهادت تو، فاطمه شهيد من، بهشت را خواهيم يافت، و تو چند قدمى بهشت هستى.

بنا بود كه با هواپيماى نظامى 130 - c به مشهد برويم. روز هفتم تير ماه بود و واقعه شهادت جانسوز آية اللَّه دكتر بهشتى و ياران او در حزب جمهورى اسلامى اتفاق افتاده بود. پدرت مى گفت:

انگار قسمت بود ما در ماهشهر باشيم تا مراسم شهداى هفت تير را برگزاركنيم. شايد براى همين رفتنمان به تأخير افتاد. براى مراسم شهداى هفتم تير برنامه را مهيا كرديم و از عموم مردم دعوت كرديم. فقط سخنران نداشتيم و اين خيلى مهم بود. يادم هست هم من و هم پدر خيلى نگران بوديم و اضطراب عجيبى داشتيم. براى دعوت از يك سخنران خوب تلاش مى كرديم و به تو خيلى توجه نداشتيم.

يك لحظه نگاه من به تو افتاد، ديدم چادر مرا به سر كرده اى و مقنعه هم زده اى و در حالى كه دستان كوچك خود را با عصبانيت حركت مى دادى، درست مثل سخنران هاى بزرگ سخنرانى مى كردى!

الان يادم نيست كه چه مى گفتى، ولى يادم هست از دشمن سخن مى گفتى و از شهيدشدن.

نمى دانستم كه پدرت هم كارش را كنار گذاشته و تو را تماشا مى كند. باديدن تو و شنيدن آن شيرين زبانى هايت هر دو آرام شديم و من گفتم: اين هم سخنران جلسه، دخترم ان شاء اللَّه يك سخنران خوب خواهد شد، از الان تمرين مى كند.

هفته اى دو روز پرواز بود و رفتن ما با مشكل مواجه شد، سرانجام براى ساعت هفت صبح روز سه شنبه نهم تير بليت تهيه شد و ما خود را آماده زيارت امام رضا(ع) كرديم.

دخترم اكنون كه به اين جا رسيديم، بگذار همه چيز را برايت بگويم: در اين فاصله كه ماندن ما در ماهشهر از دو روز تبديل به نه روز شد، من از مسجد جامع ماهشهر زيارت امام رضا(ع) را مى خواندم و خود را در بارگاه ملكوتى حضرتش مى ديدم.

هشتم تير ماه، شبْ قبل از خوابيدن به پدرت گفتم: فردا ديگر حتماً به مشهد مى رويم؟ هيچ مانعى نيست؟ شما مطمئن هستيد؟ و او با آرامش هميشگى اش گفت: ان شاءاللَّه بله.

فرداى آن شب ما رفتيم، ولى نه براى سفر به مشهد كه براى بازگشت به اصفهان و بردن تو به خانه هميشگى ات.

پدر بزرگ مى گفت: وقتى در مشهد منتظر آمدن ما بود، خواب وحشتناكى مى بيند و آن را براى كسى تعريف مى كند. آن شخص به او مى گويد: خطر بزرگى متوجه شماست و اين رفع نمى شود مگر با قربانى.

پدربزرگ همان زمان به دايى پدرت -كه پسر خاله پدربزرگ و برادر خانم او بود- زنگ مى زند و مى گويد: گوسفندى را قربانى كنيد و از طرف من به اهل علم دهيد و آنها هم چنين كردند.

مى دانى عزيزم، شايد جان پدرت و حتماً جان او در خطر بوده است و درعوض تو را خدا پذيرفته بود، يعنى به واسطه قربانىِ پدربزرگ، پدرت برايش حفظ شده بود.

آخرين شب كه در ماهشهر بوديم، به خاطر گرمىِ هوا و همچنين وجود پشه هايى كه تو را اذيت مى كردند، تصميم گرفتيم در كانتينر بخوابيم. البته از دو شب قبل هم همان جا مى خوابيديم.

شب غريبى بود دخترم، خيلى خسته بوديم. خوب، تهيه مقدمات مراسم شهداى هفت تير سخت بود. تو هم خسته بودى، زيرا همه جا با ما بودى. خدارحمت كند پدرم را، تو را خيلى دوست داشت و هميشه به من مى گفت: تو براى خدا مى روى، شوهرت براى خدا و اسلام مى رود و مى جنگد، اين بچه، طفل بى گناه را كجا دنبال خود مى كشيد؟! او بچه است، حالا بايد بچگى كند، نه اين كه اين همه سختى بكشد!

آن شب ساعت يازده كارهاى ما تمام شد و من ديگر توان بيدار بودن را نداشتم. تو هم كه تا آن موقع شب بيدار بودى، آماده خواب شدى؛ خوابى به درازاى يك عمر! وقتى به رختخواب رفتى، مثل هر شب كه يك بار سوره «قل هو اللَّه» را مى خواندى، برايم با صداى بلند آن را خواندى و من چون خسته بودم، پس از كلمه «احد» در پايان سوره، گفتم: حالا ديگر بخواب دخترم من هم مى خوابم، آفرين!

و تو بار ديگر سوره «قل هو اللَّه» را خواندى و من كه چشمهايم بسته بود، هيچ نگفتم و گوش دادم. براى سومين بار در حالى كه صورت مرا به طرف خودت برمى گرداندى، اين سوره را خواندى و من آخرين نگاهم را به صورت فرشته كوچكم انداختم، زيباتر از هميشه، معصوم تر از هميشه و نورانى تر از هر وقت ديگر.

آه، خدايا چه سنگين است هواى صبحگاهى امروز! اى كاش كسى مرا يارى مى كرد تا اين بار عظيم را به دوش كشم! وقتى گفتن از آن اين قدر سخت باشد، فكرش را بكن ديدنش با من چه ها كرد!

گويى قلبم مى خواهد تپش يك عمر را در لحظه اى خلاصه كند. زمان چه كُند مى گذرد و چه بى وفاست كه مرا با اين اندوه تنها گذاشته است.

 

Shahid Fatema Taleqani02

 

من امّا امروز كلام آخر را خواهم گفت، اگر چه سخت است و سنگين و طاقت سوز. آرى دخترم، آن روز، نهم تيرماه، اذان صبح ما را به ميهمانى خدا دعوت مى كرد و تو با آن چهره زيبا و معصوم چونان فرشته اى خوابيده بودى. باپدرت از كانتينر خارج شديم، تا به خانه رفته و نماز بخوانيم.

مى دانى ياس زندگىِ من، دخترم! هميشه وقتى تو در كانتينر بودى و ما بيرون از آن مشغول انجام كارهايمان بوديم، براى تو ناراحت بودم و مى گفتم: اگر فاطمه بيدار شود و ما را نبيند، ممكن است بترسد و گريه كند. آن روز صبح هيچ نگرانى نداشتم. آرامش عجيبى سراسر وجودم را فرا گرفته بود و وقتى دوستم از آتش گرفتن كانتينر خبر داد، نمى دانم چرا با آرامش تمام گفتم: خوب، آمدم.

و بعد با هم به طرف كانتينر آتش گرفته رفتيم. وقتى رسيديم تو، فرشته كوچك و معصوم زندگى ام، را در ميان شعله هاى آتش ديدم كه به سوى آسمان كه خانه فرشتگان است و جايگاه معصوم ها، پر كشيدى. پدرت از من خواست به خانه برگردم و من كه هميشه حرف او را گوش مى دادم و عملى مى كردم، بااين كه در اين جا بسيار سخت بود، اطاعت كرده و به خانه بازگشتم. امّا تنها نبودم، تو را كه ديگر در آغوشم نمى توانستى آرام گيرى، در قلبم، در مقدس ترين قسمت بدنم، جاى داده و برگشتم و از آن روز هرگز بى تو نبوده و نفس نكشيده ام.

به خانه رسيدم. در حياط خانه نشستم. درست همان لحظه اى بود كه تو شهيد شده بودى. تكيه بر ديوار زدم و در حالى كه سرم را بالا گرفته بودم، چشم به درختى كه بيرون از خانه بود و شاخ و برگش از بالاى ديوار حياط پيدا بود انداختم و بى اختيار جمله اى بر زبانم جارى شد و گفتم:

در حركتِ كلى آفرينش هيچ اتفاقى نيفتاده است كه من فرياد بزنم و موى پريشان كنم در غمِ از دست دادن فاطمه ام. همه چيز آرام آرام سر جاى خود حركت مى كند و رفتن فاطمه من هم يكى از حركت هاى عالم هستى است».

امروز كه با خود مى انديشم، مى بينم اين سخن از من نبوده و گويا نمودِ همان صبرى است كه هديه خداوند مهربان به بندگان مصيبت ديده است. حتماً همين است.

اى شهيد كوچك من! هميشه با خدايم اين سخن را مى گويم، نه اين كه گله كنم، نه، درددل مى كنم و مى گويم: خدايا، ابراهيم(ع) ظرفيت داشت كه به او گفتى: فرزندت را بياور. و او آورد تا براى تو و عشق تو قربانى كند، امّامن سينه ام تنگ بود، ظرفيتم كم بود و حتماً وابستگى هايم زياد؛ براى همين مرا بيرون كردى و فرزندم را، كه قربانى كوچكى در راه تو بود، پذيراشدى. خدايا امتحان سختى بود، امّا چون از سوى توست، برايم زيباست او را قبول كن!

يادش به خير، دوستى داشتيم در اصفهان، وقتى خبر شهادت تو را شنيد، به ديدنم آمد و گفت:

من هميشه سراغ شما و آقاهدايت را مى گرفتم و فكر مى كردم شما دو نفر تاحالا شهيد شده ايد و هر لحظه منتظر شنيدن خبر شهادتتان بودم، كه خبرشهادت فاطمه را شنيدم و خيلى ناراحت شدم.

به او گفتم: فاطمه براى شهادت پاك تر از ما بود؛ «در مسلخ عشق جز نكو را نكشند».

آرى فاطمه سوخته بال من! اين تمام ماجرا بود. قصه اى كه بيدارگر نسل ها خواهد بود. قصه اى كه آمدن و رفتنِ زيبا را در زمان كوتاهى به اندازه سه سال، ولى به درازاى يك عمر زندگى پاك به تصوير مى كشد.

و من امروز مادرى هستم كه از شهادت لاله زندگى ام نه تنها پشيمان نيستم كه در پيشگاه الهى راضى تر از هميشه ام. تو مال من نبودى، از خدا بودى و به سوى او رفتى. به خدا سوگند، تو تنها چيزى هستى كه مى توانم بگويم «دارم» و «از دست نداده ام». جانِ مادر! دعا كن من هم اگر چه قابل نيستم، ولى در خيل شهدا قرار گيرم. با شما باشم و با صاحبِ نام تو فاطمه زهرا(س).

دخترم، چند روزى ميهمانِ نگاه تو بودم و با عكسِ مزارت خلوت ها داشتم. اگر چه ديدارم سوختنى بود ولى در خاطرم ماندنى خواهد بود. من امروز به قم برمى گردم، تو پيش خدايى، به خدا نمى سپارمت؛ تو مرا به خدا بسپار و براى مادرت، كه ياس پرور است، دعا كن... دعا كن... دعا!

... و آن گاه كه مادرِ فاطمه از جاى برمى خاست و با نگاه خود آخرين واژه هاى احساسش را به دختر سه ساله اش هديه مى كرد؛ من چشمانِ بارانىِ او را نظاره كردم و در آسمانه چشمانش كبوتران اميد را ديدم كه به پرواز در آمده اند. دستان لرزانش را بر دستان من گذاشت و نگاه ملتمسانه اش را به من دوخته گفت:

انقلاب را، شما را به خدا، انقلاب را حفظ كنيد.

رهبرى را، رهبرى را، تنها نگذاريد.

و لاله ها را هر روز ياد آوريد.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31