شهید حسین ریاضی شوفر در سال 1338 در شهر تهران دیده به جهان گشود. پدر و مادرش افرادی متدین و مذهبی بودند و حسین تنها فرزند خانواده بود. دوران تحصیل را با موفقیت به پایان رساند و فارغالتحصیل هنرستان در رشته برق و الکترونیک شد. حسین در سال 1355 ازدواج کرد و یک سال بعد فرزند اولش بهدنیا آمد. در سال 1358 صاحب فرزند دیگری شد و زهره و رضا اوقات بسیار خوبی را در کنار پدر داشتند.
با شروع درگیریهای کردستان به جبهههای مقابله با اشرار این منطقه شتافت و بعد از بازگشت به تهران در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استخدام شد و در بخش محافظین انصار المهدی (عجلالله تعالی فرجه الشریف)، محافظ معاون فرهنگی وزارت خارجه وقت آقای جواد منصوری شد. سرانجام این شهید بزرگوار در تاریخ 13فروردین1361 زمانی که برای بردن آقای منصوری به محل کار اقدام کرده بود توسط گروهک تروریستی منافقین در میدان هفت تیر به شهادت رسید.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی
زمانی که با آقای رضا ریاضی، فرزند شهید برای مصاحبه تماس گرفتیم، هماهنگی مصاحبه خیلی سریع انجام شد و از آنجایی که همسر شهید در حال تغییر منزل مسکونی بودند، فرصت را مغتنم شمرده و همان روز برای مصاحبه به محل کار فرزند شهید رفتیم تا ان شاءالله در فرصت مناسب دیگری برای دیدار و مصاحبه در خدمت همسر و دختر شهید و دیگر اعضای خانواده باشیم.
در ابتدای ورود به اتاق محل کار فرزند شهید، اولین چیزی که نظرمان را به خود جلب کرد عکسی از امام خمینی (رحمه الله علیه) و تصویری از شهید بود که روی دیوار نصب شده بود. بعد از اینکه مستقر شدیم پسر شهید صحبتش را اینگونه شروع کرد:
«در زمان شهادت پدرم دوساله بودم و هر آنچه از ایشان میدانم حاصل شنیدههایم از دوستان و اقوام است. به گفته خانواده و اقوام، پدرم بسیار پر جنبوجوش بود. از سن هفتسالگی ورزش باستانی را آغاز کرد و مدالهای کشوری و استانی زیادی کسب کرد. علاوهبر این به شنا هم علاقه داشت و شناگر ماهری بود. به اقوام شنا آموزش میداد اما به سبک خودش! فرد را داخل استخر میانداخت و او را رها میکرد و دنبال کارش میرفت؛ ولی از دور مواظب بود که فرد غرق نشود. جالب این جاست که تمام افرادی که پدرم مربی شنای آنها بوده به همین روش شنا را یاد گرفتند.
بعد از دوران دبیرستان درس را رها کرد و در کارگاه چوببری مشغول کار شد و الوارهای چوبی چندینکیلویی را حمل میکرد. معتقد بود روزی انسان باید از عرق جبین و کسب حلال باشد، با اینکه خانوادهاش از نظر مالی وضعیت بسیار خوبی داشتند، ولی پدرم دوست داشت مستقل و روی پای خودش باشد. زمانیکه درگیریهای کردستان شروع شد عازم جبهههای جنگ شد و در منطقه کردستان همچون دیگر همرزمانش به دفاع از ایران اسلامی پرداخت. بعد از مدتی به استخدام سپاه پاسداران در آمد و در سپاه انصار المهدی (عجلالله تعالی فرجه الشریف) کار خود را آغاز کرد و تصمیم گرفت در جرگه گروههای محافظ از شخصیتها باشد. پدرم راه شهادت را اینگونه برای خود برگزیده بود.
در کنار فعالیتهای ورزشی، کتابهای شهید مطهری را نیز مطالعه میکرد. با اینکه هرکسی تعلقات زیادی در این دنیا دارد؛ اما پدرم از همه چیز دل بریده بود و فقط به دیدار معبود میاندیشید؛ بهطوریکه در صحبت تلفنی با پسرخالهاش که او هم رزمنده بود و احساس و ابراز دلتنگی نسبتبه خانوادهاش میکرد پاسخ داد: «اگر فقط یک ماه قید مادر و پدر و... را بزنی، شهید میشوی.» چند روز بعد از این صحبت پدرم به شهادت رسید.
ایشان علاقه و ارادت خاصی به امام خمینی(رحمهالله علیه) داشت تا جایی که در وصیتنامهاش به مادرم گوشزد کرد که بعد از من فردی را که به امام کوچکترین اهانت یا ناسزایی را بگوید، داخل منزلم راه نده. از میان ائمه معصومین(علیهم السلام) به حضرت مهدی(ع) خیلی ارادت داشت و به گفته شاهدینِ شهادتش در آن لحظه امام زمان را صدا میزده است.
پدرم محافظ معاون فرهنگی وزارت خارجه وقت، آقای جواد منصوری بود و همیشه با ماشین ضدگلوله دنبال ایشان میرفت؛ ولی در روز حادثه که از پیش نقشهاش توسط منافقین طراحی شده بود، ماشین ضدگلوله به تعمیرگاه منتقل شد و پدرم مجبور شد از ماشین معمولی برای بردن آقای منصوری استفاده کند. در بین راه هنگامی که به میدان هفتم تیر رسیدند گروهک منافقین در لباس نیروهای بسیجی بهبهانه بازکردن راه، ماشین را محاصره و شروع بهتیراندازی میکنند. طی این حادثه 9 تیر به پدرم و یک تیر هم به محافظ دیگر اصابت کرد. سپس ماشین به دیوار یک مدرسه برخورد کرد و متوقف شد و پدرم توسط گروهک شوم و منحوس مجاهدین خلق(منافقین) به فیض شهادت نائل آمد و به آرزوی دیرینهاش رسید.
بعد از شهادت پدرم یکی از اقوام خواب ایشان را میبینند که مقام خوبی دارد و میگوید: «ما اینجا هر چه داریم از امام خمینی(رحمه الله علیه) است.»