قسمت سی ودوم
روزهای آخری که من در کمیته مشترک بودم ، به خاطر روزه جسمم نحیف و ضعیف شده بود ، زیرا غذای گرم نمی خوردم ، ناهار را به عنوان افطار و شام را در سحر می خوردم ، علاوه بر آن به خاطر چرک و خون بدن آن دانشجوی جوان فضای سلول غیر بهداشتی و آلوده بود و امکان فاسد شدن غذای مانده را چند برابر می کرد .
روزی پس از خوردن سحری احساس دل درد شدیدی کردم ، می بایست به دستشویی می رفتم ، ولی به خاطر مقررات داخل زندان باید تا ساعت مقرر صبر می کردم ، دقایقی منتظر شدم ، اما تاب و تحملم به سر رسید ، شروع کردم به زدن در ، نگهبان گفت : " بی خود در نزن ، اگر وقتش باشد خودمان در را باز می کنیم ، هنوز وقتش نشده ... "
نیم ساعت دیگر گذشت و من دائم این پا و آن پا می کردم و با دست شکمم را گرفته بودم ، خیلی بی تاب شدم ، وضعیت دردآور و رقت انگیزی بود ، بی اختیار با ضربات سنگین مشت و لگد به در کوفتم ، بی فایده بود ، به کوفتن در ادامه دادم و فریاد کشیدم : " من اسهال دارم . " نگهبان گفت : " ... شده ، خفه شو ، وگرنه خودم خفه ات می کنم ." گفتم : " هر کاری می خواهی بکن ، من دیگر طاقت ندارم ، مریضم ، اسهال دارم ... "
صدای تاق ، تاق ، .... درها و هفده ، هفده .... زندانی ها بیشتر شبیه به یک شورش بود ، زندانبان احساس خطر کرد ، سریع و با ترس آمد و در سلول را به رویم گشود ، من دویدم ، چطوری ؟ و با چه سرعتی ؟ گفتنی نیست . درد امانم را بریده بود ، عرق از سر و رویم می ریخت ، تا در دستشویی را باز کردم آنچه ه نباید بشود ، شد ، تمام لباس و کف توالت آلوده شد ، بعد هم سلولیم برایم شلوار و پیراهنی دیگر آورد تا با لباس های آلوده ام تعویض کنم .
شاید هر نیم ساعت یک بار درد ناحیه شکمم را می گرفت و می بایست به دستشویی می رفتم ، پس از آن حادثه و سر و صدا ، هر وقت نگهبان را صدا می زدم او به شتاب می آمد و در را می گشود ، جالب این که با آن حال نزار و مریض ، روزه آن روز را نیز گرفتم .
دیدار با حجت الاسلام لاهوتی
در ساعتی بعد از افطار ، طبق یک برنامه تنظیم شده ، زندانبان در سلول را برای رفتن به دستشویی می گشود ، یک روز پس از بیماری پر سر و صدا وقتی از دستشویی خارج شدم ، ناگهان مأموری محکم دستم را گرفت و در راهرو به دنبال خود کشید ، به انتها راهرو که رسید به طرفی پیچید ، در سلولی ایستاد ، از آنچه که دیدم جا خوردم .
حاج آقای لاهوتی پایش را باز کرده و نشسته بود ، سلام و علیک کردم ، خواستم که وارد سلول شوم ، مأمور دستم را کشید ، فهمیدم که باید در همان جایی که هستم بایستم ، آقای لاهوتی پرسید : " احمد ! تو را هم گرفته اند ؟ " گفتم : " بله ، حاج آقا ."
گفت : " صدایت را می شنیدم ." پرسید : " وحید هم اینجاست ؟ " گفتم : " بله او را یک بار دیده ام ." گفت : " تو اصلاً هیچ ارتباطی با من نداری ، کار من به تو چه مربوط ات ! " گفتم : " حاج آقا من اصلاً شما را فقط در زندان قزل قلعه دیدم و آشنا شدم ، بعد از آن هم هیچ ارتباطی با شما نداشتم ! "
او گفت : " من هم به آنها همین را گفتم ، گفتم که من احمد را فقط یک مرتبه در زندان دیدم ... می خواستم در معرفی همسر به او کمک کنم ، ولی خودش کسی دیگر را پیدا کرد و به دنبال زندگی اش رفت ." گفتم : " حاج آقا اینها مرا به خاطر حاج مهدی گرفته اند ، در حالی که من از او هیچ اطلاعی ندارم و بیگناه اینجا هستم ."
گفت : " مرا هم بیگناه گرفته اند ، گیریم وحید کارهایی هم کرده باشد ، به من ارتباطی ندارد ، او بچگی کرده است ، مثل این که با یکی دو تا از بچه های مدرسه شان با چاقو به یک پاسبانی حمله .... بعد موضوع را در مدرسه تعریف می کنند و به این ترتیب به گوش مأمورین می رسد و آنها را دستگیر می کنند ، وحید را خیلی می زنند تا بگوید مهدی احمد رهبر و پدرم مشاور من بوده اند ، احمد ! من می دانم که تو بی تقصیری و تازه ازدواج کرده ای ، ولی بدان که مرا هم بیگناه گرفته اند .... "
خلاصه ما در آنجا صحبت ها و مواضع مان را هماهنگ و یکی کردیم ، سپس گروهبان مرا به سلولم باز گرداند ، آن شب تا صبح نخوابیدم و مسائل مختلف چون حمله وحید به پاسبان ، اختفای حاج مهدی و این که حاج آقای لاهوتی توانسته با کلام نافذش مأمور را تحت تأثیر خود قرار دهد ، فکر می کردم و کمی هم می ترسیدم که نکند سر آقای لاهوتی هم کلاه گذاشته باشند ، ولی بعدها به قدرت کلام و نفوذ او بیشتر ایمان آوردم .
به سوی آزادی
حدود 20 روز بود که من در کمیته مشترک به سر می بردم ، روزی در سلول باز شد و فردی متوسط القامه ، نسبتاً لاغر ، با قیافه ای عادی وارد شد ، منوچهری و دو نفر دیگر همراه او بودند و مدام او را جناب تیمسار صدا کرده و احترام می گذاشتند .
ابتدا از دو هم سلولی دیگرم علت و مدت دستگیری شان را سؤال کرد ، سپس از من پرسید : " تو کی هستی ؟ " گفتم : " احمد احمد ." پرسید : " جرمت چیست ؟ " به او توضیح دادم که جرمی ندارم و مرا گروگان نگه داشته اند تا برادرم خودش را معرفی کند ، و این که من بی گناهم و کارهای او ربطی به من ندارد ، اگر نمی توانید او را بگیرید تقصیر من چیست ؟ تصریح کردم که چند روز بیشتر از ازدواجم نمی گذشت که مرا دستگیر و به اینجا آورده اند و این ظالمانه است ، دلیل آوردم که اگر من می خواستم مبارزه کنم که نمی رفتم زن بگیرم .
گویا صحبت ، گلایه و شکایت من در او مؤثر افتاد ، چرا که روز بعد قرار منع تعقیب برایم صادر شد ، ولی منوچهری خباثت کرده و اجازه اعلام آن را نداده بود ، بعدها فهمیدم که این فرد متوسط القامه تیمسار زندی پور (1) مغز متفکر ساواک و رئیس کمیته مشترک بود که پس از صحبت با من موجبات منع تعقیب مرا فراهم کرده بود .
جلادان و شکنجه گران ساواک و کمیته ، غالباً افرادی با مشکلات روحی و روانی ، نامتعادل و غیر طبیعی و بسیار وحشی بودند ، از سر روی آنها فساد و تباهی می ریخت ، یکی از آنها فردی به نام رسولی (2) بود ، وی حتی از منوچهری هم کثیف تر و پلیدتر بود .
فردی هتاک ، دهان لق ، بی ادب ، الکلی و دائم الخمر بود ، او در گرفتن اعتراف از دستگیر شدگان گاهی با منوچهری مسابقه می گذاشتند ، این دو (رسولی و منوچهری) در بی رحمی و قساوت قلب کم نظیر بودند .
رسول به وقت مستی کارهای عجیب و غریبی می کرد ، شبی در سلول باز شد و به همراه آن بوی تند الکل فضای سلول را در بر گرفت ، رسولی وارد شد ، کاملاً مست و ناهوشیار ، سیلی به زیر گوش هر سه ما (روحانی ، دانشجو و من) زد و فحش هایی هم به زبان آورد و گفت : " .... اینجا پروار بسته اند ! " و از سلول خارج شد .
صدای چک و سیلی از سلول های دیگر نیز شنیده شد ، او پس از نواختن سیلی به گونه همه زندانیها بازگشت و به هر کس یکی دو نخ سیگار وینستون داد ، جالب بود اگر سیگار را نمی گرفتی باز هم سیلی می خوردی .
او دوباره وارد سلول شد ، هنوز حالش غیر عادی بود ، ولی کمی بهتر شده بود ، از من پرسید : " اسمت چیست ؟ " گفتم : " احمد احمد ." محکم با سیلی به گوشم زد و گفت : " دروغ می گویی ." گفتم : " نه ، اسمم احمد احمد است ." گفت : " دروغ می گویی برای احمد سه روز است که قرار منع تعقیب صادر کرده اند ... " او در حالت مستی این خبر را به من دارد ، در حالی که مسئول پرونده بازجویی من منوچهری بود .
رسولی دست مرا گرفت و دنبال خود کشید ، او بین راه گفت : " این منوچهری جا .... از این کارها زیاد می کند ، به یکی که مشکوک شود ولش نمی کند ، دیده تو مشکوکی ولت نکرده است ...." وارد اتاقی شدیم ، او پشت میزی رفت و شروع به گرفتن شماره تلفن کرد ، گویا به دفتر منوچهری زنگ زد ، ولی او نبود ، به چند جای دیگر نیز زنگ زد و بالاخره او را پیدا کرد .
از صدا و لحنی که از گوشی تلفن به گوش می رسید پیدا بود که او هم مست است ، رسولی از او پرسید : " چرا احمد احمد را آزاد نکرده ای ؟ " منوچهری جواب داد : " به تو چه ربطی دارد .... " رسولی گفت : " بهت نشان می دهم که چه ربطی دارد ، جا ... تو رفتی آنجا خوشگذرانی آن وقت ما اینجا داریم جان می کنیم ، بعد می گویی به تو چه ... " رسولی گوشی را گذاشت ، آنها واقعاً با این لحن کثیف با یکدیگر صحبت می کردند .
فردای آن شب دانشجوی اصفهانی را خواستند و آزادی او را اعلام کردند ، وی لباس هایش را برداشت و با ما خداحافظی کرد و رفت ، او رفت و از سرانجامش هیچ اطلاعی ندارم . ولی هر گاه به یاد مقاومت قهرمانانه اش می افتم او را در دل تحسین می کنم ، او واقعاً فردی مبارز و مقاوم بود و تا آخرین روز نه تنها به مأمورین حتی به ما هم نگفت که چه کاره است و چه کرده .
از برخورد و رفتار او پیدا بود که به گروه های مسلحانه کوچک و مسلمان وصل است و برای بار اول بود که به زدان می آمد ، او نیز هیچ وقت از من نپرسید که برای چه دستگیر شده ام و که هستم ، من همیشه از او به عنوان یک فرد مؤمن ، معتقد و مبارز و مقاوم یاد می کنم که در آن زمان نماز خواندن و روزه گرفتنش با آن حال نزار برای ما طمأنینه خاطر و آرامش بخش بود ، امیدوارم که عاقبتش هم ختم به خیر شده باشد .
سه روز پس از افشای خبر قرار منع تعقیب من توسط رسولی ، حدود 15 آبان ماه سال 1352 زندانبان آمد و اعلام کرد که لباس هایت را جمع کن ، آزادی .31) سپس چشم هایم را با چشمبند بست و از بند بیرون آورد .
_____________________
1 . سرتیپ رضا زندی پور تا پیش از ریاست کمیته در سال 52 هیچگونه سابقه خشونتی ندارد ، وی عضو دفتر ویژه اطلاعات (فردوست) بود و از آنجا به کمیته آمد ، از آنجا که تیمسار حسین فردوست معتقد بود فشارهای ساواک به ازدیاد مخالفان و دشمنان شاه کمک می کند ، سعی کرد با تحمیل زندی پور از این فشارها کاسته و تعدیلی ایجاد کند . زندی پور ترمز فشار در کمیته بود و هنگام بازدید وی از اتاق های بازجویی و زندان کمیته ، مأمورین وسائل و ابزار شکنجه را حتی المقدور از دید وی مخفی می کردند ، ترور او شرایط کمیته را از این نظر حاد کرد و دست بازجویان برای فشار و شکنجه بیشتر باز شد . (به نقل از یادداشت های آقای خسرو تهران)
2.رسولی در بحبوحه انقلاب به خارج از کشور گریخت ، مدتی در اسرائیل و یونان به سر برد و سرانجام به آمریکا رفت .
3. در پرونده احمد تاریخ آزادی وی 8/8/1352 ذکر شده است ، علت این اختلاف به خاطر تأخیر در ابلاغ آزادی وی به خاطر کینه ورزی منوچهری است .