سال 1340 در مشهد متولد شد و تا کلاس هفتم، شبانه درس خواند. پس از آن به دلیل احتیاجات اقتصادی روزها در حمام و یا بساطی که جلوی حمام داشت کار می کرد و مدتی نیز کمک پدرش در مغازه کفاشی بود. قبل از انقلاب سخنرانیهای آزادیخواهانه امام خمینی (ره) را از طریق نوار که آن روزها به سختی گیر می آمد، به دقت دنبال می کرد. بعد از پیروزی انقلاب بصورت افتخاری وارد کمیته انقلاب اسلامی شد. اوائل روزها کار می کرد و شبها در ستاد گشت سپاه خدمت می کرد، اما پس از مدتی کارش شب و روز نداشت و برخی مواقع چندین شبانه روز به خانه نمیرفت.
تمام همتش را صرف مبارزه با منافقین کرد و نقش بسیار مهمی را در کشف و انهدام تیمهای ترور منافقین و خانههای تیمی آنان در مشهد ایفا کرد. در تاریخ 1360/7/25 زمانی که در خیابان دانشگاه مشهد در حال گشت زنی به همراه سه تن دیگر از برادران به نامهای شهید محمد صادق کریمی ، شهید مهدی باغبانی و شهید محمود مولائی بودند، مورد تعقیب مزدوران منافق قرار می گیرند و هنگامی که پشت چراغ راهنمایی چهارراه دکترا توقف میکنند توسط دو ماشین و موتور سوار محاصره میشوند و منافقین ایشان را به رگبار میبندند و هر چهار نفر به شهادت میرسند.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان از دیدار با خانواده شهید محسن سلطانی پریشان:
منزل چه کسی رو می خواین؟
_ آقای سلطانی
_ برین بلوک 3
انگار اینجا همه یکدیگر را می شناسند، مثل محلههای قدیمی!
...
طبقه همکف، یک در چوبی...
سلام...
یک اتاق سه در چهار، تختی گوشه اتاق، بالای تخت روی دیوار، عکسی که پایین آن نوشته شده شهید محسن سلطانی.
...
متولد سال 40 بود، دومین فرزند خانواده و به عبارتی اولین پسر. پدرمان کفاش بود. آن زمان منزلمان میدان شهدا بود. محسن و محمدصادق باهم می رفتند دبستان. بچه آرامی بود و زیاد اذیت نمی کرد.
برادر:« فقط دو بار کتکم زد! اونم بخاطر مردم آزاری هام بود...»
خواهر:«چند کلاس رفت که پدرمان مدرسهاش را عوض کرد. میگفت اونجا رو مذهب بچهها کار نمیکنند. راهنمایی بود که پدر مریض شد، برای همین ترک تحصیل کرد و وارد مغازه کفاشی شد، به هر حال کمک کارش بود.»
با شروع انقلاب هر دو وارد مبارزات شدند؛ اعلامیه پخش می کردند. تظاهرات و برنامه های انقلاب براشون روز و شب نگذاشته بود. به من می گفت :« هر وقت میای تظاهرات با حجاب کامل باش آخه ممکنه چادر از سرت بیفته...» به این مسائل حساس بود.
وقتی انقلاب به ثمر رسید وارد کمیته شد؛ از بچه های اطلاعات بود و خیلی با بصیرت. یادمه زمان بنی صدر می گفت:« به این آدم رای ندین، دلیلشو بعد می فهمید...»
دیگه وقت دامادیش بود. یک خانم معرفی کرد که براش برویم خواستگاری. میگفت دوست دارم زنم بسیجی باشه و حزب اللهی؛ اما نشد دامادش کنیم، منافق های کوردل مهلت ندادن.
قبل شهادت یک بار قصد ترورش را کردند اما موفق نشدند. تهدید هم می کردند... دل محسن به یک جای دیگر گرم بود؛ تهدیدها تو روحیهاش اثری نداشت.
یکی از منافقهایی که باعث ترورش شد از دوستان صمیمیاش بود.
روزی که می خواست بره لباس های نو و تمیزشو پوشید. گشت اون روز نوبت محسن نبود، به جای یکی از دوستانش رفت.
با سه نفر دیگه تو ماشین بودند. چهار راه دکترا، پشت چراغ قرمز. ظاهرا همه چیز از قبل هماهنگ بوده؛ یک ماشین از رو به رو میآید و به رگبار می بندشان. اون سه نفر همان جا شهید میشوند، اما محسن... فقط تیر به دستش میخوره، خودش را از ماشین میاندازه بیرون؛ در جوی کنار خیابان و به سمت منافقها شلیک میکند. منافقها برمیگردند و دوباره به رگبار می بندنش. وقتی بچههای کمیته رسیدند بالای سرشان محسن هنوز زنده بود، تو بیمارستان بهش خون نمیرسد و آنجا شهید میشود.
وقتی عوامل ترور را گرفتند، دوستش اعتراف کرد هدف برنامه ترور محسن بوده...
بعد شهادت محسن، پدر اجازه نمیداد گریه کنیم. میگفت مبادا دشمن شاد بشویم...
خودش تو تنهاییهاش گریه میکرد. خیلی اذیت شد، حتی سکته اولش به همین خاطر بود. سکته سوم، پدر را از پا در آورد. مادرمان هم بعد وفات پدر خیلی شکسته شد. اگر میبینید حرف نمیزند، دلیلش این نیست که فراموش کرده؛ بعد شهادت داداش هر بار که خواسته از محسن حرف بزند بغض اجازه نداده . . .