گروهک منافقین پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 30خرداد1360 به مبارزه مسلحانه روی آورد و با ترور های گسترده در نقاط مختلف کشور سعی داشت میان مردم رعب و وحشت ایجاد کند تا از این طریق حاکمیت نظام جمهوری اسلامی ایران را زیر سوال برده و قدرت را به دست بگیرد. از طرفی این گروه تروریستی از هیچ تلاشی برای از میان برداشتن افراد موثر در پیشرفت انقلاب فروگذار نکرد و خوش خدمتی اش به ایادی استکبار را به خوبی نشان داد. اکثر اعضای این گروهک که جوان های فریب خورده بودند پس از دستگیری شان اعتراف کردند سران گروهک منافقین با وعده های دروغین و ادعاهای پوچ آنها را فریفته اند و این گروهک با ادعاهای نافرجام و حمایت های کشورهای غربی پابرجاست.
ازجمله خیانت های منافقین ترور شخصیت های بهنامی چون شهید آیت الله دستغیب است که در ترور وی افراد دیگری نیز قربانی شدند. شهید محمدرضا رحیمی جوانمردی که زمان ترور شهید دستغیب به عنوان محافظ ایشان همراهش بود یکی از 12000 قربانی گروهک تروریستی منافقین است.
شهید محمدرضا رحیمیجوانمردی 2 فروردین۱۳۴۲ در شهرستان لردگان استان چهارمحال و بختیاری به دنیا آمد. فرزند اول خانواده بود، پدرش بهیار و مادرش خانهدار بود.
پس از پیروزی انقلاب با توجه به صدور حکم امام خمینی(ره) مبنی بر تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جزو اولین نیروهای داوطلب برای پیوستن به این نهاد بود و شش ماه در سپاه آموزش نظامی دید. اواخر سال ۱۳۵۹ به مدت سه ماه در جبهه آبادان حضور داشت و پس از آن به مبارزه با منافقین در شهر شیراز پرداخت که در همین مبارزات توسط منافقین شناسایی شده و یک بار هم مورد سوءقصد این گروهک قرار گرفت.
شهید رحیمی خرداد1360 ازدواج کرد؛ اما منافقین اجازه ندادند زمان زندگی مشترکش از شش ماه تجاوز کند.
در آن ایام با توجه به تهدیداتی که امام جمعه شهر شیراز، شهید آیت الله دستغیب، از سوی منافقین شده بود محمدرضا و چند نفر دیگر به طور داوطلبانه به تیم محافظین آیت الله دستغیب پیوستند.
آذرماه همان سال ترور شهید آیت الله دستغیب بدست منافقین کلید خورد و 20آذر1360 جنایت دیگری در پرونده ننگین منافقین به ثبت رسید. شهید آیت الله دستغیب و یازده تن از همراهان و محافظین وی از جمله شهید محمدرضا رحیمیجوانمردی در این عملیات انتحاری به شهادت رسیدند.
پیکر این شهید در گلزار شهدای دالرحمه شیراز به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید شرح مصاحبهای است با همسر و برادر شهید محمدرضا رحیمیجوانمردی:
بعد از هماهنگی تلفنی با خانم صفایی،همسر شهید رحیمی، مهمان منزلشان شدیم تا دقایقی گوش بسپاریم به روایت زندگی مشترکی که 6ماه بیشتر دوام نیاورد. خانم رحیمی که پس از شهادت همسرش با برادر شهید ازدواج کرده بود روایت دوران کودکی شهید را به او سپرد و برادر شهید صحبتش را اینگونه آغاز کرد:
«محمدرضا 2فروردین1342 در شهرستان لردگان به دنیا آمد. پدرمان بهیار و مادر خانه دار بود. سه برادر و یک خواهر بودیم که بعد از شهادت محمدرضا هم سه فرزند دیگر به خانواده ما اضافه شد.
زرنگ و باهوش بود و از بچگی مقید به رعایت احکام بود. صبح که از خواب بیدار میشد با گرمی خاصی با مادر سلام و احوالپرسی میکرد که انگار چند روز است او را ندیده است.
در دوران ابتدایی قرآن را با صوتی زیبا قرائت میکرد طوری که تحسین دوستان را برمیانگیخت. محمدرضا برای کمک به شرایط اقتصادی خانواده از 10سالگی اوقات فراغتش را به همراه برادر کوچکترمان کار میکرد.
در مسجد محلهمان قرائت دعای کمیل به عهده ایشان بود. او قبل از پیروزی انقلاب در زورخانه به ورزشهای باستانی میپرداخت؛ اما بعد از پیروزی انقلاب دیگر فرصت این کار را نداشت.
خیلی مردمدار و مهربان بود. با هرکس دوست میشد، رهایش نمیکرد.
در اوج فعالیت های مردم علیه رژیم پهلوی او که تازه سیکل گرفته بود با اندیشه های امام خمینی(ره) آشنا شد و به صفوف انقلابیون پیوست.
محمدرضا به امام خمینی(ره) بسیار علاقه داشت. همیشه میگفت: «فدای یک تار موی امام شوم.»
پس از پیروزی انقلاب با توجه به صدور حکم امام خمینی(ره) مبنی بر تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایشان جزو اولین نیروهای داوطلب برای پیوستن به این نهاد بود و شش ماه در سپاه آموزش نظامی دید. وی در بسیج نیز مسئولیت داشت. اواخر سال ۱۳۵۹ به مدت سه ماه در جبهه آبادان حضور داشت. بعد از اینکه دیگر نتوانست به جبهه برود به مادرمان گفت: «من در جبهه شهر خودمان که نزدیکتر است فعالیت می کنم.» مادر آن زمان متوجه منظورش نشده بود ولی منظور او مبارزه با گروهک منافقین بود.
بیشتر فعالیتهایش در شهر شیراز مبارزه با منافقین بود. طوری که توسط این گروهک شناسایی شده بود و در منطقه گل سرخ و دروازه سعدی شیراز مورد سوءقصد منافقین قرار گرفت.
از همان دوران کودکی اسم محمدرضا را روی دختر داییمان گذاشته بودند و بالاخره اوایل سال 1359 بود که نامزد کردند. در همان ایام محمدرضا در دوره آموزشی سپاه شرکت کرد و چند ماهی در جبهه بود. در طول مدت نامزدی که حدود یک سال طول کشید فقط یک بار همدیگر را دیدند. پس از آن در خردادماه 1360 در اصفهان عقد کردند و دو روز بعد از عقد، جشن ازدواج را در شیراز برپا کردند و زندگی مشترکشان را در منزل پدرم شروع کردند که عمر زندگی مشترک آنها فقط شش ماه بود.
قبل از شهادت:
در جبهه آبادان دوستی داشت که قبل از شهادتش به محمدرضا گفته بود اگر شهید شوم منتظر تو هستم تا بیایی. بعد از برگشت از جبهه چند بار خواب این دوستش را دیده بود که میگفت: «چرا نمی آیی؟»
چند شب قبل از شهادت به خاطر تهدیدهایی که از جانب منافقین شده بود کمی اضطراب داشت و نگران خانواده بود. مدام مراقب بود و اطراف منزل را بررسی میکرد. توصیه میکرد اگر کسی چیزی آورد یا در منزل انداخت دست نزنید چون منافقین از این قبیل کارها زیاد انجام میدادند. مثلا به خانوادهای به عنوان هدیه یخچالی داده بودند که در آن بمب کار گذاشته بودند و به محض باز کردن آن بمب منفجر شده بود.
شهادت:
روز جمعه ۲۰آذر1360 با توجه به تهدیداتی که امام جمعه شهر شیراز، آیت الله دستغیب، از چند روز قبل از سوی منافقین کوردل شده بودند محمدرضا و چند نفر دیگر، داوطلبانه به تیم محافظین آیت الله دستغیب پیوستند. قبل از اذان ظهر، آیت الله دستغیب که برای اقامه نماز جمعه رفته بودند در خیابان گودعربان در نزدیکی حرم مطهر شاهچراغ(ع) با انفجار عامل انتحاری گروهک منافقین، به همراه یازده تن از محافظین و همراهان از جمله شهید محمدرضا رحیمی جوانمردی به فیض شهادت نائل شدند.
خبر شهادت محمدرضا را که به مادر دادند صبر را در وجودشان می شد حس کرد. مادر میگفتند: «خدا را شکر میکنم که پسرم در این راه رفته است. خودش این راه را انتخاب کرده بود و خیلی دوست داشت شهید شود.»
عامل ترور:
عامل ترور، دختری 19 ساله به نام «گوهر ادبآواز» از گروهک منافقین بود که با بستن چند کیلو مواد منفجره TNT خود را به شکل خانمی باردار درآورده بود که وقتی به بهانه سوال پرسیدن از شهید دستغیب قصد داشت نقشه شومش را اجرایی کند، محافظین مانع جلو رفتن وی میشوند؛ اما او با اصرار به اینکه نامهای دارم که شخصا باید به آقا برسانم خود را به آیت الله دستغیب میرساند و با منفجر کردن مواد منفجرهای که به شکم خود بسته بود، شهید دستغیب و یازده تن از همراهان وی را به شهادت میرساند. شدت انفجار به حدی بود که بسیاری از پیکرها قابل شناسایی نبودند. دیوارها و کف کوچه و در منازل غرق خون بودند و هر تکه از اجساد مطهر شهدا گوشهای افتاده یا به دیواری چسبیده بود.