درگیری با منافقین
روز درگیری سر ظهر در خانه بود، بعد رفت. سفره را پهن کردم و هر چه منتظرش ماندم، خبری از او نشد، تا اینکه برادرش آمد و گفت: «خیرالله در درگیری با منافقین مجروح شده است.» به بیمارستان رفتیم. جمعیت زیادی آنجا بودند. گویا فرد منافق که باعث مجروحیت او شده بود، فرار کرده بود. من در بیمارستان کار میکردم. از طرف اتاق عمل به بخش جراحی مردان رفتم. دیدم او روی تخت دراز کشیده و ظاهرا سالم به نظر میرسد. تا من را دید، گفت: «پایم سر جایش است؟» پایش را بلند کردم و دیدم روی تخت افتاد. دویدم و پیش دکتر رفتم، گفتم: «او قطع نخاع شده است؟» گفت: «نه! فقط از او خون زیادی رفته است.» دکتر بالای سرش آمد. او را بلند کردیم و نشاندیم که دیدیم تیری در راستای نخاعش فرو رفته است. دکتر گفت: «فوری او را با آمبولانس به تهران ببرید.» به تهران که رفتیم، گفتند: «علاجی ندارد.» او را عمل کردند و تیر را از بدنش درآوردند. تا یک سال تکان نمیخورد. هم از نوزادم هم از او نگهداری میکردم. دو سال طول کشید تا روی ویلچر بنشیند. سال اول زخم بستر گرفته بود.
به نقل از زینب قادی، همسر شهید خیرالله خیری
غیرت شهید غیبی
زمان شاه مدارس مختلط بود و من آن زمان دبستانی بودم. حمید غیرتی بود و خیلی هوای من را داشت. به سفارش او یک صندلی کنار تختهسیاه گذاشته بودم و تنهایی روی آن مینشستم؛ با اینکه آنجا حسابی گچ میخوردم؛ اما تحمل میکردم. اینطوری هم من راحتتر بودم، هم حمید خیالش راحت بود.
به نقل از خواهر شهید حمید غیبی
وصیت پدر
ده روز قبل از شهادت پدرم، به منزلش رفتم و هنگامی که میخواستم آنجا را ترک کنم، گفت: «امکان دارد من بیشتر از چند روز دیگر کنار شما نباشم. مرگ حق است و چه خوب که خداوند توفیق شهادت را نصیب انسان کند. پس دعا کنید من شهید شوم؛ زیرا عاشق شهادت هستم. اگر شهید شدم، در مجلسم نقل و شیرینی پخش کنید و لباس عزا نپوشید تا دشمنان ما خوشحال نشوند.» پس از شهادت پدرم به وصیتش عمل کردیم.
به نقل از دختر شهید آستانه پرست