شهید عمر دادگر در سال 1340 در یکی از روستاهای مریوان متولد شد. پدرمان جراح سنتی و مادرمان خانهدار بود. خانواده ما بسیار مهماننواز و سخاوتمند بودند و در منطقه زندگیشان از جایگاه ویژهای برخوردار بودند. پدر خانواده فردی متدین و مذهبی بود و نسبت به تربیت فرزندانش حساسیت زیادی داشت. با توجه به جمعیت زیاد خانواده و وضعیت اقتصادی و زیاد بودن کارهای دامداری، فعالیتهای روزانه بین همه خواهرها و برادرها تقسیم شده بود. عمر نیز علاوه بر تحصیل در مقطع ابتدایی، در انجام کارها به والدینمان کمک میکرد. او به علت دور افتاده بودن روستا از شهر نتوانست ادامه تحصیل دهد و به این ترتیب به طور مداوم به کار دامداری روی آورد.
پس از گذشت چند سال برای کار به تهران رفت. او علاوه بر تهران هر از چندگاهی در شهرهای کرج و سنندج نیز برای کار رفت و آمد داشت.
با اوج گیری نهضت مردمی امامخمینی(ره)، عمر که فردی حق طلب و آزاده بود، به جمع انقلابیون پیوست و در راه رسیدن به آرمانهایش تلاش کرد. وی در سال 1357 با دختری از توابع مریوان ازدواج کرد و ثمره ازدواجش 7 فرزند است. او که تحت تربیت پدرمان فردی متعهد به احکام و اصول اسلام بار آمده بود، همیشه فرزندانش را به اقامه اول وقت نماز و انجام واجبات دین سفارش میکرد. او فردی مهربان و دلسوز بود و به رفاه و آسایش خانوادهاش بسیار اهمیت می داد.
پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و به وجود آمدن جریانات انحرافی و گروهکهای تروریستی، وی سعی میکرد با رعایت اصول اخلاقی و روی گشاده با عناصر گروهکها صحبت کند و آنها را به همراهی با نظام مقدس جمهوری اسلامی دعوت کند. کم کم این فعالیت ها باعث شد رهبران گروهک تروریستی دمکرات علیه او توطئه کنند؛ اما به لطف خدا هیچ گاه توطئه آنان موثر واقع نشد و عمر استوار در مسیرش گام برمیداشت.
پس از اینکه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مسئولیت برقراری امنیت کامیاران را به وی واگذار کرد، با استفاده از نفوذ در میان عدهای از اعضای گروهک دمکرات و جدیتش در کار توانست این مسئولیت را به خوبی به انجام رساند. به این ترتیب امنیت به شهر بازگشت و عمر به زندگی روزمره اش روی آورد.
21 تیر1386 بود. خانواده برادرم مشغول صرف شام بودند که فردی به منزلشان مراجعه کرد. عمر که فردی مهماننواز بود، او را به داخل منزل و صرف شام دعوت کرد؛ اما فرد مذکور از عوامل گروهک تروریستی پزاک بود و با اسلحهای 10 گلوله به عمر شلیک کرد و پا به فرار گذاشت. حسن، فرزند شهید عمر دادگر که 18 سال بیشتر نداشت، به کمک پدرش شتافت؛ اما عامل گروهک تروریستی او را نیز به شهادت رساند.
پس از گذشت مدتی از این حادثه گروهک تروریستی پژاک در اعلامیهای قتل شهید دادگر را به عهده گرفت و علت این عمل را دفاع از حقوق مردم کرد اعلام کرد.
شرحی بر مصاحبه با همسر شهید عمر دادگر:
«منزل ما در روستای جولانده قرار داشت. عمر در روستای دیوزناو زندگی میکرد. در سال 1357 به خواستگاریام آمد. به همراه مادر و برادر بزرگش آمده بود. از برخورد خوب او خیلی خوشم آمد، بسیار جوان محجوب و دینداری به نظر میرسید. پدرم ابتدا مخالفت کرد؛ اما در نهایت با پادرمیانی برادرم موافقت خود را اعلام کرد و مقدمات ازدواج ما فراهم شد.
زندگی من و عمر بسیار ساده آغاز شد. کلّ خرید ما یک دست لباس شد و مهمانانی که دعوت کرده بودیم برای عروسیمان تنها تعداد کمی از خویشاوندان نزدیک بودند.
بعد از عروسی مدتی را در منزل پدریاش همراه مادر و یکی از برادرانش زندگی کردیم. عمر برای تأمین مخارج زندگی در کارخانه بافندگی در تهران کار میکرد.
مدت زیادی از زندگیمان نگذشته بود. عمر از تهران بازگشت. گفت: «تردد برای من مشکل است و بهتر است که در تهران زندگی کنیم؛ اما ماموستا برادر بزرگترش که در شهر پاوه زندگی میکرد، اجازه نداد به تهران برویم و به همین خاطر به شهر پاوه رفتیم و در شهر پاوه زندگی جدیدی را شروع کردیم.
پس از مهاجرت به شهر پاوه، مدتی را در خانه برادر عمر سپری کردیم، بعد از آن خودمان خانهای اجاره کردیم و زندگی مستقلی را شروع کردیم. زندگی جدید ما مصادف بود با حضور گروهکهای ضدانقلاب در منطقه، اولین فرزند ما در پاوه به دنیا آمد. هنوز دو ماهش نشده بود که از پاوه به کامیاران نقل مکان کردیم. منزل کوچکی خریدیم. زندگی در کامیاران فصل جدیدی را برای ما رقم زد. عمر در کامیاران بیشتر وقتش را در سپاه میگذراند و کمتر به خانه میآمد.»
شرحی بر مصاحبه با دختر شهید، رقیه دادگر:
«آن روز مهمان داشتیم، داییام به همراه خانوادهاش به خانهمان آمده بودند. هنگام غروب پدرم خیلی اصرار کرد که داخل حیاط شام بخوریم، او علاقه زیادی به طبیعت داشت و هر وقت منزل بود، دوست داشت داخل حیاط بنشیند.
برادرم حسن بیرون رفته بود و هنوز برنگشته بود، او یک روز در میان به باشگاه میرفت، آن روز پنجشنبه بود و شیفت باشگاهش تعطیل بود. حسن به منزل برگشت. معمولاً در چنین مواقعی پشت کامپیوتر میرفت و کارهای درسی و یا شخصیاش را انجام میداد؛ امّا آن روز من و دخترداییام و یکی از خواهرانم با کامپیوتر کار میکردیم و احسن نیز به همراه پدرم و بقیه اعضای خانواده به حیاط رفت.
مادرم و خواهر بزرگترم سمیه، داخل آشپزخانه مشغول تهیه شام بودند. ناگهان صدای غیرطبیعی به گوش رسید. چند صدا پشت سر هم من را وادار کرد که به آشپزخانه بروم. مادرم غذا میکشید و زمانی که صدا را شنید فریاد زد: «یا حضرت محمد(ص)»
ابتدا فکر کردم که لاستیک ماشین ترکیده است. جلوی پنجره رفتم. پدرم جلوی در ایستاده بود و من سریع خودم را به او رساندم. مادرم نیز بلافاصله آمد و تا صحنه را دید بیهوش روی زمین افتاد. به صورت پدرم دست کشیدم. احسن نیز داخل کوچه افتاده بود. فکر میکردم او سالم است.
به صورت و محاسنش پدرم دست کشیدم. صحنه بسیار دردناکی بود. او را به بیمارستان رساندند. مدام از خدا میخواستم پدرم را از ما نگیرد. خبر دادند که پدرم شهید شده است. فکر میکردیم که احسن زنده است که خبر شهادت او را نیز پس از پدرم به ما دادند. پدرم برای احسن آرزوهای زیادی داشت، میگفت دوست دارم احسن درس بخواند و به دانشگاه برود؛ اما خداوند متعال سرنوشت دیگری برای او رقم زده بود.»