شهید اصغر عسگری 16فروردین1316 در اراک متولد شد. پدرش میوهفروش و مادرش خانهدار بود. شهید عسگری با ورود به دوران نوجوانی، فعالیتهای انقلابیش را شروع کرد و هر چه در توان داشت برای انقلاب در طبق اخلاص گذاشت. با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از کشورش در جبهه حضور فعالی داشت. وی در سال 1339 ازدواج کرد و حاصل این ازدواج هفتفرزند است.
با توجه به فعالیتهای شهید اصغر عسگری، منافقین او را شناسایی کردند و در تاریخ 13شهریور1361 او را در مغازهاش به شهادت رساندند.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با همسر شهید اصغر عسگری:
«سال 1339 ازداوج کردیم. یکی از آشنایان مشترکمان، مرا به خانواده همسرم معرفی کرد؛ چون پدرم همسرم و خانوادهاش را به خوبی میشناخت، با ازدواجمان موافقت کرد و کمی بعد، مراسم عقدمان را خیلی ساده برگزار کردیم.
من 15سال داشتم و آقا تقی23سالش بود.
فعالیتش در جبهه انتقال مهمات به خط مقدم بود، با این حال در جبهه دچار مجروحیتی نشد؛ اما وقتی در اراک بود، چندین بار قصد ترور او را کردند که ناموفق بود. یکبار به دستش تیر خورد و نزدیک بود دستش قطع شود که برای معالجه به تهران رفت و درمان شد. چندبار هم تهدیدش کردند. به یاد دارم با منزل ما تماس میگرفتند و میگفتند: «اگر شوهرت از این کارهایش دست برندارد، جنازهاش را برایت میآوریم.»
حاج اصغر از این تهدیدات باکی نداشت و بیشتر به فعالیتهایش ادامه میداد. نام حاج اصغر لرزه بر اندام منافقین میانداخت.
او میوهفروش بود. فرزند اول ما در سال 1341 به دنیا آمد.
اخلاقش با همه خوب بود؛ اما در حین بحث و دفاع از اسلام و انقلاب، سرسخت بود.
تقید زیادی نسبت به خواندن نماز اول وقت داشت. زمانهایی که وقت نماز در مغازه بود، به زیرزمین آنجا میرفت، اول نمازش را میخواند و بعد دوباره مشغول کار میشد.
در منزلمان مراسم روضهخوانی برگزار میکرد. ایمان قوی داشت. هر مشکلی برایمان پیش میآمد، میگفت: «فقط از ائمه درخواست کنید، انشاءلله برطرف میشود.»
چیزی برای خودش نمیخواست، هر چه داشت، میبخشید. هر وقت از طرف امام هدیهای دریافت میکرد، همه را به دوستانش میبخشید.
به افرادی که نظر خلاف انقلاب داشتند، میگفت: «زمان به شما حقیقت را نشان میدهد.»
گاهی که میدید در راهپیماییها افراد بیحجاب حضور پیدا کردهاند، میگفت: «مبادا به آنها حرفی بزنید که برنجند. بگذارید به اسلام و انقلاب علاقهمند شوند.»
حواسش به افراد نیازمند بود. گاهی وانتی میگرفت، پشتش را پر از مواد غذایی میکرد و بین افراد نیازمند پخش میکرد. در فامیل و آشنایان هم به همین شکل بود. هر کس از آشنایان به مشکلی برمیخورد، سراغ حاج اصغر میآمد.
وقتی قرار بود در خیابان مراسم سخنرانی حاجآقای کافی برگزار شود، تمام فرشهای خانه را جمع میکرد و آنها را در خیابان پهن میکرد و میگفت: «وسایلی که داریم باید در راه انقلاب استفاده شوند.»
همیشه در خانه ما باز بود و او مردم را برای خوردن غذا به داخل خانه دعوت میکرد.
زمانی که به شهادت رسید، سه روز اراک را تعطیل کردند.
سال 1361 مثل همیشه در مغازهاش، مشغول کارهایش بود که ناگهان موتورسواری جلوی مغازه مکث و به داخل شلیک کرد. تیری به حنجرهاش زدند و او همانجا به شهادت رسید.
وقتی همسرم به شهادت رسید، فرزندانم خیلی کوچک بودند. نبود پدرشان در آن سن کم، آنها را عصبی کرده بود. مدام گریه میکردند و در خواب جیغ میکشیدند. دیدن این صحنهها برای من خیلی دردآور بود.
منافقین خیال کردند با ترور انسانهای فعال و انقلابی میتوانند به جمهوری اسلامی ضربه بزنند؛ اما ما تا آخرین قطره خون خود این راه را ادامه میدهیم.»