مرگ را بر بودن در مجاهدین ترجیح دادم

سخنان مسعود اولادی در سمینار بازشناسی تروریسم فرقه ای

مسعود اولادی هستم از بچه های شمال کشور که بیکار بودم و مدت زیادی هم دنبال کار می گشتم و در ایران دست و بالم خالی بود. دوست داشتم کار کنیم و درآمد داشته باشم و ازدواج کنم . در ایران هم که مشکل بیکاری برای یک عده از جوانها وجود دارد و واقعیت جامعه ماست. من تراشکار بودم و در شرکتهایی که کار می کردم حقوقش کمی پایین بود. دوست داشتم قدمهای بلندتری بردارم و بیشتر پیشرفت کنم که از دوستانم شنیدم که اگر بروم به کشورهای خارجی و پناهندگی بگیرم، آنجا می توانم کار کنم و درآمد بیشتر و زندگی بهتری داشته باشم و همان چیزهایی که آرزوی بقیه جوانها هم هست. قبلاً برای همین قضیه هم به کشورهای ترکیه و ترکمنستان رفته بودم.

 

 

Sbtf16

 

در این سفر اخیر هم که رفته بودم به ترکیه دنبال کار می گشتم، دیدم یکی آمد با من صحبت کرد که از این رابطهای سازمان بود که تورهایی پهن می کردند برای آدمهایی که دارند در این کشورها می چرخند. من از آنهایی بودم که به پست یکی از اینها خوردم. بعد آمدند و گفتند تو دنبال چی می گردی، چی می خواهی؟ جریانت چیست؟ من هم برایشان توضیح دادم که من دنبال کار می گردم که درآمدش اینطوری باشد، من تخصصم این است، تراشکار هستم، این کارها را می توانم انجام بدهم، من حتی در رستورانها هم می توانم کار کنم، ظرف بشورم و... فقط دوست دارم درآمد داشته باشم. یکی از اینها به من پیشنهاد داد و گفت که اگر شما یک کاری با حقوق سه هزار دلار در ماه به تو پیشنهاد بدهیم، موافقی؟ من خیلی از این قضیه خوشحال شدم. گفتم چطور است؟ کجاست؟ گفت فقط تو باید با ما راه بیایی. هر چه که می گوییم گوش کنی تا کارت را راه بیندازیم. من آمدم یک شماره تلفن به من دادند تماس بگیرم، بعد گفتند از آنجا ما تو را می فرستیم دوبی، از دوبی می فرستیم به عراق، یک دوره شش ماهه کوتاه آموزش می بینی که در یک کشور سوم اروپایی کار کنی. شما باید یک دوره آموزشی آنجا ببینی که بعد از آن دوره ما شما را می فرستیم کار کنی و درآمد داشته باشی و می توانی زندگی تشکیل بدهی. من هم موافقت کردم. آمدیم و ما را فرستادند به امارات و شهر دوبی. یک مدت کوتاه آنجا بودیم و از آنجا هم با کشتی ما را فرستادند بندر ام القصر و بعد هم رفتیم بغداد و نهایتاً به کمپ اشرف. آنجا دیگر رسماً از ما خواستند و گفتند که شما باید یک چیزهایی را امضاء بکنید که شما عضو سازمان هستید، هوادار هستید و به این شکل می خواستند ما را عضوگیری کنند و در سازمان نگه دارند. من دیدم آن چیزهایی که آنها به ما گفتند با واقعیتهایی که می بینم خیلی متفاوت است. خیلی فرق دارد، من از همانجا ساز مخالف زدم و دیگر همیشه مخالف بودم. آنها هم شیوه های خوب و مدرنی برای توسری زدن آدمها دارند که از عملیات جاری گرفته، نوع برخوردی که می کنند یا شیوه زندگی که می کنند و حتی لباس پوشیدن. آنجا به ما گفتند اولین کاری که می کنید، باید لباس نظامی بپوشید. یعنی قدم به قدم ما را می آوردند جلو و با این سازمان آشنا می کردند. من گفتم اصلاً چنین چیزی را قبول ندارم و نمی خواهم در این نشست هایتان باشم. نمی خواهم در عملیات جاری یا چیزهایی که می گویید باشم. من نمی دانم اینها چیست. می گفتند نه! شما حضور داشته باش. ما گفتیم تو شش ماه اینجا باش تا تو را بفرستیم. تو شش ماه اینجا بمان. بعد طی این پروسه شش ماه یواش یواش با آن شیوه هایی که داشتند ما را نزدیک کردند به این سازمان. خود فهیمه اروانی و نسرین یا مهوش سپهری اینها در نشست هایی که می گذاشتند به ما می گفتند تو یکی چون از قائم شهر آمدی و در قائم شهر هوادار سازمان زیاد است، تو یکی باید انقلاب را قبول کنی. یعنی به زور و با هر طریقی که بود، ما را در نشست ها بلند می کردند و سوژه می کردند و اتفاقاتی که می افتاد، دوستان می دانند چطور است. باید بلند می شدی و راجع به ریز مسائل زندگی ات و آن چیزهایی که در ذهنت بود، باید صحبت می کردی. کارهایی که در ایران کردی، مسائلی که داشتی، با چه کسی دوست بودی، چه چیزهایی می گفتی همه چیز را باید می گفتی. آدمهایی که آنجا سیاسی بودند، آدمهایی پیچیده ای بودند. ولی چون ما آدمهای بی شیله پیله و ساده ای بودیم، آنجا همه چیزمان را می گفتیم. بابت این چیزها هم خیلی توسری خوردیم. یکی از شیوه هایی که هیچ وقت یادم نمی رود این بود که می گفتند در سازمان اصل بر عدم حمل تناقض است. یعنی هر چیزی که به شکل مشکل و تضاد با سازمان در ذهنت است، باید عنوان بکنی و این مسئله ات را ما حل می کنیم. من مسئله ام این بود که می خواهم از این سازمان جدا شوم. می آمدم می گفتم که بله من می خواهم بروم زندگی کنم نمی خواهم اینجا باشم. من را اصلاً شما اشتباهی آوردید. گول زدید و آوردید. این حرکتتان درست نبود. خواهش می کنم بگذارید من بروم. اینها از همین حرفی که می زدم استفاده می کردند، همین را چماق می کردند و می زدند توی سرم. در نشست ها می گفتند این بهنام (اسم مستعارم بهنام بود) زندگی طلبی دارد و مشکلش جیم است و روی همین مسئله کلی برای ما حرف و حدیث درست می کردند. همیشه هم تعدادی کاسه لیس در این جمع ها بودند که اساسی به ما حرف می زدند. در دوره پذیرش خودم، من ورودی سال 80 بودم من دقیقاً مرداد ماه سال 80 بود که به سازمان پیوستم. در سازمان یک انگی دارد به نام محفل. این که چند نفر با هم هم صحبت می شوند، این را بهش می گویند محفل. یعنی آنهایی که به این شکل حرفهای دلشان را به همدیگر می زنند. چنین چیزی در سازمان کاملاً ممنوع بود کسی نمی توانست به این شکل بنشیند، حرف بزند، از حرف دلش و مشکلات بگوید. اما یک تعدادی از بچه ها بودیم که واقعاً مشکل داشتیم. مثلاً یک نفر بود که از قبرس آمده بود و دقیقاً مشکلش مثل مشکل من بود. به این نفر می گفتند تو در قبرس با ماهی هشتصد دلار داری کار می کنی، بیا با ماهی سه هزار تا سه هزار و پانصد دلار برایت کار پیدا کنیم. آقایی بود به نام رضایی که بچه تهران بود، و آنجا اسمش امین بود، او دیگر کاملاً سیستمش جدا بود. قبل از جنگ عراق و آمریکا، آنطور که من شنیدم حتی نگذاشتند این نفر وارد قرارگاه بشود. یعنی چندین بار در پذیرش تجدید دوره شد. دیدم آنجا افراد زیادی هستند که شرایطشان مثل من است. ما که با هم صحبت می کردیم همیشه دنبال یک راهی بودیم که از این مخمصه در بیاییم. اما این فضا همیشه برای ما بود که می گفتند کسی که آمد در سازمان، اگر بخواهد جدا شود چنین شرایطی دارد. دو سال در خروجی سازمان می ماند، بعد از آن به استخبارات عراق داده می شود، هشت سال باید در استخبارات عراق می ماند و بعد از آن تحویل ایران داده می شد. ما هم فضای ذهنمان اینطور بود که مثلاً من که در ایران کار نداشتم، هشت سال هم آنجا بمانم، دو سال هم اینجا، ده سال بعد تازه برگردم به ایران؟ یعنی آینده ای برای خودم متصور نبودم. با خودم می گفتم اینجا می مانم با هر مشقتی که هست، تحمل می کنم تا یک روزی شاید یک اتفاقی بیفتد که بتوانم خودم را از این مسئله نجات بدهم. آن روزها برای من خیلی سخت می گذشت. خیلی به سختی می گذشت. به خصوص آن روزهایی تمام فکرمان زندگی بود و این شکل زندگی را دوست نداشتیم. اما عده زیادی از بچه ها بودند که افراد سیاسی بودند، هوادار بودند، با این سازمان چفت بودند. اما ما هیچ وقت وصله اینها نبودیم و بابت همین قضیه هم همیشه اذیت می شدیم. من خودم به شدت وزنم کم شده بود، مشکل روحی پیدا کرده بودم و از قرص های مسکن بسیار استفاده می کردم. در صورتی که در ایران ده دوازده سال رزمی کار بودم، ورزش می کردم، سرحال بودم، اما آنجا روحیه مان کاملاً برگشت. حتی توان ورزش کردن عادی هم نداشتیم. یکی این مسئله بود، به اضافه این که تعداد زیادی از بچه ها مثل من آنجا هنوز هم هستند که چنین شرایطی دارند و می خواستم عنوان کنم. یکی دیگر این که به ما گفتند برای این که شما از این شرایط در بیایید و با سازمان چفت شوید، با ما بحث طلاق شد. می گفتند شما باید زندگی و زن را بگذارید کنار و بیایید به سازمان بپیوندید. چنین چیزی برای من غیرقابل تصور است که بیایم زندگی را فراموش بکنم. من خودم اصلاً نمی توانستم چنین چیزی را برای خودم حل بکنم. آنها می آمدند همین قضیه را در نشست ها عنوان می کردند و تمام نشست ها ما سوژه یک بودیم و همیشه باید حرف می شنیدیم. حرفهایمان را که می زدیم چوب این حرفها را هم می خوردیم که عواقبش هم مشکلات روحی خودمان بود. یک مسئله دیگری که دوستان اشاره کردند، راجع به کار و نحوه برنامه روزانه بود. مثلاً من خودم اوایل که در پذیرش بودم روی این مسائل خیلی حرف داشتم که آقا من نمی خواهم بمانم، می خواهم جدا شوم و... اینها می آمدند روزانه یک برنامه مدونی برای ما می چیدند که کل روز من مشغول بودم. یعنی یک مسئولی به من چسبیده بود، کل روز را من مشغول کار بودم و وقت استراحت فرصتی برای فکر کردن نبود. من می آمدم دراز می کشیدم و می خوابیدم. دیگر اصلاً وقتی نداشتم که فکر کنم کجا هستم، برنامه چطور است، شرایط چطور است، چه کار می توانم بکنم، چکار نکنم، اصلاً یک چیز عجیب و غریبی بود برای من. استثنائاً پنجشنبه ها که فرصت استراحت بود و وقت دیدن فیلم سینمایی می شد، آن موقع می فهمیدم که زندگی ای هست، آدمها دارند زندگی می کنند، ما آمدیم اینجا چکار می کنیم؟ هدف چه بود و به کجا رسیدیم. از بخت خوب خودم و بسیاری از دوستان، این حادثه بین آمریکا و عراق و جنگ بین آمریکا و عراق باعث شد که آمریکا بیاید کشور عراق را تصرف کند و بعد از مدتی خود آمریکا بعد از مدتی که آمد عراق را تصرف کرد، تمام گروهها و سازمانها را خلع سلاح کرد که خوشبختانه یکی از آن گروهها سازمان منافقین بود. بعد از آن آمریکایی ها آمدند به سران سازمان گفتند که افرادی که مخالف شما هستند، باید رسماً از شما جدا شوند و بعد از این قضیه ما می آییم با تک تک نفرات مصاحبه می کنیم و اگر کسی مانده باشد، ما آن افراد را جدا می کنیم. بعد از جنگ شرایط خیلی برای ما جور شده بود، چون فرصت زیادی داشتیم، کارها یک خرده کمتر شده بود، اینها فشار را بر روی ما خیل کمتر کرده بودند که افراد ماندگاری شان در سازمان بیشتر شود. ما می توانستیم از افراد بالای تشکیلات چند تا هم محفلی خوب پیدا کنیم و با اینها صحبت بکنیم. اخبار را به ما اطلاع می دادند و ما می فهمیدیم چه خبر است. از این کانالها فهمیدیم که دیگر الان بهترین فرصت است که ما از این سازمان برویم بیرون. در قرارگاه خودمان نه نفر از بچه ها به فرماندهی یکی از همان افراد در رفتند و به کمپ آمریکایی پیوستند. بعد از یک مدت فهمیدیم که آنها دارند در کمپ آمریکایی زندگی می کنند و بالاخره قرار است که تعیین تکلیف شوند. من شخصاً برای فرمانده ام نوشتم که من قصد جدایی از سازمان را داشتم، چندین بار هم نامه نوشتم و الان هم می خواهم از سازمان جدا بشوم. اگر من را می فرستید که هیچ، در غیر این صورت من نمی مانم. مطمئناً راهی که بقیه رفتند را من هم می روم. یعنی من هم فرار می کنم. صدیقه حسینی، حسین ابریشمچی و حکیمه سعادت نژاد آمدند با من صحبت کردند به من می گفتند ما برای تو کار ردیف می کنیم و آن چیزی را که میخواستی بهت می دهیم، بین ما بمان و از ما جدا نشو. من مصرانه می گفتم که نه من تصمیم خودم را گرفتم و می خواهم جدا بشوم. خود حکیمه آخر نشست برگشت به من گفت از همان اول هم وصله جوری برای ما نبودی! باید یک جوری سر به نیستت می کردیم. خوشبختانه چون آمریکایی برای ما کارت صادر کرده بودند و دی ان ای ما را گرفته بودند و از این کارها کرده بودند، اینها در مرحله ای نبودند که بتوانند این کار را با ما بکنند. اما در مورد یک عده از آدمهای مخالف چنین کارهایی را کرده بودند. آمدیم به کمپ آمریکایی ها پیوستیم و بعد از آن بعد از حدود یک سال و هفت هشت ماه بود که در کمپ آمریکایی ها بودیم، آنجا اوایل روزهایی که در کمپ بودم همیشه چنین کابوسی با من بود که در خواب می دیدم من هنوز در کمپ اشرف هستم و با منافقین هستم. اصلاً به شکل کابوس این با من بود. خیلی اذیت می شدم و فشار روحی روی من می آمد. بعد زا یک مدت یواش یواش این کابوس از سرم خارج شد. فهمیدم که من دیگر جدا شدم و از اینها راحت شدم. یک نکته ظریفی که هنگام جدا شدن با من بود، این بود که الان تعداد زیادی هستند از بچه ها که در کمپ هستند و می خواهند از سازمان جدا شوند یا نه، اما شرایط سازمان را واقع می بینم. من خودم آنجا تمام شرایط سازمان را در ذهنم یک بار حلاجی کرده بودم و دیدم که روزانه دارم هزار بار می میرم. یک بار تصمیم بگیرم از سازمان جدا شوم هر اتفاقی که برای من بیفتد، می پذیرم اما از این سازمان جدا بشوم. یعنی زندگی ام در این سازمان تعیین تکلیف نشود. جایی به غیر از این سازمان زندگی ام تعیین تکلیف شود. الان هم از این انتخاب خودم خوشحالم و به خودم می بالم که چنین انتخابی کردم. جدا شدم و بعد از یک سال و هفت ماه هم از کمپ آمریکایی ها توانستم به وطن عزیزم ایران برگردم و الان هم مشغول زندگی عادی خودم هستم. یک حرفی هم دارم با آن نفراتی که الان در داخل کمپ هستند، یک سری افراد هستند هوادار بودند، سیاسی بودند، آنها می توانند خیلی راحت فکر کنند و تصمیم بگیرند. اما یک عده از آدمها هستند که شرایطشان مثل شرایط من است. یک عده از آدمها هستند که سازمان اینها را گول زد با تورها و شبکه هایی که در کشورهای مختلف دارد حالا یا کشورهای اروپایی یا کشورهای همسایه ایران، اینها را آورد داخل سازمان. حرفم این است که ما خیلی به زبان ساده صحبت می کنیم. آدمهای سیاسی و هوادار و... نبودیم. ما آدمهایی بودیم که دنبال کار بودیم و می خواستیم کار بکنیم. و دنبال کار بودیم. سازمان آمد ما را برد و به شکلی خواست ما را با فضایی که داشت هوادار خودش بکند، عضو خودش بکند و الان هم هیچ مشکلی بابت این که جدا بشویم از سازمان و به کشور خودمان برگردیم نداریم. مثلاً من به شخصه دارم زندگی عادی خودم را می کنم. و هیچ مشکلی در ایران ندارم. جالب این است که ما افراد سیاسی ای نیستیم، افراد هوادار مشکل داری نیستیم. ما افراد عادی بودیم که داریم زندگی می کنیم و نکته این قضیه این است که الان کادرهای بالای 15 سال، 20 سال، 25 سال هستند که حتی به اسم می توانم بگویم آقای هادی شعبانی، آقای ایرج صالحی، آقای رضا موسوی است که اینها از کادرهای قدیمی سازمان هستند و خیلی از دوستان دیگر، اینها هوادار بودند، در فاز سیاسی، فاز نظامی در سازمان بودند، اینها آمدند و به راحتی دارند زندگی می کنند. دیگر منی که یک آدم عادی بودم که می خواستم بروم دنبال کار و کار کنم و سازمان من را گرفت و نگه داشت، در یک نقطه ای توانستم یک تصمیم درست بگیرم و جدا بشوم، دیگر من نه سر پیاز هستم و نه ته پیاز. یعنی چیزی هم نمی دانم. در سازمان هم بودم در بحثهای سیاسی شان حرفی برای گفتن نداشتم. در بحثهای ایدئولوژیکشان هیچ وقت نمی توانستم وارد بشوم. نمی توانستم چیزی بگیرم. فهیمه اروانی بارها در نشست می گفت بهنام تو از این نشست چی گرفتی؟ من واقعاً نمی دانستم صحبت سر چیست و پرت و پلا می گفتم. بلند می شد می گفت چی داری می گویی؟ نشست این بود، تو چی داری می گویی؟ الان افراد قدیمی که جدا شدند دارند زندگی می کنند، پس یک فرصت خوبی است این دوستانی که آنجا هستند، به خصوص آنهایی که شرایطی مثل شرایط من را دارند، بیایند بنشینند از فرصت هایی که آنجا پیش می آید، من می دانم آنجا فرصت خیلی کم است و آدمها فرصت زیادی ندارند، کار و تلاش و... همیشه هم یک مسئول چفت آدم است که نمی توانی حتی فکر بکنی. از آن فرصت ها که پیش می آید استفاده کنند، بنشینند فکر کنند و یک تصمیم درست و حسابی در زندگی شان بگیرند. چون این مرحله، یک مرحله ای است که می توانند دقیقاً زندگی شان را متحول بکنند. بیایند مثل میلیونها آدم این کره خاکی یک زندگی عادی داشته باشند. این بحثی که می گویند آیا این گروه سکت هست یا نیست، معلوم است که سکت است. خیلی ساده، من با خانواده خودم نمی توانستم تماس بگیرم. من آدم ساده یک جامعه نمی توانستم با خانواده خودم تماس بگیرم. من نمی توانستم یک ارتباط تلفنی داشته باشم. من نمی توانستم با صمیمی ترین دوستانی که آنجا پیدا کرده بودم، راجع به مسائل خصوصی خودمان، ما جوانها خیلی حرفها برای گفتن داریم. نمی توانستم حرفی بزنم. هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. این سازمان اجازه نمی داد کسی از جایش تکان بخورد. حتی ما آنجا اخباری که می شنیدیم، وصل به اخبار روز دنیا هم نبودیم. اخبارشان، تلویزیونشان آن تلویزیون سانسور شده خودشان بود. روزنامه ای داشتند به نام بولتن که به دیوار می زدند و افراد می دیدند. مختصر راجع به اخباری از نقاط مختلف دنیا می نوشتند که فقط به درد خودشان می خورد. اخباری که به نفع خودشان بود آن را انتقال می دادند. منی که آنجا بودم واقعاً نمی دانم آن نفری که برگشت ایران چطور دارد زندگی می کند. زندگی اش چه شکلی است. الان من به عنوان کسی که برگشتم خیلی راحت و ساده دارم زندگی می کنم و خیلی خوشحالم از این تصمیمم و از دوستهای عزیزم که آنجا هستند مخصوصاً آنهایی که شرایط من را دارند خیلی راحت می توانند در یک نقطه ای بنشینند و تصمیم بگیرند و یک روزی هم مطمئناً از تصمیم درستی که می گیرند بابت جدایی از سازمان، حتماً راضی و خوشحالند.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31