با نگاهی به کتاب «پایی که جا ماند»
سازمان مجاهدین خلق(منافقین) در سالهای جنگ خدمات شایانی به دولت صدام کرد. آنها با تشکیل خانههای تیمی، اطلاعاتی در خصوص مناطق جنگی و وضعیت پشت جبهه را جمعآوری و به حزب بعث گزارش میکردند.
اعلام محل اصابت موشکهای عراقی و ارزیابی میزان تاثیر حملات موشکی عراق بر روحیه مردم، بمبگذاری و انجام عملیاتهای تروریستی در پشت جبهه، تحریک عوامل داخلی خودشان علیه نظام، انجام عملیات جاسوسی و شناسایی مکانهای نظامی و امنیتی، همچنین شناسایی محل استقرار نیروهای رزمنده، شناسایی و بررسی استعداد نیروهای ایرانی و میزان تجهیزات آنان و جوسازی، ایجاد شایعه بین مردم، از خدمات دیگری است که منافقین به رژیم متجاوز بعثی کردند.
اما در این بین به نقش منافقین در آزار و اذیت اسرا در زندانهای حزب بعث، آنگونه که باید پرداخته نشده است. آنچه که در ادامه میآید یادداشتهای روزانه سیدناصر حسینیپور از زندانهای مخفی عراق است که در بخشی از خاطرات ایشان به این تحرکهای بینتیجه منافقین اشاره شده است.
(«این دو نفر مو اسیر!»؛ این دو نفر اسیر نیستند)
شنبه 29مهر1368، تکریت، کمپ ملحق: بعدازظهر عراقیها دو نفر را با ضربوشتم وارد کمپ کردند. یکی از آنها لاغر بود و قد نسبتاً بلند و چشمان گودرفتهای داشت. نفر دوم میانسال بود و قیافهای گندمگون داشت. نگهبانها درحالیکه کتکشان میزدند، درون محوطه کمپ پرتشان کردند.
یکی از آنها لهجه تهرانی داشت. به بچهها گفته بود بسیجیام و جمعی لشکر 25 کربلا. خودش میگفت عراقیها مرا بهجرم فعالیتهای مذهبی از اردوگاه 18 بعقوبه اینجا تبعید کردهاند. نفر دومی خودش را جانشین یکی از گردانهای لشکر 10 سیدالشهدا(ع) معرفی کرد. غروب سامی صدایم زد، عربی و فارسی را قاطی کرد و گفت: «این دو نفر مو اسیر!»
سامی که نمیخواست از مترجم استفاده کند، بهم فهماند که آن دو نفر اسیر نیستند. بعد ادامه داد: «واحد جبههالتحریر، واحد منظمه مسعود رجوی!»
منظورش این بود که یکیشان عضو جبههالتحریر است و دیگری از نیروهای سازمان مجاهدین خلق(منافقین). آنها را که نشانم داد سعی داشت دیگران متوجه نشوند. آن دو نفر خیلی عادی در حیاط کمپ قدم میزدند.
سامی که به من اعتماد داشت. همیشه میگفت: «اگر تو نیروی اطلاعات و عملیات نبودی ولید این همه باهات بد نبود!» خیلی سعی داشت که کاری کند که ولید از روی کینه با من برخورد نکند؛ اما بیفایده بود. علت اینکه چرا مجبور شدم در المیمونه به بازجوهای سپاه چهارم عراق بگویم، نیروی واحد اطلاعات هستم، برایش گفته بودم. خوشحال بود حرفهایم را برایش میزدم. میدانست برای اینکه به عراقیها بقبولانم پیک علی هاشمی نیستم، مجبور شده بودم هویت واقعیام را افشا کنم. نمیدانم چرا این همه به او اعتماد داشتم و بیشتر حرفهایم را برایش میگفتم. بعضی از دوستانم میگفتند نباید این همه به او اعتماد کنی، بالاخره عراقی است. اما من دوستش داشتم. سامی به معنای واقعی دوستدار انقلاب ایران و امام خمینی رحمهاللهعلیه بود.
آرزویش بود در عراق انقلاب شود، سپاه پاسداران شکل بگیرد و خودش هم عضو سپاه پاسداران عراق باشد. وقتی حامد فحش میداد و میگفت: «لعنهالله علیکم ایها الایرانیون المجوس؛ لعنت خدا بر شما ایرانیهای آتشپرست.» سامی ناراحت میشد و به او میگفت: «ایرانیها مجوس نیستن، اونا مسلمانن؛ مسلمان که به مسلمان نمیگه مجوس!»
سامی بهم فهماند و تأکید داشت حواسم به آن دو نفر باشد و جز به کسانی که اعتماد دارم به کسی چیزی نگویم!»
تنها راه نجاتمون پناهندهشدن به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) است!
دوشنبه 1آبان1368، تکریت، کمپ ملحق: برایم سخت بود دو نفر که اصلاً اسیر نبودند در نقش اسیر کنارمان بازی کنند. آنها سعی داشتند با افراد مختلف ارتباط برقرار کنند، از بچهها حرف بکشند، فرماندهان را شناسایی کنند، چهرههای فرهنگی و تأثیرگذار را بشناسند، برای عراقیها جاسوسی کنند و... .
قبلازظهر سراغ یکی از آنها رفتم. به روی خودم نیاوردم چیزی میدانم. آنها مطمئن بودند هیچکس نمیداند اسیر نیستند. کنار یکی از آنها که نشستم سعی داشت دلم را خالی کند. از موقعیت نظامی و سکونتم پرسید. وقتی از شرایط و زندگی کمپ ملحق برایش گفتم، گفت: «هیچ امیدی نیست آزاد بشیم، تنها راه نجاتمون پناهندهشدن به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) است!»
قضیه آن دو نفر را به محمدکاظم بابایی، جعفر دولتی مقدم، علیاصغر انتظاری، حاج سعدالله گل محمدی و ع.م گفتم. در حیاط کمپ آنها را به بچههایی که نام بردم، نشان دادم. میخواستم حواسشان به آنها باشد. بچهها از روی کنجکاوی دوست داشتند بدانند چطور به ماهیتشان پی بردهام. هیچ نامی از سامی نبردم. بعدازظهر حامد احضارم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. قلبم تندتند میزد. میدانستم هر سری که از دو نفر گذشت، دیگر راز محسوب نمیشود. ع.م دوست سستعنصرم، قضیه را به یکی از دوستانش گفته بود. عراقیها مطمئن بودند باید موضوع از طریق یکی از نگهبانها به گوش اسرا رسیده باشد. بهجز عراقیها هیچکس از هویت واقعی آن دو نفر اطلاعی نداشت. آن دو در ملأعام به اتاق سرنگهبان نمیرفتند، سرِوقت نماز میخواندند، امروز و دیروز را روزه بودند. اهل ذکر بودند، به مسئولان عراق بهجز صدام فحش میدادند، تلویزیون عراق را نگاه نمیکردند، میگفتند ترویج بیعفتی است و... . اینها حالات و اعمال آنها طی این دو روز بود. نگهبانها در برابر دیگر اسرا با آنها همکلام نمیشدند و تحویلشان نمیگرفتند. قبل از اینکه وارد اتاق سرنگهبان شوم، سامی کنار در ورودی ایستاده بود. آرام و قرار نداشت، از نگاه نگرانش خیلی چیزها را خواندم. چشمان سامی حرفهای زیادی را با من ردّوبدل کرد. با نگاهش فهماند اگر از او چیزی بگویم، سرنوشت بدی در انتظارش خواهد بود. سامی حق داشت نگران باشد. شک نداشتم اگر نامی از سامی میبردم، بعثیها او را بهجرم خیانت به رژیم عراق و همکاری با دشمنان، به مرگ محکوم میکردند. شاید هم سالها در سیاهچالهای حزب بعث محبوس میشد.
سامی همیشه میگفت: «شما صدام و حزب بعث را نمیشناسید. صدام وزیر بهداری خودش را در جلسه هیئت دولت با گلوله به قتل رساند. صدام خون هزاران نفر از شیعیان بیگناه عراق را ریخته است. صدام به یک شیعه عراقی به زور بنزین خوراند، وقتی شکمش پر از بنزین شد، با گلوله آتشزا به طرفش شلیک کرد تا شاهد انفجارش باشد.» میگفت: «صدام اواخر سال (1385(ه.ق) که بر اریکه قدرت نشست، به وفاداری هرکه مشکوک میشد او را به جوخه اعدام میسپرد.»
قبلازاینکه وارد اتاق سرنگهبان شوم، سعی کردم با نگاهم به سامی بفهمانم آدم دهنقرصی هستم. وارد اتاق شدم. ستوان فاضل، ستوان قحطان، شفیق عاصم افسر و خود مؤذن، درجهدار بخش استخبارات آنجا بودند. شفیق عاصم که سؤالاتش توسط فاضل ترجمه میشد، پرسید: «شما چطوری یکی از اسرای ایرانی رو مأمور و جاسوس سازمان مجاهدین خلق(منافقین) معرفی کردهای؟» از سؤالش پیدا بود میخواست از من حرف بکشد، از طرفی هم میخواست ماهیت حقیقی آنها را کتمان کند. برای آن دو نفر که یکیشان عضو سازمان مجاهدین خلق(منافقین) و دیگری عضو جبههالتحریر بود، واژه اسیر را بهکار میبرد. به او گفتم: «فقط از روی حدس و گمان فکر کردم اونا جاسوسن، البته غیرمستقیم برای سازمان مجاهدین خلق(منافقین) تبلیغ میکردن، یکیشون به خودم گفت امیدی به آزادی نیست، باید پناهنده به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بشیم!» شفیق عاصم گفت: «به قد و قیافت نمیآد این همه زیرک باشی، خیلیها در این اردوگاه طرفدار آقای رجوی و خلق عرباند، اسیر هم هستند!»
نمیدانستم چه بگویم. ستوان تهدیدم کرد بگویم کی قضیه را به من گفته است. برای بار دوم همان حرف اولیام را تکرار کردم و گفتم: «فقط از روی حدس!»
ستوان از کوره در رفت، به ولید دستور داد مرا بزند. ولید که دستش سنگین بود، بعد از اینکه چند ضربه کابل به کمرم کوبید، به طرف پنجره پرتم کرد. هر دو عصایم از زیر بغلم زمین افتاد. گوشه ابروی سمت راستم به سنگ روی پنجره اصابت کرد و خون سرازیر شد. سروصورت و لباسهایم خونی شد. با همان وضعیت وقتی دیدند نمیتوانند از من حرف بکشند، ع.م را آوردند. او را که دیدم، قلبم ریخت. عراقیها از او خواسته بودند اقرار کند به او چه گفتم.
تنها زیرکی که به خرج دادم، به او نگفتم سامی این قضیه را به من گفته است. شاید خدا سامی را دوست داشت که برای این موضوع بچگی نکردم. به چشمان ع.م که نگاه کردم، شرم داشت. برای لحظاتی که به لباسهای خونی، ابروی شکافته و چشمانم خیره شد، خجالت میکشید. وقتی صحبت میکرد، نگاهش به نقطه دیگری بود. شاید فکر نمیکرد عراقیها او را با من رودررو کنند. خیلی از دستش عصبانی بودم. ناراحت بودم چرا این مدت، با او دوست بودم. چرا هیچوقت نتوانستم او را بشناسم. پشیمان بودم چرا موضوع را با او در میان گذاشته بودم، پشیمانیام دردی را دوا نمیکرد. همانجا توی دلم گفتم: «خدایا این یکبار من رو از این معرکه نجات بده، قول میدم به هرکسی اعتماد نکنم. هر حرفی را هرجایی نزنم و پختهتر عمل کنم! این دعا را از ته قلب و از روی ترس از خدا خواستم.» ستوان شفیق عاصم پرسید: «ها! ناصر استخباراتی، حالا چه میگی، بگو کدوم یک از نگهبانها قضیه رو بهت گفته؟»
-سیدی! من فقط از روی برداشت خودم یه چیزی گفتم!
بعد از شهادت و اقرار ع.م آسمان روی سرم سنگینی میکرد. از خدا کمک خواستم. میدانستم اقرار حقیقت موضوع چه مکافاتی برایم در پی دارد. ستوان شفیق دستور داد مرا به سلول انفرادی ببرند. با همان سروصورت خونی به سلولهای انفرادی اردوگاه که در ضلع جنوبی ساختمان فرماندهی قرار داشت، انتقالم دادند.
کدامیک از نگهبانها به شما گفته آن دو اسیر مأمور سازمان رجوی و خلق عرباند!
سه شنبه 2آبان1368، تکریت، کمپ ملحق، انفرادی: فکرهای عجیبوغریبی در مغزم دور میزد. در فکر سامی بودم. با اینکه درباره او چیزی به زبان نیاورده بودم، برایش میترسیدم. دلم مثل سیروسرکه میجوشید. می ترسیدم بهش شک کنند. به خودم مطمئن بودم که از سامی حرفی نمیزنم؛ اما میترسیدم که اذیتم کنند و تحمل بعضی از شکنجهها را نداشته باشم، کم بیاورم و مجبور شوم از سامی حرف بزنم. چند دقیقه بعد همین باور را هم از دست دادم. برای اینکه از فکر و خیال بیفایده نجات یابم شروع به خواندن قرآن کردم. قدری آرام و سبک شدم. سلول مثل تاریکخانه عکاسی بود. در قسمت بالای در سلول پنجره کوچکی بود که عراقیها از آنجا مرا زیرِنظر داشتند. درست مثل سلولهای دژبان مرکز بغداد. دلم زیادی هوای حسن وکیلی و دوستان جبههایام را کرده بود. به جاده خندق، حسن، احمد فروزان، هوشنگ روئین و سنگر اطلاعات که فکر میکردم، دلم میگرفت. دوست داشتم حسن با من اسیر میشد و در شرایط سخت کنارم بود. اگر حسن یا هوشنگ در تکریت بود اسارت لطف دیگری داشت. بعد از شهادت برادرم و رفتن احمد فروزان به قرارگاه رمضان به حسن و بچههای اطلاعات دل بسته بودم. با اصرار حسن، واحد تخریب را رها کردم و آمدم اطلاعات. اگر اصرار حسن نبود، در تخریب میماندم و الان اسیر نبودم.
بعد از نماز صبح خوابم برد. با بازشدن در سلول از جا پریدم. زندانبانی که تا امروز او را ندیده بودم یک نان صمون با یک ظرف حلبی که مقدار کمی شوربا بود، جلویم گذاشت. دو ساعت بعد از صبحانه مرا به اتاق بازجویی بردند. ستوان فاضل، شفیق عاصم و درجهدار بخش استخبارات با یک مترجم عربزبان دیگر آنجا بودند. افسر استخبارات همان سؤالهای روز گذشته را تکرار کرد.
- برای ما مهمه بدونیم کدام یک از نگهبانها به شما گفته آن دو اسیر مأمور سازمان رجوی و خلق عرباند!
گفتم «اسیر که نیستن اگه اسیر بودن شما با من کاری نداشتین!» در بد هچلی افتاده بودم. استخباراتی از جایش بلند شد. جلو آمد. زیرِ چانهام را گرفت. سرم را بلند کرد؛ بهطوریکه چشمم به چشمش بیفتد و گفت: «من تا حالا حرمت وضعیت جسمی تو رو داشتم؛ اما شما ایرانیها لایق احترام نیستین!» برخلاف میل باطنیام سعی کردم خودم را به مظلومنمایی بزنم، گفتم: «سیدی! رابطه ما و نگهبانها رابطه یک زندانی و زندانبانه. نگهبانها به ما اعتماد ندارن.»
افسران عراقی به نگهبانهای شیعه مشکوک بودند. نام نگهبانهای شیعه را میبرد و میخواست بداند کدامیک از آنها اسرارشان را فاش کرده. خودِ نگهبانهای شیعه و حتی نگهبانهای اهلسنت به هرکسی اعتماد نمیکردند. هریک از آنان به افراد خاصی اعتماد داشتند. علی جارالله به رامین حضرتزاد اعتماد داشت. سامی به من و حکیم خلفیان و دکتر مؤید به بهزاد روشن و کامبیز فرحدوست. بازجویی که به جایی نرسید مرا به سلول برگردانند. از نهار و شامِ بخورونمیر اردوگاه هم خبری نبود. آبم را هم قطع کرده بودند.
... قبلازظهر مرا بیرون بردند. از دیروز اسهال خونی گرفته بودم. هر چه را خورده بودم بالا میآوردم. افسر بازجو که آدم سمجی بود، بیشتر به دکتر مؤید مشکوک بود. میخواستند مرا قسم بدهند. نمیدانم موضوع قسمدادن را کی به آنها گفته بود. در بازجوییها هیچوقت ندیدم و نشنیدم کسی را قسم بدهند. افسر بازجو گفت: « میگن شما ایرانیها خیلی حرفهایی رو که به حالت عادی نمیگید، اگه قسمتون بدن میگید.» یکه خوردم. فکر میکنم جاسوسها و افراد خودفروخته این شناخت را به بازجوها داده بودند. افسر بازجو دستش را به طرف قرآن کشید.
- اگه به قرآن قسم بخوری که این قضیه رو عراقیها بهت نگفتن، باورمون میشه.
- قسم راست هم گناه داره!
- برای فرار از قسم این حرف رو میزنی!
دستور داد شنا بروم. به اجبار شنا رفتم. درحال شنارفتن بودم که یکی از نگهبانها دست راستم را با پوتینش لگد کرد. آجهای پوتینش را که روی دستم چرخاند صدایم درآمد. افسر بازجو گفت: «با شکنجه هوایی چطوری؟»
منظورش را نمیدانستم. دستور داد با طناب دو دست و یک پایم را بستند و به چنگک پنکه سقفی آویزانم کردند. با این کار مچ دست و ساق پایم زخمی شد. حدود سهچهار ساعتی آن بالا نگهم داشتند. احساس کردم الان است که مچ پایم از بدنم جدا شود. سرم گیج میرفت. نگهبانها با کابل به پایم میزدند و رحم نداشتند. یکیشان لیوان چایی را بهصورتم پاشید. چای داغ بود و صورتم را سوزاند. سر طناب را به میله آهنیِ پنجره بسته بودند و بدجوری نفسم بند آمده بود.
دلم میخواست بهشان بگویم هیچچیز بدتر از نفاق و دورویی نیست
یکشنبه 7آبان1368: با اسهال خونی از انفرادی نجات پیدا کردم. ضعف جسمیام طوری بود که نه توان حرکت داشتم، نه قدرت راهرفتن. بعدازظهر مرا به بازداشتگاه برگرداندند. ... در بین اسرا در جستوجوی آن دو جاسوس بودم. آمدنشان برای من شوم بود. آن دو، کار دستم داده بودند. هرچند ناشیگری خودم هم بیتأثیر نبود. میخواستم ببینمشان و بهشان بگویم ماه همیشه پشت ابر نمیماند. دلم میخواست بهشان بگویم هیچچیز بدتر از نفاق و دورویی نیست. در حیاط بازداشتگاه دنبالشان گشتم، سامی بهم گفت آنها را بردهاند اردوگاه 15.
گروهک دموکرات میخواست برادرم را ترور کند
برادرم سیدنصرتالله حسینی، قبل از شروع جنگ تحمیلی در بحران کردستان، سنندج و پاکسازی مریوان در مبارزه با اشرار و ضدانقلاب با شهیدان حاجاحمد متوسلیان، حاجعباس کریمی، حاجرضا دستواره و حاجرضا چراغی همرزم بود. گروهک دموکرات سعی میکرد او را ترور کند؛ اما موفق نشد. در کردستان او را با نام مستعار سیدمجتبی شفیعی میشناختند. یک روز که سیدنصرتالله برای یک مأموریت برونمرزی وارد خاک عراق شده بود، گروهک دموکرات، طی نقشهای ازپیش طراحیشده، به درِ خانه او رفته و تحت عنوان دوستان او یک ران گوشت گوسفند به خانمش داده بودند. فردای آن روز که نصرتالله از مأموریت برمیگردد، همسرش قضیه گوشت گوسفند را به او میگوید. سیدنصرتالله به خانمش گفته بود: «ازش نخورده باشید؟» خانمش گفته بود: «تو یخچاله، ازش نخوردیم!» او سراغ یخچال میرود، گوشت را برمیدارد و به حیاط خانه پرت میکند. گربهای که از گوشت میخورد هلاک میشود.
بمباران زندان دولهتو با دستور صدام و همکاری منافقین
سه شنبه 9آبان1368، تکریت، بیمارستان القادسیه: اسیر کُردزبانی را که در منطقه مرزی کردستان بهاسارت درآمده بود، آوردند. از بچههای اردوگاه 12 تکریت بود. سرش تاس بود. جسم نحیف و صورت لاغری داشت. با او همصحبت شدم. اصالتاً اهل دهوک عراق، منطقه زاخو بود. اما سالها خودش و فامیلهایش در یکی از روستاهای مرزی کردستان ایران زندگی میکردند. عراقیها در عملیات فتح پنج آن منطقه کردنشین و بیدفاع را بمباران شیمیایی کرده بودند. بر اثر این بمباران، همسر و پسرش را از دست داده بود. عراقیها بهعنوان یک اسیر کردزبان ایرانی با او برخورد میکردند. بدنش بهخاطر بمباران شیمیایی گاز خردل تاول زده بود. میگفت: «برادرم که از نیروهای معارض کرد بود، سال 1360 در زندان حزب دمکرات کشته شد.» تعریف میکرد، در اردیبهشتماه سال 1360 که رژیم بعثی عراق زندان دولهتو(1) را بمباران کرد، برادرش از کشتهشدگان آن زندان بود. از بس ناراحت بود، گفت: «اگر صدام دیوانه نبود، مردم روستای زاخو را که جزو استان دهوک عراق بود، بمباران شیمیایی نمیکرد و این بلا رو به روز مردم حلبچه نمیآورد.»
آخر شب، خون بالا آورد. عفونت ریههایش جوری بود که عراقیها میگفتند سل دارد. پرستارها از او خواسته بودند که در چند قدمی بقیه بخوابد، اما بچهها بهش میگفتند: «کاکصالح پرستارها برا خودشون میگن، ما پیش هم میخوابیم!»
من از بستگان مسعود رجویام، شما حق ندارید منو کتک بزنید!
شنبه 25 آذر1368، تکریت، کمپ ملحق: بعدازظهر چند اسیر را به کمپ آوردند. نام خانوادگی یکی از آنها رجوی بود. گویا از اردوگاه بعقوبه آمده بود. او با تیغ با یکی از اسرا درگیر شده بود. عراقیها او را به کمپ ما تبعید کرده بودند. قبلازاینکه بازداشتگاه او را مشخص کنند، با کابل به جانش افتادند. رجوی برای اینکه از ضربوشتم عراقیها خلاص شود، به نگهبانها گفت: «من از بستگان مسعود رجویام، شما حق ندارید منو کتک بزنید!» مطمئن بودم عراقیها را سرِکار گذاشته؛ اما سعد باورش شده بود او از بستگان رجوی است. تا مدتی با او کاری نداشتند. بعدها که چند نفر از اردوگاه بعقوبه به کمپ ما آمدند، یکی از اسرای عربزبان که او را میشناخت به حامد گفته بود: «این رجوی در بعقوبه هم از نام رجوی سوءاستفاده میکرد. دستش که رو شد، نگهبانان بهخاطر این سوءاستفاده تلافی کردند!»
شما و سازمان مجاهدین خلق(منافقین) نتونستید فکر ما رو عوض کنید!
شب، جلوی تلویزیون عراق جمع شده بودیم و تبادل اسرای دو کشور را تماشا میکردیم. عراقیها از تلویزیون آسایشگاه ما استفاده میکردند؛ مثل کمپ ملحق. وقتی تلویزیون اسرای عراقی را نشان داد، عراقیها را خوشحال نمیدیدم. آنها نتوانستند مکنونات قلبیشان را از ما پنهان کنند. یکیشان گفت: «ایرانیها از اسرای عراقی مشتی آخوند پرورش دادند!»
صدام از اسرای عراقی به بمبهای اتم تعبیر کرده بود. اسرای عراقی همه پیراهن سفید آخوندی پوشیده بودند و بعضاً دکمه آخر پیراهنشان را بسته بودند. نگهبانهای بیمارستان از این شکل لباس پوشیدن اسرایشان ناراحت بودند. میدانستند که ایرانیها به اسرای عراقی رسیدگی کردهاند و برایشان کم نگذاشتهاند.
به یکی از نگهبانها گفتم: «بازهم خداروشکر که ما آنقدر حقانیت داشتیم که بتونیم فکر اسرای شما رو تغییر بدیم، ولی شما و سازمان مجاهدین خلق(منافقین) نتونستید فکر ما رو عوض کنید!»
محمدکاظم گفت: «همین که برای اسرای شما ثابت شد ما مسلمانیم، آدمخور نیستیم و پاسداران ایرانی شاخ ندارند، خیلیه!»
ای کاش این قرآنها را در اردوگاه به ما میدادید
سرهنگ عراقی اسمهایمان را خواند و یکییکی برای سوارشدن از سالن فرودگاه به محوطه پرواز رفتیم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. دنبال فرصتی بودم تا نامهای را که چند شب قبل، خطاب به آقای کورنیلیو سومارو نوشته بودم تحویل بازرسان صلیب سرخ دهم. بازرسان صلیب سرخ همراهمان بودند.یکی از آنها اسمهایمان را کنترل میکرد. فرصت را غنیمت شمردم و به دور از چشم افسران عراقی نامه را به او دادم.
قبلازاینکه سوار هواپیما شویم، سرهنگ عراقی که فرد مسن و سبزهای بود، بههمراه چند نفر از مأموران سازمان مجاهدین خلق(منافقین) سروکلهشان پیدا شد. سرهنگ با ملایمت و مهربانی شروع به صحبت کرد و گفت: «هرکی بخواد میتونه پناهنده دولت عراق بشه، شما میتونید زندگی خوب و راحتی در عراق داشته باشید، اگه بخواید میتونید به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بپیوندید!»
بچهها به حرفهای سرهنگ اهمیتی ندادند و فرمهای پناهندگی را پاره کردند. فقط به ایران فکر میکردیم. ثانیهها چه دیر میگذشت. آنها به هر کداممان یک جلد کلامالله مجید که آخر آن نام نامبارک صدام نوشته شده بود، هدیه دادند و سوار هواپیما شدیم.
حاج سعدالله گلمحمدی گفت: «ای کاش این قرآنها را در اردوگاه به ما میدادید.»
پی نوشت:
1. بمباران زندان دولهتو در تاریخ 17اردیبهشت1360 با دستور صدام و همکاری سازمان مجاهدین خلق(منافقین) و استخبارات کرکوک توسط یک فروند هواپیمای بمبافکن شکاری صورت گرفت. نیروهای معارض حزب دمکرات عراق تعدادی از بچههای سپاه، کمیته، ارتش، جهاد سازندگی و کردهای مبارز مخالف رژیم عراق را در این زندان نگه داشته بودند. در این بمباران بسیاری از زندانیان به شهادت رسیدند.
مطالب مرتبط:
زندانی که منافقین برای اسرا ساخته بودند (۱)
زندانی که منافقین برای اسرا ساخته بودند (۲)