
کتاب «در دامگه حادثه»، به بررسی علل و عوامل فروپاشی حکومت شاهنشاهی میپردازد. این کتاب روایت مستندی است که عرفان قانعیفرد، گفتگویی با پرویز ثابتی؛ مدیر امنیت داخلی ساواک و از شکنجهگران معروف رژیم پهلوی، انجام داده است. «در دامگه حادثه» سال 1390 در لسآنجلس منتشر شد.
با توجه به اینکه در خاطرهنویسیها و گفتگوها، فرد خاطره گو و طرف گفتگو، سعی در تطهیر گذشتة خود دارند. در مطالعة این کتاب نیز باید توجه داشت که افرادی نظیر پرویز ثابتی، به دلیل داشتن گذشتهای نه چندان افتخارآمیز، سعی دارند که فعالیتها و اقداماتشان را توجیه و تفسیر کنند تا بتوانند با مخاطب خود ارتباط برقرار کنند. به همین دلیل است که در مطالعه و استفاده از این کتاب باید تأمل و کنجکاوی نقادانهای را سرلوحه کار قرار داد. با توجه به این نکته، اکنون به قسمتی از کتاب که چگونگی اعدامنشدن مسعود رجوی را روایت میکند، اشارهای کوتاه میشود. کمترین فایدهاش روایتی است که میتوان از یک فرد مسئول ساواک شنید.
قرار بود داستان مسعود رجوی را تعریف کنید.
رجوی در شهریور 1350 دستگیر شد و جزو 10 نفری بود که محکوم به اعدام شده بود. برادر مسعود، یعنی کاظم رجوی را من میشناختم... در سال 1336 باهم به مدت 1 ماه برای استخدام در آموزش و پرورش دورهای را طی کردیم و باهم آشنا شدیم.
کاظم رجوی پس از 1ـ2 سال برای ادامه تحصیل به اروپا رفت و در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، فعالیت میکرد. من هم برای مسافرتی به سوئیس رفته بودم و از طرف ساواک کاری داشتم و 8-9 سال هم از سابقه من در ساواک میگذشت. حوالی سال 1347 بود و خواستم که کاظم رجوی را ملاقات کنم که مثلا ببینم چه کاری میتوانم دربارة او انجام بدهم. به کاظم تلفن زدم و گفتم که: «مرا یادت هست؟»، گفت: «بله! کجا هستید؟ و همدیگر را ببینیم» و رفتیم و همدیگر را دیدیم. از او پرسیدم: «اینجا چه میکنی؟»، البته میدانستم و پروندهاش را مطالعه کرده بودم. به هرحال دیدم که خیلی هم سفت و سخت نیست و فقط یک انتقادهایی از شاه دارد، ولی زیاد مهم نیست... مسلما در آن موقع، هنوز نمیدانست که برادرش (مسعود) در شبکه مجاهدین خلق، فعالیت دارد. از من پرسید که شما چه میکنید؟ من هم گفتم که: «در نخست وزیری هستم»، گفت: «همان ساواک؟» من هم صراحتا گفتم: «بله!» گفت که: «خوب اینجا در سوئیس، چه میکنی؟»... خلاصه در حین گفتگو دیدم که دُمَش سست است و به عنوان نمایندگی ساواک در آنجا استخدامش کردم و به نماینده ساواک در ژنو، تحویلش دادم و ماهی 1000 فرانک سوئیس هم برایش حقوق گذاشتیم و مأمور ما شد و گزارشات برای ما میفرستاد.
تا اینکه سال 1350 که برادرش (مسعود) دستگیر شد، کاظم، فوری نامه نوشت و تلفن زد که: «آقا! دستم به دامنت، برادرم را نجات بدهید!» و من هم گفتم که: «ببینم چه کاری میتوانیم بکنیم و بعد مسعود، محکوم به اعدام شد. کاظم جاهای مختلفی هم میرفت و ضمن اینکه به من متوسل میشد، میرفت مثلا ژان پل سارتر را هم میدید که علیه اعدامها، کاری بکند و مسعود اعدام نشود. من یک گزارشی درست کردم که برادرش برای ساواک، این کارها و خدمات را کرده و مسعود رجوی را یک درجه تخفیف بدهیم»، شاه هم موافقت کرد و یک درجه تخفیف داده شد و مسعود رجوی اعدام نشد.
فکر کنم که تا حدی توانستید که مسعود را به ساواک جذب کنید؛ البته خودش منکر این قضیه است.
نه! در بازجوییها، نسبتا همکاری کرد و آرام بود. خبر یک درجه تخفیف را که دادیم به روزنامهها، نوشتیم که این 10 نفر محکوم به اعدام شدند و مسعود رجوی به علت اینکه در جریان بازجویی با ما همکاری کرده است، شامل یک درجه تخفیف شده است.
در واقع او را تخریب و بیاعتبار کردید.
بله! آن وقت در زندان معترض شده بود که: «نخیر، من چه همکاری داشتهام؟»، درحالیکه همکاری کرده بود، در بازجوییها، خیلی آدمها را معرفی کرده بود و جمهوری اسلامی هم چند سال پیش، بازجوییهایش را منتشر کرده بود. در زندان، گاهی زندانیها شلوغ میکردند، او میرفت و میگفت که شلوغ نکنید، درحالیکه مخفیانه فعالیتش را داخل زندان میکرد و تنها کسی بود که از همان گروه اول مانده بود و نتیجتا اتوماتیک، رهبر شده بود.
شاپور بختیار در کتابش از قول احمد میرفندرسکی (سفیر ایران در مسکو) نوشته است که: «کاسیگین برای اعدام رجوی، واسطه شده و دائما درباره رجوی با من حرف زده است.» میرفندرسکی گاهی با کاسیگین تختهنرد بازی میکرده اما این داستان که روسها واسطه شدهاند برای آزادی رجوی، ابدا درست نیست... متأسفانه یا خوشبختانه من واسطه شدم برای آزادی و زنده ماندن رجوی. [....]
البته مجاهدین خلق با شوروی تماس داشتند.
بله داشتند، ولی نه سر آن جریان! ارتباط آنها برقرار شده بود، بعد از انقلاب هم سعادتی که با شهرام، از زندان شهربانی ساری فرار کرده بود با KGB کار میکرد که دستگیر و اعدام شد. ارتباط با KGB در اروپا هم برقرار بود.
وقتی به حضرات آمریکایی میگفتیم، که: «اینها باKGB تماس دارند»، میگفتند: «نه!» و باورشان نمیشد. همان وقت که وحید افراخته را از مجاهدین دستگیر کردیم که 2 تا افسر آمریکایی (ترنر و شفرز) را کشته بودند و وحید افراخته یکی از آن ضاربین بود، شخصا در بازجویی به ترور، شفرز و ترنر اعتراف و گفته بود اسناد همه آنها را فرستادیم فرانسه و در سفارت شوروی به روسها در پاریس تحویل دادیم. ارتباطشان از آن وقت برقرار شده بود. چریکهای فدایی خلق هم ارتباطشان برقرار بود کما اینکه حسن ماسالی در کتابش درباره ارتباط KGB با چریکهای فدایی خلق، اعترافاتی کرده است.(1)
پی نوشت:
1-کتاب در دامگه حادثه-عرفان قانعی فرد-صفحات 281تا 283