
شهید محمدرضا چشمپوران 3فروردین1340 در مشهد در خانوادهای مومن و معتقد به دنیا آمد. پدرش شغل آزاد داشت و مادرش خانهدار بود. با پشت سر گذاشتن سنین کودکی تا اول دوره دوم متوسطه درس خواند و پس از ورود به ارتش در رشته بهیاری ادامه تحصیل داد.
پس از شروع جنگ تحمیلی، وی جزو اولین کسانی بود که برای نبرد با متجاوزین بعثی عازم جبهه شد. او پس از سه مرحله اعزام سرانجام در حالی که برای کمکرسانی به مجروحین عازم بود، مورد کمین عناصر گروهک تروریستی کومله قرار گرفت و در 6بهمن1359 در مهاباد به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با خانواده شهید محمدرضا چشمپوران:

«محمدرضا فرزند دومم بود. من 13 فرزند دیگر هم دارم. از همان کودکی پسر آرام و سر به راهی بود. درسش را تا ابتدای دوره دوم متوسطه درس خواند؛ اما با وجود اینکه درسش خوب بود، دیگر علاقهای به ادامه تحصیل نداشت. همیشه نظم و انظباتش مورد توجه معلمانش بود. کادر مدرسه آنقدر دوستش داشتند که بعد از شهادتش، مدیر مدرسه مراسمی جداگانه برای محمدرضا گرفت، میگفت: «محمدرضا آنقدر عزیز بود که با رفتنش داغی به دل گذاشت.»
خواهر و برادرهایش را خیلی دوست داشت. ساعتها مینشست و به آنها درس میداد یا زمانی را برای بازی کردن با آنها میگذاشت.
همیشه برای کمک به دیگران پیشقدم بود؛ حتی اگر کسی درخواست کمک هم نمیکرد. کمکهایش هم مالی هم غیر مالی بود. زمان شاه خیلی از مناطق فقط چند روز در هفته آب میآمد، محمدرضا وقتی از خانه بیرون میرفت، خیلی دیر میآمد. وقتی علت را میپرسیدیم، میگفت: «دیدم خانمها در صف آب ایستادهاند. اول کار آنها را راه میانداختم، بعد خودمان.» میگفتیم «تو چکاره هستی؟» میگفت: «درست نیست خانمها در صف بایستند و من بیتفاوت کار خودم را بکنم.»
پسر بسیار مودب و باحیایی بود. اگر کار خطایی میکرد و از او دلخور میشدم، از خجالت و شرمندگی سرش را بالا نمیآورد. اهل رفتوآمد بود. عید که میشد، از صبح تا ظهر به منزل تمام فامیل سر میزد.
بعد از گذشت این همه سال هنوز محمدرضا را به نیکی یاد میکنند.
بحبوحه انقلاب در پخش اعلامیهها و شرکت در راهپیماییها حضور فعالی داشت. حرف همیشگیاش این بود که هیچکس جایگاه امام را نمیشناسد.
مدتی شغل آزاد داشت؛ اما از آن راضی نبود و وارد ارتش شد. هجده ساله بود که ازدواج کرد. با همسرش در ارتش آشنا شد. مراسم ازدواج خوبی برای آنها گرفتیم و در نهایت آبرومند برگزار شد.
موقع انقلاب که ارتشیها با انقلابیون همصدا شده بودند، هر که را شناسایی میکردند، میکشتند، میگفتم: «محمدجان نرو!» او در جواب میگفت: «خون من از دیگران رنگینتر نیست. من هم یکی مثل آنها. لیاقت داشته باشم شهید میشوم، اگر نداشته باشم که هیچ.»
چون کارش بهیاری بود، هر کسی را میشناخت که مجروح یا جانباز بود، تزریقات را برایش بدون هزینه انجام میداد.
زمان جنگ از طرف ارتش به ارومیه منتقل شد. کارش کمکرسانی و امداد به مجروحین جنگ بود.
محمدرضا و چند تن دیگر، در ماشین امدادرسانی در حال رفتن به بهداری بودند که به کمین کوملهها برخورد کردند. کومله همه را به رگبار گلوله بست. دو ماه بعد از شهادتش فرزندش به دنیا آمد. از روزی که محمدرضا رفته است، قلب و روح و جان من را با خودش برده است.
خداوند سرکردههای گروهکهای تروریستی را عذاب دهد. قاتلان پسر من باید مجازات شوند. من از آنها نمیگذرم.»
بیشتر بخوانید:
منافقین بارها مادر شهید شکرآبی را تهدید به قتل پسرش کردند
سرنوشت غمانگیز کودکان در گروهک تروریستی منافقین