ایدئولوژی کومله کمونیستی همان ایدئولوژی حاکم بر حکومت کارگری روسیه در انقلاب اکتبر 1917 به سرکردگی لنین است؛ اساسا این دو حزب (کومله و حزب کمونیست ایران) جدا از هم نیستند بلکه کومله کمونیستی همان شاخه کردستانی حزب کمونیست ایران است. حزبی که وجود خارجی ندارد و نامی بیش نیست و زائیده خیالات سرکردگان کومله کمونیستی می باشد. (ایدئولوژی و مبانی فکری و اعتقادی کومله و حزب کمونیست ایران متأثر از مارکسیسم و کمونیسم است.)
حزب کومله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با همکاری عده ای از فرصت طلبان که با پیروزی نهضت امام خمینی(ره) به اهداف شومشان نرسیده بودند سعی کرد در ایران آشوب ایجاد کند. آن ها بخاطر اهداف شومشان تعداد زیادی از مردم بیگناه ایران را به خاک و خون کشاندند و خانواده های زیادی را از هم پاشیدند. در ادامه به شرح زندگی شهید حسن کاظمی میپردازیم. جوانی36ساله که توسط گروهک کومله به شهادت رسید.
شهید حسن کاظمي در بيست و پنجم دي 1323، درروستاي اسفه از توابع شهرستان شهرضا چشم به جهان گشود. پدرش قاسم، کشاورز بود و مادرش طوبي نام داشت. وی آخرین فرزند خانواده بود. در روستا تا ششم ابتدایی درس خواند. سال 1343 ازدواج کرد و به عنوان سرباز وارد ارتش شد سپس به استخدام هوابرد ارتش شیراز درآمد. چند سال بعد در دوره شبانه ادامه تحصیل داد و موفق شد در رشته ریاضی دیپلم بگیرد. او بعد از ازدواج صاحب 3پسر و 1 دختر شد.
در دوران قبل از انقلاب با آیت الله دستغیب به صورت مخفیانه و دور از چشم مسئولین پادگان همکاری می کرد. وی بخاطر فعالیت هایش در اواخر دوره حکومت شاهنشاهی دستگیر شد؛ اما با پیروزی انقلاب آزاد شد.
حسن کاظمی درشهریور 1359 برای پاکسازی کردستان از دست کومله و ضدانقلاب با گردانی راهی کردستان می شود. گردان آنها در نزدیکی سردشت کمین خورد و ایشان سرانجام در 18 شهريور 1359بر اثر اصابت گلوله توسط گروهک کومله به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهداي شهرضا واقع است.
بخشی از مصاحبه با همسر شهید کاظمی:
من و حسن آقا پسر عمه و دختر دایی بودیم. از بچگی در روستا با هم بزرگ شدیم. پسرعمه بزرگم ،برادر بزرگ حسن آقا، شوهر خواهرم بود. عمه ام از من برای پسر دومش خواستگاری کرد؛ اما پدرم می گفت من دو تا خواهر را با هم جاری نمی کنم و جواب رد به آنها داه بود. عمه ام چون می دانست حسن آقا ناراحت میشود به اوچیزی نگفت. آن زمان ایشان همراه پدرش کشاورزی میکرد.
یک روز که از کوچه ما عبور میکرد متوجه شد که سر و صدایی از خانه ما میآید. پرسو جو کرد و فهمید مراسم نامزدی من است. اینقدر ناراحت شده بود که به همان بیلی که از سر زمین آمده بود وارد اتاق شد و محکم بیلش را به زمین کوباند و گفت: «همین الان هر چه آوردهاید بردارید و از این جا بروید.» بعد هم داماد و پدرش را کتک زده بود. این طوری شد که بالاخره ما به عقد هم در آمدیم؛ اما چون پدرم هنوزاز رفتار او ناراحت بود زیاد نمیگذاشت با هم بیرون برویم یا حرف بزنیم.
برای اینکه عشقش به من را ثابت کند برایم 7 جفت کفش خریده بود تا هر زمان هر کدام را دوست دارم بپوشم! آن زمان این رفتارها خیلی در روستا صدا میکرد؛ با این حال حسن آقا در پی اثبات علاقه اش بود.
دو سال اول ازدواجمان را در همان روستا، در منزل عمهام سپری کردیم. دوست داشت برای همیشه کنار پدر و مادرش بماند؛ اما آنها می گفتند اگر این جا بمانی از زندگی عقب می افتی. سربازیاش که تمام شد به استخدام نیروی هوابرد ارتش در شهر شیراز درآمد. پدر و مادرش را هم با خودمان بردیم. پدرش2 سال بعد فوت کرد؛ اما مادرش با ما زندگی میکرد.
صبحش را با دست بوسی مادر شروع میکرد
صبح به صبح عادت داشت برود ناشتایی بگیرد. اول از همه بساط صبحانه مادرش را فراهم میکرد. وقتی میخواست به پادگان برود اول پیش مادرش میرفت و دستش را میبوسید. بعد از برگشت هم اول برای دست بوسی نزد مادرش میرفت.
دل پاک و قلب مهربانی داشت
هر چند وقت برای دیدن مادرم به شهررضا میرفت. خیلی دلسوز بود. هر بار که به آنجا میرفت پیرزن های محله را که فرزندانشان در شهرهای دیگر زندگی میکردند به همراه مادرم به زیارت شاه رضا، سید علی آقا میبرد.
نیروی انقلابی
با آیت الله دستغیب برای پیشبرد انقلاب همکاری میکرد. گاهی ایشان را به خانه میآورد؛ اما نمیگذاشت کسی بفهمد چه کار میکنند. به هر حال نیروی ارتش بود و اگرمسئولین پادگان میفهمیدند برایش بد میشد.
شجاعتش زبانزد بود
بیشتر اوقات ماموریت بود.سال1353 بین سلطان قابوس(پادشاه عمان) و پسر عمویش سر سلطنت جنگ شده بود. از ایران همه هوابردها مامور بودند که به عنوان چتر باز به کمک دولت عمان بروند. حدود3 ماه آنجا بود. آنقدر مردمدار و بااخلاق و شجاع بود که آوازه اش پیچید. در روستا بخاطر رشادت های حسن آقا به پدرش شیر قاسم میگفتند.
روایت شهادت
دوره افسری مرکز پیاده را به مدت 1 سال گذرانده بود. میخواست درجه افسری بگیرد که به مدت 3 ماه آنها را برای پاکسازی کردستان فرستادند. از تهران و شیراز و اهواز هر کدام یک گردان اعزام شده بودند. به کرمانشاه که رسیدند قرار بود ادامه مسیر را هوایی بروند که فرمانده پادگان کرمانشاه قبول نکرد.برای همین مجبور شدند زمینی ادامه بدهند.باید به سردشت میرفتند. حسن آقا فرمانده گردان بود. در نزدیکی سردشت، کومله ها غافل گیرشان کرده بودند. اول مهماتشان و تغذیه ای که به همراه داشتند را گرفتند و آتش زدند و بعد هم از گردنه های کوه به سمت شان تیراندازی کردند. در این تیراندازی یکی از سربازها تیر خورد و حسن برای نجات او رفت. زمانی که مشغول آوردن سرباز به محلی امن بود به پایش گلوله ای اصابت کرد. حسن آقا بعد از اینکه به بیسمچی رسید پیام عقبنشینی داد اما در همان لحظه گلوله ای به قلبش اصابت کرد و شهید شد. حدود سه روز جنازه شهدا آنجا رها شده بود و مقدور نبود آنها را عقب ببرند تا اینکه کومله ها جنازه شهدا را در حالی که لباس هایشان را از تنشان خارج کرده بودند پشت پادگان کرمانشاه رها کردند.