در آخرین روزهای سال 1394 با برادر حمید که اکنون از دانشمندان راهبردی کشور است، در یک مجموعهی علمی قرار مصاحبه داشتیم. گفتگو گرمتر و مفصلتر از آنچه تصور میکردیم، بود. برادر حمید در سالهای 61 تا 63 معاون امنیت (4000) واحد سپاه منطقهی سه کشوری بوده است.
- چرا حتی قبل از قیام مسلحانهی سازمان مجاهدین شمال کشور، منطقهای مستعد و برایش مهم بود؟
شاید یکی از علتهای اصلی این نوع فعالیتها شرایط خاص جغرافیایی و محیطی باشد. شمال محیط امنی برای اینها بود که بتوانند خود و کادرهایشان را حفظ کنند؛ مخصوصاً پس از این که ضربات بسیار سنگینی در شهرها و خانههای تیمی شهرهای بزرگ به آنها وارد شده بود. هم این که اینها سعی میکردند به نوعی حرکتهای انقلابی کشورهای دیگر را شبیه سازی کنند و به نتایجی برسند که انقلابیون دیگر کشورها با توجه به شرایط خودشان و با استفاده از این پوششها، شیوها و تحلیلها رسیدند.
فقط منافقین نبودند، بلکه گروههای دیگری هم در آن ایام دست به این کار زده بودند. از جمله اتحادیهی کمونیستها، که در منطقهی جنگلی آمل این کار را کرده و در جنگل حضور و رخنه یافته و آنجا را مأمن و پایگاه خودشان قرار داده بودند. گروهی از سازمان چریکهای فدایی خلق به نام حرمتیپور منشعب شده بود و در جنگلهای مناطق شمال کشور عملیاتها و تحرکاتی داشتند.
اینها در تحلیلهایشان مثلاً به حرکتی که انقلابیون کوبا و چهگوارا در کشورهای آمریکا لاتین و آفریقا انجام دادند و در جنگلها و مناطق صعبالعبور زندگی و با حرکتهایی سعی میکردند، نشان بدهند حضور دارند، استناد میکردند. غیر از شرایط خاص طبیعی و محیطی و شبیه سازی حرکت حضور و سازماندهی جنگل شاید شهرهای شمالی به لحاظ اجتماعی هم آمادگی داشتند.
واقعیت این است که به دلیل شرایط خوب آب و هوایی و مساعد بودن زمین و رواج کشاورزی و دامداری و وجود بعضی از صنایع در بعضی از شهرها، وضع مردم شمال به نسبت در مجموع بهتر از سایر مناطق است. بخش زیادی از تولید ناخالص ملی ما به فعالیتهای کشاورزی در شمال برمیگردد و یا سرمایهگذاریهایی که در آنجا شده است. تعداد افراد باسواد و تحصیلکرده در شمال بیشتر است.
یادم هست در بعضی از سالها بالاترین آمار را در زمینه باسواد بودن افراد در گیلان داشتیم. تیپ جوان هم در اوایل انقلاب مطالعه میکردند و کتابهای اینها را میخواندند، جوان و کم تجربه هم بودند و شاید آن مبارز برجستهای که در تهران یا شهرهای مذهبی حضور داشتند، در شمال کمتر بود و آن حضور گسترده و فعال را جز در شهرهای بزرگ نداشتند. به نظر من همهی این عوامل تأثیرگذار بودند، ضمن این که شاید تجربه گروههای انقلابی مبارز قبل از انقلاب مثل چریکهای فدایی خلق در قضیهی سیاهکل را هم داشتند. به هر حال جنگل محیط نسبتاً امنی برای این گروهها بود.
و یا شاید به لحاظ اجتماعی در منطقهی هشتپر و تالش که یک عده سنی مذهب زندگی میکردند و خیلی مقید به انقلاب نبودند – چون رهبری انقلاب با حضرت امام و جریان تشیع بود – شاید حضور اینها هم در شکلگیری فعالیت گروهها در جنگل بیتأثیر نبود، اما مهمترین عامل ضربات سنگینی بود که منافقین در سال 1360 خوردند و مجبور شدند خط فرار از کشور را در پیش بگیرند و رهبران و کاردهای درجه اولشان از کشور خارج شده بودند، اواخر سال 60 بود که ضربهی 19 بهمن را خوردند و موسی خیابانی و اشرف ربیعی کشته شدند و در اردیبهشت و خرداد سال 1361 هم ضربات سنگینی خوردند. یکی از دلایل پناه بردن به جنگل و مناطق صعبالعبور این بود که کارهایشان را حفظ کنند و همه به خارج از کشور نروند.
یادم هست در منطقهی جنگلی رامسر افرادی بودند که آمادگی جسمانی برای اقامت در جنگل را نداشتند. هم سنشان بالا بود، هم توان جسمانی برای تحمل سختیهای جنگل را نداشتند. اما اینها را فرستاده بودند که حفظ شوند.
- درگیری در شمال کشور قبل از 30 خرداد شروع شد، مثلاً ماجرای قائمشهر. آن موقع در بین افراد سپاه، مخصوصاً که اطلاعات هم تازه تأسیس شده بود، حس مقابلهی امنیتی با سازمان وجود داشت یا نه؟
قائمشهر یک شهر کارگری بود و محیطهای صنعتی زیادی داشت و سطح زندگی مردم عادی بود و طبقات متوسط و عادی در آن حضور داشتند. این گروهها اعم از چپ و منافقین سعی میکردند در محیطهای کارگری و جاهایی که محرومیتهایی بیشتری داشتند فعالیت بیشتری کنند و حضور پررنگتری داشته باشند. مضافاً این که عناصر قوی منافقین در آنجا خیلی فعال بودند. مثلاً در قائمشهر فردی به نام محمود مهدوی از کادرهای اصلی سیاسی منافقین و از بچههای قائمشهر بود.
- به محمود قائمشهر هم معروف بود.
بله هر جایی که اینها در قبل از انقلاب فعالیتهای قوی داشتند، آنجا پایگاهی فعالی داشتند. آن روزها دستگیریها و شکنجههای ساواک خیلی روی روحیهی جوانها تأثیذر میگذاشت و داستانهای مختلفی را هم در این زمینه نقل میکردند. منافقین و چریکهای فدایی خلق از کارهای ساواک خیلی استفاده و داستان سراییها کردند.
ساواک در سلمانشهر، متل قو جایی برای حفاظت پایگاه آمریکاییها داشت که در کنار دریا ایستگاهی برای شنود فعالیتهای هستهای روسها در قزاقستان زده و رادارها و سنسورهایی را نصب کرده بودند. هیچ فرد ایرانی حتی ساواک و نیروهای امنیتی هم اجازه نداشتند وارد شوند. بین آن قسمت و این قسمت یک رودخانه بود.
در آنجا دائماً میگشتند و مثلاً میگفتند مهدی رضایی را به اینجا آوردند و شکنجه کردند در آنجا بخاریهای بزرگی بود که مردم تا آن روز ندیده بودند و مثلاً آنها میگفتند مهدی رضایی را در این بخاریها کرده و سوزانده بودند. همه هم باور میکردند. داستانهایی مینوشتند که این چه کار و چقدر مقاومت کرد. این داستانها خیلی جذاب و تأثیرگذار بودند. منافقین به لحاظ کار فرهنگی و تبلیغی خیلی استاد بودند و آدمهای قوی تحصیلکردهای داشتند. هر جایی که اینها حضور داشتند، محوریت زیادی پیدا میکرد.
یادم هست بعضی از چریکهای فدایی مثل شیخالاسلامی در محلهای که زندگی میکردند، هنوز که هنوز است خیلیها چپی و چریکهای فدایی هستند. متأسفانه در آن منطقه روحانی تأثیرگذار خیلی کم بود و اگر بود قطعاً تأثیر زیادی میگذاشت و آن محله و منطقه کاملاً تحت تأثیر نظرات او قرار میگرفت. همان وضعیتی که شهید آیتالله صدوقی در یزد یا شهید آیتالله دستغیب و دیگران در سایر نقاط داشتند و اسطوره بودند؛ ولی متأسفانه روحانیون شاخصی در شمال نداشتیم.
ولی بابل به دلیل حضور مرحوم آقای هادی روحانی و آقای نورمفیدی، یک شهر مذهبی بود. در منطقهی ما یعنی تنکابن و شهسوار، آقای یوسفی اشکوری بود که از همان اول چپ کرد و الان هم در اروپاست و لباسش را هم در آورد. یادهم هست به ایدئولوژی میگفت رادئولوژی. تمام حرفهایش هم روی این میگشت که مثلاً چند خاطره با آقای دکتر شریعتی داشت. این جور حرفها و ادعاها خیلی مهم و تأثیرگذار بود. شاید یکی از علتها عدم حضور روحانیت مبارز شاخص در منطقهی ما بود.
اوایل انقلاب ما شاهد درگیریهای خیابانی با اینها بودیم که به قول خودشان میگفتند چماقدارها. یادم هست منافقین از هر فرصتی برای راه انداختن راهپیمایی و مظلوم نمایی استفاده میکردند. از سران منافقین برای سخنرانی دعوت میکردند و خلاصه نفوذ در این شهرها زیاد بود. منافقین واقعاً در بسیاری از شهرها در بین جوانان حضور و نفوذ داشتند و توانسته بودند خیلی از جوانان را جذب کنند.
آن هم جوانانی که شاید عمق بینش مذهبی نداشتند. بعضیها هم از این که میدیدند زنان این قدر در منافقین فعال هستند، خوششان میآمد یا سمبل یک زن مذهبی چریک بودند و دخترهای جوان هم بدشان نمیآمد در آن سن هم خدا را داشته باشند هم خرما را ! به هر حال زمینههای فعالیت منافقین در شمال و در سپاه هم این نگرانی وجود داشت.
- در آن دوران چه کسی فرماندهی سپاه بود؟
در سطح شهرستان رامسر، شهید سلیماننژاد بود. عناصر اصلی تیمی هم که در مرکز منطقهی 3 بودند، عمدتاً بچههایی بودند که از سپاه تهران آمده بودند. مثلاً مسئول اطلاعات شهید صادق بود. قبل از ایشان یکی از بچههای مجاهدین انقلاب بود که بعد از فرمان امام خمینی (ره) برای این که حزبیها از سپاه بروند، بعضیها ماندند، چند ماهی آقای بهروز بابایی بود که شهید شد.
- چه شد سپاه درگیر شد و بخش التقاط به وجود آمد؟
شروع کارم از سپاه شهرستان رامسر بود. خوب است الان که دارید بررسی میکنید، حتماً به آقای مهندس مشایی هم رجوع کنید. ایشان خیلی در آنجا فعالیت داشت و در کسوت رزمنده با یکی از همکاران ما در واحد اطلاعات کار میکردند.
شروع کار ما در شهر رامسر بود که در آنجا حضور داشتم. انقلاب فرهنگی که شد و دانشگاهها تعطیل شدند، در شهر خودمان که تنکابن بود، به عنوان بسیجی رفته بودم. موقعی که برگشتم، آقای مشایی که در دبیرستان همکلاس ما بود گفت منافقین در رامسر خیلی فعال هستند. بیا کمک کنیم با اینها برخورد شود. اینها آدمهای قوی تشکیلاتی هستند. ما هم بالاخره دانشجو هستیم. همین طور هم شد و تیمی از همکلاسیهای نزدیک ایشان به واحد اطلاعات آنجا آمدیم.
منطقهی ما بسیار بیسر و ته بود. علتش هم همین بود که واحد اطلاعات تحت سیطرهی مجاهدین انقلاب بود. امام آن موقع فرموده بودند کسانی که طرفدار گروهها و مجاهدین انقلاب هستند، تکلیفشان را روشن کنند. اگر میخواهند تشکیلاتی و طرفدار نظرات خود باشند از سپاه بیرون بروند. کلاً منطقهی ما ضعف داشت و خیلی نمیتوانستیم در منطقه هماهنگی کنیم. سرنخهایمان را میگرفتیم و میرفتیم.
در منطقهی 10 واحد تهران یک سری آموزشهایی به ما داده بودند که خیلی جالب بود و وقتی با آنها صحبت میکردیم، بچههای اطلاعات تهران خیلی به ما علاقه پیدا کردند، میدیدند ما گیرایی خوبی داریم و بسیار برایمان جالب است. مثلاً با بند 209 اولین بار در آنجا آشنا شدیم. سیروس لطیفی و دیگران را گرفته بودند و داشتند بازجویی میکردند و به ما هم نشان میدادند. برایمان آموزشهای خوبی بود. این که چگونه به لحاظ اداری تخلیه، ساماندهی، فایلبندی، فیشبرداری، تکنویسی و ... شوند، بسیار جالب بود.
ما اینها را به شهر و منطقهی خودمان آوردیم. شهر ما واقعاً از این نظر ممتاز بود. وقتی هم که آقای صادق به منطقهی ما آمد، دنبال ما فرستاد و گفت به اینجا بیایید. ما هم یک روز رفتیم و او را دیدیم و گفت به اینجا بیا و با من کار کن.
نه در منطقهی 3 چالوس. من آمدم و مسئول التقاط منطقهی 3 شدم. بعد من از التقاط آمدم و مسئولیت امنیت داخلی را به من سپردند. اولین تجربیات ما در درگیری با منافقین با خود ما به خرداد سال 60 برمیگردد و منافقین که در جنگل منطقهی رامسر و رودسر حضور داشتند. در خرداد سال 1360 چون آموزش و پرورش را پاکسازی کرده بودند، من هم در آموزش و پرورش کمک میکردم و هم در کارهای سپاه منافقین پراکنده شده بودند و فاز نظامی شروع شده بود.
آن وقت یکی دو تا تواب را پیدا کرده بودند. اینها را سوار ماشین میکردند و میرفتند و در شهرهای لاهیجان و شهرهای غرب با شهرهای استان گیلان و بسیاری از ردههای بالای شهر رامسر را با همین ابتکار پیدا کردند. مثل گشت عماری که در تهران از دانشجوها گذاشته بودند. یکی از همین بچههای تهران اصلاً به همین شکل ورود پیدا کرده بود. دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف بود، اینها میگشتند و هر کسی را که از دانشگاه شریف شناسایی میکردند، حتماً عنصر رده بالایی بود. این ابتکارات بدون این که تبادل شود، ولی با ذهن فعال بچههای با ضریب هوشی بالایی جا افتاده بود و ضربات بسیار مؤثری هم زدند. مثلاً چند تا از رده بالاهای رامسر را در لاهیجان و رشت دستگیر کردند.
یکی از خاطراتش این بود که کسی بود به نام اصغر کریمی، اصلاً اهل لنگرود و در رامسر بسیار فعال بود و نهجالبلاغه به اینها درس میداد. یکی از دوستان میگفت رفتیم و دیدیم این که اصغر کریمی است! با این که سابقهی انجمن حجتیه هم داشت و او را خوب میشناختند. میگفت کنار خیابان ایستاده بود و کباب میخورد. جالب اینجاست میرفتند و با پوشش این که مأموران مواد مخدر هستند، اینها را دستگیر میکردند.
همه بدون این که آموزش خاصی دیده باشند، روشهای کاملاً ابتکاری، بدیع و تجربه نشدهای را تجربه میکردند. تا اینها را دستگیر کنند. او را دستگیر کرده بودند و باورش نمیشد و میگفت اشتباه کردهاید. من ... هستم. میگفتند حالا به سپاه برویم ببینیم چه میشود. بعد او را میآوردند و با او صحبت میکردند و میبرید و اطلاعاتش را میداد.
ما در کلاس درس بودیم که یک مرتبه گفتند در کتالم با پوشش بسیجی به دو سه بانک دستبرد زدهاند. یعنی این سر سادات محله، سادات شهر امروز یک ایست و بازرسی گذاشته بودند، آن سر شهر هم همین طور و یکی هم سر جادهی اصلی و جادهها را بسته و سه چهار تا بانک را زده بودند و در آن موقع یکی دو میلیون ریال برداشته بودند. بعد هم سر قبرهای کشتهشدههایشان رفتند و سخنرانی کردند و نقاب و موهای پریشان داشتند، ما تازه متوجه شدیم در جنگل خبری هست.
بلافاصله بلدهای جنگل را که گالشهای همان منطقه بودند، فوری صدا زدیم و با آنها صحبت کردیم و راه افتادند. فکر میکنم دو روز بعد بود که آمدند و گفتند مقرشان را پیدا کردهایم. اینها در منطقهی شیشهری – اسم محلی به معنی جنگل شمشاد – در فلان ده، 5 – 4 تا چادر زدهاند و تعدادشان را هم شمردیم. حتی بعضیهایشان زن هم همراهشان بود. البته زن نبودند. آن قدر موهایشان بلند و پریشان بود که فکر کرده بودند زن هستند. به آنها نزدیک شده بودند. ما بلافاصله تصمیم گرفتیم برویم و روی اینها عملیات کنیم. خودمان هم لباس رزم پوشیدیم و از منطقهی بالای ییلاقی رفتیم. سعی کردیم کسی متوجه نشود و تلاش کردیم از شهرهای مجاور نیرو جذب کنیم. اما خیلی نتوانستیم جذب کنیم و خودمان راه افتادیم.
من بودم، آقای مشایی، مسئول تدارکات سپاه رامسر و مسئول مالی بودند. فرماندهی تیم ما را باید آقای شهید فرجی به عهده میگرفت. ما تیمبندی کردیم و بالا رفتیم که از منطقهی ییلاقی حرکت کنیم و پایین بیاییم. ساعت 12 شب راه افتادیم و همگی هم تفنگ دستمان بود. دو سه ساعت راهپیمایی کردیم و به سمت پایین آمدیم. هر تیم هم به عهدهی یکی بود، گفتند از اینجا بالا بروید.
قشنگ مثل روز یادم هست. انگار همین دیشب بود. اتفاقاً نشستیم و وصیتنامه هم برای خودمان نوشتیم. هنوز آن وصیتنامهای را که نوشتم، دارم. آمدیم و از دره بالا کشیدیم. یواشکی سرک کشیدیم و دیدیم چند متر آن طرفتر چادری هست. حالا مدام مراقب هستیم که آیا کسی در آن هست یا نیست. ساعت 4 صبح بود. در چادر اول رفتیم و دیدیم کسی نیست، اما خرت و پرت، سلاح، ملات و این چیزها بود.
ما که در اطلاعات بودیم و به این چیزها علاقه داشتیم، نشستیم و شروع به خواندن کردیم؛ ولی دیدیم که با کد نوشته شده است، با وجود این مطالبی را فهمیدیم. همهی برگههای کوچک بودند. اینها را جمع و جور کردیم و آمدیم و دیدیم بچهها گیج هستند و نمیدانند چه کار کنند.
سؤال کردم: فرجی کجاست؟ جواب دادند: فرجی برگشت. پرسیدم: چرا برگشت؟ پاسخ دادند: فرجی به راننده ما گفت تو برو و از بسیجیهای بین راه نیرو بردار و بیا. این گفت من نمیروم. میخواهم در عملیات باشم. بنده خدا شهید فرجی ما به خاطر نافرمانی این آقا گفت: خب! باشد پس تو باش، من بروم و نیرو بیاورم. فرماندهی عملیات خودش رفت و این آقا ایستاد و با ما آمد. پرسیدم: فرجی کجاست؟ چرا این بچهها این جوری آرایش بدی دارند؟ جواب دادند: خبر نداری؟ فرجی نیست.
یک شهید متفاوت بود که بعدها در جبهه شهید شد. به معاون شهید فرجی گفتم: این بچهها بدجوری پشت درخت ایستادهاند. مثلاً من اینجا ایستاده بودم و یکی دیگر کنارم ایستاده بود و همه هم کلاشها و ژ3ها را مسلح کرده بودند که به سمت پایینتر برویم، چون بالاتر را که میدیدیم، چادری چیزی نبود و میدانستیم پایینتر هست.
به ذهن خودم آمد که لااقل کمی بچهها را سازماندهی کنم که در یک خط قرار بگیرند و آرام آرام جلو بروند. یکی از بچهها مرحوم مرتضی شریفینیا مسئول تدارکات بود. پشت این درخت و یکی دیگر پشت آن درخت بود. دست مرتضی را گرفتم و گفتم اگر تو الان شلیک کنی به این بدبخت میزنی. بلند شو آن طرف برویم. همین را که گفتم انگشتش روی کلاش بود و تق یک گلوله شلیک کرد. کسی نباید شلیک میکرد. یک مرتبه همه برگشتند و با تعجب پرسیدند: چه شد؟ جواب دادم: هیچی! مرتضی اشتباهی شلیک کرد. خلاصه سعی کردیم یواش یواش جلو برویم. همین کار را هم کردیم.
جلو رفتیم و دیدیم تیراندازی شروع شد. ظاهراً همان موقع که این تیر شلیک میشود، اینها داشتند در چادرهای پایینتر برنامهی صبحانه اجرا میکردند. اینها را از بازجوییهای بعدی فهمیدیم. پرسیدیم: شما صدای تیر نشنیدید؟ جواب دادند: چرا یک مرتبه متوجه شدیم صدا آمد. گوش کردیم و گفتیم حتماً یک درخت از آن بالا افتاده است. ولی از آنجا که بیتجربه بودیم و افرادمان رزم جنگل بلد نبودند، در این تیراندازیها هیچ کدام از آنها را نزدیم. شاید نزدیک به چهارده پانزده نفر در آن محوطه بودند که وقتی میبینند به آنها حمله شده است و دارد تیراندازی میشود، همه فرار میکنند و هیچ کدام هم مجروح نمیشوند.
البته خودیها به هم آسیب زده بودند. مثلاً یکی از بچهها را دیدم که جلیقهی خشابش تیر خورده بود. پرسیدم: تو چطور تیر خوردی؟! جواب داد: بچههای خودمان تیر زدند. و جلیقهی خشاب به صورت یک جلیقهی نجات برایش عمل کرده بود. خلاصه اینها همه پراکنده میشوند. ما آمدیم و گفتیم بقیه دنبال آنها بروند و من که آنجا میدانستم مدارک، مستندات و ملاتهایشان خیلی باارزش هستند، با عدهای ماندم و همه را جمع و جور کردیم و در کیفهایمان ریختیم.
بعد همدیگر را خبر کردیم که چه کسی را توانستی بگیری و چه کسی را توانستی بزنی؟ هیچ کس حرفی نداشت و گفتند ما دیدیم هر کدام از طرفی در رفتند. سه چهار تا از بچههای آنها از گالشهای آنجا و بومی بودند، ولی اکثرشان بومی نبودند؛ اما منطقه را خیلی خوب بلد بودند.
درست در همین زمان که ما درگیر بودیم، شهید فرجی به روستای گالش محله میرود و از بسیج آنجا نیرو برمیدارد و به سمت بالا میآید. در حین بالا آمدن از تیم 30 نفره از جنگل رامسر، پانزده شانزده نفرشان از عمل جنگل به سمت جادهی مواصلاتی جنگل که جادهی ییلاقی بود، آمده بودند که در آنجا یک قرار تدارکاتی را اجرا کنند. قرار بود تیم شهر برایشان آذوقه و مایحتاجشان را بیاورد. تیم شهر را شناسایی کردیم و در داستان دیگری به دام انداختیم.
قصه آن هم جالب بود که به شما میگویم. تیم شهر که مثلاً باید ساعت 7 صبح با یک وانت میآمد و آرد، برنج، روغن، گوشت، لباس و چیزهای دیگر بیاورد؛ میبیند تردد ماشینهای نظامی، لندرور و وانت تویوتا زیاد است. نمیآید و اگر میآید در موضع توقف و قرار را اجرا نمیکند. اینها آن بالا کهدر موضع نشسته بودند، مسلط بودند. فرماندهای هم داشتند که اسم مستعارش کوروش و اسم واقعیاش مجید بازگونه بود که زنده ماند و بعد در ماجرای رفت که خواهم گفت.
دیدهبانشان میگوید من یک آمبولانس و پشت سرش یک لندرور نظامی میبینم. فرمانده در همانجا تصمیم میگیرد که روی این ماشین عملیات کند؛ یعنی از این بابت هیچ برنامهی خاصی نداشتند. اینها اجازه میدهند آمبولانس برود و لندرور را که رانندگی آن را شهید فرجی به عهده داشت، در پیچ جاده میزنند و همه را به شهادت میرسانند. الان در آن پیچ جاده، بنیادشهید یادواردهای برای شهدای آنجا درست کرده است. فقط یکی از آنها مجروح میشود ولی به شهادت نمیرسد.
اینها میروند و اسلحهها را جمع میکنند و تیر خلاص میزنند. بیژن و بهمن رحیمیان دو برادر بودند که در ماههای قبل از شروع فاز نظامی دستگیر شدند و من خودم آنها را بازجویی کردم. حسابی خودشان را به موش مردگی زده بودند و ما و سپاه هم بیتجربه بودیم و اینها را...
نه فیالواقع کاری هم نکرده بودند. اینها در ساعات استراحت حتی میآمدند و در حیاط سپاه با ما والیبال هم بازی میکردند. آنجا با خوشحالی میگفتند زدیم و فرماندهی سپاه رامسر را هم کشتیم! خلاصه اینها درگیر میشوند و دوستان ما هم متأسفانه به شهادت میرسند. ما هم خسته و کوفته هیچی هم گیرمان نیامده بود و هر چه وسیله و غنیمت بود جمع و جور و به سمت داخل حرکت کردیم. بلدهای ما هم تقریباً همان مسیری را که اینها به داخل شهر رفته بودند، آمدند. اینها احتمالاً در حین برگشت ما را میبینند، ولی با ما درگیر نمیشوند، چون میبینند عدهای دارند میآیند و مسلح هم هستند، درگیر نمیشوند و پراکنده میشوند و راههای دیگری را پیدا میکنند؛ چون قطعاً نسبت به ما با جنگل آشنایی بیشتری داشتند و با جنگل اخت بودند.
بعد ما دیدیم هلیکوپتر میآید و بالای سر جنگل میچرخد و تعجب میکردیم اینها چقدر برای این درگیریب زود نیرو فرستادند. خسته و کوفته به سر جاده رسیدیم. باران هم میآمد و حسابی گل و شل بود. سر جاده آمدیم و دیدیم بچهها زیادند، اما همه گرفته و غمگیناند و هیچ کسی هم حرفی به ما نمیزد. پایینتر آمدیم و دیدیم تمام عرض جاده که آن موقع خاکی بود، پر از خون است. خون بچهها در آنجا ریخته شده بود. پایینتر رفتیم و دیدیم لندروی که خودمان با آن آمده بودیم، سوراخ سوراخ شده است. فهمیدیم فرجی و بچهها در اینجا شهید شدهاند و خیلی برایمان سخت بود.
روزی که آنها به سادات محله آمدند، 15 خرداد بود و این عملیات در 20 خرداد 1361 صورت گرفت و ما بلافاصله بر آنها مسلط شدیم و دیگر اسطورهای شد. تمام این دو شهر و شهرستان تنکابن، رامسر و روستاها مثل درگیری سال قبل در آمل سنگربندی شدند. مردم هم ماشاءالله پای کار بودند. از بین این منافقانی که با آنها درگیر شده بودیم و پراکنده شده بودند و بلد هم نبودند. سه منافق در این مسیرها پیدا میشوند؛ مثلاً یکیشان در جادهی پایین آمده و راه را گم کرده و با آن قیافه جنگلیاش آمده بود. بچهها هم که همه گوش به زنگ بودند و آنها را دستگیر میکنند.
سه تای آنها دستگیر شدند. حتی اسمهایشان هم یادم هست. یکی حمید تن قطار که لاهیجانی بود، یکی هم بچهی شمال و رشتی بود، یکی هم مرتضی خان طالشی از حواشی شهر رامسر بود. شاید هم بیشتر از اینها به سمت جنگل و شهر آمدند و گم شدند، ولی به هر حال اینها بعداً همگی همدیگر را پیدا و تیمشان را کامل کردند. این اتفاق در آنجا افتاد و ما این افراد را بازجویی کردیم و بلافاصله هم این چند تا را ... یکی از همان دو تا رحیمیانها (بهمن رحیمیان، بیژن رحیمیان برادر بزرگتر) در تیم درگیری بودند. اینها دستگیر شدند. سه نفر بودند. این سه تا دستگیر شدند و بعد آمدیم و از آنها بازجویی کردیم.
قبلاً هم اتفاقی افتاده بود و چند ماه قبل یکی از این منافقها که همکلاسی ما در دبیرستان بود و من هم او را نشناختم، به تنهایی با یک راننده از تیم جنگل آمده بود، با همین حمید تن قطار دو نفری آمده بودند که بروند، بانک را بزنند. حالا چه نقشه و چقدر اصرار داشتند بانک را بزنند. آمدند و نتوانستند جالب بود. برای این که بیایند و بانک را بزنند، در یکی از جادههای نزدیک رامسر رفته بودند که به قول خودشان یک موتور را مصادره کنند که بروند و بانک را بزنند. موتور هم نداشتند.
میروند موتور را میگیرند. بندهی خدا رانندهی موتور با آن ارتزاق میکرد. بدو بدو خودش را با یک ماشین وسط راه میرساند و جلوی موتور میایستد و خودش را به موتور میزند و موتورش را میگیرد. آنها هم با اسلحه به سرش میزنند. بعد موتور را ول میکنند. او هم آدم زرنگی بود و سر شمع موتورش را کنده بود. آنها او را میزنند، ولی او موتور را ول نمیکند. اینها وقتی میبینند او این جوری است، ولش میکنند و ماشینی را نگه میدارند و سوار آن ماشین میشوند. این همه به قول خودشان برنامهریزی کرده بودند، سوار ماشین میشوند و رانندگی هم بلد نبودند! خلاصه یکی از اینها اعتراف نکرده بود که به جنگل وصل است.
جالب است. چون خاطرات هست و به شما میگویم. اسمش حسین و بچه چابکسر بود. وقتی او را به عنوان مشکوک میبرند، اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده بود. فقط خبرهایی شنیدند و این دو نفر ماشین آن بابا را هم میدزدند و فقط با دنده یک میروند. یکی از آنها خودش را با ماشین تا نزدیکی جنگل میرساند که همان حمید تن قطار بود. آن یکی دیگر در شهر÷ پلاس بود که او را میگیرند. او در شکمبندش یک نارنجک و یک کلت داشت.
کسی هم نمیدانست او را به اینجا میآورند و شروع میکنند از او بازجویی کردن که اسمت چیست؟ اسمم فلان است. کجا بودی؟ آنجا چه کار میکردی؟ نزدیک سادات محله چه میکردی؟ مریض بودم. ببینید اینجاهای بدنم جرب گرفته است میخواستم به آب گرم معدنی بروم. برای یک لحظه که میرود نارنجک و کلتش را روی پنجرهی دستشویی میگذارد و هیچ کس هم نمیفهمد.
بعداً یکی میبیند و میپرسد این کلت و نارنجک مال کیست؟ میروند و میفهمند. هر چه هم از این آقا میپرسند، مقر نمیآید که من به جنگل وصل بودهام. او را هم به منطقه میفرستند. بعداً وقتی این افراد دستگیر میشوند، اینها اعتراف میکنند که این آقا هم جزو آنها بوده است.
خلاصه این آقا به اضافهی بهمن رحیمیان و مختار خان طالشی را به دلیل این که مردم شهر خیلی اعصابشان خرد بود که یک عده از بچهها شهید شده بودند، بلافاصله پروندههایشان را تکمیل کردیم و به شورای عالی قضایی فرستادیم و تأیید شد. رئیس شورای عالی قضایی هم آقای موسوی اردبیلی بود.
اینها را آوردند و یکی را در گالش محله، یکی را سر قبر شهید فرجی در نظردشت تنکابن و یکی را هم در رامسر اعدام کردند. مردم همه جمع شدند. این جنگل رامسر بود. بعد از آن که این افراد آسیب میخورند، دیگر میدانستیم چند نفر هستند، اسامی آنها چیست، فرماندهشان کیست و در تعقیبشان بودیم.
خلاصه رامسریها پراکنده شدند و ما با اطلاعاتی که در اختیار داشتیم، اینها را تحت تعقیب قرار دادیم. بعد دوستان ما در منطقه هم آمدند و زحمت کشیدند و تیمهای جنگل را از سطح منطقه تقویت کردیم. ایستگاههایی را در منطقهی جواهرده و رودسر ایجاد کردیم و وقتی تعقیب میکردیم، کاملاً میدانستیم که اینها در حال عبور هستند و میخواهند به منطقهی رودسر برسند. چرا؟
چون در تیمشان افراد رودسری که با جنگل آشنا بودند، حضور داشتند. چند نفر بالاخره در این تعقیب و گریزها، جایی در جنگل منطقهی چابکسر و سرولات در ارتفاعات جنگلی گیر میافتند و با تیم جنگل و بچههای سپاه درگیر و حدود هفت هشت نفرشان کشته و چند نفر مجروح میشوند و ما اینها را دستگیر میکنیم و خلاصه دیگر از هم میپاشند. در این درگیری متأسفانه فرماندهی جنگل حضور نداشت.
در سال 1360 این بار بچههای تهران به ما خبر دادند و گفتند بلند شو بیا. ما در منطقهی رشت هستیم و یک رد داریم که به رامسر میخورد. اینها به بخش اجتماعی رشت آسیب زدند و تیم شهر و چهار پنج تا خانهی تیمی که یکی از آنها در کلاچای بود، یکی در انزلیب و دو تا در رشت بودند. ما که رفتیم، دیدیم حدود 15- 14 جسد را کنار هم چیدهاند.
یکی از بچههای تهران گفت: ببین! یک رد این جوری هست و تیمهایی در آستارا هستند. آن را به من مأموریت دادند و من رفتم و با ردهایی که داشتیم، هستههای آنجا را جمع کردیم. هنوز در سپاه رامسر بودم. ولی آن قدر که ارتباطات خوبی با بچههای تهران داشتیم، آمد و یکی دو تا رد هم به ما داد. به هر حال ردی هم از رامسر به ما داد.
رد آقای منافقی به نام مرتضی مثنی را از طریق سیروس لطفی گرفته بودند و در بازجوییهایی که از سیروس لطفی داشتند، یکی دو تا اطلاعات داده بود که میگفت بله، آنجا این جوری بود و در رشت با مثنی رفته بودم و این جوری. مثنی هم از باسابقههای قبل از انقلاب بود. مرتضی مسئولیت اجتماعی شهر رامسر را به عهده داشت. در یکی از این گشتها گیر بچههای سپاه افتاده بودند و میگفتند هر چه به او فشار میآوردیم حرف نمیزد.
برادر مسعود از بچههای اطلاعات سپاه را صدا میزنند و مسعود میآید و میبیند خودش است. یکی دو تا رد از سیروس لطفی داشت و این دیگر میبرد. گفت ببین اینها را سیروس گفته است. اینها را که میگوید او هم شروع میکند به دادن رد خانهها و اینها در واقع باعث چنین ماجرایی میشود.
پشتبندش بحث رودبار هم پیش آمده بود. تمام اینها دیگر تشکیلات شهر بودند. تیم عملیاتیشان هم همین آقای بازگونه بود که فرماندهی عملیاتشان و در قالب یک تیم جنگل بود. تیم کاملاً تشکیلاتی در رامسر بود. اینها که میبینند دائماً دارند ضربه میخورند، سازمان تصمیم میگیرد کادرهای مؤثر شهرهای شمالیاش را هم به تدریج به خارج از کشور ببرد.
از جمله کسانی که در حال خروج بودند، همین آقای مجید بازگونه بود که به همراه همسرش و تیمی که پوشش آنها بود، حرکت میکنند و به سمت ارومیه میروند که اینها را در رشت یا در حال خروج با ردهایی که مسعود در ارومیه داشتند، در حال اتصال بودند که به کردها بپیوندند و به خارج از کشور بروند، در ارومیه آنها را دستگیر میکنند.
- خود مسعود به ارومیه میرود تا اینها را بیاورد؟
مسعود اصلاً میرود، میایستد و بازجوییشان میکند. پرسیدم: این کوروش پدر سوخته چقدر مقاومت کرد؟ جواب داد: هیچی! گفتم: میدانی بعضی از نیروهای جزء جنگل چقدر مقاومت کردند؟ گفت: بله این لعنتی همه را به کشتن داده بود، ولی خودش ... بعداً هم معلوم شده بود مسئلهدار بود. معمولاً ردهبالاها اوضاع نامناسبی داشتند. خلاصه اینها را دستگیر و بازجوییشان هم میکنند و اطلاعاتشان را هم میگیرند و اطلاعاتشاتن را میدهند که آن هم باعث یک سری ضربه در منطقهی گیلان شد. بعد موقعی که اینها را میآوردند در گردنهی قوشچی به کمین کومله میخوردند.
اینها را زدند. مجید بازگونه و همسر یکی از آن پوششها را میبرند و آن وقت خود آن نیروی پوششی و همسر مجید بازگونه در ماشین مسعود بود که اینها زنده میمانند و میآیند. آنها را میبرند و ما خبردار میشویم که اینها در روستاها میروند و بعد هم آنها را تحویل منافقین میدهند. بعد هم منافقها حالش را میگیرند که چرا زود بریدی، اطلاعات دادی و از سیانور استفاده نکردی؟ اطلاعاتش منجر به لو رفتن چند خانهی تیمی شد.
مجید بازگونه بعداً برید. خیلی دوام نیاورد و اظهار تمایل و علاقه میکرد که بیاید و با جمهوری اسلامی همکاری کند، ولی نظر بچههای التقاط این بود که این کار را نکنیم، چون دستش به خون آلوده بود. نامرد دستور داده بود هفت هشت تا از بچههای ما را در جنگل کشتند. موقع برگشت هم در چندین عملیات شرکت داشت. یک آقای روحانی به نام آقای روحانی را قبل از این که به منطقه رامسر بیایند، کشته بودند.
روحانی منطقهی رحیمآباد بود، دو تا از بچههای روستایی و آشنا و بلد را که ما به آنها گالش میگوییم دستگیر کرده بودند و نان و این چیزها همراهشان بود. اینها را در همانجا شکنجه میکنند و میفهمند اینها آمده بودند که کمک برسانند و برای تیم اطلاعات جمعآوری کنند؛ اینها را پشت به پشت میبندند و برای این که صدای تیراندازی هم ایجاد نشود، میگویند هر کدام با سرنیزه و چاقو به آنها بزنند که کشته شوند وخودش هم اولین کسی بود که این کار را کرد.
آدم بسیار قسیالقلبی بود. موافقت نمیکنند. الان نمیدانم کجاست. خودم هم علاقمند شدم در اینترنت بچرخم و ببینم سرنوشتش چه شد؛ ولی مایل بود داخل کشور بیاید، ولی اینها موافق نبودند و میگفتند اگر بیاید باید اعدام شود.
این هم جنگل رامسر که بقایای آن به آنجا کشید. در چند تا از درگیریهای بین راه چند مجروح داشتند. آدمهایشان را دستگیر کردیم و غائله جنگل رامسر در همان سال ختم شد. تا وقتی که مردم نمیدانستند اینها در جنگل حضور دارند، آمدند و یکی دو تانک را زدند و در رودسر دو سه تا عملیات داشتند. حتی نماز جمعه را که در کنار هتل رامسر بود، شناسایی کرده بودند که امام جمعه را که پشت به جنگل و رو به مردم میایستاد، ترور کنند.
ما این اطلاعات را از ملاتهایشان به دست آورده بودیم. بعد چند نفر از اینها در آن درگیریها فرار کرده و پراکنده بودند و ما اینها را با ردهایی که داشتیم دستگیر کردیم. یکی از اینها را آورده بودیم و به عنوان این که خودمان جزو مجاهدین هستیم، به او وصل شده و او را در بازداشتگاه آورده بودیم و باورش نمیشد. میگفتیم به خدا ما پاسدار هستیم.
مایلم این قضیه را هم بگویم. این هم از آموختههای شهید سلیمان [ابوالحسن خورشیدی] و شهید صادق بود. اینها جزو بچههای فکری اطلاعات و در بررسی و تحلیل بودند. درست جنگل که ضربه خورده بود و ما آن شهدا را داشتیم و هنوز ضربههای سرولات پیش نیامده بود. یک روز دیدیم به ما گفتند دو نفر میخواهند بیایند و با شما صحبت کنند، آمدند و دیدیم این دو بزرگوارند. خودشان را معرفی کردند که من صادق و من هم سلیمان هستم. شروع کردن به بررسی این ملاتها.
همین جور بالا و پایینشان میکردند. شاید سال بعد بود که بولتنی از ستاد کل آمد و دیدم دست خط شهید سلیمان است که ساختار تشکیلات اینها را از لای ملاتها درآورده بود. خیلی نیروی قوی فکری بود. واقعاً بچه بااستعدادی بود. ما اصلاً ندیده بودیم منافقها سیانور استفاده کنند؛ ولی میدیدیم در ملاتهایشان نوشته بودند ما اینجا سیانور نیاز داریم، پرسیدیم این چیست؟ گفت قرصی است که در آب مقطر میریزند و زیر زبان میگذارند. بعضیها را هم مثل کیسه کوچکی آویزان میکنند که اگر خطری پیش آمد، آن را در دهانشان بگذارند.
حتی لابلای این ملاتها قراردادهای قطع اینها را دیده بودیم که اینها نوشته بودند اگر ما به هر دلیلی ضربه خوردیم، برای این که با کوروش فرماندهی جنگل ارتباط برقرار کنیم. چند تا نقطه گذاشته بود. مثلاً میگفت بیست و یک و بیست و پنجم هر ماه به اینجا میآییم و یک کیلو خیار میگیریم. این علامت سلامتی بود و بعد به آنجا وصل میشویم و میآییم و شما را پیدا میکنیم. حالا جنگل ضربه خورده و تیم شهر به دست به دنبال این است که با اینها ارتباط بگیرد و ارزیابی کند و ببیند وضعیتشان چگونه است، چند نفر زنده هستند، چند نفر به چه چیزهایی نیاز دارند.
یادم هست دو شب با شهید سلیمان و شهید صادق در نقاطی که قرار بود اینها بیایند و وصل شوند رفتیم و آنجا ایستادیم. ساعتهایش را هم مثلاً گفته بودند 8 شب، 8 غروب. یادم هست در آنجا پیاده شدیم و شهید سلیمان میگفت یکی از علامتهای سلامت این است که مثلاً اینها یک بچه را همراه خودشان میآورند و پوشک بچه را عوض میکنند و کنار جاده میایستند و پوشکش را اینجا میاندازند و این یعنی علامت سلامتی.
یا مثلاً کاپوت ماشینشان را بالا میزنند و با ماشین ور میروند که یعنی داریم ماشین را درست میکنیم. این ما هستیم. خیلی برای ما جالب بود. بعضی از اینهها را نمینوشتند، ولی بعضیهایشان را هم در این ملاتها بود. دو شب در آن تاریخها رفتیم، ولی نتوانستیم اینها را بگیریم. شب سوم دو نفر از دوستان سر قرار میروند. من نرفته بودم.
البته در بین اینها خیلی فعال بودم و خیلی به این موضوعات علاقه داشتم و محور این کارها بودم، ولی آن شب با اینها نرفتم. اینها میبینند ژیانی میآید و خانم و آقایی در ژیان بودند. کاپوت ماشین را بالا میزنند، بعد کهنهی بچه را عوض میکنند. اینها یاد حرفهای شهید سلیمان میافتند و به آنها مشکوک میشوند. ژیانی ماشینش را مرتب میکند و راه میافتد و نرم نرم به سمت رامسر میآید. حالا این کجاست؟ چابکسر که اردوگاههای دانشآموزی است. همانجا محل قرار وصلشان بود.
اینها میبینند ژیان راه میافتد و یواش یواش پشت سرش میآیند. ما یک پیکان داشتیم. دو همکار ما پشت او میآیند. این فرد احتمالاً ضد تعقیب میزند. او هم مشکوک میشود، چون ماشینی پشت سرش راه افتاده بود. خلاصه از رامسر به سمت تنکابنت میآیند و حتی از فرودگاه رامسر هم رد میشوند. بعد میگویند چه کار کنیم؟ بنزینمان دارد تمام میشود. یکی از ایرادهای کار هم این بود که برای چنین مأموریتی باید باک ماشینشان پر از بنزین میبود. یک خرده از دو راهی سادات محله هم رد میشوند. بعد میگویند تا آخر که نمیتوانیم دنبالش کنیم و ماشین را نگه میدارند.
آقا! بیا پایین ببینیم چه کسی هستید؟ بعد یکی دو سؤال میکنند و میگویند باید با هم به سمت سپاه منطقه برویم. ماشین را جلو میاندازند و خودشان عقب میروند. حالا عوض این که خانم را با بچه پیش خودش نگه دارد و یکی دیگر برود آنجا و سوار شود، این کار را هم نمیکند و با اینها راه میافتند. ژیان دنده یک و دو میزند و یک مرتبه میبینند ژیان به سمت جادهی فرعی سادات محله میپیچد. اینها تعقیب میکنند و به او ایست میدهند. او به همان جایی میرود که از جنگل آمده و بانک را زده بودند.
از آن هم رد میشوند و در جادهای که در دل جنگل میرود، تفنگشان را هم در میآورند و تیراندازی میکنند و مرد گلوله میخورد. ماشین میرود و به جایی میخورد و متوقف میشود و اینها با تفنگ بالای سر آنها میآیند و میبینند آن مرد و زن همدیگر را در آغوش گرفتهاند و یک بچه هم آن وسط افتاده است. میبینند آنها حال خوشی ندارند. سیانورهایشان را در آورده شکسته و در شرایط بدی بودند.
به ما خبر میدهند چنین اتفاقی افتاده است و این دو نفر را به بیمارستانت بردهاند. فوری دویدیم و به بیمارستان رفتیم و به دکتر گفتم باید اینها را نجات بدهی. دکتر گفت نمیدانم اینها چهشان هست؟ هر کاری میکنیم حالشان درست نمیشود. دیدم اینها دارند به حال بدی نفس میکشند، چون آنهایی که سیانور میخورند بلافاصله در سیستم تنفسیشان مشکل ایجاد میشود. بچه سالم ماند. ولی جفت آنها از بین رفتند، چون تجربه نداشتیم که باید چه کار کنیم. هر دو هم بعداً شناسایی شدند که چه کسانی بودند. زن اهل روستای باجارگه بود و مرد اهل روستایی به اسم چه مثقال.
- ماجرای جنگل تالش که شاید اوج کار منطقهی 3 هست که یکی یکی اینها را از بالا، پایین میآوردند، روایت کنید. پیکی که قرار بود از خارج بیاید...
به نظر من اوجش آنجا نبود. اوج فعالیتها در جنگل قائمشهر بود.
- پس جنگل قائمشهر را اول بگویید.
اولش این جوری بود که ما در قائمشهر کار کردیم و از تجربیاتش در تالش استفاده کردیم. بعد از این ماجراها که به منطقهی 3 آمدم – در اواخر 1360 و اوایل 1361 – شهید صادق آمده بود. یکی از بچههای التقاط به من گفت مسئول التقاط واحد اطلاعات سپاه و همکارانش یک کیس دارند و به تیمی مسلط هستند. الان هم بچهها در بابلاند. خانهشان هم در خزرشهر است و تیمها هستند. خیلی برایم جالب بود. رفتم و با آنها نشستم و دیدم بچهها کاملاً سوارند.
- چه کسانی از تهران آمده بودند؟
تیم تعقیب و مراقبت بودند که دانشجو بودند. بچههای بسیار باادب و با اخلاقی بودند. ما نشستیم و دیدیم میگویند امروز خرخاکی این جوری رفت. آن یکی این طرفی و شغال آن طرفی. گفتم اینها چه میگویند؟ خرخاکی کیست؟ گفت خودمان برای اینها اسم مستعار میگذاریم که احیاناً اگر شنود داشته باشند، از بیسیمها نفهمند منظورمان کیست. به چند خانهی تیمی مشکوک بودند. یک روزی هم تعدادی از مسئولان التقاط آمدند و گفتند تشکیلات این جوری است، منافقین این جوری هستند، یک بخش شهری دارند و یک بخش ارتشس و قبل ازر این که عملیات شود، شما باید اینها را شناسایی کنید.
اینها فعال بودند و ما هم با اینها آشنا شدیم و یک دوره آموزشی برای ما بود که بر اساس آن بعداً تیمهای " ت.م " و تیمهای مراقبت ثابت را راه انداختیم و تجهیزشان کردیم. از آموزههای آن دوره بود. آن موقع هم وقتی بود که خانههای تیمی در ردههای خیلی بالای سازمان در تهران آسیب خورده بودند و از تهران وقت داشتند و میآمدند و به کیسهای شهرستانها رسیدگی میکردند.
خلاصه ما با این دوستان بودیم. معمولاً وقتی تیمهای ت.م کارشان تمام میشد و همهی ردها را پیدا میکردند، بعد دیگر مسئول عملیات شهری و تیمش میآمدند و همگی با هم عملیات میکردند. فکر میکنم در این کار خوب اطلاعاتی در شهر یک خانه در نور بود. دو یا سه خانهی تیمی در بابل و یکی هم طرفهای گرگان یا بین راهش بود. درست یادم نمیآید، به هر حال اینها ضربه خوردند.
بله تشکیلات شهر ضربه خورد. در بازجوییهایشان هم یادم هست برادر مسعود خیلی پرتلاش بود. تمام هستههای شهر را جمع و جور کردند. این باعث شده بود ما آشنایی خوبی با این تیمها و آقامسعود که محور بازجوییها بود، پیدا کنیم. بعد از آن بلافاصله اطلاعاتمان را تبادل میکردیم. با حضور ما و این ضربات دیگر شهرها خیلی به مرکز و منطقه اعتماد داشتند. خب ما هم واقعاً حضور فعالی داشتیم.
تا این که در یکی از این شهرها که فکر میکنم ساری یا بابل بود، در یکی از این شنودهایی که از تلفنهای سرپل داشتند، ناگهان میگفتند ما مطالبی میشنویم که طرف صحبت میکند و نمیفهمیم چه میگوید. مدام وسطش یک سری کد میگوید. گفتند اینها را چه کار کنیم؟ گفتیم فوری بفرستید بیاید پیش ما. نوارش را برداشتیم و پیش خودمان آوردیم. من هم بلافاصله به مسعود زنگ زدم و گفتم ما چنین ردهایی را به دست آوردهایم. گفت سریع به تهران بفرست. ما یک نسخه از کاستها را به تهران فرستادیم و خودمان هم نشستیم و روی آن کار کردیم و زودتر از آنها کد را کشف کردیم.
کار راحتی نبود، ولی بچههای با ضریب هوشی بالا داشتیم. دانشجوهای دانشگاه در مجموعه بودند و اجزا را کنار هم میگذاشتند، ناگهان وسط صحبتهایش میگفت پاپا یا مشابه این؛ حدس میزدیم اینها چه کلماتی باشند که معنی داشته باشند. بعد میفهمیدیم حروف چه رمزی دارند. شاید با یکی دو روز وقت گذاشتن اینها را درآوردیم و فهمیدیم دارند کد و یک سری اسامی و این جور چیزها رد و بدل میکنند. این شروع ارتباط ما با جنگل قائمشهر بود.
بچهها از اینجا میآیند و متوجه میشویم افرادی در این وسط نقش سرپل با جنگل و سیستم شهر را دارند. وقتی این کشف شد، بلافاصله ما آمدیم و اگر اشتباه نکنم، بچهها آن عنصر شهری را دستگیر میکنند. تیم از تهران آمد. وقت داشتند و آمدند و بلافاصله ما توانستیم جای طرف شهری قرار بگیریم. وقتش بود عامل پیک شهری به جنگل برود و بدهد به پیک واسطه که او به دست فرماندهی برساند. اینها در شرایطی ات که جنگل مدتی بود که ارتباطش قطع بود و نمیتوانست با خارج ارتباط داشته باشد، ولی خودش خودکفا عملیات و فعالیت میکرد.
حالا یادم آمد. کدهایی را در این سیستم شهری به دست آورده بودیم.... این مربوط به جنگل گیلان بود. در واقع اینجا شروع کارش بود که متوجه شدیم جنگل مایل است ارتباط بگیرد. یکی از توابها توانسته بود با یکی از این سر پلها که با او ارتباطات خانوادگی داشت، ارتباط بگیرد و بگوید فلانی خبر داری؟ و به بچههای سپاه بگوید و ما بلافاصله متوجه میشویم که میخواهند با شهر ارتباط بگیرند. بچههای بررسی بخش التقاط مینشستند و اولین متن را برای جنگل مینویسند. آنها میدانند در سیستمهای ارتباطی همیشه از بالا به پایین برخورد میکردند و آمرانه دستور میدادند.
مسئول بررسی بخش التقاط مطلبی نوشت به این تواب داد که به سرپل برساند. نوشت که ما میدانیم شما قطع شدهاید، ولی مایلیم با شما ارتباط تشکیلاتی ایجاد کنیم. لازم است این کارها را بکنید و هفتهای سه بار هم بیایید و سلامتی خودتان را اعلام کنید. این آقا میبرد و ده روز بعد طرف جواب میدهد که شما اصلاً کی هستید؟ معلوم است اصلاً از تشکیلات سر در نمیآورید و جنگل را نمیفهمید و اصلاً به تو مشکوک هستم. اگر آدم باتجربه سیستم شهربانی باشی باید بدانی چقدر تردد در جنگل مشکل است و گاهی یک ماه میگذرد تا میتوانیم با شهر ارتباط برقرار کنیم؛ تو اصلاً مشکوکی و وضعیت نامشخص است. یعنی چه که من هفتهای سه بار بیایم و سلامتیام را به شما بگویم؟!! اصلاً به چه دردت میخورد؟ تو اصلاً اگر یک آدم باتجربه و رده بالایی باشی میفهمی این امکان ندارد، آقا!
این قدر توی پوز بچهها خورد. این از نقاط ضعف و سوتیهایشان بود. نشستیم و صحبت کردیم و گفتیم چه کار کنیم؟ راست میگوید عجب اوتی زدیم. چه کار کنیم که طرف نفهمد؟ حتی یادم هست گفتم خوب است این جور بنویسی که به ذهن ما متبادر شده است. مسئول بررسیمان میگفت متبادر یعنی چه؟ گفتم متبادر یک لغت مصطلح اینهاست. گفت: نه! لغت ثقیلی است.
یادم هست ستاد کل اطلاعات سپاه در وزارتخانهی فعلی بود. اتاقهایی داشتند و در آنجا مینشستیم و صحبت میکردیم. تصمیم گرفته شد که این جور بنویسیم که میدانیم چنین کارهایی سخت هستند، ولی حقیقتش نگران بودیم که شما عناصر دولتی و وابسته به سپاه باشید و خواستیم شما را چک کنیم. اگر مینوشتند ما به هر زحمتی که هست خودمان را میرسانیم و تردد میکنیم و سختیها را به جان میخریم، به شما مشکوک میشدیم. معلوم است در هفته سه بار نمیشود! به قول امروزیها فرار به جلو کردیم و اعتمادشان جلب شد.
مسئول بررسی التقاط چون با شهید سلیمان در مسائل منافقین تحلیل داشت، آمد و گفت بهترین کاری که باید بکنیم این است که بیاییم و به اینها بگوییم شرایط اجتماعی ایران این طوری شده و الان زمانی است که دیگر حفظ و نگهداری و این کارها در جنگل مناسب نیست و باید به خانههای شهری بیاییم و عملیات را شروع کنیم. هر چه در جنگل عملیات کردید کافی است و توانستهاید تجربه کسب کنید. یک سری عملیات هم داشتهاید و حالا به این دلایل باید شهر بیاییم.
وقتی اینها را گفت، مسعود فرمانفرما فرماندهشان بود. حاجمحسن میگفت من توجیه نمیشوم. مشکوک بودند. از آن طرف هم میدید طرف مقابل خیلی قوی برخورد میکند، میگوید قبل از این که بخواهم چنین اقدامی کنم مسئولیت این نفرات – یادم نمیآید در جنگل مازندران چند نفر بودند، شاید 23 یا 24 نفر تشکیلاتی بودند – میگفت نمیتوانیم بپذیریم اینها را بفرستم. باید خودم بیایم و با شما صحبت کنم و باید کاملاً مرا توجیه کنید. ما سیانورهای قلابی هم درست میکردیم و به آنها میدادیم و یک خانم هم به عنوان پوشش سوار میکردیم.
حاج محسن را که دستگیر کردیم زیاد دوام نیاورد و خیلی زود برید. اصلاً باورمان نمیشد. علتش هم این بود که واقعاً باورش نمیشد سپاه این قدر قوی، پیچیده و پرتوان وارد کار شده باشد. خلاصه خیلی زود برید و به چند روز هم نکشید و حاضر شد همکاری کند و برای جانشینی خودش متن مینویسد که بله، این جور است و حق با اینهاست و من در اینجا منتظر هستم و شما بیایید تا کار را شروع کنیم.
- متنها را چه کسی بالا میبرد؟
سیستم پیچیدهای داشتند. آنها مستقیم خودشان کنار جنگل نمیآمدند. واسطههایی داشتند و میدانند به حاشیهی جنگل و حاشیهی جنگلی که از سمپاتهای نیمه تشکیلاتیشان بود، میآوردند و به عناصر شهری میدادند.
- بعد هم سه تا سه تا آنها را پایین آوردید...
بله اینها را میآوردیم و درست جلوی اطلاعات سپاه آن موقع که در واقع ادارهی کل ساواک قبل از انقلاب بود، پیاده میکردیم. اینها را کنار جایی نگه میداشتیم. سیانور هم داشتند که بعضیهایشان استفاده میکردند و برایشان فایده هم نداشت. بغلشان میکردند و میآوردند. بچههای عملیات بودند و آنها را داخل میآوردند. فکر میکنم 20 ، 30 نفر بودند که متأسفانه یکیشان از روی دیوار واحد اطلاعات سپاه میپرد. ظاهراً کسی بود که قبل از انقلاب هم از همین جا فرار میکند. ما با کله گندههایی از این قبیل سر و کار داشتیم. همین حاج حسین از کله گندههای انقلابی قبل از انقلاب بود و باورشان نمیشد یک سری جوان بیایند و چنین طرحهایی بدهند و از آنها بازجویی کنند. یکی دیگر هم با برق داخل پنکه خودکشی میکند.
ما هم بالای سرش رسیدیم و دیدیم سوخته است. اسمهایشان یادم رفته است. یکیشان هم که معاون جنگل بود، لیوان را میشکند و سعی میکند شاهرگش را ببرد که نمیتواند. یکی دیگر هم در جنگل هشتپر بود که رگ خودش را زد و عصبش را پاره کرد.
- محکمترین نیروهای اینها کسانی بودند که در جنگل بودند؟
نه، محکمترینهایشان که از کشور خارج شدند. عناصر سیاسیشان غیر از موسی و اشرف رفته بودند.
- رده بالاها خیلی راحت میبریدند؟
اصلاً باورتان نمیشود. مرتضی مثنی میگفت آخر شما چقدر میزنید؟ میگفتیم ما حتی یک دانه را هم بدون وضو و اذن حاکم نمیزنیم، ولی پیامبر در فلان جنگ میگفتند: " یضربوا حتی یقول " اعصابش خرد میشد و میگفت: یعنی چه؟! چقدر؟!
ولی وقتی برادر مسعود از تهران آمد و گفت سیروس گفته است نشان به آن نشان که در فلان روز چراغ خطر ماشین خراب بود، کاملاً برید و گفت وقتی این جزئیات را میداند، یعنی همه چیزم را میداند. تا 48 ساعت هم به امید این که خانههای تیمیشان را جمع و جور کنند، حرف نزد. ولی بعد از آن اعصابش خرد میشد. تقریباً 20 جسد را در سپاه رامسر چیده بود. میگفتیم تو همه را لو دادی. دیوانه شده بود.
با ردههای بالاتر از این سطوح دیگر ارتباط نداشتیم. مسعود و همکارانش در تهران در آن درگیریها خیلی بیشتر ارتباط داشتند و میگفتند اینها زیاد دوام نمیآورند، ولی در درههای پایین دیدم چقدر مقاوم هستند و وقتی مواجهه صورت میدادیم باز هم مقاومت و انکار میکردند. به هر حال این ماجرا جنگل قائمشهر بود و ماجرای پشتبند آن. با این تجربههای خوبی که به دست آورده، دیگر به موضوع مسلط بودیم.
فایل صوتی ضبط شده که را بچههای رشت به ما اعلام کردند که چنین چیزی هست، ما بلافاصله آوردیم و با مسعود و همکارانش تماس گرفتیم. میگفتم آنها تجربه دارند، اشکال ندارد. خودمان کد را شکستیم و آمدیم و آنها بلافاصله تیمهایشان را آوردند و نشستند به درگیری. رد سرپل را به دست آوردیم و آدرس، مشخصات، ارتباطات و جاهایی افرادی هم شناسایی شدند و تیمهای تعقیب و مراقبت شروع به فعالیت کردند.
در این شنودها متوجه شدیم طرف شهری به شدت به دنبال این است که به نوعی با جنگل در ارتباط مستقیم باشد. یعنی از طریق همین سیستم ارتباط تلفنی که از خارج و واسطههایی که داشتند با جنگل ارتباط میگرفتند. ما مرتب میشنیدیم، وارد شنود که شدیم، دیدیم اینها صحبت از دستگاهی به نام تلویزیون میکنند و طرف خارج میگوید داریم تلویزیون را برای شما میفرستیم.
از همانجا تحلیل ما این بود که اینها میخواهند یک سیستم ارتباطی رادیویی را بیاورند و به جنگل ببرند که مشابه ضربه مازندران، ضربه نخورند؛ چون ضربهی مازندران را با توجه به ارتباطاتی که داشتند و ضرباتی که در جنگل خورده بودند و خبری نیامد و احتمالاً از عناصری اخبار به دست آورده بودند، میدانستند که جنگل هشتپر هم در معرض خطر است. در این میان این به دست آمد که قرار است دو نفر به نام مجتبی و مهین از منطقهی ارومیه و کردستان بیایند.
مجتبی از آن طرف میآید و بچهها مجتبی را دستگیر میکنند. مجتبی یک کُرد بود که میگفت این را به من دادند که بیاورم. یک بیسیم UHF بود که باید میبرد و به جنگل میرساند که از آنجا مستقیم ارتباط بگیرند. در این میان باز در یک تجربهی مشابه با جنگل قائمشهر قرار شد بچهها جایگزین شوند و بیایند و با طرف شهری قرار بگیرند. اول طرف شهری را اقدام کردیم و افرادش را دستگیر کردیم.
نه، مهندس نبود. کسی بود به نام آقای حمیدی که اسم اصلیاش اسکندری بود. وقتی بنا میشود شهر را بزنیم، شهر مثل یک خانه در خلخال، یک خانه در انزلی، یکی در رشت و سه چهار تا خانه دیگر بود. هم زمان روی اینها عملیات انجام میشود. وقتی آقای حمیدی که رئیس شهر بود را گرفتند، سیانورش را جوید، ولی سیانور در گلویش ماند و حنجرهاش آسیب دید.
یکی از کارهایی که شهید سلیمان و بقیهی بچههای گروه بررسی داشتند، این بود که عناصر دستگیر شده را میبردند و پای تلفن مینشاندند و با طرفی که از خارج تماس میگرفت، صحبت میکردند که من آزاد شدهام و سرگردان هستم و چه کار کنم و او هم به این خط میداد و میگفت برو فلان جا و فلان کار را بکن.
بعد هم فهمیده بودند و یکی از رودستهایی که در جریان قائمشهر به ما زدند همین بود. واسطهی شهر و جنگل کسی بود که اسمش را زردک گذاشته بودند. همان کسی که باعث به شهادت رسیدن بچهها و شهید سلیمان شده بود. مثلاً طرف میگفت الان باید برویم مشهد، بعد او را به مشهد میبردند و میگفت در جاهای شلوغ بیا که تو را ببینم. او را به جای شلوغ میبردند که فرار کند.
- مثل ماجرای قبل از انقلاب رضاییها...
اینها را در جاهای شلوغ میکشاندند که فرار کنند. بعد مدام از این شهر به آن شهر میبردند و خیلی نتیجهی خوبی نداشت. متأسفانه یک بار محمود مهدوی (قائمشهر) که خیلی قوی برخورد میکرد، پای تلفن یک ربع صحبت کرد، آنقدر پرتوان و قوی با این پسر صحبت کرد و قشنگ داشت به این میگفت که از این فرصت استفاده کن و به اینها ضربه بزن. این را هم دو طرفه میگفت که نه ما مشکوک شویم، نه این که طرف هم نفهمد باید این کار را بکند. خیلی آدمهای توانمندی بودند.
به هر حال آمدند و این آقای حمیدی را نشاندند و دیدند تارهای صوتیاش آسیب دیده است. البته بچهها داروی ضد سیانور به او تزریق کردند. تزریقاتش را من انجام دادم و نجات پیدا کرد. آن خانم مهین کسی بود به نام صغری مهدوی تقیپور اهل سادات محله. خیلی هم از او رد داشتیم، ولی پیدایش نمیکردیم که در آنجا دستگیر شد.
زنش نبود. ولی همراهش بود که اینها زوجی باشند. یکی از بچههای ما که از تهران آمده بود، خیلی به اینها ایراد میگرفت و میگفت: چطور شبها در یک هتل با هم میخوابیدند و زن و شوهر هم نبودید؟! ناراحت میشد و میگفت: ما ارتباط نداشتیم. میگفت: آره تو راست میگویی! وقتی داشت مهین را بازجویی میکرد به او گفت: تو باردار نیستی؟! گفت: نه، چرا سؤال کردی؟ گفت: اگر باردار بودی با تو این جور برخورد نمیکردیم. یکی از نکتههای جالب کار این بود که باید ایشان را آماده میکردیم که برود.
هم پشت تلفن بنشیند و هم به حاشیهی جنگل برود و با طرف جنگل ارتباط برقرار کنند، نه به شهر برود. یکی از مشکلات ما این بود که پاهایش آسیب دیده بودند، ولی آن قدر که خوب با او برخورد کرده بودیم...
بله، بریده بود و نگران بودیم حالا چگونه آنجا راه برود. نگران فرارش نبودیم. باورتان نمیشود که در جنگلهای رامسر دو تا از آدمها را که آدمهای قسیالقلبی بودند، گم کردیم که گشتیم و پیدایشان کردیم؛ با این که مطمئن هم بودند عاقبتشان اعدام است، چون آدمهای خیلی رده پایینتر از اینها اعدام شدند.
البته در قالب تواب بودن و گریه کردن و به دعای کمیل آمدن خیلی هم به ما آسیب زدند و اطلاعات بیرون دادند که آثارش را در مرصاد شاهد بودیم. ولی این جور عناصر هم در آنها بود. مشکل ما این بود که حالا مهین چگونه راه برود و سر قرار برسد. دقیق یادم نمیآید میخواست با چه کسی ملاقات کند. به هر صورت ایشان هم خیلی مقاومت نکرد.
بله پوشش آنها بود. یک زن و شوهر و یک بچه. یک خانه هم در خلخال بود و آن هم عمل شد. دختر خانمی بود که خودش را با نارنجک منفجر کرد که صحنهی دلخراشی بود و چیزی از او نماینده بود. در نتیجه ما یکی از بچههای التقاط واحد اطلاعات خودمان را به جای رابطهای جنگل گذاشتیم.
- شما رفتید و جای سازمان نشستید؟
بله و باز هم به همان تجربه، اول فرماندهی جنگل که شخصی به نام نادر – فامیلش خاطرم نیست – آمد که آدم خیلی قدری بود.
بله اول مهندس مقدم آمد، مهندس مقدم را میشناختیم، چون آدم شناخته شدهای بود.
- کاندیدای سازمان برای مجلس بود.
مقدم در شهر ما کاندیدا نبود، ولی قبل از انقلاب معروف بود و خیلی هم بچه مذهبی بود. یکی از دلایلی که کاندیدش نکردند، همین بود که کسی باورش نمیشد مهندس مقدم با آن سوابق همکاری و آشنایی با منافقین، چرا کاندید منافقین در تنکابن و رامسر نشد و شخصی به نام مصطفی نیککار شد. علتش هم این بود که وقتی جنگ کردستان شروع شد، روی یک وانت بلندگو گذاشته بود که ملت را برای جنگ با کردها جمع کند و شهر پاوه را نجات بدهد.
بعد به او ایراد گرفته بودند، بیخود کردی و موضع سازمان این نبود. بعد هم خیلی زود برید و زیاد مقاومت نکرد. خیلی هم برگشته بود. طوری که بعداً به نماز جمعه رامسر آمد و در حالی که گریه میکرد سخنرانی کرده و برای مردم از اشتباهات و خطاهایش گفته بود. خیلی هم دست به قلم برد و قبل از اعدام آثاری هم از تجربیاتش به جا گذاشت.
- شما که جایگزین سازمان شدید، نیروها به جنگل میرفتند؟
نیرو نمیرفت. مهندس که معاون بود میآمد. مهندس هم آمد و برید و شروع کرد به متن نوشتن برای فرماندهاش. عین همان تجربه قبل در مازندران، اینها همین طور آمدند و بعد از آن دیگر چیز فوقالعادهای نبود. همین بود و تجربه مشابهی بود.
اما یک ماجرای دیگر این که در گیر و دار ارتباط خارج کشور با داخل جنگل دیدیم. اینها مرتباً با رادیو پیام میدهند که گول این ارتباطات را نخورید؛ یعنی رسماً پیام میدادند. رادیو منافقین پیام میداد. کاملاً مشخص بود. با کد اسم فرمانده را میگفت و میگفت مراقب باش از این مشکلات برایت پیش نیاید.
- یعنی اگر کسی از طرف شهر به تو پیام داد گول نخور؟
گولش را نخور. در این پیامها میگفت که ما داریم برایتان بیسیم میفرستیم که ارتباطمان را کاملاً زنده و آنلاین کنیم و از داخل جنگل احتمالاً با خود کردستان در تماس باشند، چون با اروپا بعید میدانم بوده باشد، شاید هم میتوانستند. چند بار برای ما دردسر ایجاد کرد.
بعد نشستیم و صحبت کردیم و گفتیم چه کار کنیم که اینها بیخیال این موضوع شوند. تصمیم گرفتیم در جنگل عملیات انجام بدهیم و در شهر سر و صدا بپیچانیم که ما به جنگل حمله کردیم و به آن ضربه زدیم. یادم هست مسئول بخش التقاط واحد از تهران تماس گرفت که حاجی یک کاغذ A4 بردار، یک مثلث قائمالزاویه بکش، این ضلعش جاده است، آن ضلعش جنگل است و شما باید از این زاویه بروید و در جنگل عملیات صوری کنید، بعد آمبولانس راه بیندازید که یعنی زخمی و مجروح دارید و همهی شهر بفهمند شما روی جنگل عملیات کردهاید.
گفتم برادر! تو جنگل نیامدهای که ببینی چه خبر است، به این سادگی نیست که تو فکر میکنی، جاده ده جور پیچ میخورد. جادهی اصلی و فرعی دارد. گفتم باشد، ولی میدانیم چه کار کنیم. بعد آمدیم و نشستیم و طرح عملیات داخل جنگل را ریختیم. خود من هم به آن منطقه رفتم و برای اولین بار بود که به منطقهی ییلاقی رفتم. یک سری سلاحهای مختلف تیربار، نارنجک تفنگی و .... یادم هست با نارنجک تفنگی 40 متری شلیک کردم. ژ3 و ...
تقریباً 30 ، 40 نفر آدم در چند محور در مناطق جنگل و ییلاق راه افتادیم و رفتیم و در کورهراهها وارد شدیم. البته با امنیت کامل و شروع به تیراندازی کردیم و با بلندگو گفتیم که ما شما را فلان و بهمان کردیم و الحمدالله و با بیسیم میگفتیم اینجا چند نفر را کشتیم و دو سه نفر را دستگیر کردیم. چند تا از بچههای اطلاعات عملیات را هم گرفتیم و دو سه تا آمبولانس را هم در این محورها آوردیم و به سرهایشان هم باند بستیم و با مرکورکرم و این چیزها قرمز کردیم و با بوق و آژیر و این کارها قضیه را به شهر کشاندیم.
این کارهای ما به خاطر این بود که به شهر انعکاس بدهیم و در شهر همه بفهمند جنگل هشتپر آسیب خورده است و بعد اینها بیخیال شوند که جنگلی باقی مانده است و ما سطح هوشیاری آنها را پایین بیاوریم. اینها بعداً که دستگیر شدند، میگفتند ما آنجا بودیم و یک مرتبه دیدیم چند نفر آمدند و تق و توق و تیراندازی و سر و صدا و آژیر و بلندگو و تسلیم شوید، راه انداختند. ما هم ترسیدیم و واقعاً نمیدانستیم چه کار کنیم.
واقعاً در یکی از محورها با آنها برخورد هم داشتیم، ولی آنها درگیر نشدند. در جنگل بنا بر درگیری نبود، بنا بر عملیات ویژهای بود که خودشان طراحی میکردند، چون میدانستند باید استتار و مخفی کاری کنند و حتیالامکان نشان ندهند در جنگل حضور دارند.
یکی از نگرانیهایی که داشتیم این بود که وقتی ما میرفتیم و دائماً با اینها در تعامل بودیم و برایشان مدام مطلب مینوشتیم که راضی شوند، با توجه به هوشیاری که آنها داشتند و مرتب هم به آنها پیام میدهند که با هر کسی در شهر ارتباط نگیرید تا ما مطمئناً به شما نگفته باشیم. در این بین ما متوجه شدیم اینها میخواهند یک یا دو نفر را بفرستند که در بندرانزلی و حتی اردبیل و منطقه هشتپر با تلفنهای خارج از کشور ارتباط تلفنی بگیرند و این ارتباط جدید با شهر را چک کنند.
نمیدانم مطمئن بودیم که دارند این کار را میکنند یا حدس میزدیم این کا را بکنند. فکر میکنم حدس ما این بود که این اتفاق میافتد، بنابراین به شدت به دنبال این بودیم که مانع از ارتباط تلفنی اینها با اروپا شویم. یکی از شاهکارهای مسئول التقاط این بود که به مدت تقریباً یک هفته تمام کانالهای ارتباطات تلفنی گیلان، اردبیل، خلخال و شهرهای مجاور را با خارج از کشور قطع کردند. کار بسیار بزرگی بود. آن روزها آقای مرتضی نبوی وزیر بود. مسئول التقاط هم رفته بود و با وزیر صحبت کرده بود و این جربزه را هم داشت.
- یکی از این بزرگواران میگفت این شماره تلفنی را که سازمان در خارج کشور داده بود، ما چند نفر مینشستیم و دائماً شماره را میگرفتیم که آن شماره همیشه اشغال باشد و از جنگل نتوانند با خارج کشور تماس بگیرند.
منافقین هم یکی از کارهایی که برای تخلیهی تلفنی میکنند همین است که مثلاً میگویند ما از ستاد کل زنگ میزنیم. اگر مشکوک شوید و بگویید شمارهات را بده؛ شما زنگ میزنید و او چند ساعت شماره را اشغال نگه میدارد که فرصت پیدا نکنید، شماره را بگیرید. ولی یکی از کارهای فوقالعاده خوب مسئول التقاط همین بود که ارتباط را قطع کرد. فوقالعاده بود. به هر حال وزیر را قانع کرده بود که تمام تماسهای تلفنی آن منطقه را قطع کنند.
مجله رمز عبور، ویژه نامه منافقین بدون سانسور