آزادگان و تبلیغات منافقین (3)

Khodkoshi02

* دشوارترین دوران اسارت چه زمانی بود ؟

از سال 1362 شرایط اسارت خیلی تغییر کرد ، خطوط مقاومت بچه ها شکننده تر شد ، از این سال که منافقین تشکیلات خود را از پاریس به بغداد منتقل کردند ، امثال شیخ علی ها نیز در آنجا مجال تاخت و تاز یافتند ، از این تاریخ به بعد کار ما خیلی سخت تر شد ، باید خود را برای رویارویی ایدئولوژیک و مبارزه فکری با گرایش های مختلف سیاسی آماده می کردیم .

عراقی ها که نتوانسته بودند از سیاست سرکوب و خشونت بهره ای بگیرند ، اکنون با این روش و با استفاده از ضد انقلاب و ایجاد جنگ روانی می خواستند اسرا را به زانو در آورند ، عراق از پناهنده شدن امثال شیخ علی به آن کشور ، دو هدف را دنبال می کرد ، اول این که از آنها در راستای تضعیف نظام جمهوری اسلامی و دور کردن مردم از نظام استفاده کند و دوم این که از آنها برای دلسرد کردن اسرا بهره ببرد .

ولی ورود منافقین به کشور عراق و ایجاد پایگاهی در آنجا از چند منظر برای عراق قابل تـأمل بود : 1) ایجاد آلترناتیوی در برابر حکومت اسلامی ایران ،2) در اختیار داشتن اهرم فشار در مقابل گروه های معاند عراق که در ایران فعال بودند از جمله در برابر مجلس اعلای انقلاب اسلامی ، 3) استفاده و بهره برداری از ستون پنجم ، 4 ) مستحکم کردن سدهای ایجاد شده در برابر صدور انقلاب ، 5) تبلیغ علیه ایران و رهبران ایران و تضعیف اسرا .

این امر متقابل بود ، در قبال تأمین منافع و مقاصد عراق ، منافقین نیز فرصت طلائی به دست آورده بودند تا به بعضی از آرزوها و آمال خود دست یابند ، آنها بر این تصور بودند که می توانند از این نقطه به اهداف شوم خود برسند ، مطبوعات و نشریات منافقین به راحتی در دست اسرا قرار می گرفت ، مطالب شیخ علی تهرانی در جراید چاپ و یا شبکه های تلویزیونی و رادیویی پخش می شد .

کارزار تبلیغی تازه ای علیه نظام اسلامی در برابر دیدگان اسرا شکل گرفت و هر روز شیخ علی را ساعت 1 تا 5/1 بعدازظهر از رادیو و از 5/6 تا 7 بعدازظهر از تلویزیون سخنرانی می کرد ، منافقین هم از ساعت 7 تا 8 شب به زبان فارسی برنامه اجرا می کردند .

* برای مقابله با این بمباران تبلیغاتی چه می کردید ؟

ما در تکریت اجازه توزیع هیچ نشریه ای را نمی دادیم و تلویزیون را هم خاموش نگه می داشتیم ، اما سایر گروه ها چنین نمی کردند و از آنها استفاده می کردند ، عراقی ها وقتی می دیدند تلویزیون ما خاموش است می آمدند و روش می کردند ، بعد که می رفتند ما مجدداً آن را خاموش می کردیم و به برنامه های آنها چه عربی و چه فارسی توجه نمی کردیم .

اگر روزنامه ای هم به اتاق ما می دادند کسی آن را نمی خواند و ورق نمی زد ، بلکه در گوشه ای بلا استفاده می ماند ، ما همواره امید داشتیم با بحث ، گفتگو و تبادل نظر بتوانیم دیگر اسیرانی را که با ما همفکر نبودند از خطری که در کمین آنهاست آگاه کنیم .

ما از کسانی که در سه محور عقیده (تقلید) ، ملیت و نظامی گری بر مشی سیاسی امام در جنگ قائل بودند می خواستیم که برای جلوگیری از پیچیده شدن اوضاع و عمیق تر شدن مشکلات و عرض اندام منافقین و نفوذی های ایشان جلوگیری کنند و به تبلیغات منفی آنها جواب محکم " نه " بدهند .

می گفتیم وقتی که یک جا جمع هستیم و قرار است که یکی از این عناصر بیاید و سخنرانی بکند ، باید با هم و خیلی راحت بگوییم ما تابع امام هستیم ، والسلام .

* منافقین برای شما نقشه ای نکشیدند ؟

چرا ، به عراقی ها رساندند که شهبازی رئیس اینها (گروه حزب اللهی) است و تمام فتنه ها و مشکلات زیر سر اوست ، اگر او را بتوانیم از بین ببریم بقیه نیز تسلیم خواهند شد و به زانو در می آیند . ما باید چشمه را کور کنیم ، پس به ترتیبی او را به نزد ما بیاورید تا آدمش کنیم !

یک روز عراقی ها وارد اتاق شماره 4 شدند و به من گفتند وسایلت را جمع کن ، لباس بپوش و بیا . وقت غروب بود که مرا وارد اتاق منافقین کردند ، آن موقع تعدادشان نه نفر بود که با من شدند ده نفر ، رئیس این گروه فردی بود به نام ناصر عراقی .

وقتی به آنجا وارد شدم بدون سلام و علیک و بدون این که کسی از من استقبال کند و حرفی بزند ، رفتم و در گوشه ای نشستم ، همه با بغض و کینه نگاهم می کردند ، به من هم نگفته بودند که این حرکت نقشه و توطئه خود آنهاست ، شب اول بدون توجه به آنها و این که در کجا و در میان چه کسانی هستم ، گذشت .

شب دوم دیدم یکی از آنها دارد منافقانه قرآن می خواند ، دیگری به میان سؤال و سخن پرید و (معاذالله) گفت : تا آنجایی که من تحقیق کردم قرآن اساساً دروغ است ، سوره یوسف هم ساخته و پرداخته ذهن بشر است ، قصه ای بوده که برای مردم آن زمان یافته اند و ...

این جملات در حضور ما ادا می شد ، دیگر تحملم تمام شد ، نمی خواستم بیش از این شاهد اهانت ها و سخنان کفر آمیز آنها باشم ، با چشمانی غیظ آلود به گوینده آن جمله کفرآمیز خیره شدم ، خروشیدم و گفتم : تو خیلی غلط کردی مردیکه احمق ! تو کجا ، تحقیق کجا ! بچه .... تو اصلاً شعورت می رسد که بخواهی تحقیق کنی و .... با هم گلاویز شدیم .

ناصر عراقی (ارشد اتاق) یک دفعه به سوی من خیز برداشت و بعد مشتی به طرف صورتم رها کرد ، من جا خالی دادم ، او کنترلش را از دست داد و بعد من در عوض چنان مشت محکمی به صورت او کوبیدم که گویی از زمین کنده شد و تا نزدیکی سقف بالا رفت و وارونه با کله خورد زمین و بی هوش شد .

چنین قدرتی از مشت دست عجیب بود ، داد و بیداد اتاق را فرا گرفت که ای وای ناصر مرد ... دو سه تا شیشه را شکستند ... و کمک طلبیدند . عراقی ها ریختند و دیدند ناصر عراقی در حالی که از دماغش خون جاری است بی هوش افتاده . با برانکار او را بردند ، دماغش شکسته بود ، می گفتند خونریزی مغزی کرده و خواهد مرد ، اما 48 ساعت بعد به هوش آمده بود .

بعد از این واقعه دست و چشم مرا بسته به یک اتاق نمور و نمناک و بسیار کثیف که حدوداً 5/2×2 متر بود بردند ، آذر ماه بود و هوا رو به سردی می رفت ، هفت روز بدون آب و غذا در آن اتاق لخت و عور که جای نشستن هم نداشت سر کردم .

از زور سرما دندان هایم به هم می خورد ، خسته که می شدم گوشه ای پیدا می کردم ، به پهلو رو به دیوار نیم ساعتی بی هوش می افتادم ، بعد از فشار سرما بیدار می شدم ، وقتی خیلی سردم می شد شروع به نرمش و حرکت می کردم ، کمی گرمم می شد ، هفت روز با این وضع سپری شد ، بدون این که کسی یک بار در اتاق را باز کند .

خود منافقین گفته بودند : به این می گویند مجاهد ! چقدر مقاوم است ، از رو نمی رود ! هر کدام از ما بودیم در همان 24 ساعت اول می بریدیم و دست ها را بالا گرفته تسلیم می شدیم .

بعد از یک هفته بچه های گروه خودمان که خبردار شده بودند نگران شدند و پنداشتند که از سرما تلف شده ام ، لذا تحصن و اعتراض و داد و بیداد به راه انداختند ، شیشه ها را شکستند ، عراقی ها هم به داخل اتاق ریخته بگیر و ببند راه انداختند ، بعد گفته بودند که ارشد اتاق بیاید تا ببینیم حرف حساب تان چیست .

غروب روز هفتم بود که به خاطر تلاش بچه ها ، عراقی ها به همراه نماینده اتاق آمده و در را به روی من باز کردند ، دیدند من هنوز زنده ام ! نماینده مان با هیجان آمد جلو و دست انداخت به گردنم و گفت : هستی ! زنده ای ! .... گفتم : بله ، الحمدالله ، هیچ طوریم نیست ، سرم هم درد نمی کند ، به این ترتیب مرا از آن مهلکه بیرون آوردند و به اتاق دیگری بردند .

در آنجا دو پتو و یک بالش دادند ، شب هم آمدند و از همان غذایی که به سایرین داده بودند به من هم دادند ، 24 روز عین هم ، یک شکل ، یک اندازه و یک نواخت از پی هم و به سختی گذشت ، تا این که دوباره به نزد دوستانم و یارانم بازگشتم .

* تأثیر فعالیت های منافقین در اردوگاه ها چه بود و شما چگونه از جان خود محافظت می کردید ؟

گاهی اختلاف با گروه انحرافی منافقین از سطح ضرب و جرح فراتر می رفت ، چرا که آنها به قصد قتل و خونریزی پیش آمده بودند ، دشمنی شان به یک دشمنی خونی تبدیل شده بود ، آنها صریح و علنی چند بار مرا به قتل تهدید کرده بودند ، البته عملی شدن تهدید آنها و دیدار روی دوست برای من گواراتر از آن شرایط جهنمی بود .

من با آغوش بار از شهادت استقبال می کردم ، اما اینگونه نبود که بگذارم آنها به راحتی قصد خود را عملی سازند ، باید هزینه اش را می پرداختند .

تعداد مخالفین پنج برابر افراد ما بود ، گر چه منافقین 30 ، 40 نفر بیشتر نبودند و ما نیز 34 نفر ، ولی آنها از حمایت گروه های سلطنت طلب ، بعضی خلبان ها ، هرهری مزاج ها و گاهی هم ملیون برخوردار بودند .

تمامی گروه ها ما را سبب اصلی مشکلات خود می دانستند و به زعم عراقی ها "ابوالمشاکل" و "رأس الفتنه" بودیم ، بدشان نمی آمد که مانع بزرگی چون ما را از سر راهشان بردارند ، آنها حتی اگر دست شان به خون ما آلوده می شد هیچ حرجی و مشکلی از طرف عراقی ها برایشان پدید نمی آمد .


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31