در هشتسال دفاع مقدس، گروهکهای ضدانقلاب نظیر منافقین و کوملهودمکرات با همکاری یکدیگر، به جای دفاع از مردم کشورشان، دوشادوش صدام دست به حمله عليه جمهوری اسلامي ايران و ملت ایران و مردم کردستان زدند.
کوملهودمکرات جنایات وحشیانه خود را با هدف جداسازی کردستان، آشنا نشدن مردم و مسلمانان عراق با ماهیت نظام جمهوری اسلامی و سرگرم کردن نیروهای انقلابی در کردستان، انجام میداد. آنها حتی برای خوشخدمتی هر چه بیشتر به صدام، اسرای ایرانی را به دولت عراق(صدام) تحویل میدادند.
در ادامه برگی ننگین از جنایات این گروهک تروریستی را مرور میکنیم.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با خانواده و دوستان شهید قدیر عاقل:
روایت شاهد عینی حادثه، یحیی صفدری:
«سال1371 به محل خدمتمان اعزام شدیم. ششماه به عنوان نیروی شناسایی بودیم. سیودو نفر بودیم که برای شناسایی رفتیم. به ما گفتند: «منطقه لو رفته است.» ما دور زدیم و دوباره به منطقه برگشتیم. نزدیکی روستایی به نام باغی، گروهک کوملهودمکرات کمین زده بودند. اصلا فکر نمیکردیم در منطقهای که تحت حفاظت ما است، وارد شده باشند. همان ابتدا سه آرپیچی به سمت ما شلیک شد. سه ساعت درگیر بودیم. همه از ماشین بیرون آمدیم و تا جایی که اسلحههایمان خشاب داشت، شلیک میکردیم. هر کدام پنجخشاب بیشتر نداشتیم. ساعت 16 تا 19:30 مقاومت کردیم تا خشابهای بچهها تمام شد. آنها هم پیشروی کردند و همه بچهها را به رگبار گلوله بستند. نزدیکی جایی که من قرار داشتم، خرمن گندمی بود. من زخمی شدم و خودم را کشانکشان در لابهلای خرمن مخفی کردم. نظارهگر جنایتی که جلوی چشمم اتفاق میافتاد، بودم. اوج حقارت کومله زمانی بود که پس از به شهادت رساندن بچهها، چهار خشاب روی هر فرد خالی میکردند تا پیکر بچهها کاملا نابود شود.»
خواهر شهید ادامه میدهد:
«شب عید غدیر به دنیا آمد و مادر اسمش را قدیر گذاشت. من 11ساله بودم که پدرم فوت کرد. قدیر پسر آرامی بود، سرش به کار خودش بود. از کلاس پنجم ابتدایی شروع به نماز خواندن کرد، میگفت: «از الان میخوانم تا در 15سالگی بتوانم نمازم را کاملا صحیح بخوانم.»
بعد از مدتی هم شروع به نماز شب خواندن کرد و هیچوقت این عادت را ترک نکرد. زیاد قرآن میخواند. بعضی اوقات کتاب هم میخواند، علاقه به شعرهای سعدی داشت. خودش هم طبع شعر داشت، گهگاهی شعر میگفت.
احترام زیادی برای مادرم قائل بود. مقید بود به فامیل سر بزند. به مادرم هم هر روز سر میزد، اگر برایش کاری پیش میآمد، تاکید میکرد که ما به مادر رسیدگی کنیم.
مادرم خیلی سخت کار میکرد تا پول جهیزیه من را جور کند. قدیر به مادرم گفت: «غصه نخور مادر، خودم کار میکنم و بهترین جهیزه را برای آبجی فراهم میکنیم.»
یکی از ویژگیهای اخلاقی قدیر خوشرویی او بود. با کسی قهر نمیکرد. جمله معروفش این بود که مسلمان بیشتر از سه روز قهر کند، نمازش باطل است.
هنوز به یاد دارم حادثه بمبگذاری در حرم امامرضا(ع) چه تاثیری روی قدیر گذاشت. قدیر با ناراحتی و گریه به خانه آمد و گفت: «چقدر بیلیاقت بودم، من نزدیک حرم بودم و به شهادت نرسیدم.» آن شب تا صبح نخوابید. مدام نماز شب میخواند و گریه میکرد.»
برادر کوچک شهید ادامه میدهد:
«قدیر کلاس پنجم بود که پدرم فوت کرد. او بدون اینکه به کسی بگوید، درسش را رها کرد و در مغازهای مشغول به کار شد. ما زمانی متوجه شدیم که مدیر مدرسهاش با خانه ما تماس گرفت و گفت که قدیر به مدرسه نمیآید.
مادرم جا خورد. وقتی با او حرف زد، قدیر گفت: «مدرسه برای افرادی که پدر بالای سرشان است، خوب است. من اگر درس بخوانم، شما باید سر کار بروید. من اصلا حاضر نیستم درس بخوانم.»
به فکر همه بود. با اینکه برادر بزرگتر از او داشتیم؛ اما مسوولیت زندگی را خودش به تنهایی به دوش میکشید.»
همخدمتی شهید قدیر عاقل(محمد علیجانی) ادامه میدهد:
«سال 1371 از طرف ستاد سپاه، 150نفر از مشهد برای دوره آموزشی به نوشان رفتیم. همه اعضای تیم با یکدیگر هماهنگ بودیم. در اردوگاه معروف شده بودیم، تیم مشهدیها صدایمان میزدند. فرماندهان از دست شیطنتهای ما کلافه شده بودند. زمان تقسیم نیرو برای انجام خدمت سربازی، به خاطر همین موضوع همه ما را به شهر بوکان در کردستان فرستادند. حال و هوای ما بعد از انتقال به کردستان متعادلتر شده بود. من آنجا به عنوان راننده فرماندهی و پستچی انجام خدمت میکردم. زمانی که بچهها نامهای داشتند، حسابی اذیتشان میکردم تا مژدگانی بدهند، بعد نامهشان را تحویل بگیرند. وظیفه شناسایی را قدیر عاقل، محمدرضا اکبرنژاد، علی بخشی، مجتبی اصلاح الطرفین، محمدرضا عباسی و چند نفر دیگر که قزوینی بودند، انجام میدادند. نیروهای شناسایی باید راه را باز میکردند تا نیروهای عادی بتوانند تردد کنند. کوملهودمکرات به لباس سبز سپاه خیلی حساس بودند، اگر میفهمیدند فردی عضو سپاه است، حتما او را میکشتند. همه ما لباس کردی میپوشیدیم. گاهی اوقات سه یا چهار ماه آنجا در نوشان بودیم و اجازه مرخصی نداشتیم. اخلاق و رفتار بچهها باعث میشد، دلتنگی ما نیز کمتر شود. همه بچهها از نظر انجام واجبات دینی خوب بودند.»
دوست صمیمی شهید، آقای غلام قصاب از کودکیش با شهید میگوید:
«از بچگی با هم بزرگ شدیم. من و قدیر علاقه زیادی به فوتبال داشتیم. پسر عاقلی بود؛ اما گاهی شیطنتهایی هم داشتیم. خیلی مقید بود سربازی را سر وقتش برود. با اینکه هیکلش درشت بود؛ اما دل مهربونی داشت. آخرین باری که با قدیر برای مرخصی به مشهد آمدیم، به من گفت: «پنجهزار تومان نذر حرم امامرضا(ع) کردم که شهید بشوم. از امامرضا(ع) و امامحسین(ع) خواستم، زمانی که دوباره عازم منطقه شدم، شب جمعه اولین ماموریت، به شهادت برسم.» اصلا دلبسته این دنیا نبود. پولی که در میآورد، صرف خانوادهاش میکرد.»
در آخر برادر بزرگ شهید از شناسایی برادرش میگوید:
«از بنیاد شهید آمدند. گفتند که قدیر مجروح شده است و در بیمارستان است. در مسیر که بودیم اطلاع دادند: «حالش وخیم است.» به بیمارستان که رسیدیم، گفتند: «بروید اجسادتان را شناسایی کنید.» تمام پیکر شهدا سوخته بود و قابل شناسایی نبود. قدیر را از روی قرآن جیبی که همیشه با خودش داشت و سجاده و تسبیحش شناسایی کردیم.»