چند روایت از «دادستان کل»؛ شهید قدوسی

14000614000481

گذر زمان نشان داد بمب ویرانگری که چهل سال قبل در چنین روزی، دفتر کار دادستان کل انقلاب اسلامی را به یک مخروبه تبدیل کرد، فقط یک مسئول دلسوز را از انقلاب نوپای ایران نگرفت. مرد خستگی‌ناپذیری که در 14 شهریور سال 60 به آرزویش رسید و با شهادت از این دنیا بار سفر بست، انگار آمده بود به همه بگوید فرصت زندگی در این کره خاکی برای تلاش کردن و مفید بودن در اختیار انسان قرار گرفته؛ برای اینکه خودت به طرف خوبی‌ها حرکت کنی و دست دیگران را هم بگیری و در این مسیر روشن با خودت همراه کنی.

 

مأموریت شهید آیت الله «علی قدوسی» انگار این بود که دنیا را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کند و در این راه، پیش و بیش از همه، از خودش گذشت؛ از جایگاه علمی و معرفتی‌اش، سابقه مبارزاتی‌اش و مقام و منصب درجه یکش در دستگاه قضا. دادستان کل انقلاب اسلامی درست همان زمان که در مقابل خلق خدا از همه داشته‌هایش چشم پوشید و خودش را همطراز ساده‌ترین مردمان تلقی کرد، در نگاه خالق هستی، خریدنی شد.

 

چهلمین سالگرد شهادت آیت الله قدوسی، فرصت مغتنمی بود برای مرور اجمالی مقاطعی از زندگی ایشان در گفت‌وگو با حاجیه خانم «نجم السادات طباطبایی»، همسرش.

 14000614000467 Test PhotoN

شیشه‌های مشروب را به صاحبانش برگردانید!

 

*درباره روحیات و خط مشی شهید آیت الله قدوسی در جایگاه دادستان کل انقلاب اسلامی، روایت‌های جذاب و گاه عجیب بیان شده که مشتاق و کنجکاوم گفت‌وگو را با مطرح کردن برخی از این نکات شروع کنم. در جایی خواندم شهید قدوسی آنقدر نسبت به بیت‌المال، حساس بودند که هیچ‌وقت از چای و ناهار اداره استفاده نمی‌کردند و بالاتر از آن، برای مسئولیت سنگین دادستانی کل، هرگز ریالی حقوق دریافت نکردند. ایشان همین‌قدر هم نسبت به مراعات حق‌الناس، مقید بودند تا جایی که وقتی مشروبات الکلی را توقیف می‌کردند، توصیه می‌کرد محتوای شیشه‌های مشروب دور ریخته شود اما شیشه‌های آنها به صاحبانشان برگردانده شود. می‌گفت: «مشروب الکلی حرام است و می‌توان آن را از بین برد، ولی شیشه‌ها شامل این حکم نمی‌شود.» حاج خانم! این روایت‌ها، واقعیت دارد؟

 

- بله. درست است. آقای قدوسی بعد از چند لقمه صبحانه‌ای که در خانه می‌خورد، دیگر لب به چیزی نمی‌زد تا ساعت سه بعدازظهر که برای ناهار برمی‌گشت خانه. با اینکه ناراحتی کبد داشت، آنهمه ساعت گرسنه و تشنه می‌ماند اما از چای و غذای محل کارش استفاده نمی‌کرد. همیشه نسبت به بیت‌المال، حساس بود. در زمان مسئولیتش در مدرسه حقانی و مکتب توحید هم، هیچ استفاده‌ای از امکانات آنجا نمی‌کرد. گهگاه من هم برای سرکشی به مکتب توحید که محل تحصیل دختران طلبه بود، می‌رفتم. در حیاط مکتب توحید، یک باغچه بزرگ قرار داشت. مدیر مکتب خلاقیت به خرج داده بود و در آن باغچه، سبزی خوردن کاشته بود؛ سبزی‌های قشنگی که از نگاه کردنشان حظ می‌کردی. خانم مدیر وقتی دید من از این سبزی‌ها خوشم آمده، مقداری چید و با اصرار به من داد. چشمتان روز بد نبیند. وقتی آقای قدوسی سبزی‌ها را دید، آنقدر ناراحت شد که حد ندارد. گفت: «چرا قبول کردی؟ این سبزی‌ها را داخل خانه نیاوری ها. ببر به همسایه‌ای، کسی بده...»

 

خاطره‌ای هم از دوران دادستانی آقای قدوسی یادم آمد. همانطور که گفتید، ایشان در دوران خدمت در دادستانی، هیچ حقوقی دریافت نکرد. علاوه‌براین، هیچ امتیازی هم برای خود و خانواده‌اش قائل نبود. خب، ایشان با توجه به مسئولیت حساسی که داشت، با خودروی اداره برای انجام کارها تردد می‌کرد. من می‌گفتم حالا که شما ماشین زیر پایتان است، خریدهای خانه را هم انجام بدهید. اما هیچ‌وقت قبول نکرد. می‌گفت: «این خودروی خدمت است. با خودروی اداره نمی‌شود خریدهای خانه را انجام داد.» من می‌ماندم با چند بچه کوچک و خریدهای خانه. مجبور می‌شدم هر وقت می‌روم قم برای دیدن پدرم، خرید یک هفته را آنجا انجام دهم. آنجا حداقل می‌توانستم بچه‌ها را پیش آنها بگذارم. آقای قدوسی به‌طور کلی در امور شرعی و حساب و کتاب مالی، خیلی محتاط بود. حساسیت‌هایی داشت که شاید باورتان نشود.

 

*مثل چه مواردی؟

 

- آقای قدوسی یک شباهت که به پدرم (علامه طباطبایی) داشت، این بود که از سهم امام استفاده نمی‌کرد؛ با اینکه هر دو اجازه شرعی‌اش را داشتند. تمام زندگی ما از فروش محصولات باغ‌های نهاوند که ارث پدری آقای قدوسی بود، می‌گذشت. زمان اصلاحات ارضی که شروع کرده بودند به برخورد با خان‌ها و ملاک‌ها و مصادره اموالشان، آقای قدوسی یک روز به من گفت: «دعا کن در این طرح، زمین‌های پدری ما را نگیرند و این شندرغاز درآمد قطع نشود. چون اگر بگیرند، زندگی‌مان خیلی سخت می‌شود. چون من آدمی نیستم که سهم امام بدهم زن و بچه‌ام بخورند. حاضرم نان خالی سر سفره خانواده‌ام بگذارم اما دست به سهم امام نزنم.» روحیه‌اش اینطور بود. خیلی احتیاط می‌کرد. باور می‌کنید سالی چند دفعه خمس می‌داد؟!... در رعایت حق‌الناس هم همین‌قدر حساس و دقیق بود. البته آنهایی که پدر آقای قدوسی را می‌شناسند، تأیید می‌کنند که از آن پدر، این پسر، عجیب نیست.

14000614000474 Test NewPhotoFree

این خیابان‌ها، غصبی است

 

*پدر آقای قدوسی هم در مراعات حق‌الناس، شهره بودند؟

 

- آقای قدوسی بزرگ که از علمای برجسته زمان خودش بود، از وقتی که پهلوی آمده بود، در خیابان‌های نهاوند پا نگذاشته بود. هرکجا می‌خواست برود، از کوچه پسکوچه می‌رفت تا گذرش به خیابان نیفتد. علت را که می‌پرسند، می‌گوید: «این خیابان‌ها، غصبی است. زمینش متعلق به مردم بود. پهلوی با زور زمین‌ها را از صاحبانش گرفت و در آنها خیابان کشید. من روی خیابان غصبی راه نمی‌روم.»

 14000614000459 Test NewPhotoFree

 یک مراسم ویژه عمامه گذاری با  حضور مبارک پیامبر اکرم(ص)!

 

*بعد از این مقدمه جذاب، خوب است کمی به عقب برگردیم. آنطور که شنیده‌ام، طلبه سختکوشی که توانست مدارج عالی فقهی را طی کند و از شاگردان خاص علامه طباطبایی شود، اوایل هیچ سنخیتی با عالَم طلبگی نداشته. درواقع، هیچ‌کس تصورش را هم نمی‌کرد مسیر ته‌تغاری خانواده قدوسی به حوزه بیفتد. برایمان از ماجرای این تغییر بزرگ در زندگی شهید قدوسی بگویید.

 

- درست است. آقای قدوسی، برخلاف انتظار همه، به‌جای مکتب و حوزه، در مدارس مدرن تحصیل کرد و تا مقطع دبیرستان هم پیش رفت. پدر ایشان، آیت الله «آخوند ملا احمد»، عالم بزرگی بودند که در محضر درس اساتید حوزه علمیه نجف به درجه اجتهاد رسیده بودند و خودشان هم چهره‌های درخشانی مثل آیت الله بروجردی را پرورش دادند. اما کوچکترین فرزند ایشان، میانه‌ای با حوزه و عالَم طلبگی نداشت. آقای قدوسی که ته‌تغاری خانواده و حسابی عزیز و نازپرورده بود، یک نوجوان امروزی و به‌اصطلاح فُکُلی محسوب می‌شد که شیطنت‌ها و بازیگوشی‌های خاص خودش را داشت. یکی از علایق ایشان هم در آن ایام، فوتبال بود. گویا فوتبالیست خوبی هم بوده چون تعداد زیادی مدال داشت. بعد از ازدواج‌مان یک‌بار که مسافرت بودیم، دزد آمد و همه آن مدال‌ها را برد. خلاصه این پسر کوچک خانواده، بچه متفاوتی بود. اما همین بچه متفاوت، به یک سری اصول پایبند بود. خودش تعریف می‌کرد، می‌گفت: «درست است بازیگوش بودم، فکل داشتم اما هیچ‌وقت نماز جماعتم ترک نمی‌شد. روزه‌هایم را هم همیشه می‌گرفتم.»

 

ماجرایی که باعث تغییر مسیر زندگی آقای قدوسی شد، یک اتفاق خاص بود. آقای قدوسی تعریف می‌کرد: «یک روز به مسجدی که پدرم در آن اقامه نماز جماعت می‌کرد، رفتم. یک خطیب سید روی منبر داشت سخنرانی می‌کرد. موقع ورود به مسجد، شنیدم که می‌گفت: "دیشب خواب دیدم حضرت پیامبر اکرم (ص) در مجلسی با جمعیت کثیر نشسته بودند. آقا (آقای قدوسی بزرگ) هم آنجا حضور داشتند. فردی با یک سینی که محتویاتش زیر پارچه‌ای پنهان بود، وارد شد. سینی را پیش آقا برد. ایشان گفتند: ببر خدمت آقا رسول الله (ص). پیامبر اکرم (ص) پارچه را کنار زدند و عمامه‌ای که در سینی بود را برداشتند و با دست مبارکشان آن را روی سر یک پسر نوجوان گذاشتند."

 

تا این را گفت، نگاهش به من افتاد. با هیجان گفت: "همین بود. همین پسر بود که پیامبر اکرم (ص) روی سرش عمامه گذاشتند."... این ماجرا مرا تکان داد و به فکر فرو برد که چه سری در این خواب عجیب است؟ خلاصه من که هرگز به فکرم خطور نمی‌کرد روزی طلبه شوم، بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم، پیش پدرم رفتم و گفتم: آقا من می‌خواهم درس طلبگی بخوانم. پدرم با تعجب و خوشحالی گفت: تو؟! من از خدا می‌خواهم چنین اتفاقی بیفتد...»

 

 *و همین اتفاق، نقطه عطف زندگی شهید قدوسی شد...

 

- بله. درحالی‌که یک نوجوان 15 ساله بود، به پیشنهاد خودش برای تحصیل به قم رفت و با اینکه حتی بعضی اعضای خانواده هم اعتمادی به این تصمیم متفاوت آقای قدوسی و امیدی به ماندگاری‌اش در این مسیر نداشتند، تمام سختی‌ها را تحمل کرد و به مدارج عالی رسید. آقای قدوسی در آن سال‌ها توفیق حضور در کلاس درس علمای بزرگی مثل آیت الله بروجردی، امام خمینی و علامه طباطبایی را پیدا کرد و از محضرشان بسیار بهره برد.

 14000614000494 Test NewPhotoFree

 نوجوان عشق فوتبال دیروز، شاگرد خاص و داماد علامه شد

 

*به همین ترتیب، ایشان به یکی از شاگردان برجسته و خاص علامه طباطبایی تبدیل شدند. درست است؟ شنیده‌ام علامه خیلی ایشان را دوست داشتند و معتقد بودند وقتی کاری به آقای قدوسی می‌سپارند، ایشان حتماً آن را به بهترین شکل انجام می‌دهند. پدر بزرگوارتان با همین سابقه مثبت، درخواست آقای قدوسی برای ازدواج با شما را پذیرفتند؟

 

- یک علاقه و احترام متقابل میان پدرم و آقای قدوسی وجود داشت. آقای قدوسی سه سال خواستگار من بود اما جواب مشخصی دریافت نمی‌کرد. ایشان کاملاً مورد تأیید پدرم بود اما مشکل اینجا بود که من، محصل و کم‌سن‌وسال بودم. اما آنقدر ایشان و خانواده‌اش در خواستگاری اصرار کردند و واسطه فرستادند تا عاقبت پدرم رضایتشان را اعلام کردند. با این حال، تصمیم نهایی را به خودم واگذار کردند. مرحوم مادرم یک روز نظرم را در این مورد پرسید و من هم گفتم: هرچه شما صلاح بدانید. اینطور بود که ازدواج ما سر گرفت.

 

خطبه عقدمان را پدر آیت الله شبیری زنجانی خواندند؛ در یک مراسم ساده با حضور 2، 3 نفر از خانواده آقای قدوسی که از نهاوند آمده بودند. به دلیل کهولت سن و بیماری پدرشان، حتی پدر و مادرشان هم در مراسم حضور نداشتند. چند ماه بعد هم متاسفانه پدر آقای قدوسی به رحمت خدا رفتند و همین اتفاق باعث شد مراسم ازدواج‌مان با تأخیر برگزار شود.

14000614000569 Test NewPhotoFree

 

 وقتی درِ خانه را باز کردم، آبگوشت را ترید کن!

 

*از زندگی با آقای قدوسی برایمان بگویید؛ از شیرینی‌ها و سختی‌هایش...

 

- از وقتی ازدواج کردیم، ۱۵ سال شب و روز درس می‌خواند! اینکه می‌گویم شب و روز، اغراق نیست. بعد از نماز صبح، سماور زغالی را روشن و صبحانه را آماده می‌کردم. آقای قدوسی هم از سر کوچه نان تازه می‌گرفت و بعد، چند لقمه خورده و نخورده، با عجله می‌رفت حوزه برای درس. ساعت حدود یک ظهر بود که برای ناهار برمی‌گشت. همیشه می‌گفت: «وقتی من کلید می‌اندازم و درِ خانه را باز می‌کنم، اگر غذا آبگوشت است، تریدش کن. اگر هم چیز دیگری است، بکش در بشقاب تا سرد شود که من بتوانم تندی بخورم!» همه این سفارش‌ها برای این بود که می‌خواست از زمان کمی که داشت، بهترین استفاده را ببرد. بعد از ناهار، یک ساعت و شاید کمتر می‌خوابید و بعد، دوباره برمی‌گشت حوزه. در نوبت بعدازظهر هم، چند جلسه درس و مباحثه در محضر آقای بروجردی، پدرم و دیگر علما در مسجد سلماسی داشت.

 

خلاصه، بعد از نماز مغرب و عشا برمی‌گشت. البته تصور نکنید شب که به خانه می‌آمد، کنار زن و بچه بود. شب‌ها هم، 6 ساعت درس می‌خواند! تمام درس‌های روز را پیاده و مرور می‌کرد. اینطور بود که هیچ‌وقت زودتر از یک نیمه‌شب خواب به چشم‌های ما نمی‌آمد. و دوباره فردا از نماز صبح، این روال تکرار می‌شد. 15 سال، زندگی ما به این منوال گذشت. به همین دلیل است که هر وقت کسی می‌گوید می‌خواهم طلبه شوم، شرایط زندگی خودمان را برایشان تعریف می‌کنم و می‌گویم: حواستان را جمع کنید. ببینید تحمل یک زندگی با این سختی‌ها را دارید؟ چون طلبه واقعی، اینطور درس می‌خواند و زندگی می‌کند. اگر اینقدر پشتکار و صبر ندارید، وارد این عرصه نشوید و این لباس را خراب نکنید.

14000614000485 Test NewPhotoFree

شاگرد امام، همرزم امام شد

 

*با این اوصاف، وقتی مبارزات انقلابی آقای قدوسی شروع شد، چه کردید؟ ایشان در حالت عادی هم، وقت آزاد نداشتند...

 

- عجیب بود اما واقعاً تمام این امور را به بهترین شکل انجام می‌داد. آقای قدوسی از شاگردان امام خمینی بود و علاقه خاصی به ایشان داشت. از همان ابتدا هم در مبارزات ضد رژیم در کنار امام قرار گرفت. به همین دلیل ساواک مدام دنبال آقای قدوسی بود. ایشان با هیئت مدرسین حوزه که اولین تشکیلات منسجم روحانیت به حساب می‌آمد هم، همکاری داشت. وقتی این تشکیلات توسط ساواک کشف شد، آقای قدوسی هم مثل باقی اعضای این تشکیلات تحت تعقیب قرار گرفت. عاقبت هم دستگیر شد اما چون ساواک نتوانسته بود مدرکی علیه او پیدا کند، بعد از چند ماه از زندان آزاد شد. البته این دستگیری‌ها باز هم تکرار شد.

 

تأسیس مدرسه «حقانی»، یکی دیگر از فعالیت‌های مهم و اثرگذار آقای قدوسی در آن سال‌های پرالتهاب بود. ایشان با همفکری برخی از اساتید برجسته انقلابی حوزه علمیه، تصمیم گرفتند در ساختار اداری و آموزشی حوزه علمیه تغییرات بنیادی ایجاد کنند. اما تدبیرشان این بود که باید این کار از مدرسه شروع شود و بعد به حوزه انتقال پیدا کند. اینطور بود که مدرسه حقانی در سال 43 با مدیریت آقای قدوسی و با همکاری شهید بهشتی و اساتید دیگر راه‌اندازی شد. مدیریت دقیق آقای قدوسی و تلاش ایشان برای دعوت از بهترین اساتید باعث اقبال جوانان زیادی به این مدرسه شد. آوازه مدرسه حقانی چنان همه‌جا پیچید که ساواک هم به آن حساس شد و حتی چند بار هم به مدرسه حمله کرد. تأسیس «مکتب توحید»، مدرسه ویژه دختران طلبه، حلقه تکمیل‌کننده این زنجیره مبارک بود. شاگردان این مدرسه، بعدها در رشته‌های مختلف، جزو بانوان نخبه و موفق شدند.

 14000614000490 Test NewPhotoFree

 کار برای خدا، نیاز به بوق و کرنا ندارد

 

*انقلاب هم که پیروز شد، نه‌تنها از فعالیت‌ها و مسئولیت‌های شهید قدوسی کم نشد بلکه ایشان در جایگاه‌های حساس به کار گرفته شدند. درست است؟

 

- دقیقاً. آقای قدوسی از اعضای اصلی کمیته استقبال از امام و بعد هم از اعضای فعال در مدرسه علوی بود اما جالب است اگر دقت کنید، هیچ‌کجا عکسی از ایشان نمی‌بینید. به این دلیل که خودش دوست نداشت. می‌گفت: «کاری که برای خدا می‌کنی، نباید توی بوق و کرنا کنی که همه بفهمند.» مدتی که از پیروزی انقلاب گذشت، فعالیت‌ها برای ساماندهی سیستم قضایی شروع شد. امام خمینی ابتدا مسئولیت دادستانی اصفهان را به آقای قدوسی سپردند. بعد از مدتی ایشان به دادستانی قم منتقل شدند و بعد، امام در تاریخ 15 مرداد سال 58 حکم دادستان کل انقلاب اسلامی را برای آقای قدوسی صادر کردند. و این شروع مسئولیت سنگینی بود که آقای قدوسی خیلی برایش وقت و انرژی می‌گذاشت.

 14000614000504 Test NewPhotoFree

 هر وقت زندانی‌ها شیر خوردند، من هم می‌خورم

 

*رسیدگی به وضعیت زندان‌ها، یکی از مسئولیت‌های اصلی آقای قدوسی در جایگاه دادستان کل بود. نگاه و رفتار ایشان نسبت به مجرمان و زندانیان چطور بود؟

 

- بگذارید با یک خاطره، پاسخ بدهم. کبد آقای قدوسی ناراحت بود و پزشک معالجش تاکید کرده بود ایشان نباید گرسنه بماند. یک روز آقای دکتر با عصبانیت و ناراحتی به من گفت: «یک‌بار متوجه شدم آقای قدوسی ساعت‌هاست چیزی نخورده. یک بطری کوچک شیر برایشان بردم و گفتم: تا بخواهید به خانه بروید، بعداز ظهر شده. اینطوری کبدتان آسیب می‌بیند و خطرناک است. حداقل این شیر را بخورید. اما هرچه اصرار کردم، قبول نکردند.»

 

از قضا گویا آن روز آقای قدوسی، برنامه سرکشی از زندان داشته و نمی‌دانم چطور شده بود که آن آقای دکتر هم همراهشان رفته بود داخل زندان. آن اصرار دکتر برای اینکه آقای قدوسی شیر بخورد هم، در فضای زندان اتفاق می‌افتد. دست آخر وقتی اصرار دکتر به اوج می‌رسد، آقای قدوسی در جواب به او می‌گوید: «الان زندانی‌ها از این شیر خورده‌اند؟ هر وقت تمام زندانی‌ها شیر خوردند، من هم می‌خورم.»

 

به طور کلی، خیلی رأفت داشت نسبت به زندانیان و مدام در فکر بهبود شرایط آنها بود. اتفاقاً یکی از دفعاتی که آقای قدوسی را خیلی خوشحال دیدم، وقتی بود که توانسته بود قدمی برای زندانیان بردارد...

 

*ماجرا چه بود؟ چه کاری برای زندانیان انجام داده بودند؟

 

- یک روز با خوشحالی آمد خانه. گفتم: چی شده؟ گفت: خیره الحمدلله. پیگیر که شدم، گفت: «در زندان، دو اتاق برای ملاقات ویژه (شرعی) زندانیان در نظر گرفتیم. برای افرادی که قرار است برای مدت طولانی و چندین سال در زندان بمانند، وجود چنین ظرفیتی واقعاً لازم است. شاید بعضی‌ها نپذیرند و بگویند کار درستی نیست، جلوه خوبی ندارد و... اما سیر از گرسنه خبر نداره. همه انسان‌ها مثل هم نیستند. درجه ایمان و صبر و تحملشان یکسان نیست. غیبت طولانی مدت یک مرد زندانی، ممکن است باعث شود شیرازه زندگی‌شان از هم بپاشد. فشار مالی و نیاز جنسی، ممکن است باعث شود همسران این زندانیان راه خطا بروند. خود این زندانیان هم ممکن است به انحرافات اخلاقی کشیده شوند. وجود این ظرفیت در زندان باعث می‌شود این زندانیان بتوانند از راه درست و شرعی نیازشان را رفع کنند. خلاصه، یادم نمی‌رود آن روز چقدر آقای قدوسی برای عملی شدن این طرح، خوشحال بود.

 

وقتی هر دو باغبان شدیم...

 

*برگردیم به بحث خانواده. با توصیفی که از مشغله‌های درسی شهید قدوسی داشتید، به نظر می‌رسد ایشان عملاً چندان نمی‌توانستند به خانه و خانواده رسیدگی کنند. اینطور بود؟

 

- نه. اینطور نبود. با وجود تمام مشغله‌هایشان و فرصت کمی که داشتند، حواسشان به خانه و خانواده هم بود. مثلاً یک باغچه بزرگ در حیاط خانه داشتیم که به خاطر گل‌های شمعدانی زیبایش، معروف بود. آن باغچه پرگل، حاصل دست خودمان دو تایی بود. پاییز که می‌شد، کلی ساقه شمعدانی قلمه می‌زدیم و می‌گذاشتیم در جعبه‌ای که با خاک تازه پرش کرده بودیم. خوب که شمعدانی‌ها در خاک ریشه می‌دواندند، نزدیک عید در باغچه می‌کاشتیم‌شان. باید بودید و می‌دیدید؛ عید که می‌شد، یک خرمن گل در خانه‌مان باز می‌شد. باغچه غرق در گل می‌شد...

 

اما دختر، فرق دارد...

 

*رابطه‌شان با بچه‌ها هم مثل رابطه‌شان با گل‌ها، خوب بود؟ راستی چند فرزند دارید؟

 

- ما 4 پسر و 2 دختر داشتیم که از جمع پسرها یکی کم شده... رابطه آقای قدوسی با بچه‌ها خیلی خوب بود. روحیه آقای قدوسی خیلی لطیف بود. بچه‌ها «بابا جون» صدایش می‌زدند. بچه‌ها را خیلی دوست داشت؛ البته به دخترها یک‌جور دیگر علاقه داشت. مثلاً اگر محمدحسن و محمدحسین می‌گفتند بستنی می‌خواهند، شاید آقای قدوسی زیاد توجه نمی‌کرد اما کافی بود نفیسه بگوید بابا بستنی بخر. حتماً فوری برایش می‌خرید. دیگر طوری شده بود که پسرها هرچه می‌خواستند، یواشکی به نفیسه می‌گفتند تا او از آقای قدوسی بخواهد.

 

نمی‌خواهم عزیز دردانه باشم!

 

*از فقدان یکی از پسرهایتان گفتید. آن‌هایی که کمی با زندگی شهید آیت الله قدوسی آشنایی دارند، می‌دانند پسر ارشد ایشان، از شهدای گرانقدر دفاع مقدس است. فرصت خوبی است برایمان کمی هم از این شهید عزیزتان بگویید.

 

«محمدحسن»، فرزند اول‌مان بود که خیلی سخت به دنیا آمد. بعد از آن هم زیاد سختی کشید. نتوانست شیر مادر بخورد و به همین دلیل بنیه جسمی‌اش ضعیف شد. اما تا دلتان بخواهد، باهوش و فعال و بازیگوش بود. از بچگی، خیلی هم دل‌رحم و دلسوز بود. مثلاً در 5، 6 سالگی، هر پولی بهش می‌دادیم، جمع می‌کرد و وقتی مبلغ مناسبی می‌شد، می‌داد به پدرش و می‌گفت: «باهاش گوشت بخر، بده به آقا فلانی که در بازار، باربر است. واقعاً روحیات عجیبی داشت. از همان بچگی دوست نداشت موقع خواب برایش تشک بیندازم. می‌گفت: «نمی‌خوام عزیز دردونه باشم!»

 

درسش خوب بود و همیشه شاگرد اول می‌شد. دبیرستانی که بود، زبان عربی و انگلیسی‌اش، کامل بود. تابستان‌ها که همراه پدرم به مشهد می‌رفتیم، محمدحسن می‌رفت با زائران خارجی و توریست‌ها دوست می‌شد، آن‌ها را به مراکز دیدنی شهر می‌برد و سر صحبت را با آنها باز می‌کرد. به زبان انگلیسی برای آنها از واقعیت‌های مملکت و ظلم شاه و رژیم پهلوی می‌گفت. پدرش هم تاییدش می‌کرد. خود آقای قدوسی یکی از برنامه‌هایش برای طلبه‌های سال آخر این بود که در تابستان با تدارک جا و مکان و امکانات، هماهنگ می‌کرد همه آنها به مشهد بیایند. بعد، از اساتید خارجی دعوت می‌کرد تا در آن سه ماه به طلبه‌ها زبان انگلیسی آموزش بدهند. معتقد بود طلبه باید زبان خارجی بلد باشد و بتواند با دنیا ارتباط برقرار کند. آقای قدوسی عجیب، روشنفکر بود. از دیگر برنامه‌هایش برای طلبه‌ها، برنامه ورزش بود. می‌گفت: «کسی که ورزش نکند، سرزنده و دل‌شاد نیست.» اینطور بود که طلبه‌ها طبق برنامه مثلاً باید هفته‌ای 2 روز فوتبال بازی می‌کردند.

 14000614000509 Test NewPhotoFree

دیگه نفسم تنگه...

 

*چطور پای آقا محمدحسن به جبهه باز شد؟

 

- محمدحسن در رشته زبان انگلیسی دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد و به همین دلیل در زمان مبارزات انقلاب در مشهد بود. تابستان سال 57 هم در یکی از تظاهرات‌ها از ناحیه دست چپ به شدت مجروح شد. 14 بار عمل شد! با این حال به دلیل آسیب دیدن عصب‌های دستش، 2 انگشتش بی‌حس شد. بعد از پیروزی انقلاب هم، اوایل در معرفی ماهیت جریان‌های نفاق در دانشگاه فعالیت داشت. یه گروهی از دانشجوها را دور هم جمع کرده بود و برایشان کلاس برگزار می‌کرد. از آقای بهشتی، آقای جوادی آملی و دیگر بزرگان دعوت می‌کرد تا برای این دانشجویان صحبت و درباره شرایط خاص آن روزها روشنگری کنند. بعد هم وارد جهاد سازندگی شد و بیشتر وقتش را برای خدمت به مردم مناطق محروم می‌گذراند.

 

اما یک روز آمد و به پدرش گفت: «دیگه نفسم تنگه. نمی‌تونم اینجا بمونم. دیگه دارم دیوونه میشم. میخوام برم...» آقای قدوسی گفت: کجا؟ گفت: «میخوام برم جنوب.» پدرش گفت: آخه همین‌طوری که نمیشه. تو که شناختی از اون منطقه نداری. کجا میخوای بری؟ گفت: «هرجا حسین علم الهدی هست، منم میرم اونجا...» حسین، هم‌دانشگاهی محمدحسن در مشهد بود. ما هم کاملاً می‌شناختیمش. واقعاً پسر نازنینی بود. خلاصه محمدحسن رفت منطقه جنوب پیش حسین.

 

*آقای قدوسی با جبهه رفتن پسر ارشدشان مخالفت نکردند؟ بالاخره ایشان مسئول رده بالای مملکت بودند...

 

- ابداً. آقای قدوسی خودش تمام عمر در حال مبارزه بود. محمدحسن رفت و بعد از 2 ماه برگشت. گفت: «بچه‌ها را آورده‌ایم دیدار امام. گفته‌اند جز این آرزویی ندارند.» رفتند جماران و چند ساعت بعد برگشت. گفت: «داشتیم برمی‌گشتیم منطقه، بچه‌ها شوخی شوخی منو از اتوبوس انداختن پایین. گفتند تو مادرت رو چند وقته ندیدی. برو خونه.» بعد با یک ناراحتی عمیق ادامه داد: «من می‌دونم عملیات در پیشه. حالا من از عملیات عقب می‌مونم.» آقای قدوسی گفت: «دلت می‌خواد به عملیات برسی؟ باشه، امشب می‌فرستمت بری.» خلاصه هماهنگی‌ها را انجام داد و آن شب محمدحسن با هواپیمای جنگی همراه نیروهایی که عازم منطقه بودند، به طرف جنوب پرواز کرد و خودش را به عملیات «نصر» رساند. در همان عملیات هم در روز 16 دی سال 59 در هویزه شهید شد.

 

*خبر شهادت پسرتان چطور به شما رسید؟ واکنش آقای قدوسی در این اتفاق سنگین چه بود؟

 

- چند روز بعد که آقای قدوسی رفته بود بازدید از زندان‌های کرج، یکی از مسئولان از اهواز زنگ زده و خبر را داده بود. وقتی آمد خانه، با ناراحتی عمیقی گفت: «از اهواز خبر دادند هرچه جوان خوب و نازنین داشتیم، رفتند...» گفتم: یعنی چی؟ یعنی حسین علم الهدی هم رفت؟ گفت: «همه بچه‌ها...» من دیگر تا آخر ماجرا را خواندم. آقای قدوسی گفت: «هرکس آمد و گریه کرد، برای خودش گریه می‌کند. حواست باشد تو برای چیزی که در راه خدا دادی، جزع و فزع نکنی. ام وهب در کربلا را یادت هست؟ مثل او باش.» اینطور بود که هیچ‌کس در شهادت محمدحسن، بی‌تابی من و آقای قدوسی را ندید؛ با اینکه پسرمان پیکر هم نداشت...

 14000614000496 Test NewPhotoFree

 رفیق! قرارمون این نبود...

 

*مدت زیادی طول نکشید که آقای قدوسی هم به آقا محمدحسن ملحق شدند؛ از 16 دی 59 تا 14 شهریور 60. البته در این میان، 2 اتفاق تلخ دیگر هم برای آقای قدوسی پیش آمد؛ انفجار حزب جمهوری و شهادت آیت الله بهشتی و شهادت شهیدان رجایی و باهنر در انفجار دفتر ریاست جمهوری. گویا رفاقت قدیمی و عمیقی هم میان آقای قدوسی و شهید بهشتی برقرار بود...

 

- بله. از سال‌ها قبل با هم رفاقت داشتند و در فعالیت‌های حوزوی و مبارزاتی هم در کنار هم بودند. آقای قدوسی هم عضو حزب جمهوری بود و اصلاً آن روز 7 تیر هم قراربود در جلسه حزب جمهوری حاضر باشد. بعدها گفت: «قرار بود بروم دفتر حزب اما فردی تلفن زد و آنقدر حرف‌هایش طولانی شد که وقت گذشت. با خودم فکر کردم پیش آقای بهشتی که آنهمه مقید به نظم و حضور سروقت بودند، زشت است من وسط جلسه وارد شوم. به همین دلیل نتوانستم به آن جلسه بروم.»

 

نمی‌دانید آقای قدوسی چقدر از این اتفاق متأثر بود؛ از اینکه از شهادت کنار دوست قدیمی‌اش محروم شده. مدام با شهید بهشتی حرف می‌زد و می‌گفت: «قرارمون این نبود»... از هر خیابانی عبور می‌کردیم که عکس شهید بهشتی را نصب کرده بودند، می‌گفت: «رفیق! ببین چطور منو جا گذاشتی و رفتی...»

 14000614000465 Test NewPhotoFree

 می‌پسندی در رختخواب بمیرم؟

 

*خدا هم صدای آقای قدوسی را شنیده بود که دوری ایشان و شهید بهشتی زیاد طولانی نشد...

 

- بله. هفته اول شهریور رفتیم قم. آقای قدوسی خیلی کار داشت. حتی در مسیر تهران تا قم هم، مرتب پرونده‌های قضایی را مطالعه می‌کرد. می‌گفت: «روزانه به طور متوسط ۳۰ نامه از طرف مردم به دستمان می‌رسد و باید رسیدگی کنیم.» در قم خیلی خسته شد. کبدش هم ناراحت بود. اینطور بود که وقتی برگشتیم، تب عجیبی کرد. همانطور که در تب می‌سوخت، دیدم دارد زیر لب چیزی می‌گوید. فکر کردم هذیان می‌گوید. گفتم: چی می‌گفتی؟ گفت: هیچی. اصرار که کردم، گفت: «با خدا حرف می‌زدم. گفتم: من چقدر باید شقی باشم که بعد از این‌همه ماجرا در طول عمرم، در رختخواب بمیرم. گفتم: واقعاً می‌پسندی من که همیشه آرزوی شهادت داشتم، حالا در رختخواب بمیرم؟ اگر تو دوست داری، باشه ولی این توقعم نبود.»

 

وقتی دید من ناراحت شدم، گفت: «آخه می‌دانی چند دفعه خطر ازبیخ گوشم گذشته؟ می‌دانی چند بار منافقین به جانم سوءقصد کردند و ناکام ماندند؟» نه. من خبر نداشتم. فقط یک‌بار دیدم صاحب خانه‌مان چند شب تمام چراغ‌ها را روشن می‌گذاشت. دقت کردم آقای قدوسی هم هفت تیرش را می‌گذاشت زیر بالشتش. گفتم: مگر قرار است دزد بیاید؟ گفت: «محض احتیاطه.» بعدها فهمیدم منافقین تهدید کرده بودند در خانه‌مان بمب می‌گذارند.

 

*گفتید صاحبخانه... یعنی دادستان کل کشور در تهران خانه نداشت؟!

 

- نه. ما بعد از حکم دادستانی کل آقای قدوسی آمدیم تهران و جا و مکانی نداشتیم. خیلی از اطرافیان ایشان پیشنهاد می‌کردند که برویم از خانه‌های مصادره‌شده استفاده کنیم. آقای قدوسی با قاطعیت گفت: «ابداً. اگر شده در کوچه بمانم، در خانه مصادره‌ای نمی‌روم.» خلاصه گشتیم و یک خانه مناسب پیدا و اجاره کردیم.

 

طلبه چیه که محافظ داشته باشه؟!

 

*راستی! به تهدید بمب‌گذاری در خانه و آماده‌باش شبانه آقای قدوسی اشاره کردید. مگر ایشان محافظ نداشتند؟

 

- محافظ؟! مگر قبول می‌کرد؟ هر وقت از نهادهای امنیتی اصرار می‌کردند که شما باید محافظ داشته باشید، آقای قدوسی می‌گفت: «آخه طلبه چیه که محافظ هم داشته باشه؟ من مگر کی هستم که بخواهم یک نفر را اسیر خودم کنم؟» هیچ‌کس حریفش نمی‌شد. آقای قدوسی اصلاً برای خودش شأن و مقامی بالاتر از دیگران قائل نبود. عاقبت بعد از شهادت آیت الله بهشتی، امام تکلیف کردند که باید حتماً محافظ داشته باشید. چند شب یک نفر می‌آمد و از آقای قدوسی و خانه مراقبت می‌کرد. مدتی که گذشت، آقای قدوسی او را هم مرخص کرد رفت...

14000614000568 Test NewPhotoFree

 

 در قهقهه مستانه شان، عند ربهم یرزقونند...

 

*برگردیم به آن کسالت ناگهانی. آن تب عجیب و دل‌شکستگی آقای قدوسی رفع شد؟

 

- بله. حالش خوب شد اما بعد از آن، اصلاً یک آدم دیگر شد. همکاران و دوستانش در دادستانی می‌گفتند رفتار آقای قدوسی عجیب شده بود. قهقهه می‌زد! درحالی‌که اصلاً عادت به بلند خندیدن نداشت. نمی‌دانم خاطرجمع شده بود... بعد از آن، یک روز آمد گفت: «جمع کنید با بچه‌ها چند روز بروید مشهد!» باورم نشد. غیرممکن بود بگذارد من تنها مسافرت بروم. خیلی با من مأنوس بود. دوست نداشت جایی بروم و تنها بماند. گفت: «بچه‌ها را ببر حال و هوایشان عوض شود.» پسر سوم‌مان خیلی به محمدحسن علاقه داشت و بعد از شهادتش خیلی بی‌قراری می‌کرد. خلاصه با اصرار، من و بچه‌ها را با خواهرش و یکی دو نفر دیگر راهی مشهد کرد. آنجا قرار بود سه شب بمانیم اما یک‌دفعه دیدم خواهر شوهرم زودتر از موعد با حال پریشان دارد دنبال بلیط هواپیما می‌گردد برای برگشت. علت را که پرسیدم، گفت شوهر خواهر من ناخوش است و بهتر است برگردیم تهران!

 

من نمی‌دانستم همان روز (14 شهریور سال 60) خبر انفجار دفتر آقای قدوسی را به آنها داده‌اند. با توجه به اینکه ایشان با موج انفجار از طبقه دوم به پایین پرتاب شده بود و موقع انتقال به بیمارستان زنده بود، به آنها گفته بودند در بیمارستان است. خلاصه بلیط هواپیما جور شد و ما ساعت 7 عصر رسیدیم تهران و حالا دیگر من هم از ماجرای انفجار باخبر شده بودم. با این حال به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، شهادت آقای قدوسی بود. وقتی به خانه رسیدیم و دیدم خواهرم لباس مشکی نپوشیده، خیالم راحت‌تر شد. اما خب، کم‌کم خبر شهادت آقای قدوسی را به من دادند... آن وسط، یک اتفاق جالب افتاد.

 14000614000451 Test NewPhotoFree

کوپن قند و چای در جیب آقای دادستان جا مانده بود...

 

*چه اتفاقی؟

 

- وقتی می‌خواستیم برویم مشهد، به آقای قدوسی گفتم: قند و چای‌مان تمام شده. کوپن‌ها را دادم دستش و تاکید کردم در نبود ما، برود تعاونی و قند و چای بگیرد. کوپن‌ها را گرفت و در جیب قبایش گذاشت و گفت: باشه... آن شب در آن حال عجیب بعد از خبر شهادت آقای قدوسی، یک‌دفعه یاد این ماجرا افتادم و گفتم: وای فردا مهمان بیاید، چای و قند نداریم. ناچار زنگ زدم به دادستانی و گفتم: کوپن‌های ما در جیب آقای قدوسی بود. حالا قند و چای نداریم. اگر بشود کوپن‌ها... گفتند: باشه. و چند ساعت بعد، یک بسته چای با مقداری قند فرستادند خانه‌مان.

 

گذشت تا لباس‌های آقای قدوسی را آوردند. کوپن‌ها هنوز در جیبش بود. بچه‌ها رفتند قند و چای گرفتند. من هم به اندازه چای و قندی که از دادستانی فرستاده بودند و مقداری هم بیشتر کنار گذاشتم و گفتم تحویلشان بدهند. چون یک عمر شاهد حساسیت‌های آقای قدوسی درباره مسائل مالی بودم و می‌دانستم اینطور راضی‌تر است.

 

*... و صحبت پایانی؟

 

- همه باید برویم؛ دیر یا زود. خوش به حال آنهایی که رفتنشان یک ارزشی داشته باشد. خدا به حق امام زمان (عج) از همه قبول کند ان‌شاءالله، از ما هم.

منبع: گروه جامعه خبرگزاری فارس، مریم شریفی


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29